پيوند عقل و وحى راز ماندگارى شريعت محمدى (1)

شريعت محمدى , رود جارى است, نه مى خوشد, نه مى افُسرد و نه از زايندگى باز مى ماند. هميشه زلال, هميشه گوارا, با آبشخورهاى بسيار, دلِ دشتها را مى رخشاند, تنِ زمين را مى شويد, خاك را از رخوت به در مى آورد و دَم به دَم به كالبدها حيات مى دمد. بى دريغ, آن به آن, دريچه هاى حيات را مى گشايد و با زمزمه اى جان فزا به دلهاى افسرده شادابى مى بخشد و از جانِ روحهاى خسته, خستگى به در مى آورد.
سه‌شنبه، 12 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيوند عقل و وحى راز ماندگارى شريعت محمدى (1)
پيوند عقل و وحى راز ماندگارى شريعت محمدى (1)
پيوند عقل و وحى راز ماندگارى شريعت محمدى (1)

نويسنده:مجتبى احمدى
شريعت محمدى , رود جارى است, نه مى خوشد, نه مى افُسرد و نه از زايندگى باز مى ماند. هميشه زلال, هميشه گوارا, با آبشخورهاى بسيار, دلِ دشتها را مى رخشاند, تنِ زمين را مى شويد, خاك را از رخوت به در مى آورد و دَم به دَم به كالبدها حيات مى دمد. بى دريغ, آن به آن, دريچه هاى حيات را مى گشايد و با زمزمه اى جان فزا به دلهاى افسرده شادابى مى بخشد و از جانِ روحهاى خسته, خستگى به در مى آورد.
ركود, ايستايى, گل آلودى, غبارگرفتگى و گنديگى از ساحت آن به دور است كه هميشه مى خروشد و موج زن و بى قرار, سينه دشتها را مى شكافد و به پيش مى رود, تا به دريا بپيوندند, درياى جان و جهان, آن جايى كه مرگ و ملال, خستگى و فسردگى را به آن راهى نيست, حيات دمادَم مى بارد, تمام درها و روزنه ها به سوى مرگ بسته است.
گوهر و حقيقت شريعت محمدى, ناآرامى, بى قرارى, پويش و سارى شدن از اين سينه به آن سينه و از اين دشت به آن دشت و از اين سَرابُستان به آن سَرابُستان است. آرام نمى گيرد تا اين كه سينه اى را بشكوفاند و دشتى را با سبزه و گياه بروياند, حيات را به كالبد آن بدماند. بركه اى را از حصار خشكى به در آورد و به آن جان تازه بخشد و از زلالى و گوارايى لبالب اش سازد.
جوهر شريعت محمدى, هستى بخشى است. جام هستى در دست دارد و صراحى لبالب از مَى ناب بر كف. به هرجا گام بگذارد, هستى مى پراكند و نيستى را مى تاراند, هَسبَندِ هستى, شيدايِ بود و روى گردان از نيستى و نبود. شريعت محمدى بركه اى در دل كوير و بيابانهاى بى پايان, در حصار خشكيها نيست كه شبان و روزان بر آن بادهاى سوزان و داغ بتوفند و آفتاب تموز, آن به آن, بگدازدش و آه از نهادش بلند كند. به چندين اقيانوس به هم پيوسته ماند, با سينه اى بى كران, ژرفايى ناپيدا و جاذبه و گيرايى سخت خيره كننده و قوى, به گونه اى كه تابش خورشيد و سوزندگى اين گوى آتشين در برابر هيبت و هيمنه آن رنگ مى بازد و در دامن اقيانوسهاى به هم پيوسته كه زمين را جولانگاه خود قرار داده و در آسمان نيز اثر بخشيده, به گوى نور دگر مى شود, رخوت زدا, نوازنده تن و جان. و بادها به نسيم خنك و طوفانها و تندبادها با توفش و غريو بسيار بالا, از صولت آن نمى كاهد كه امواج آن را برمى انگيزد و از اين برهم خوردن موجها و غريو آمدنها, ركود و سكون از آن دامن برمى چيند, زيباييها و رخشانيهاى دل اقيانوس رخ مى نمايند و گوهرهاى ناب و گرانبها به بيرون پرتاب مى شوند. در اين انقلابها و هنگامه هاى, بزرگ آب درون خود را پا ك مى كند و از زلالى سرشار, مردارها را بيرون مى ريزد و به سينه ساحل مى كوبد و دوران جديد حيات و حيات آفرينى را مى آغازد, با توان و نيروى بيش تر شريعت محمدى, اقيانوسى است هميشه خروشان و گلاويز با طوفانها و مأنوس با توفانها, غرّيدنها و خروشيدنها. از حركت باز نمى ماند, مى خروشد و به پيش مى تازد و زمين را براى آينده بهتر, خرم تر و شاداب تر مهيا مى سازد. چنان موجها برخاسته از نهادش, اوج مى گيرند و كوه سان به حركت درمى آيند كه هيچ بازدارنده اى هرچند نيرومند و توان مند و هيچ سدّى هرچند بلند و با بنيانهاى استوار, تاب ايستادگى در برابرش را ندارند. شكوه مندانه هر سدّى را پشت سر مى گذارد, بدون آن كه آنى از حركت باز بماند و چهره اش را غبار فرو بگيرد.
محمد, نماد اين شريعت بود, ناآرام و بى قرار و براى هدايت انسانها و زدودن تيرگى و آلودگى شرك از مغزها و دلها و تاباندن آفتاب توحيد به روحها و روانها, هميشه در حركت بود, از يك كار كه فارغ مى شد, شتابان به سراغ كار ديگرى مى رفت, از مرحله اى كه سربلند به درمى آمد مرحله ديگر را بى درنگ مى آغازيد:
(فاذا فرغت فانصب والى ربك فارغب)1
پس همين كه فراغت يافتى, باز خود را به پا دار و يكسره به سوى پروردگارت روى آر.
در تفسير شريف پرتوى از قرآن در ذيل اين آيه شريفه آمده است:
(…در آيه (فاذا فرغت فانصب) اشاره به امر يا مرحله خاصى نيست, بايد همچنان مطلق و ناظر به فراغت هر امر و مرحله اى باشد, زيرا با انجام هر كوشش و رسيدن به هر مطلوبى, هرچه هم بزرگ باشد, مسؤوليت و وظيفه حياتى به آخر نمى رسد, آن هم براى پيغمبرى كه رسالتش برانگيختن استعدادهاى نامتناهى انسانى و برپا داشتن نظامى هرچه برتر و در نهايت برگرداندن و سوق دادنِ خلق به سوى پروردگار نامتناهى در كمال و قدرت است. چنين پيغمبرى, هرچه بكوشد و از گردنه مشكلات بگذرد و هر مرحله اى كه برايش آسان گردد, نبايد وظيفه و رسالتِ خود را از هر جهت پايان يافته و انجام شده بداند و فراغت يابد و خلوت گزيند و بايد خود را براى هموار كردن سختيهاى ديگر, كه در راه كمال انسان است, پيوسته آماده كند, تا راه ها هموار شود.
در حقيقت , موجود متحركى چون انسان, اگر متوقف و ساكن شود و پس از فراغت از هر وظيفه, خود را آماده براى كوششها و تحمل سختيهاى ديگر ننمايد, استعدادهاى انسانى اش فاسد مى گردد, همچنان كه آب و هوا اگر ساكن شدند, فاسد و منشأ بيماريها مى شوند و خاصيت حيات بخشِ شان از ميان مى رود.
ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما عدم ماست
اين خاصيت و روح تحرك دائم در پيغمبران و پيشوايانى كه هدفهاى برتر انسانى را به صورت كامل تشخيص داده اند, شديدتر و نيرومندتر و احساس و شعور آنها به دردها و وزرها بيش تر است. همين احساسها و دردهاى متراكم است كه با انگيزه وحى و الهامات منشرح و منفجر مى گردد: (الم نشرح لك صدرك…) و تشعشع آن, عناصر ناقابل را مى سوزاند و قابلها را به حركت درمى آورد و نورانى و ربانى مى نمايد.)2
عنصرها, ماده ها و مايه هاى اين حركت و پويش در درون شريعت محمدى, با سازوكارهاى ويژه و دقيق وجود دارند و از درون, اين اقيانوس را به خيزش و حركت درمى آورند و از سكون و ركود آن جلوگيرى مى كنند و نمى گذارند از حركت و جلوه گرى باز ماند و غبار چهره اش را فرو پوشاند و كدرش كند و به روح زلال و هميشه رخشان اش, خدشه اى وارد سازد.
شمار اين ماده ها, مايه ها و عنصرهاى حيات, حركت آفرين و نگهدارنده از فساد, تباهى, سكون و ركود, از اندازه بيرون است و كسى را توان آن نيست كه اندازه آنها را روشن كند و كران و حدّ آنها را بنماياند و از روى علم و يقين بگويد: 1, 2, 3, و… عنصر و مايه در حركت, پويش, زنده بودن, سرزندگى و ماندگارى شريعت محمدى نقش بنيادى دارند. هرچه دانش بشر بيش تر افقهاى زندگى را بگشايد و رازها را فرانمايد و به ژرفاها راه يابد و با نگاه روشن و ابزار دانش به قرآن روى آورد, دقيقه هاى آن را بشناسد, ماده ها و عنصرها, بيش تر خود را مى نمايانند اما آن چه كه بيت الغزل تمام ماده ها و عنصرهاست و از طلوع شريعت محمدى, تا كنون و از اكنون تا پايان جهان نقش آفريده و خواهد آفريد, در زنده نگهداشتن آيين حيات بخش اسلام, بالندگى, شكوه و ماندگارى آن نقش محورى داشته و خواهد داشت, پيوند عقل و وحى است. پيوند خجسته و مباركى كه از اوانِ برانگيخته شدن رسول گرامى اسلام, مشعل افروزى اسلام پر بارش وحى و ترنّم قرآن, خود را به زيبايى و درخشانى نماياند. هرجا آبشار عقلى بود به سوى مَرغزار وحى سرازير شد و هرجا و هر زمان وحى به شعله افروزى پرداخت, عقل پروانه وار به گرد آن به پرواز درآمد. هر يك به دنبال ديگرى مى گشت و كمال خود را در ديگرى مى جست. اين دو با هم به آرامش مى رسيدند و به آرامش مى رساندند و دنياى جديد را براساس نورهايى كه دَمادَم مى پراكندند, بنا مى كردند.
وحى, با بال عقل به سرزمينهاى دور و نزديك رخت كشيد, دامن گستراند, نور افشاند, دگرگونى آفريد و جامعه هاى استوار و چرخان بر مدار حق را بنا كرد.
عقل, با تكيه بر وحى به شكوفايى نشست, باليد و رشد كرد و ثمر داد, درخشيد و درخشاند. عقل بدون وحى, ماه به دور از تابش و نوردهى خورشيد را ماند. ماه در پرتو خورشيد, زيبايى, رخشانى و جلوه گرى دارد, مورد استفاده و بهره دهى و بهره رسانى و مفيد به حال طبيعت و بشر.
با آمدن و طلوع عقل كل در عرصه گيتى و به پايان رسيدنِ عمر شريف آن حضرت, وحى پايان پذيرفت, فرشته وحى, ديگر پيامى به زمين فرود نمى آوَرْد. اين, بدان معنى نيست انسان بدون چراغ وحى مى تواند راه بپيمايد و عرصه هاى زندگى سعادت مندانه را درنوردد و بى نياز از دستورها و راه نماييهاى وحى است كه اين, با آوردن شريعت تازه در ناسازگارى است. خداوند شريعت محمدى را فرو فرستاد, تا بشر در پناه و در پرتو آن, تا ابد به سوى سعادت در حركت باشد. نه اين كه پس از پايان پذيرفتن آمدن پيامبرى از سوى خدا و عرضه داشتن شريعتى به بشر, بشر به خود واگذارده شده باشد و بايد در پرتو عقل, بدون راهنماييهاى آن به آن وحى ره سپارد و جامعه اى براى زيست سعادت مندانه بنا كند و روزگار را در پرتو خورشيد سعادت, سرخوشانه بگذرانند, بى هيچ ملال و خستگى روحى و روانى.
شريعت محمدى به بيان روش قرآن, عصاره و نمادِ تمامى شريعتهاى پيشين است و هر آن چه بشر از آغاز آفرينش تا عصر نورانى محمد از روشنايى در اختيار داشته و با آن راه مى پيموده و زندگى سعادت مندانه براى خود سامان مى داده, در قرآن و شريعت محمدى, به زيبايى و رخشانى جلوه گر شده و بازتاب يافته است:
(شرع لكم من الدّين ما وصّى به نوحاً والّذى أوحينا اليك وما وصّينا به ابراهيم وموسى وعيسي…)3
براى تان از دين همان نهاد كه نوح را سفارش بدان كرده بود و آن چه بر تو وحى كرده ايم و آن چه ابراهيم و موسى و عيسى را بدان سفارش كرديم.
آن چه از سرچشمه لايزال و پايان ناپذير خداوندى به سوى بشر جارى شده, يك رود زلال, خوشگوار و روح افزا بيش تر نبوده, ولى با آبشخورهاى گوناگون, به فراخور عقل و دانش بشر. شريعت محمدى كامل ترين و جامع ترين آنها بوده كه به بشر عرضه شده است. به فراخور عقل بشر, از اوان شكفتن آفتاب قرآن بر بام گيتى, تا آن گاه كه جهان آخرين جرعه حيات را سركشد. به فراخور عقل هر انسانى كه در درازاى اين زمان آيد و رود و به هر جايگاهى كه از عقل و دانش فرا رود.
شريعت اسلام, دربرگيرنده همه شريعتهاست. همه زيباييها و كمالها را يك جا در خود دارد. آن چه را كه بشر نياز دارد, از قانون و آيين. ويژه دورانى, دون دورانى نيست. تمام برهه ها و تمام انسانها را تا دامنه قيامت, به هر عقل و كمال و دانشى كه برسند, دربرمى گيرد, براى همه آنها برنامه و پيام دارد, ضمن اين كه جوهر, گوهر و حقيقت آن دگرگون ناپذير است. احكام و دستورهاى آن پايدار.
در نزد خداى متعال, دين, اسلام است و بس و از بشر, تا قيام قيامت, تا واپسين دَمِ حيات, تا آخرين درخشش نور عقل, تا آخرين, جرعه جام حيات, دينى به جز اسلام پذيرفته نيست, بشر, به هر درجه از كمال و عقل برسد و به هر پايه از دانش دست بيابد, نمى تواند جز با پيوند به وحى و سرنهادن به شريعت محمدى, به آستان سعادت بار يابد و سرخوشانه جام از كوثر حيات برگيرد, بنوشد و بنوشاند. (ان الدين عندالله الاسلام)4
علامه طباطبايى در ذيل آيه شريفه مى نويسد:
(دين نزد خداى سبحان, يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياى خود, هيچ كتابى نازل ننموده, مگر در باره همان دين و هيچ آيت و معجزه اى به پا نكرده, مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام, يعنى تسليم حق شدن و به عقيده هاى حق معتقد گشتن و اعمال حق انجام دادن. به عبارتى ديگر: آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام ربوبى در مورد عقايد و آمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى شود.
و اين بيان, هرچند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياى او, از نظر مقدار و كيفيت مختلف است, ليكن در عين حال, از نظر حقيقت , چيزى به جز همان امر واحد نيست, اختلافى كه در شريعتها هست, از نظر كمال و نقص است, نه اين كه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى اساسى بين آنها باشد و معناى جامعى كه در همه آنها هست, عبارت است از تسليم شدنِ به خدا در انجام شرايع اش و اطاعت او در آن چه كه در عصرى با زبان پيامبرش از بندگان اش مى خواهد.
پس دين, همان اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد و آن را براى آنان بيان مى كند و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آن چه از معارف را به تمام معنى برايش روشن و مسلم شده اخذ كند و در آن چه برايش مشتبه است, توقف كند. بدون اين كه كم ترين تصرفى از پيش خود در آنها بكند.)5
ييا مى فرمايد: (من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه)6
انسان بايد به وحى گردن بنهد و هيچ راه, مرام, مسلك و روش از او پذيرفته نيست. اگر انسان, پس از شريعت پسين, به عقل خود بايد متكى مى شد و از وحى بى نياز مى بود, خداوند حكيم نمى فرمود:
(هر كه جز اسلام دينى جويد, از او نپذيرد.)
و نيز آيه شريفه ذيل, دليل ديگرى است بر اين كه خداوند حكيم, انسان را به خود وانگذارده كه راه خود را از وحى جدا كند و خود را بى نياز به وحى بپندارد و با فرمان خدا و رسول, گزينشى برخورد كند, خواست گردن نهد و خواست ننهد: (ما كان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضى الله ورسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم. ومن يعص الله ورسوله فقد ضل ضلالاً مبينا)7
هيچ مرد گرويده اى و زن گرويده اى را نسزد كه هرگاه خدا و پيامبرش كارى فرمايند, در كارشان گزينشى باشدشان. هر كه از خدا و پيامبرش سرپيچد, گمراه شده است, به گمراهى آشكارى.
علامه در تفسير اين آيه شريفه مى نويسد: (سياق شهادت مى دهد بر اين كه مراد از قضاء, قضاى تشريعى و گذراندن قانون است, نه قضاى تكوينى, پس مراد از قضاى خدا, حكم شرعى اوست كه در هر مسأله اى كه مربوط به اعمال بندگان است, مقرر داشته و بدان وسيله در شؤونات آنان دخل و تصرف مى نمايد. و البته اين احكام را به وسيله يكى از فرستادگان خود بيان مى كند.
اما قضاى رسول او, به معناى دومى از قضاء است و آن عبارت است از اين كه رسول او به خاطر ولايتى كه خدا برايش قرار داده, در شأنى از شؤون بندگان دخل و تصرف كند, همچنان كه امثال آيه (النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم) از اين ولايت كه خدا براى رسول گرامى اسلام قرار داده خبر مى دهد.
و به حكم آيه مذكور , قضاى رسول خدا, قضاى خدا نيز هست; چون خدا قراردهنده ولايت براى رسول خويش است. و اوست كه امر رسول را بر بندگان اش نافذ كرده.
و سياقِ (اذا قضى الله ورسوله امرا) از آن جايى كه يك مسأله را هم مورد قضاى خدا دانسته و هم مورد قضاى رسول خدا, شهادت مى دهد بر اين كه مراد از قضا, تصرف در شأنى از شؤون مردم است, نه جعل حكم تشريعى كه مختص به خداى تعالى است.
آرى, رسول خدا, جاعل و قانونگذار قوانين دين نيست. اين شأن مختص به خداست و رسول او, تنها بيان كننده وحى اوست. پس معلوم شد كه مراد از قضاى رسول, تصرف در شؤون مردم است.
ماكان لمؤمن ولا مؤمنه. يعنى صحيح و سزاوار نيست از مؤمنين و مؤمنات, چنين حقى ندارند كه در كار خود اختيار داشته باشند كه هر كارى خواستند بكنند. و جمله: (اذا قضى الله ورسوله امراً) ظرف است, براى اين كه فرمود اختيار ندارند, يعنى در موردى اختيار ندارند, كه خدا و رسول در آن مورد, امرى و دستورى داشته باشند.
و ضمير جمع در جمله (لهم الخيرة من امرهم) به مؤمن و مؤمنه برمى گرددو مراد از آن دو كلمه, همه مؤمنين و مؤمنات هستند, چون در سياق نفى قرار گرفته اند, با اين كه قبلاً كلمه (امراً) را آورده بود و حاجتى به ذكر دومى نبود, براى اين است كه بفهماند, منشأ توهم اين كه اختيار دارند, اين است كه: امر, امر ايشان و كار, كار ايشان است.
و اين توهم را رد نموده مى فرمايد: با اين كه كار, كار خود ايشان است, در عين حال, اختيارى در آن ندارند.
و معناى آيه اين است: احدى از مؤمنين و مؤمنات حق ندارند در جايى كه خدا و رسول او, در كارى از كارهاى ايشان دخالت مى كنند, خود ايشان باز خود را صاحب اختيار بدانند و فكر كنند كه آخر, كار مال ماست و منسوب به ما و امرى از امور زندگى ماست, چرا اختيار نداشته باشيم؟
آن وقت چيزى را اختيار كنند كه مخالفِ اختيار و حكم خدا و رسول او باشد. بلكه بر همه آنان واجب است, پيرو خواست خدا و رسول باشند و از خواست خود, صرف نظر كنند.)8
و نيز اگر بگوييم و بپنداريم, بشر پس از آخرين فرستاده خدا, محمد مصطفى, به خود واگذارده شده كه خود براى خود و جامعه اى كه در آن مى زيد, قانون برنهد و در دايره و چارچوب قانون خود برنهاده زندگى اش را سامان دهد, اين همه دستور, حكم و تكليف كه در قرآن آمده و اين همه خطابها: (يا ايها الناس) و (يا ايها الذين آمنوا) بى معنى و بيهوده خواهد بود و يا اين همه بشارت به پيروان راستين وحى, به پادارندگانِ دستورهاى قرآن و رسول گرامى اسلام, وجهى نخواهد داشت.
و يا اين همه تهديد و ترساندن كسانى كه از فرمان حق سرمى پيچند و به حق گردن نمى نهند, چه معنى داشت؟ خردها هرچه بالا بروند و به سوى كمال سير كنند, اگر با وحى, آن به آن همراه و در پيوند نباشند و سر به فرمان قانون وحى نگذارند و از قانونها و آيينهاى آسمانى كه به وسيله فرستاده خدا به مردمان ابلاغ شده پيروى نكنند, شالوده اى كه مى نهند, تمدنى كه بنيان مى گذارند, بر لبه آب كَندى سست است, ديواره اى كه از جريان آب در كنار رود پديد مى آيد, بسيار سست و نااستوار و هر آن در حالِ فرو ريختن, فرو ريختنى هراس انگيز و سخت تباه كننده.
خردها, هرچه دامن بگسترند, زيبايى بيافرينند, آفريننده حكيم آنها, آنها را چنان نيافريده كه بتوانند به دور از جويبار وحى, سبز و خرم بمانند و شادابى بيافرينند, دلها و روحها را در سُكر ابدى فرو برند و در سَرابُستان حيات سرمدى را به روى شان بگشايند.
خردها در هماغوشى با جويبار وحى به كمال مى رسند, درهاى پرديس سعادت را به روى انسان مى گشايند و شالوده تمدنِ سعادت را مى نهند و پى و پايه آن را به عشق به خدا و محبت به خلق, بالا مى برند, با گنبدى از نور و كفى از آبگينه, روح افزا, ملال زدا, تفرّج گاه روح و جان, آن جا كه روح آرام مى گيرد و به آيينه جمال حق مى نگرد, آلودگيها, زشتيها و غبارها را از خود مى سترد و به نور جمال حق خود را مى آرايد و براى پرتوگيرى از آن, خود را آماده مى سازد.
و يا معناى (ولكن رسول الله وخاتم النبيين) اين نيست كه بشر به هدايت وحى نياز ندارد, از هدايت وحى و از پيروى شريعت آسمانى آزاد است و برابر خردِ به بار نشسته و تكامل يافته, راه هاى سعادت و روش زندگى سالم را پيش مى گيرد و قانون شرع و آيين شريعت در دوره آخر پيشنهادى است و بشر آن را بايد در كارگاه عقل خود بررسى كند, اگر پذيرفته شد به آن گردن نهد و اگر پذيرفته نشد از فرمان آن سرباز زند و راه ديگرى را پيش بگيرد.
علامه طباطبايى در برابر اين گونه برداشت از خاتميت مى ايستد و مى نويسد:
(اين معنى در حقيقت برمى گردد به مدنيت دموكراسى كه به موجب آن مقررات اجتماعى در آن, تابع خواسته اكثريت مردم مى باشد. ولى بايد ديد كه رسول اكرم(ص) كدام يك از اين همه احكام و تكاليف را مانند: نماز و روزه و زكات و حج و جهاد و غير آنها را بعد از نزول, در معرض شورى آورده, بعد از تحصيل رضايت اكثريت آرا, اجرا نمود؟ مطلبى است كه در تواريخ و سير نمى توان حتى نمونه اى براى آن پيدا كرد.
آرى, گاهى آن حضرت در كيفيت پياده كردن يك حكم فعلى و نحوه امتثال تكليف الهى در كارهاى اجتماعى (شور) مى فرمود, چنان كه در جنگ احد در اين كه آيا در داخل شهر به دفاع بپردازند, يا در خارج شهر و مانند آن به مشورت پرداخت و البته اصل عمل به تكليف غير از نحوه عمل به تكليف است.)9
خردِ ناب, جز در آسمان وحى به پرواز درنمى آيد و جز از كوثر زلال وحى, تشنگى را از كام جان خود فرو نمى نشاند و هيچ گاه و به هيچ روى از سَرابستان وحى رخت نمى كشد كه از يك چشمه سرچشمه گرفته و در يك بُستان شكوفيده باليده و به ثمر نشسته اند.
خردهايى كه از آسمان وحى فرود آمده, از اين كوثر جدا افتاده و خود را بى نياز از سرچشمه هاى جوشان وحى انگاشته گرفتار ديو جهل گرديده اند, تمدنهايى را برافراشته كه به جاى گشودنِ درهاى سعادت, درهاى شقاوت و شوربختى را به روى انسان گشوده اند, راه هايى كه به جهنم مى انجامد و بشر را به بلا مى افكند, گردابهاى سخت ژرف و كران ناپيدا.
خرد اگر از وحى جدا بيفتد, مى فسرد, تاريكى آن را فرامى گيرد, به بن بست, نمى تواند راه به سعادت بگشايد سعادتى كه هم دنياى انسان را شكوفان سازد و هم آخرت وى را.
خرد اگر از وحى بِبُرد و به راهى غير از راه وحى گام بگذارد, شايد جسم انسان را بپروراند در آسايش و رفاه اش قرار دهد; اما بى گمان نمى تواند روح او را سيراب سازد; حقيقت انسان, چيزى كه انسان بدون آن و يا با مرگ آن, از انسانيت فرو مى افتد و به حيوانيت فرو مى غلطد, دنياى سخت هراس انگيز, تاريك. خرد, از وحى جدا نمى افتد. خردى جدا مى افتد كه آميخته به جهل است, يا جهل خردنماست. خرد آميخته به جهل, جهانى را كه بنا مى كند, هيچ گاه تمام زوايا, افقها, كرانه ها و ساحتهاى آن روشن و شفاف نيست, نيمى از آن را تاريكى فراگرفته و نيمى را روشنايى, روشنايى كه كم كم تيرگى و تاريكى بر آن چيره مى گردد;زيرا وحى دمادم بر آن نمى تابد. خرد وقتى از تابش وحى بركنار ماند, روز به روز, آن به آن, كم نورتر, تاريك تر و سردتر مى گردد.
خرد, تا هنگامى نورافشان است كه وحى به گونه مستقيم به آن بتابد, وقتى چنين نباشد و هركدام رو به افقى در حركت باشند, تاريكى و غبار جهل آن به آن, آن گوى رخشنده را در ظلام خود گم مى كنند. خرد آميخته به جهل, آميغيده به تاريكى و فرو رفته در ميغ, سخت شكننده, دل آزار و محنت زاست. نيم روشنايى آن, برمى انگيزاند, اميد مى دهد, به حركت درمى آورد, برمى خيزاند, نيم ديگر آن كه تاريكى است به زمين مى افكند, در گرداب فرو مى برد و در چاه ويل سياهيها به بند مى كشد تمدنهايى كه با خردِ بريده از وحى ساخته شده و از دل زمين سر برآورده اند, يا با خردِ آميخته به جهل, انسانها را پروار مى كنند, آن گاه به مسلخ شان مى برند, جسمها را مى پرورند, روحها را مى ميرانند و از گردونه حركت به سوى سعادت بازشان مى دارند.
خداوند, آفريننده خرد, رسولان خود را برانگيخت, بويژه آخرين آنان را, تا خرد را از تك روى بپرهيزاند و دم به دم در صراطى قرار دهد كه خود آن را پذيرفته و به حق بودن آن گردن نهاده و آن, وحى است, نگهدارنده خرد و شكوفاننده آن.
انسان, مركّب است از روح و جسم, خرد جمعى بشر و تمدنهاى استوار گرديده بر خردها و تجربه هاى جمعى, به جسم كمال مى بخشند و سعادت جسم را فراهم مى آورند; اما اين كمال, كمال انسان نيست.
پيامبران برانگيخته شده اند تا با دميدنِ وحى به روح, روح را كمال بخشند و به سعادت برسانند و جسم را در مرز تعادل نگهدارند, در قلمرو فرمانروايى روح. از فربهى جسم و لاغرى و نزارى روح جلوگيرى كنند و از قلمرو جسم, آن به آن بكاهند و بر قلمرو روح بيفزايند. ميدان را به روح بدهند و جسم را به فرمانبردارى از روح وادارند. رسولان الهى بر آن بودند جامعه انسانى به سوى پيش ببرند كه وحى به درستى در همه عرصه ها ميدان دار بشود, زيرا با ميدان دارى و ميان دارى وحى, جسم از اريكه فرمانروايى به زير آورده مى شود و خرد عرصه جولان مى يابد و زمينه براى رشد روح فراهم مى گردد, روحى كه فنا ندارد و زوال ناپذير است.
روح بايد چنان كمال يابد و بر بام سعادت فرا رود كه هم به كار انسان در اين دنيا بيايد و هم در آن دنيا, در روزى كه دوباره برانگيخته مى شود. كار انسان تنها در همين دنيا تمام نمى شود كه با سعادت جسم او, انسان به كمال برسد كه اين كمال, كمال انسانى او نيست. كمال انسانى انسان وقتى رخ مى نمايد كه روح او پله هاى كمال را بپيمايد و انسان را به تلاش وادارد كه براى كمال روح خود زاد راه برگيرد و هر آن در اين انديشه باشد كه روح خود را از گزندها و آفتها به دور بدارد. اين, يعنى كار خردمندانه, همان راهى كه وحى نشان مى دهد. پيامبران, شبان و روزان در پى آن بوده اند.
وحى, خردمندانه نمى داند كه تمام همّ و تلاش انسان در پروراندن جسم به كار رود, جسم فناپذير و روز به روز در حال كاهش و فرو رفتن به خاك, و از روح غفلت شود, روحى كه سرمدى است, حياتى در بدن دارد و با بدن و حياتى پس از جدا شدنِ از بدن.
اين كار مهم, يعنى سعادت و كمال انسان, از عهده تمدنهايى كه بر خردِ جداى از وحى تكيه دارند, ساخته نيست. اگرچه بسيارى از تمدنها, از جمله تمدن جديد, شالوده و تمام زيباييهايش را وامدار وحى است, اما تلاش مى ورزد و خود را از اين سرچشمه لايزال جدا سازد, به اندازه تلاشى كه در اين راستا دارد, در تاريكى فرو مى رود و در به سعادت رساندن انسان, ناكارامد. اين كار مهم و سرنوشت ساز, تنها و تنها از وحى ساخته است و پيامبرانى كه ساز و برگ هدايت انسان را در اختيار دارند. اينانند كه هميشه تلاش مى ورزيدند روح تشنه نماند و با سازوبرگ لازم حركت كند و راه هاى دشوار گذر را بپيمايد.
شايد گفته شود تمدن جديد, به سوى كمال در حركت است و در پى به سعادت رساندن انسان. مى خواهد به مدينه فاضله دست يابد, مدينه فاضله را بنيان بگذارد و از درد و رنج انسان بكاهد و رفاه و آسايش انسان را برآورد.
بله, همان گونه كه يادآور شديم تمدن جديد, چون از وحى بُريده و از سرچشمه زيباييها جدا افتاده و مى خواهد همه بن بستها را با عقل خود بگشايد و خود روز به روز از خورشيدى كه از آن پرتو گرفته دور كند, نگاه اش به انسان سطحى است و لايه رويين او را مى بيند كه همانا جسم او باشد و به رفاه و تناورى جسم او مى انديشد و از روح كه اصل, بنياد, جوهر و گوهر انسان است و از انسانيت انسان, غفلت دارد و همين غفلت كه پيامد جدايى عقل از وحى است, سبب شوربختى انسان جديد گرديده است و پيامدهاى بس ناگوارى براى انسان داشته و دارد و هر روز, يعنى هرچه فاصله عقل از وحى و تمدن از سرچشمه خود, بيش تر شود, سياهى بيش تر آغوش مى گشايد.
تمدن جديد, نماد جداافتادگى خرد از وحى است, از اين روى, انسان را, همه, جسم مى بيند و از روح او بى خبر است و آن را ناديده مى انگارد و براى روح ارزشى قائل نيست و هيچ آبشخورى براى روح نمى شناسد. نه توان شناخت روح و آبشخورهاى روح را دارد و نه برنامه اى براى شناخت روح و آبشخورهاى آن. برنامه اى ندارد كه شعله هاى وحى را برافروزد و از روشنايى وحى پرتو بگيرد و از توانايى وحى در رشد و بالندگى روح كمك بگيرد و وحى را به عرصه آورد, تا اين بخش مهم وجود انسان را از فسردگى و پژمردگى وارهاند و نگذارد زير دست و پاى جسم تناور انسان نابود گردد.
به گفته علامه طباطبايى:
(…آن كمال و سعادتى كه ما در اجتماعات نامبرده مى بينيم, كمال و سعادت جسمى است و كمال جسمى, كمال انسان نيست, چون انسان در همان جسمانيت خلاصه نمى شود, بلكه او مركب است از جسمى و روحى و مؤلف است از دو جهتِ ماديت و معنويت. او حياتى در بدن دارد و حياتى بعد از مفارقت از بدن. آرى او فنا و زوال ندارد. او احتياج به كمال و سعادتى دارد كه در زندگى آخرت خود به آن تكيه داشته باشد. پس صحيح نيست كه كمال جسمى او را, كه اساس اش زندگى طبيعى اوست, كمال او و سعادت او بخوانى و حقيقت انسان را منحصر در همين حقيقت بدانى.)10
انسان براى رسيدنِ به كمال و سعادت حقيقى به نيرويى نياز دارد و عقل و شعورى كه فساد نپذيرد, تعلق نگيرد, از گزندها و آفتها به دور ماند, هيچ گاه روشنايى اش رو به خاموشى نرود, چشمه اش از جوشش و سريان باز نايستد, پريشان نگردد, افسردگى و پژمردگى به ساحت اش راه نيابد, آستان اش از هر آلودگى پاك باشد و در گاه گردبادهاى سهمگين و طوفانهاى بنيادبرافكن, دچار سردرگمى نگردد و راه گم نكند.
آن نيرويى كه دم به دم بايد به هدايت انسان بپردازد و جان به روح او بدمد, مى بايد از هر اشتباه و لغزشى در امان باشد, نه در اصل هدايت و نه در وسيله هدايت.
اين ويژگيها, و اين در امان بودن از هر اشتباه و لغزش و گزند, تنها و تنها در روح نبوت و شعور مرموز وحى وجود دارد. اين شعور, هميشه زلال و رخشان است و از هر آلودگى و آلايشى پاك. دست تكوين آن را به دور از هر آلاينده و آلايشى آفريده و در امان از هر اشتباه و لغزشى:
(وقتى فرض كرديم آن چيزى كه انسانها را به سوى سعادت و رفع اختلاف ناشى از اجتماع اش هدايت مى كند, ايجاد و تكوين است, قهراً بايد اشتباه و خطايى در هدايتش مرتكب نشود, نه هدايتش, نه در وسيله هدايتش كه همان روح نبوت و شعور مرموز وحى است. پس نه تكوين در ايجاد اين شعور در وجود خود شخص نبى اشتباه مى كند و نه خود اين شعور كه پديده تكوين است در تشخيص مصالح نوع از مفاسد آن و سعادتش از شقاوت, دچار غلط و اشتباه مى شود و اگر فرض كنيم خطا و غلطى در كارش باشد, واجب است كه تكوين اين نقيصه را با امرى كه مصون از اشتباه است, تدارك و جبران كند. پس واجب است بالاخره كار تكوين در اين خصوص, منتهى به امرى شود كه خطا و غلط در آن فرض نداشته باشد.)11
با اين نگاه, كه نگاه دقيق, روشن و همه سويه اى است, تنها هادى انسان, شعور مرموزى است كه دست تكوين آن را پديد آورده و از اشتباه در امان داشته, نه عقل انسان, كه وظيفه اش بازشناسى كارهاى خير از شر است و اين كه كدام مصلحت دارد و كدام مفسده:
(اين عقل, عيناً, همان است كه بشر را به اختلاف مى كشاند, چيزى كه مايه اختلاف است, نمى تواند در عين حال, وسيله رفع اختلاف شود, بلكه محتاج است به متممى كه كار او را در رفع اختلاف تكميل كند و توجه فرموديد كه آن متمم بايد شعورى خاص باشد كه به حسب فعليت مختص به بعضى از آحاد انسان باشد, تا به وسيله آن شعور مرموز به سوى سعادت حقيقى انسان در معاش و معادش هدايت شود.)12
انسان براى گشودن درهاى بهشتِ سعادت, به شعورى نياز دارد كه از سنخ شعورِ فكر نيست. انسان با عقل و فكر خود به مرحله ها, پايه ها و سَرابُستانهايى مى رسد و اين دستاوردها هرچه باشد, به هر پايه از زيبايى هم كه به رسد, با آن دنياى شگفت انگيزى كه شعور نبوى, انسان را به آن رهنمون مى شود, فرق اساسى و بنيادين دارد و فاصله از زمين تا آسمان. خداوند, افزون بر عقل كه چراغ آن را در وجود يكايك انسانها فروزاند, چراغ وحى نبوى را هم فرا راه او, براى هدايت و پرتوگيرى آن به آن, فروزاند, شعور مرموزى كه انسان را به سوى سعادت سير مى دهد, سازو برگى كه انسان با پرتوگيرى از آن, باورهاى راستين را دريابد, كردار خود را شايسته گردانده و اجتماعى برتر, ترازمند و از هر جهت شايسته و نمونه بنيان بگذارد.
انسان نياز دارد و بايد اين باب را براى خود هميشه گشوده نگه دارد كه هرچه عقل بالا رود, راز بگشايد, شگفتى آفريند, اگر اين باب بسته باشد و نسيم پرديس شعور نبوى نوزد, انسان ره به جايى نمى برد و به كمال و سعادت دست نمى يابد و نمى تواند جامعه اى بنا كند و مدينه اى بسازد كه در آن انسان به آرامش برسد و جايگاه انسانى خود را بيابد و زمينه براى رشد و كمال روح او فراهم آيد و حقيقت انسان, زيباييهاى خود را بنماياند.
انسان ناگزير است كه روزى به سرچشمه برگردد, آن روز, به زودى فراخواهد رسيد. عقل متناهى است, نورش پايان مى پذيرد, در جايى از آسمان, از پرواز باز مى ماند و آن گاه اگر مجال يابد و مجالى برايش بماند, گزيرى نيست كه بايد به نيرويى بياويزد, به بال نيرومندى چنگ بزند, تا از نابودى حتمى جان به در برد. اين همان راه و بابى است كه پيامبر خاتم(صلی الله علیه واله) به فرمان حق, به روى انسان گشود و آن حركت عقل در پرتو شعورى كه از سنخ شعور فكر نيست, وحى, همان چيزى كه درى از غيب به روى انسان مى گشايد, از عالمى وراى اين عالم.
اگر اين دَر و باب عالَمِ وراى اين عالَم, به روى انسان بسته شود, انسان كه آن جايى است و روح اش از آن جا به اين عالَم فرود آمده, در پشتِ درِ بسته, در ظلمات گرفتار مى شود, از پرواز در باغ ملكوت باز مى ماند, پروازى كه آن به آن به آن نياز دارد و بدون اين پرواز, شادابى و حيات خود را از دست مى دهد.
روح وقتى بميرد, بپژمرد, در فضاى تنگ و خفقان آور, بى هيچ روزنى به سوى روشنايى و هيچ دريچه اى به سوى بامداد و هيچ چشم اندازى به سوى بهشت جان, گرفتار آيد, جسم, سخت مشام آزار مى گردد و خود و ديگران را به لجن زار مى كشد, جاهايِ عفن و بويناك. هم خود را به وادى هلاكت مى افكند و هم ديگران را. جسم انسان, با روحِ شاداب, اوج گيرنده در آسمانها, جرعه نوش چشمه ها, همنشين گلها و سروها, هم آوى پرنده هاى خوش الحان, عبيرآگين است و بوى خوش آن فضا را مى آگند, ولى آن گاه كه روح بميرد و از شادابى بيفتد, به لجن زارى دگر مى شود سخت بويناك و مشام آزار, مردابى پر از پشه و بى هيچ گل و گياه و سرو و سايه اى.
درى از غيب, از عالمى وراى اين عالم, در همه حال بايد به روى عقل انسان گشوده باشد و عقل با غيب, عالَمِ وراى اين عالم, شعور مرموزى كه از سنخ شعور فكر نيست در پيوند, تا بتواند درهاى سعادت را به سوى خود بگشايد. بدون اين پيوند, هيچ درى به روى آن و به روى انسان گشوده نمى شود.
محمد(صلی الله علیه واله) كه شعور مرموز, در روح و جان او شكوفيده بود, تلاش مى ورزيد, شبان و روزان, گاه و بى گاه, ديگر انسانها را به اين آبشخور فرود آورد و جامى از نهر جارى به كام شان فرو ريزد, تا در جان آنان نيز اين شعور بشكفد و انقلاب شگفتى كه در جان اش هنگامه آفريده بود, در جان آنان نيز هنگامه بيافريند.
مهربان بود, سخت دوستدار انسان. شگفتا از اين دوستى! دوستى ژرف و كران ناپيدا. علاقه و دوستى او به انسان, از خود انسان به خودش, بيش تر بود. نمى شد اين دوستيها را باهم سنجيد, يكى آسمانى و يكى زمينى.
اين مهربانى و دوستى آسمانى, چنان در جان آن عزيز شعله مى كشيد كه آنى آرام و قرار نداشت. دوست مى داشت و با تمام وجود علاقه داشت كه عقل انسان در پرديس وحى به پرواز درآيد و از چشمه ساران آن, جام وجود خود را لبالب سازد و هيچ گاه در برهوت نماند و تشنگى جان اش را بگيرد و بال پروازش را بسوزاند.
رمز ماندگارى شريعت خود را در اين پيوند و در اين اوج گيرى عقل در آسمان وحى مى جست. باور ژرف داشت و بر اين باور سخت پاى مى فشرد, كه بدون اين پيوند, فرود آن به آن عقل به آستان جلال و شكوه وحى و جاى گيرى پيامهاى وحى در عقلهاى سالم, پاك از آلودگيها و آلاينده ها, پيراسته از زشتيها و كژيها, آن را ماندگار مى سازد و آن از گرد و غبار زمانه و كژفكريها در امان نگه مى دارد.
شريعت محمدى وقتى مى داند دَمْ به دَمْ به روى انسان شريعه بگشايد كه پيوند عقل و وحى به حقيقت بپيوندد.
حال چگونه اين پيوند بايد به حقيقت بپيوندد كه حق مطلب ادا شود و سبب شكوفايى عقل و آفاق گشايى وحى گردد و ماندگارى شريعت محمدى؟ راز سر به مُهرى است در سينه قرآن و دفينه اى است پنهان در دل قرآن كه انسان را به آن راهى نيست, مگر از راهى كه قرآن فراروى انسان مى گشايد و با پرتوگيرى از مشعلهايى كه نبى افروخته است, مشعلهايى كه گام به گام انسان را به صبح نزديك مى كنند.

تزكيه روح نخستين گام در پيوند عقل و وحى

قرآن سپيده به سپيده سينه خود را مى گشايد و خورشيد درخشان خود را در بام سينه ها مى شكوفاند, براى انسانِ چشم به راه صبح , او كه پلك فرو نِهشته , تا شكوه سپيده را به تماشا بايستد و سينه اش را زلال نگه داشته , تا خورشيد قرآن , در بامدادان بر آن بردمد.
هركس اين سپيده را درك كند , آن دَمِ حياتى و شورانگيز را خواهد ديد , آن دَمى كه قرآن از افق آسمان, مشرق جان و جهان برمى دَمد و براى چشم به راهانِ سپيده , سينه مى گشايد.
انسان بايد خيمه شب را برچيند , تا سپيده براى او چشم بگشايد. شب بايد به پايان برسد , هيمنه اش بشكند , تا بامداد فرا رسد و خورشيد گيسو افشاند.
عقل زلال با وحى پيوند مى خورد. عقل انسانى كه هميشه چشم به سپيده داشته, روح و روان خود را شسته, صيقل داده, رخشان ساخته تا سپيده بر آن بِدَمَد.
پيامبر(صلی الله علیه واله) براى ماندگار ساختن شريعت به چنين انقلاب شگرفى دست زد و انسانهايى در دامن خود پروراند و از آفتاب شعور مرموز خود به سينه آنان تاباند, تا مدام عقل خود را جلا دهند, زنگارهاى آن را بزدايند و آفتها و آسيبها را از ساحت آن دور كنند, تا شايستگى يابد با وحى پيوند بخورد, از وحى نيرو بگيرد, بر مدار وحى حركت كند.
هر تلاشى براى بهره مندى از وحى به نتيجه نمى رسد, هر حركتى به پيوند عقل و وحى نمى انجامد. تلاشى بهره مندى از وحى را نتيجه مى دهد و حركتى به پيوند عقل و وحى مى انجامد كه از روح پاك, زلال, بى آميغ سرچشمه گرفته باشد.
وحى به هر نگاهى پاسخ نمى دهد, در برابر هر چشمى چهره نمى گشايد, به نگاه هاى آسمانى پاسخ مى دهد و در برابر چشمانِ رخشنده به نور حق, چهره مى گشايد.
تلاش و مجاهدت انسان براى فهم قرآن, بى گمان نتيجه خواهد داد. وحى در برابر انسان پر تلاش, شب ستيز و چشم به راه سپيده, زبان خواهد گشود و آن چه در سينه دارد آشكار خواهد ساخت.
علامه در اين باره مى نويسد:
(قرآن به تمامى افرادى كه در راه خدا مجاهدت مى كنند, مژده داده كه ايشان را به راه هاى خود هدايت مى كند و فرموده: (والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا) آن وقت در مهم ترين جهادشان كه همانا فهم وكلام پروردگارشان است, ايشان را هدايت نكند؟ … و چه جهادى اعظم از مجاهدت در فهم كتاب خدا و چه سبيلى بهتر از سبيل قرآن بشر را به سوى او هدايت مى كند.)13
وقتى انسان به اين كمال دست يافت و عقل او به اين درجه از رشد و بالندگى رسيد و به اين پايه از شايستگى كه وحى براى آن زبان بگشايد و آن چه در سينه دارد آشكار سازد, پيوند عقل و وحى به حقيقت مى پيوندد و شريعت محمدى در بَرِ چنين عقلهاى شاداب و رخشانى كه در پيوند دَمادَم با وحى اند, آنى از رويش, بالندگى و شكوفانى باز نمى ايستد.
پيامبر تلاش مى ورزيد چنين پيوندى را برقرار سازد. زمينه هاى رشد عقل را فراهم سازد, بازدارنده هاى رشد را از سر راه بردارد, تا عقل به جايى برسد كه بتواند با وحى پيوند بخورد و از ديگرسوى, وحى را چنان معنى كند و پيام آن را واشكافد كه عقل آن را درك كند, بفهمد و با خود سازگار يابد. وظيفه داشت با انسانها به فراخور عقل شان سخن بگويد. هر عقلى در هر پايه اى كه هست بايد وحى را با خود سازگار, هماهنگ هم افق بيابد, عطر و عبير پيام وحى به مشام اش خوش آيد و آن را در سُكرى جاودانه فرو برد و از چشمه خوشگوار و زلال سلسبيل جان اش را لبالب سازد.
وحى چنان رخشان, زيبا و چشم نواز و با شكوه معنى و ترجمه شود كه عقل سالم آن را درك كند و رقصان و پاى كوبان به پاى آن گُل افشاند, هر آن سرمست آن باده باشد و آنى خود را از آن باده بى نياز احساس نكند و شكوه, رخشانى و ارجمندى خود را هماهنگيِ همه آن, با آن بيابد و به اين درك برسد كه بى چراغِ هميشه فروزان وحى, گام از گام نمى تواند بردارد.
البته به اين اوج, هر عقلى نمى رسد. هر چه سخن خدا فرود آيد و لباس واژگان رايج در بين مردمان و در افواه را بپوشد و زمينى گردد, باز عقلهايى هستند كه از درك آن ناتوانند و آن شميم پرديس برين و رحمانى, مشام جان شان را برنمى انگيزد. اين از آن روست كه عقل در بيغوله روح بيمار گرفتار آمده و سلامت خود را از دست داده است وگرنه محال است كه عقل به سَرابستان وحى وارد شود و در برابر آن همه زيبايى و شكوه به ستايش نايستد و شوق ماندن در آن جا را نداشته باشد.
وحى چنان رخشان است و پرتو افشان كه عقل در برخورد با آن و چهره به چهره شدن با جمال آيينه سان آن, ناگزير پرتو مى گيرد, رخشان مى شود, سياهيها و زنگارهايش زدوده مى شود, مگر اين كه در باتلاق روحى بويناك, چنان عفن زده باشد و لجن آلود كه خورشيد وحى هم, با همه رخشانى, در آن اثر نگذارد و آن را نرخشاند.
عقل بيمار , مانده در برهوت , گرفتار در شبهاى ديجور و دنيايى با كرانه هاى بس سياه , تاريك و دلگير , ناتوان است از اين كه به قله وحى فراز رود , نسيم بهشت را از آن فراز احساس كند و به بوى جان و جهان , جان را بياگند.
وحى با عقل سالم پيوند مى خورد. عقل سالم و زلال, از روح سالم و زلال سرچشمه مى گيرد و در دل بركه اى مى رويد, گلهاى آن مى شكفد و فضا را عطرآگين مى كند و بوى خوش مى پراكند كه دمادَم بر سينه اش باران رحمت ببارد و آفتاب مهر خداوند بر آن بتابد.
به گفته علامه طباطبايى:
(درك عقلى نيز وقتى حاصل مى شود كه عقل به سلامتى خود باقى مانده باشد و آن زمانى است كه تقواى دينى و دين فطرى اش را از دست نداده باشد. به آيات زير توجه فرماييد:
مايذكّر الا اولواالالباب. (آل عمران, آيه7) وما يتذكر الاّ من ينيب. (غافر, آيه13)
ونقلّب افئدتهم وابصارهم كما لم يؤمنوا به اوّل مرّة. (انعام, آيه110) ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الاّ من سفه نفسه. (بقره, آيه130)
يعنى كسى مقتضيات فطرت را ترك نمى كند مگر وقتى كه عقل اش را تباه كرده و راهى غير از راه عقل را پيش گرفته باشد.
اعتبار عقلى و حساب سرانگشتى هم مساعد با ملازمه اى است كه گفتيم بين عقل و تقوا برقرار است. براى اين كه وقتى عقل و يا به عبارتى نيروى تفكر و نظر انسان آسيب ديد و در نتيجه حق را نديد و باطل را باطل نيافت, چگونه ممكن است از ناحيه خداى تعالى ملهم شود به اين كه بايد اين كار نيك را بكند و يا فلان كار زشت را نكند؟
مَثَل چنين كسى, مَثَل آن شخص است كه معتقد است بعد از زندگى دنيايى و مادى عاجل, ديگر هيچ زندگى اى نيست, چنين كسى معنى ندارد كه ملهم به تقواى دينى شود, براى اين كه تقواى دينى زاد و توشه زندگى آخرت است و بهترين توشه آن. كسى هم كه دين فطرى اش فاسد شد و از تقواى دينى توشه اى ذخيره نكرد, قواى داخلى و شهوت و غضب اش و محبت و كراهت اش و ساير قوايش نمى تواند معتدل باشد و معلوم است كه اين قوا (كه فرمانده اعضاى بدن است) وقتى دچار كوران شد, نمى گذارد قوه درك نظرى اش عمل كند و آن عملى را كه شايسته آن درك است, انجام دهد.)14
اسلام, برنامه اى براى عقل, جداى از روح ندارد و نه برنامه اى براى روح, جداى از عقل. اين دو را با هم در كانون توجه, تربيت و هدايت خود قرار مى دهد. روح سالم را در عقل سالم مى بيند و عقل سالم را در روح سالم. برنامه و سازوكار هدايتى خود را چنان سامان داده كه هر دو عنصر نقش آفرين و پايه و اساس انسانيت, در مدارى قرار بگيرند كه همه آن از نور وحى بهره برند و جان و گوهر خود را با نور وحى روشن و نورانى نگاه دارند. وقتى اين دو نورانى شدند و هر دو در برابر آفتاب وحى قرار گرفتند و پيوند و بستگى روح با خدا ژرف شد و ياد خدا با روح درآميخت و مدام به همان آبشخورهايى فرود آمد كه خدا فرموده و خشنودى او را در پى دارد و جز در صراط حق نپوييد, عقلى كه از شرق چنين جانى طلوع مى كند, با وحى همراه است, ممكن نيست راهى را بپيمايد كه به راه وحى نينجامد و از چشمه اى لبالب گردد كه غير از چشمه جوشان وحى باشد.
اسلام, براى هرچه نورانى تر شدن عقل و استوار گرديدن پيوند آن با وحى, كه ماندگارى خود را در آن مى بيند, به زلالى و پاكى روح اهميت مى دهد و آن را در كانون توجه خود قرار مى دهد و قرآن, با گوناگون مشعل افروزيها, مسيرى را مى پيمايد كه روح اوج بگيرد و به جايى برسد جز خدا نبيند, جز براى خدا سر فرود نياورد, جز به عشق خدا به حركت درنيايد, رام خدا باشد و بس و شيداى جمال و جلال او و سر نهاده بر سرير قدرت و اورنگ فرمانروايى او.
روح وقتى به اين پايه از شكوه و روشنايى رسيد, عقلى كه از آن مى تراود, عقل ناب است, همان عقلى كه خدا به آن شناخته و عبادت مى شود, زيباترين, پر جلوه ترين و دوست داشتنى ترين آفريده خدا, روى امر و نهى خدا با آن و كيفر و پاداش خدا به حساب آن.
خرد ناب و زلالى كه حيا و دين دستور دارند در كنار بركه آن خيمه افرازند و آنى از آن جدا نگردند. همان خردى كه چشم و چراغ آفرينش است و هركس در نزد ذات بارى به اندازه خردى كه دارد عزت مى يابد و بر كنار اورنگ و سرير قدرت او جاى مى گيرد.
خردى كه معيار ثواب و عقاب است. خداى حكيم در روز واپسين, درگاه دادن ثواب و چشاندن عقاب, به وزن عقل هركس, ثواب مى دهد و عقاب مى چشاند.
خردى كه خداوند حجتهاى خود را به وسيله آن تمام كرده, دليل شناخت و مدبريت خود قرار داده است. خردى كه شكوه بندگى بسته به آن است و به عبادت و پرستش شبان و روزان انسان در بارگاه بارى تعالى آن گاه ارزش مى نهند و بها مى دهند كه مُهر عقل در طُغراى آن نقش بسته باشد و به خرد آراسته و زينت يافته باشد.
بله, انسان با بندگى و پاك كردن روح از آلاينده ها و آلايشها, به قلّه عقل مى رسد و با عقل, بندگى, پرستش و نيايش او به بارگاه ربوبى بار مى يابد و دانش به سراپرده او رحل مى افكند و وحى براى چنين انسانى كه از روح پاك, عقل ناب و دانش مفيد و راه گشا برخوردار است, زبان مى گشايد و با عقل او پيوند مى خورد و جهانى از زيبايى و شكوه مى آفريند و انسان را از گندابها و هرزابها رهايى مى بخشد و به پرديسهاى هميشه سبز و خرم ره مى نمايد و سعادت دنيا و آخرت را براى او رقم مى زند و او را به دانشهايى رهنمون مى شود كه از وحى سرچشمه گرفته و مى گيرند.
از اين روى قرآن, تأكيد مى ورزد, كه انسان به سوى پاكى و زلالى پيش رود و از هر زشتى دامن بگيرد و هر آفتى كه عقل را زمين گير مى سازد و آن را از شعله افروزى, ميدان دارى, و به چرخش درآوردن چرخهاى زندگى باز مى دارد, از ساحَتِ آن دور سازد و غيورانه به ستيز با سياهيهايى برخيزد كه عقل را از نورافشانى و نقش آفرينى در ساختار زندگى بركنار مى دارد.
عقل بايد از زندان نفس بيرون بيايد, تا با وحى دمساز شود و هماهنگ. عقل اسير و دربند هوى و هوس, انسان را از روشنايى وحى دور مى كند و چهره عقل را كدر و سياه مى سازد و هرگونه جلوه و درخشش را از آن باز مى گيرد.
هر انسانى با ميدان دادن به هوسها و هواهاى خود, عقل خود را از اريكه به زير مى كشد. وقتى عقل از ميدان دارى و نورافشانى و خرم و شاداب سازى زندگى و جان و روح بازداشته شود, جهنم دهان مى گشايد و زندگى انسان را به كام خود فرو مى برد و زندگى در روى كره اى كه به شمار انسانهاى پيرو هوس و هوا, جهنم دهان گشوده, سخت دشوار, بلكه غيرممكن مى شود.
پيروى از هواى نفس, سركشى و طغيان است و انسان طاغى در هر مرتبه اى از طغيان باشد, خود جهنمى است سخت سوزان و تباه كننده كه بايد از آن پرهيخت. زيرا جهنمى را كه طاغى مى آفريند, زيباييها را مى سوزاند و عقل, كه زيباترين زيباهاست در دَم نخست خواهد سوخت و هُرم آتش هوسها و هواها به خاكستر دگرش خواهد كرد.
(فاما من طغى و آثر الحيات الدنيا فان الجحيم هى المأوى وامّا من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى.)15
اما پس كسى كه سركشى كرد و زندگى دنيا را برگزيد, پس همانا همان دوزخ است جايگاه و اما كسى كه از مقام پروردگارش هراسيد نفس را از هواها بازداشت, پس همانا همان بهشت است جايگاه.
مفسر و معلم بزرگ قرآن, آقا سيد محمود طالقانى, در تفسير اين آيه هاى شريفه, نكته هايى را يادآور مى شود, روشنگر و رساننده هدف و مقصود ماست و آن چه كه ما در اين مقوله در پى آن هستيم:
ايشان در ذيل آيه نخست مى نويسد:
(…طغيان و سركشى و استبداد, موجب كفر و علت العلل گناهان ديگر و همه ستمكاريها و حق كُشيهاست. و هر گناهى, نوعى از طغيان مى باشد. اين آيه و آيه سوره نبأ: (للطاغين مآبا) و آيات ديگر مانند: (وان للطاغين لشر مآب) طغيان را منشأ جهنم, و جهنم جايگاه شدن بيان نموده و در همين سوره درباره فرمان نبوّت موسى فرمود: (اذهب الى فرعون انه طغى) زيرا طاغى در هر مرتبه اى از طغيان, خود جهنمى است كه ظاهر و باطن عالم را كه بر پايه عدل و حق نهاده شده و سراسر جمال و كمال است, تبديل به جهنم مى كند….)
در ذيل آيه دوم: (وآثر الحيات الدنيا) مى نويسد:
(ايثار آن است كه شخص از ميان دو چيز, يا بيش تر, يكى را بسنجد و با اختيار آن را برگزيند و ديگرى را واگذارد. حيات دنيا مجموع زندگى اين جهان است از جهت نادانيها و شهوات پستى كه در دسترس و زودگذر است. هر انديشه و عملى براى انسان عاقلِ مختار, دو رو و دو جهت دارد, يكى جهت منافع فردى و لذتهاى وهمى گذرا و ناپايدار و ديگر جهت, مصالح برتر و خير عمومى و نتايج آينده و باقى آن.
اذهان تاريك و انديشه هاى بيمار, كه محكوم قواى حسى و وهمى و طغيان هوا و شهوات اند, جهت اول را مى گزينند. اذهانِ روشن و انديشه هاى عاقبت انديش و نيرومندِ با ايمان, پيوسته جهت باقى و خير را برمى گزينند.
همين انديشه و اختيار, سدّ برترى انسان بر حيوانات و گزيدنِ عمل خير و باقى, مقياس قدرت انديشه ها و عقول است. خرد و انديشه كه مميّز انسان است, مانند نورى است كه هر چه فروغ اش بيش تر باشد, محيط دورتر و وسيع تر را روشن مى نمايد و اعمال را متناسب با آن مى گزيند.
اين آيه: (آثر الحيات الدنيا) از لوازم و نتايج آيه قبل:
(فاما من طغى) مى باشد, چون طغيان, موجب تيرگى و انحراف عقل و نفسيات است و اين گونه عقلها و نفوس منحرف, جز به حيات دنيا توجه ندارند. هميشه آن مى گزينند.)
و در ذيل آيه شريفه چهارم و پنجم: (امّا من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى) مى نويسد:
(خوف از مقام رب است كه پيوسته آدمى را هشيار مى دارد, تا هواها و انگيزه هاى گوناگون نفسانى بر وى طغيان نكند و چيره نگردد و حاكميت عقل و ايمان را از ميان نبرد و نظام نفسانى را فاسد نسازد و زندگى پست و آلوده را بر حيات برتر و پاك نگزيند.
اين دو آيه در مقابل طغيان و ايثار حيات دنيا و ضمناً بيان اين است كه: هر آن كس كه انديشه و نگرانى از مقامِ رب نداشته باشد و حاكم بر هوى نباشد, سركشى مى كند و در ميانِ تيرگيهاى نفسانى و طوفانِ هواها نمى تواند حق بين و عاقبت انديش باشد تا زندگى برتر را برگزيند.)
و در جمع بندى از چند آيه ياد شده مى نويسد:
(اين آيات, اوصاف و نشانه هاى دو گروه متقابل را بيان فرموده: گروه دوزخ جايگاه و بهشت آشيان. در بين اين دو گروه, بيش تر مردم در حال تردد و نوسانند, گاه دچار سركشى بر حق و قوانين آن مى گردند و زندگى پست و شهواتِ گذرا را بر مى گزينند و گاه عقول شان از هواها آزاد و وجدان شان بيدار و نگران مى گردد و بر طغيان هواها چيره مى شوند. اين گونه مردم, به تفاوت در طغيان, و واژگونى در دنيا, يا بيدارى و وجدان و غلبه بر هوا, توقف شان در دوزخ و رستگارى از آن, و مقامات شان در بهشت متفاوت مى باشد.)16
از آيات شريفه و شرح و تفسير روشنگر ياد شده به روشنى به دست آمد, عقل بر اثر طغيان انسان و نزديك شدنِ او به طاغيان تيره مى گردد و جز به حيات دنيا توجه ندارد و هميشه بر سر دو راهى: لذتهاى وَهمى گذرا و ناپايدار و مصالح برتر و خير عمومى, لذتهاى وَهمى و گذرا را برمى گزيند و به طبيعت و خوى خود, به سوى مأوى و منزلگاه پايانى كه همانا جهنم است, ره مى پويد و هم دنياى خود را به جهنم دگر مى كند و هم آخرت خود را.
پس هر انسانِ مسلمان و باورمندى وظيفه دارد براى سالم ماندنِ عقل خود به تلاش برخيزد و همه آن, از اين چشمه هميشه جوشان كه خداوند در وجود او قرار داده كه روشنگر و چهل چراغ زندگى اش باشد و راه خير و شر را به او بنماياند و سخن و پيام و روشنايى وحى را بر جان اش بتاباند, پاس بدارد و هشيارانه از طغيان نفس جلوگيرى كند, تا پيوند مقدس عقل و وحى كه انقلاب بزرگ در وجود انسان و در جامعه انسانى است, به حقيقت بپيوندد و جمال دلاراى خود را جلوه گر سازد و زندگى برتر و حيات طيبه دامن بگستراند و نسيم روح انگيز خود را در هر بام و شام, به جانها و روحها بوزاند.
ادامه دارد....

پى نوشتها:

1. سوره انشراح, آيه8.
2.پرتوى از قرآن, سيد محمود طالقانى, ج4/159, شركت سهامى انتشار, تهران, چاپ اول1345.
3.سوره شورى, آيه13.
4.سوره آل عمران, آيه19.
5.الميزان, علامه طباطبايى, ترجمه سيد محمد باقر موسوى همدانى, ج3/188ـ189, انتشارات اسلامى, وابسته به جامعه مدرسين.
6. سوره آل عمران, آيه85.
7. سوره احزاب, آيه36.
8. الميزان, ترجمه, ج16/480-481.
9. بررسيهاى اسلامى, علامه سيد محمد حسين طباطبايى, به كوشش سيد هادى خسروشاهى, ج2/50, هجرت, قم.
10. الميزان, ترجمه, ج2/224.
11. همان/232.
12. همان/229.
13. همان, ج1/18, مقدمه.
14. همان, ج5/508-509.
15. سوره نازعات, آيات37-41.
16. پرتوى از قرآن, ج3/113-115.

منبع:حوزه

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط