داستان هایی شگفتتر از داستانهاى شگفت
امّا شگفتتر از همه كراماتى كه در كتاب «داستانهاى شگفت » آيتاللَّه سيّد عبدالحسين دستغيب(رحمت الله علیه) نوشته اند، در مورد اولياء خدا نقل شده، حكايت زير است كه توسط يكى از دوستان نزديك ايشان، آقاى سودبخش مشاهده گرديده است: «... شهيد بزرگوار حضرت آيتاللَّه دستغيب ((قدّس سرّه) بسيار مقيّد بودند نماز را اوّل وقت بخوانند حتّى در مسافرتهاو ساليان دراز كه خدمت آن بزرگوار بودم بندرت به ياد دارم كه سر وقت نماز نخوانده باشند. در يكى از مسافرتهاى عمره كه خدمت ايشان بوديم، بليط هواپيما يكسره براى جدّه فراهم نشد. بليط هواپيما از تهران به بيروت و از بيروت به جدّه تهيه شد. در فردوگاه بيروت بطور ترانزيت چند ساعت ما را نگاه داشتند و نزديكهاى مغرب بود كه هواپيما براى پرواز به جدّه آماده شد. حضرت آيتاللَّه شهيد دستغيب (قدّس سرّه) خيلى سعى مىكردند اگر ميسّر باشد هواپيما تأخير كند تا بشود نماز را سر وقت خواند، ولى ميسّر نشد. وارد هواپيما شديم. در داخل هواپيما زياد معطّل شديم. ايشان خيلى ناراحت بودند كه نماز نخواندهاند. چند مرتبه خواستند پياده شوند، گفتند مسافرين همه سوارند، الآن حركت مىكنيم. بالاخره تأخير هواپيما به قدرى شد كه حساب كرديم وقتى به جدّه مىرسيم ممكن است وقت نماز گذشته باشد و نماز قضا گردد. حضرت آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) با حالت پريشان و ناراحت گفتند: پياده شويم هرچند هواپيما برود و ما جا بمانيم، امّا درب هواپيما بسته بود. ايشان با حالت توجه مخصوص و سكوت چند دقيقهاى سرِ پا ايستاده بودند كه هواپيما براى حركت روشن شد. به مجرد روشن شدن هواپيما شعلههاى آتش از موتور آن نمايان گرديد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) با خوشحالى زائد الوصفى با دوستان پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز، نماز ». كاركنان هواپيما مىگفتند: حداقل 4 ساعت تأخير داريم تا هواپيما آماده حركت شود. به مجرّد رسيدن به سالن فرودگاه ايشان به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاص انجام دادند. سلام نماز را كه دادند، مأمورين گفتند: آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم! »
شهيد بزرگوار آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) ، در ميان مردم و با آنها زندگى مىكرد و اين امر را سعادتى انكارناپذير مىدانست. يكى از محافظين ايشان مىگويد: «روزهاى جمعه حدود ساعت 11/5 ظهر براى رفتن به نماز جمعه آماده مىشديم و هر چه اصرار مىكردم اجازه بدهند ماشين براى رفتن آماده كنيم، قبول نمىكردند و مىگفتند كه مىخواهم در اين كوچهها در ميان مردم باشم تا اگر كسى سؤالى و يا گرفتارى داشته باشد و خجالت بكشد به منزل بيايد، به كارش رسيدگى كنم». با آنكه بارها از وى خواسته شده بود كه منزل خويش را از درون كوچههاى پرپيچ و خم و قديمى شهر تغيير داده و به جايى رحل اقامت افكند كه حفاظت و حراست از ايشان امكانپذير باشد، نپذيرفت. او مىفرمود كه در بين مردم بودهام و تا آخرين نفس هم بايد در بين اينان و با ايشان باشم و در سختى و شاديشان شريك و سهيم. بنابر اين در همان خانه ساده و بى آلايش سكونت نمود و در همان كوچههاى پرپيچ و خم هم به شهادت رسيد. ماشين ضد گلوله و مسائلى از اين قبيل كه نگاه حسرتآميز مردم را بخود مىكشيد و آه و درد و رنج را از نهادها بر مىآورد، در زندگى وى راه نداشت. او معتقد بود كه تشريفات جدايى آفرين است و همه مصائب از جدايى است. درِ خانه ايشان به روى همه باز بود و به جوانان از هر طبقه و گروه عشق مىورزيد و آنها را تكيهگاه واقعى و حقيقى حكومت و انقلاب مىدانست. درباره ايشان مىفرمود:
«عليك بالأحداث فانّهم أسرع الى كلّ خير».
جوانان را دريابيد كه آنها بر پاكى و خير مشتاقترند.
روز اوّل ماه كه خواستم شهريّه (حقّ ماهيانه طلاب) را بپردازم و تقريباً مبلغ زیادی مىشد، پولها را شمردم متوجّه شدم يازده هزار و پانصد تومان آن كم است و من در بازار افراد ثروتمند آشنا نداشتم و بنا هم نداشتم از كسى تقاضا نمايم؛ در اطاق تنها نشسته بودم عرض كردم خدايا خودت مىدانى بنا ندارم به سوى غير تو دست دراز كنم و حال هم اميد و اطمينانم به تو است.
لحظاتى بيش نگذشت كه درب منزل را زدند يك نفر براى حساب وجوهاتش آمد و بيست هزار تومان مديون شد دست در جيبش كرد و مقدارى پول بيرون آورد و گفت آقا معذرت مىخواهم بيش از اين ميسّر نشد؛ وجه را شمردم يازده هزار و پانصد تومان بود مىفرمود بدانيد اگر براى خدا گام برداريد خداوند درهاى رزق و رحمتش را بر روى شما مىگشايد كه «و من يتّق اللَّه يجعل له مخرجاً و يرزقه من حيث لايحتسب».
شهيد محراب مورد نظر ولىّ عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود
خاطره ديگرى كه دارم در رابطه اين شهيد بزرگوار با اولياء خداست. روزى بيرون حجره نشسته بودم، سيّدى بسيار موقّر و مؤدّب در حالى كه دست دو بچّه هفت، هشت ساله در دستهايش گرفته بود وارد شد. سلام كرد و پاسخ سلامش را داد. بعد از احوالپرسى معلوم شد از روستاهاى بوشهر مىباشد با همان لباس قديمى روستايى و در حالى كه مَلِكى به پا داشت گفت آمدهام كه خدمت حضرت آيت اللَّه دستغيب برسم؛ گفتم با ايشان چكار دارى؟
اوّل كمى مكث نمود و جوابى نداد پس از چند دقيقهاى كه نشست، بنده به ايشان قول دادم كه همراهش به منزل آقا مىآيم با اصرار زياد بنده كه چه كار به ايشان داريد سيّد شروع به سخن كرد و گفت: چند روزى است كه يكى از فرزندانم سخت مريض شده و وضع زندگى من هم اينقدر وسعت نداشت كه بتوانم مداوايش كنم، به هر زحمتى بود او را به درمانگاه بوشهر بردم به من گفتند بايد هر چه زودتر بچّه را به شيراز براى جرّاحى ببرى. به روستايم برگشتم در فكر فرو رفتم كه با اين تنگى و فشار زندگى از كجا اين مبلغ وجه را فراهم نمايم.
شب هنگام به حضرت ولىّ عصر (عليه السلام) متوسّل شدم پس از گريه زياد و ناله و الحاح، امام زمان فرمود (ترديد از بنده است كه امام زمان (عليه السلام) در خواب يا بيدارى به ايشان فرموده) فلانى هيچ ناراحتى به خودت راه نده، به شيراز برو آنجا نماينده ما آقاى دستغيب (با آن نشانهها و علاماتى كه مىداد) حاجت تو را برآورده مىكند. بعد به طرف منزل آقا حركت كرديم اجازه شرفيابى خواستيم؛ تا وارد شديم حضرت آقا بلند شدند با اين سيّد روستايى احوالپرسى كردند و فرمودند بچّهات را هم آوردهاى؟ هيچ ناراحت نباش كه خودم وجه بيمارستان و عمل جرّاحى فرزندت را فراهم مىكنم. من از اينكه بىمقدّمه آقا اين طور با سيّد روستايى سخن فرمود يكّه خوردم و برايم خاطرهاى شد و هميشه از فراق او مىسوزم و مىسازم.
«چندى قبل طبق معمول روزانه وقتى خواستم از خدمت حضرت آقا مرخّص شوم و دست ايشان را بوسيدم، به من فرمود كربلايى محمّد كفّاش را مىشناسى؟ گفتم: آرى، دست زير پوستينى كه زير پايش بود كرد و دو قطعه اسكناس هزار تومانى بيرون آورد و به من داد و فرمود: از اين طرف كه مىروى اين را به او بده. من وجه را گرفتم و بيرون آمدم با خودم گفتم من كربلايى مزبور را مدّتها است نديدم حالا آدرسش را از چه كسى بپرسم كه ناگهان نرسيده به خيابان كربلايى محمّد كفّاش را پس از چند سال ديدم، خيلى پريشان بود سلام و احوالپرسى كردم پرسيدم تو را چه مىشود؟ گفت: چيزى نيست. گفتم: امانتى از طرف حضرت آقا نزد من دارى و بلافاصله دست در جيبم كردم و دو هزار تومان را به او دادم. با تعجّب پول را گرفت همانطور كه دستش روى پول بود، سر به آسمان بلند كرد و چند مرتبه الحمدللَّه گفت و بعد پرسيد تو را به خدا خود آقا اين پول را فرستاد؟ گفتم آرى سپس گفت پس برايت بگويم: ديروز به درب منزل آقا آمدم هرچه كردم شخصاً بگذارند آقا را ببينم پاسدارها نگذاشتند گفتند بگو چه كار دارى تا به آقا بگوييم ولى من كه نمىخواستم احدى از حالم آگاه شود هيچ نگفتم و برگشتم حتّى اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز ديدم كارد به استخوانم رسيد، گفتم هر چه بادا باد، همسرم در حال وضع حمل است سخت گرفتارم باز مىروم شايد خدا فرج كند. اينجا رسيدم كه شما اين وجه را آورديد. به جدّش قسم من به كسى حالم را نگفته بودم امّا حضرت آقا اين طور دادرسى فرمود. من گفتم خدا كار همه را اصلاح مىفرمايد برو شكر خدا را كن كه برايت فرج كرد ».
در عنفوان جوانى بودم حدود هجده، نوزده سال از عمرم سپرى شده بود و سخت مايل به ازدواج بودم و موردى نيز در نظر گرفته بودم و اشتياق فراوانى به اين كار داشتم لكن طلبهاى بودم با شهريّه مختصر چگونه مىتوانستم خانه و اثاث لازم و وسيله ازدواج را فراهم كنم؟ راه به جايى نمىبردم چون تازه بر حضرت آيتاللَّه دستغيب وارد شده بودم و آشنايى هم با ايشان نداشتم جز ديدار عمومى كه با طلاب داشتند. با قرآن استخاره كردم كه نامهاى محرمانه بدون امضاء بنويسم شايد ايشان كمكى نمايد و ازدواج كنم.
نامه را بدون اينكه نامم را بنويسم نوشتم و آن را پست كردم و نگران بودم كه چه مىشود، آيا وقتى به مدرسه تشريف آوردند در جمع طلاب اظهار مىكنند كه چه كسى نامه را نوشته است، باز هم شرم مانع مىشود كه اظهار كنم و آيتاللَّه اعتناء نمىفرمايند. در اين فكر بودم كه پس از چند روز در مدرسه وارد شد. به محض ورود نگاهى به بنده كرد؛ نگاهى همراه با محبّت و تبسّم ولى چيزى اظهار نفرمود و بنده هم اصلاً در فكر جريان نبودم كه ناگاه صدا زدند آقاى شهابى حاجتتان برآورده است بعداً به منزل بياييد.
بنده مبهوت شده بودم كه چطور فهميده، من كه نامهام امضاء نداشت! من كه اسم ننوشته بودم! مرا كه آقا خوب نمىشناخت!
از اينكه اولياء خدا يعنى ائمّه اطهار (عليهم السلام) از درون آگاهند، همانطورى كه از برون شكّى نداشتم ولى در آن زمان هر چه به خودم فشار آوردم كه چه شده كه آقا بدون اينكه از بنده بپرسد، اين چنين بىپرده و بدون ترديد با بنده صحبت فرمود فكر كردم شايد آن وقت كه اين نامه را مىنوشتم كسى بوده و به آقا گفته است ولى غير از خدا هيچ كس از قضيّه اطّلاعى نداشت.
به هر حال به منزل آقا رفتم و آيتاللَّه مبلغى به بنده دادند كه وقتى به مصرف ازدواج رساندم، درست به اندازه خرج ازدواج به همان نوعى كه بستگان مىخواستند شد بدون كم و زياد و اين هم خودش عجيب بود.
يك بار ديگر كه منزلم در خانه اجارهاى واقع در سعدى بود و صاحبخانه مقدارى پول به عنوان وديعه خواسته بود و آقا پول وديعه صاحبخانه را دادند و فرمودند پس از اينكه اجاره تمام شد و خواستى بلند شوى پول را بياور.
حدود شش ماه در آن منزل بوديم كه استاد بزرگوارمان حضرت حجّتالاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد محمّد هاشم دستغيب دامة بركاته كاروانى ترتيب دادند و طلاب را به مشهد الرّضا (عليه السلام) بردند. بنده كه خانوادهام در شيراز بود و نتوانسته بودم همراه كاروان بروم، خيلى برايم درد آور بود زيرا تا آن روز موفّق نشده بودم به زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السلام) بروم و پول كافى نداشتم كه با خانوادهام بروم لذا مأيوس بودم و ناراحت. همان روزها بود كه كمكم مدّت اجاره خانه تمام مىشد، يك روز مبلغ مذكور را برداشتم و همراه پدرم كه به ديدن ما آمده بود به منزل حضرت آقا رفتيم؛ پس از سلام و اظهار ارادت، ابتدا ايشان فرمودند به مشهد برويد و اينقدر نگران نباشيد و نمىخواهد پول را پس بدهيد بلكه به مصرف زيارت برسانيد.
خواستم عرض كنم من از موضوع پول چيزى اظهار نكردم، ولى ابّهت آقا مانع شد و پيوسته فكر مىكردم اين چه جريانى بود كه من پيش از آنكه اظهار كنم آيتاللَّه بدون هيچ ترديدى فرمودند: نمىخواهد پول را پس بدهيد به مصرف مشهد برسانيد.
در آن سال به مشهد مشرّف شدم و دانستم كه مسأله بالاتر از اينها است كه فكر ما گنجايش آن را داشته باشد.
ايشان فرمودند: يك نفر از كمونيستهاى هفت آتشه كه در رژيم گذشته محكوم به حبس ابد شده بود و مدّتى هم با من زندانى بود مىگفت: من از ميان شما اهل علم تنها به يك نفر ارادت فوقالعادهاى دارم و آن شخص آقاى دستغيب شيرازى است.
پرسيدم تو را با ايشان چكار؟ و چگونه به ايشان ارادت پيدا كردى؟ گفت: در زندان انفرادى روى سكوى مخصوص استراحت زندانى خوابيده بودم نيمههاى شب بود ناگهان درب زندان باز شد، سيّد پيرمرد كوتاه قد لاغر اندامى را وارد كردند. من سرم را بالا كرده بودم تا ديدم يك نفر عمّامه سر وارد شد، سرم را زير لحاف كردم و دوباره خوابيدم.
قبل از ادامه صحبت اين شخص، لازم است دو نكته يادآورى شود. اوّل: از بس زندانها پر شده بود زندان انفرادى مستقل نداشتند لذا دو نفر را در يك سلّول يك نفرى جا داده بودند ديگر آنكه عمداً آن بزرگوار را در اين سلّول آورده بودند كه با يك نفر كمونيست بىدين هرزه بىادب هم زندانى باشد تا بيشتر شكنجه روحى ببيند و از اين برخورد نخستين او نيز وضعش روشن مىگردد.
نزديكىهاى آفتاب بود حس كردم دستى به آرامى مرا نوازش مىدهد؛ چشم باز كردم سيّد پيرمرد سلام كرد و با زبانى خوش گفت: آقاى عزيز نمازتان ممكن است قضاء شود.
من با تندى و پرخاش گفتم من كمونيست هستم و نماز نمىخوانم. آن بزرگوار فرمود: پس خيلى ببخشيد، من معذرت مىخواهم شما را بدخواب كردم مرا عفو كنيد.
من دوباره خوابيدم، پس از بيدار شدن مجدّداً آن بزرگوار از من سخت معذرت خواست به قسمى كه من از تندىهايم پشيمان شدم و گفتم آقا مانعى ندارد و حالا چون شما مسن هستيد روى سكو بياييد و من پايين مىروم. ايشان نپذيرفت و گفت نه، شما سابقه دار هستيد خيلى پيش از من زندانى شدهايد و زحمت بيشترى متحمّل گرديدهايد حقّ شما است كه آنجا بمانيد. و خلاصه با اصرار تمام جاى بهتر را از من نپذيرفت و روى زمين ماند. مدّتى كه با هم در يك سلّول بوديم، من سخت شيفته اخلاق اين مرد بزرگ شدم و ارادت خاصّى به ايشان پيدا كردم.
روز چهارشنبه 1360/9/18 يعنى دو روز قبل از واقعه جانگداز به اتّفاق ايشان حسب معمول خدمت آقا بوديم درب منزل مثل هميشه شلوغ و پر سر و صدا بود و شكايات متفرّقه را به دفتر ايشان مىدادند. اذان ظهر گفته شد حضرت آيتاللَّه دستغيب نماز ظهر را شروع كردند در ركعت سوّم اشتباه كردند و شروع به خواندن تشهّد كردند، بلافاصله متوجّه شدند و بلند شدند و ركعت چهارم را خواندند پس از نماز و سجده سهو با حالت پريشان در حالى كه رنگ صورتشان مانند گچ سفيد شده بود پاسدار شهيد جبّارى(از همراهان شهید، شهید آیت الله دستغیب) را صدا زدند در حالى كه صدايشان كاملاً مرتعش و لرزان بود فرمودند مگر اينجا كلانترى يا دادگسترى است چه خبر است مگر موقع نماز نيست؟
بنده در اين وقت شهيد عبداللّهى را ديدم كه بسيار برافروخته و شديداً ناراحت بود. آقا نماز عصر را خواندند، پس از خاتمه نماز دست گرم و پر محبّت آن پدر عزيز را بوسيدم و از حضورشان مرخّص شديم. به مجرّدى كه از منزل بيرون آمديم شهيد عبداللّهى مرحوم با همان حالت برافروخته چندين بار گفت خدا به خير بگذراند و ادامه داد از زمانى كه با اين بزرگوار آشنا شدهام چند بار ايشان در نماز اشتباه كردند و هر بار مصيبتى بزرگ پيش آمده.
يك مرتبه در سال 1342 كه ايشان در نماز اشتباه كردند بعد از دو روز خبر دستگير حضرت آيتاللَّه خمينى رسيد.
مرتبه ديگر پس از دو روز خبر فوت حضرت آيتاللَّه حكيم رسيد، اين بار خدا به خير بگذراند. در راه كه مىرفتيم بيشتر از همين مقوله صحبت مىكرديم تا اينكه پس از دو روز جريان هولناك و اسفبار شهادت آيتاللَّه دستغيب پيش آمد و عبداللّهى را نيز با همراهان آقا در كام مرگ و شهادت فرو برد، خدايشان رحمت بىپايان فرستد و درجاتشان را عالى گرداند.
دامادم كه پسر عمويم نيز مىشود آقاى محمّدباقر صادقى كازرونى فرزند عمويم آقاى حاج عبّاس صادقى سال گذشته كه عمويم به حجّ مشرّف شد مبلغ سى هزار تومان به فرزندش كه داماد من است داد و به او گفته بود اين وجه براى خودت ولى خمس آن را ندادهام بپرداز. امّا آقاى محمّدباقر صادقى كازرونى چون سرگرم ساختن خانه بود و به آن وجه نياز مبرمى داشت همه آن را صرف ساختمان نمود تا بعداً شش هزار تومان خمس آن را بپردازد. چند شب قبل مرحوم شهيد آيتاللَّه را به خواب مىبيند در حالى كه ميخهاى بزرگى را به ديوار مىزند و با كلنگ به آن مىكوبد تا ديوار را خراب كند وقتى آقا محمّدباقر اعتراض مىكند كه حضرت آقا اين چه كارى است مىكنيد؟ مىفرمايد: مقدار شش هزار تومان من در اين ديوار است.
خود آن مرحوم مانند يك نفر عمله مشغول كلنگ زنى و خاكبردارى مىشود و با اين كار ديگران را تحريك و بر سر شوق مىآورد به قسمى كه با همكارى دستجمعى كارى كه ظرف يك هفته با صرف بودجه هنگفتى توسّط كارگر انجام مىگرفت؛ در روز جمعه رايگان توسّط مردم تمام مىشد.
مأمور گزارشگر ساواك در اين باره مىگويد: «... آيتاللَّه دستغيب كه امام جماعت مسجد عتيق است، وقتى كه اين مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند يك عمله در خاكبردارى مسجد اقدام و سپس با كمك اهالى آن راتعمير كردند».
نسبت به سپاه پاسداران انقلاب علاقه وافرى داشت مرتّباً از آنان ديدار مىكرد و تأييدشان مىنمود و راستى سپاهيان نيز او را پدرى مهربان براى خود مىدانستند و به او عشق مىورزيدند و ديديم كه چندين نفر از آنان نيز همراهش شربت گواراى شهادت را نوشيدند.
در بعض برنامههاى شهربانى در خدمتش بودم، گاهى در مراسم صبحگاهى آنان شركت مىكرد و برايشان سخن مىگفت و گاهى هنگام ظهر در جمعشان حضور مىيافت و نماز جماعت را به امامتش اقامه مىنمودند و راستى شگفت است با اين همه اشتغالات، چگونه از همراهى و همگامى با قواى انتظامى و نظامى غفلت نمىورزيد و شأنى براى خودش قائل نبود كه ديگر مثلاً سزاوار من نيست و من بالاتر از اين مطالب هستم.
من أطاعَ الخميني فقد أطاع اللَّه
شهيد بزرگوار، حضرت آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) چنان عظمت وجودى حضرت امام و اتصال ايشان به مبدأ وحى را دريافته بود كه اطاعت از ايشان را همان اطاعت از خداوند سبحان مىدانست و سرپيچى از فرمان امام را نافرمانى خداى تعالى. او عارفانه مىگفت: «من اطاع الخمينى فقد اطاع اللَّه» و بنا بر همين اعتقاد از همان آغاز نهضت اسلامى تا پايان عمر همواره پشت سر ايشان حركت مىكرد و از نظر خاص و عام سختترين مدافع ولايت فقيه بود.
در ماجراى وقايع خرداد 1342، آنقدر به مقاومت ادامه داد تا بالاخره هنگامى كه از طرف دستگاه مأمورين رده بالا و افسران عاليرتبه به شيراز آمدند و خواستند با ايشان ملاقات كنند، حاضر نشد و فرمود هرچه آقايان قم بگويند، حرف ما هم همان است. رئيس ساواك وقت سرلشگر پاكروان مستقيماً به شيراز آمد، امّا شهيد دستغيب او را نپذيرفت. پاكروان پيغام فرستاد كه غرض شما از اين هياهو و سر و صدا چيست؟ بياييد بنشينيد، تفاهم كنيد. ايشان فرمود: برويد قم و با امام امت تفاهم كنيد. ما پيرو ايشان هستيم هرچه بفرمايند ما هم اطاعت مىكنيم.
شهيد دستغيب (قدّس سرّه) معتقد بود كه مسئله امام، مسئله شخص سادهاى نيست كه انسان فكر كند حالا ايشان يك مرجعى هست كه حرفى مىزند و ما هم بايد انجام دهيم. مسئله خيلى بالاتر از اينهاست. در بسيارى از مسائلى كه ما خدمت امام مىرفتيم اصلاً مسائلى كه امام مىگفت احساسمان اين بود كه امام شايد از خودش نيست كه اين حرفها را مىگويد و چيزهايى بود كه فوق تصور بوده، در بسيارى از جزئيات كه امام را در جريان نگذاشته بوديم حرفى كه مىزد تطبيق داشت با طرح نظامى كه طرح كرده بوديم.
ايشان همانقدر كه نسبت به مقام امامت و رهبرى تولّى داشت، در رابطه با هر عنصرى كه در جهت خلاف امام بود، بشدّت تبرّى مىورزيد. چنانكه خود مىفرمود: «هنگامى كه در مجلس خبرگان قانون اساسى ديدم بنى صدر خبيث در رابطه با ولايت فقيه كه اساس نظام الهى جمهورى اسلامى است، آن هتاكىها رانمود، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولايت فقيه برخيزم و مطالبى را از تريبون مجلس بيان نمايم». نمونه ديگرى از تبرّى وى، تنفر شديد از گروه گرايى و گروهكها بودكه همواره در سخنانش آنها را نصيحت مىفرمود و به تبعيت از حق فرا مىخواند.
همسر شهيد در مورد علاقه و ارادت ايشان به حضرت امام مىگويد: «هرگاه حاج آقا با امام امّت ديدار داشتند، در بازگشت بيش از حد خوشحال و شاداب بودند. هميشه خودشان را موظف مىدانستند كه اخبار راديو و تلويزيون و بخصوص صحبتهاى امام امّت را گوش كنند و يادداشت نمايند. ايشان در سخنرانىهاى خود صحبتهاى امام را محور سخنرانى قرار مىدادند».
هنگامى كه به محضر امام شرفياب مىگرديد، همچون عبدى در مقابل مولايش و عاشقى در برابر معشوقش به زمين مىنشست و در يكى از ملاقاتها با امام فرموده بود: «در محضر امام مرا ياراى سخن گفتن نيست، لذا بايستى مطالب لازم را خلاصه و فشرده كنم». هم او بود كه خطاب به يكى از نمايندگان مردم شيراز در مجلس اظهار داشت: «پسر جان! بايد باورت بيايد كه حضرت امام (قدّس سرّه) نايب امام زمان(عج) است. تصور كن با امام زمان چگونه بايد رفتار كرد؟ احترام به امام، احترام به امامزمان(عج) است. احترام به امام زمان، احترام به خداوند متعال است. مىخواهى عزّت پيدا كنى، عزّت در تبعيت از امام است». جمله معروف «بى عشق خمينى تنوان عاشق مهدى شد» نيز از همين شهيد است. در اواخر عمر ايشان طورى شده بود كه وقتى صحبتى از امام به ميان مىآمد، چندين بار پشت سر هم مىگفت، امام، امام، امام، چه امامى و سپس آهى مىكشيد مثل اينكه آن چيزى را كه از امام يافته بود، نمىتوانست بيان كند. هيچگاه اسم امام را تنها نمىبرد و اظهار مىداشت كه پيروى از ايشان باعث افتخار من است. او اين اطاعت را قولاً و عملاً نشان مىداد و هرگز ديده نشد كه در برابر امام و فرامينش و يا دولتى كه مورد تأييد حضرت امام باشد، به اجتهاد به رأى و استنباط خويش استناد جويد.
به تعبير رهبر كبير انقلاب او متعهد به اسلام و جمهورى اسلامى بود و تا روزهاى آخر عمرش چه در خطبهها، چه در سخنرانيها و چه در مصاحبهها و چه در مقالاتى كه مىنوشت وظيفه خود، اجتماع و گويندگان را در تقويت ولايت فقيه مىدانست و مىگفت اگر مىخواهيد به رژيم طاغوتى برنگرديد بايد ولايت فقيه را تقويت كنيد. حكومت اللَّه به پرچمدارى ولايت فقيه است. حضرت امام ايشان را از مفاخر اسلام مىدانست.
لذا به فاصله دو سه روز طومارى به طول هشتاد متر از امضاء اهالى خدمت امام (قدّس سرّه) به قم فرستاده شد و ايشان بلافاصله حكم امامت جمعه را با دست خطّ مبارك خويش بدین شرح برايشان فرستادند:
بسمه تعالی
خدمت حضرت مستطاب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب دامت برکاته
مرقوم محترم که حاکی از صحت مزاج شریف بود واصل گردید طوماری هم از اهالی محترم شیراز بوسیله حامل نامه رسید که خواستار شده بودند جنابعالی دعوت آقایان را جهت اقامه نماز جمعه بپذیرید و بدین ترتیب مناسب است جنابعالی اقدام فرموده و نماز جمعه را در شیراز بخوانید. از خدای تعالی ادامه توفیقات و سلامتی آنجناب را خواستارم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
بتاریخ ششم رمضان المبارک 99
روح الله الموسوی الخمینی
راستى كه تحوّل عميقى به بركت اقامه نماز جمعه در سراسر كشور و از آن جمله خطّه فارس پيدا شد و شكّى نيست قسمت معظم دوام انقلاب و پيروزى جمهورى اسلامى، مرهون اقامه اين شعار بزرگ اسلامى است.
در كمترين خطبهاى است كه به اين مسأله پافشارى نكند و در كمترين سخنرانى در ارگانها و مجالس رسمى و غير رسمى يا در ديدار با انجمنها و جمعيّتهايى كه از اطراف يا خود شيراز به ملاقاتش مىآمدند يادآور نشود.
«من اطاع الخمينى فقد اطاع اللّه».
هر كس از امام خمينى اطاعت كند، اطاعت خداوند را كرده است.
راستى عقيدهاش اين بود و به طلاب و ديگران نيز سفارش مىنمود اين معنى را بايد به همگان برسانيد و بر آن ثابت قدم بمانيد تا انشاءاللّه اين جمهورى اسلامى به قيام مهدى (عليه السلام) منتقل گردد.
رئيس جمهور وقتى اسلامى مىشود كه تأييد رهبرى را به دنبال داشته باشد وگرنه طاغوتى است. فرماندهى كلّ قوا بايد به دست فقيه عادل و رهبر باشد و همچنين رئيس ديوان عالى كشور عاليترين مرجع قضايى بايد به انتخاب رهبر باشد تا قُضّات زير دستش نيز اسلامى شوند.
قوانين مجلس نيز بايد به تصويب شوراى نگهبان كه منتخبين او هستند برسد تا اسلامى باشد.
اين حقايق را با بيانات رسا در ذهنها فرو مىكرد و مردم را با حكومت «اللّه» آشنا مىساخت.
مخصوصاً وقتى خرابكاريهاى حزب به اصطلاح خلق مسلمان شروع شد و در قم و تبريز دست به جناياتى زدند، دو سه هفته خطبههايش را بر روى شرايط رهبرى و وحدت مقام رهبرى متمركز كرد چون احساس نمود با اين سر و صداها ميخواهند مقام رهبرى تضعيف شود و به طور خلاصه پيش از افشاگريهاى اخير درباره بعضى روحانى نماها در سطح مرجعيّت، آن بزرگوار كوس رسوائيشان را نواخت و آنان را و همدستهاى آنان را مفتضح گردانيد البتّه با نهايت عفّت كلام.
با پيروزى انقلاب اسلامى، مدارس علميه قوام، هاشميه و آستانه در شيراز كه سالهاى متمادى توسط رژيم گذشته غصب و خالى از طلبه بود، تحت نظر ايشان در اختيار طلاب قرار داده شد كه اكنون توسط مدرسين برجسته و نمونه اداره مىشود. بيش از دهها مسجد و مدرسه و حوزه علميه از جمله مدرسه حكيم، مسجد الرّضا، مسجد المهدى، مسجد فرج آل رسول، مسجد امام حسين و مسجد روح اللَّه نيز توسط آن شهيد ساخته شد و هزاران متر زمين در اختيار مستضعفين قرار گرفت كه در اين زمينه مىتوان به مجتمع على بن ابيطالب، شهرك شهيد دستغيب و مجتمع خاتم الانبياء اشاره كرد. وى همچنين كمكهاى شايستهاى به ساختمان بيش از 50 مسجد نموده است.
پس از چند روز كه همه زندانيان را از سلّول انفرادى در يك جا جمع كردند، آن وقت جريانات شيراز را برايم تعريف فرمود و مخصوصاً خدا را شكر مىكرد كه مرا به آن حال مىديد چون مىفرمود اين طور كه به من گزارش دادند خيال نمىكردم از آن ضربات جان به در برده باشى.
پس از آزادى از زندان تا سه ماه ديگر تبعيد بوديم؛ در مراجعت به شيراز فراموش نمىكنم مردم تا آباده به استقبال آمده بودند. در تمام شهرهاى مسير راه چه غوغايى بر پا بود و مردم با چه شور و هيجان استقبال مىنمودند. هنگام ظهر كه به مرودشت رسيديم، سيل ماشين از شيراز خيابانهاى مرودشت را فراگرفته بود و هنگام حركت به گفته بعضى از مطّليعن از مرودشت تا زرقان ماشينها متّصل بودند.
چند ماه پيش از شهادتش در يك مجلس خصوصى چنين تعريف فرمود: در سالهايى كه رژيم شاه در اوج قدرت و با ايجاد اختناق كاملاً صداها را گرفته و به اصطلاح نفس كش باقى نمانده بود توسّط يكى از بستگان براى يك نفر كه از تهران مىآمد وقت خصوصى براى ملاقات گرفته شد؛ من طرف را مىشناختم ولى نمىدانستم چه قصدى دارد همين قدر احتمال مىدادم چون فرزند يكى از علماى مشهور درگذشته است براى ديدار و تجديد عهد دوستى مىآيد و مدّتها بود او را نديده بودم؛ وارد شد (ايشان در آخر صحبتشان نامش را آوردند ولى افشاء نامش صلاح نيست) پس از مقدّماتى صريحاً گفت من مستقيماً از نزد شاه آمدهام و نظر شاه اين است كه فارس احتياج به يك نفر شريعتمدار دارد كه از نظر علم و عمل و تقوا شناخته شده باشد و موقعيّت اجتماعيش نيز مناسب باشد و كسى با صلاحيّت دارتر از شما نمىباشد لذا پيشنهاد مىشود كه شما رسماً به ميدان بياييد، حوزه علميّه تشكيل دهيد، مبلّغ مذهبى به اطراف بفرستيد هر مقدار پول هم لازم داشتيد بىحساب در اختيارتان گذاشته مىشود و به علاوه راديو و تلويزيون و مطبوعات در اختيارتان مىباشد، هرگونه تبليغى بخواهيد مىكنيد و مأمورين دولتى نيز در اجراى اوامرتان آمادهاند.
من عذر ضعف مزاج و بيمارى معده را بهانه كردم امّا پاسخ داد مهم نيست فقط شما موافقت بفرماييد بقيّه كارها را ديگران در زير اسم شما انجام مىدهند، اين بود كه ناچار شدم صريحاً نهيب دهم من اسلام اُموى را هرگز ترويج نمىكنم من شُرَيح قاضى نيستم كه دينم را به دنياى ديگران بفروشم من در جوانيم مشتاق مال و جاه و شهرت نبودم حالا كه موقع مردنم هست...
وقتى كه اين پاسخ صريح را شنيد گفت پس خواهش ديگر دارم كه حتماً بايد بپذيريد و آن اين است كه تا وقتى شاه زنده است، اين مطلب نبايد فاش گردد.
چند روزى گذشت خدمت مرحوم آيتالّله نجابت رسيدم؛ ايشان فرمود: غايب بودن آقاى دستغيب به هيچ وجهى صلاح نيست؛ بلكه به خيالشان ايشان فرار كرده است و انعكاسش اصلاً درست نيست.با اين كه ايشان اصلاً فرار نكرده بود؛ عرض كردم بنده خودم بودم در ماجرا، لذا بلافاصله بعد از اين كه شنيدم منزل محاصره شده آمدم منزل ايشان و از قضيه با خبر شدم كه آقا از اين طرف آمده و از آن طرف رفته و اينها متوجّه نبودند و منزل را محاصره كردند. خوب، آوردن آقا هم كار آسانى نبود مع الوصف برنامه را اين جور قرار داديم كه روز چهارشنبه مرحوم والد بيايند مرودشت، بنده هم رفتم شب آنجا و با ايشان برنامه را هماهنگ كرديم؛ به قسمى كه با اتفاق رفقاى ديگر مخصوصاً عموى بزرگوار، كه فردا عصر مرحوم ابوى بيايد در مسجد آماده باشد موقع نماز برود محراب حالا اينها درب منزل را محاصره كردهاند. برنامه بسيار خوب پياده شد آقا از زير قرآن (دروازه قرآن) تا بيايند در مسجد جامع آن هم روز روشن، توجه بكنيد آن هم نه اين كه ايشان بخواهد پنهان شود، در ماشين راحت نشسته مثل اين كه همه مأمورين كور شدند و اصلاً متوجّه نشدند.
اين عجب هست يا نه؟ گاهى فكرش را كردهايد؟ وقتى كه ايشان در شبستان بود رفقا به من خبر دادند كه بله الآن آقا هستند؛ بنده هم از درب ديگر رفتم خدمت ايشان و اذان نماز را گفتند و حالا خيال مىكردند بنده مىخواهم اقامه نماز كنم. البته از قبل سفارش كرده بوديم جمعيّت هم آمده بود كه يك مرتبه مرحوم شهيد دستغيب آمد در محراب و روى جا نماز قرار گرفت و بعد از نماز هم بلافاصله رفت روى منبر و شروع كرد به صحبت و داد و قالى كه بايد بكند؛ حرفهايى كه بايد بزند و بقدرى اينها مدمّغ شده بودند و بقدرى اين مسئله صلاح بود؛ زيرا تبليغات سوئى مىخواستند راه بيندازند كه ايشان فرار كرده و حال آن كه اصلاً نقل فرار نبود.
مع الوصف با تمهيدى كه مرحوم آيتالّله نجابت فرمود و خداى تعالى لطف كرد و واقعاً مىشود گفت مأمورين كور شدند؛ خيلى عجيب است واقعاً، آدم حسابش مىكند به حساب چه بگذارد؟ در هر حال بزرگوارى بود كه شناخته نشد؛ يعنى از جهت علمى كمنظير بود و در مدارج بسيار بالا از علميت قرار داشت؛ در آن هيچ شكى نيست؛ 18 سال در نجف اشرف به تدرّس و تدريس اشتغال داشت؛ اساتيد بزرگوار داشت مانند مرحوم آيتالّله آقا ميرزا عبد الهادى شيرازى مثل مرحوم آيتالّله خويى كه نزد آنان تلمّذ كرده بود و به ايشان اعتناء داشتند نه به عنوان يك طلبه بسيار فاضل؛ يعنى واقعاً در حد مرجعيت بود.
بعد كه مرحوم والد از مسافرت برگشت معلوم شد ايشان خود آه در بساط نداشتهاند؛ مع الوصف فوراً رفته بودند از يكى از كسبه بازار كه آشنا بود قرض گرفته بودند به عهده خودشان و فوراً آوردند كه مبادا خانواده اهل بيت رفيقش در زحمت باشد. اين نمونه كوچكى از فعاليت آن بزرگوار كه درس عملى براى ديگران بود.
مورد دوم هم شايد در مجلس باشند بعضى از آقايان كه سال 1327 يا 1328 دقيقاً يادم نيست كدام بود؛ سال انفجار انبار مهمات در پادگان خيابان هنگ شيراز بود. شب جمعه بود حدود سه ساعت از شب گذشته صداى انفجار يكى پس از ديگرى شنيده شد؛ وقتى مردم فهميدند انبار مهمات منفجر شده سر به صحرا گذاشته بودند و فرار مىكردند؛ در آن شدت ديديم در منزل را مىزنند يك مرتبه مرحوم آقاى نجابت تشريف آوردند، سئوال كردند وضعتان چطور است، حالتان چطور است؟ يك مقدارى با مرحوم والد صحبت كردند؛ بعداً خودشان براى بنده تعريف كردند و فرمودند در آن شرايط كه همه وحشت زده بودند من گفتم بايد به فكر رفيقم باشم؛ ببينم او در چه حال است وقتى آمدم ديدم او آرامش دارد و بحمداللّه نيازى نيست كه من باشم؛ مرحوم والد هم تسكين داشت مخصوصاً با آمدن ايشان سكون بيشترى پيدا كرد.
وقتى كه نداى «هل من ناصر» مرحوم حضرت امام (قدّس سره) برخاست با اين كه مرحوم والد (شهيد آيتالّله دستغيب) منزوى بود يعنى سرش به گريبان خودش بود؛ مع الوصف حضرت آيتاللّه نجابت ايشان را بقدرى تحريك كرد كه مرحوم والد برخاست و رفت منزل آقايان علماء در بعضى از آن خود من همراه ايشان بودم. عموى بزرگوار آيتالّله سيد محمد مهدى دستغيب (سلمه اللّه) توليت آستان احمدى و محمدى ايشان هم بودند. به هر وصفى بود فرمود بالاخره شما بياييد بنشينيد و كمك كنيد، مجلس آماده است (مقصود دعاى كميل شبهاى جمعه در مسجد جامع) تا جمعيّت شبهاى جمعه دعاى كميل مسجد جامع رنگ انقلابى به خودش بگيرد؛ شما بياييد حضور پيدا كنيد من حرف مىزنم؛ صدمهاى است، بلايى است براى من باشد. گرفتارى، زندان، تبعيد، كشتن براى من باشد؛ شما بياييد كمك بكنيد. بالاخره با هر زبانى بود كم و بيش، عمده آقايان را قانع كرد، كه مرحوم آيتالّله نجابت در آن شرايط مخصوصاً آن رفقاى خصوصى را كه داشتند وا مىداشتند چه ظهر، چه شب بيايند مسجد همراه مرحوم والد مخصوصاً در آن شرايط محافظت ايشان را تا آن مقدارى كه مىشود به عهده بگيرند.
منبع: www.dastgheib.ir
شهيد بزرگوار آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) ، در ميان مردم و با آنها زندگى مىكرد و اين امر را سعادتى انكارناپذير مىدانست. يكى از محافظين ايشان مىگويد: «روزهاى جمعه حدود ساعت 11/5 ظهر براى رفتن به نماز جمعه آماده مىشديم و هر چه اصرار مىكردم اجازه بدهند ماشين براى رفتن آماده كنيم، قبول نمىكردند و مىگفتند كه مىخواهم در اين كوچهها در ميان مردم باشم تا اگر كسى سؤالى و يا گرفتارى داشته باشد و خجالت بكشد به منزل بيايد، به كارش رسيدگى كنم». با آنكه بارها از وى خواسته شده بود كه منزل خويش را از درون كوچههاى پرپيچ و خم و قديمى شهر تغيير داده و به جايى رحل اقامت افكند كه حفاظت و حراست از ايشان امكانپذير باشد، نپذيرفت. او مىفرمود كه در بين مردم بودهام و تا آخرين نفس هم بايد در بين اينان و با ايشان باشم و در سختى و شاديشان شريك و سهيم. بنابر اين در همان خانه ساده و بى آلايش سكونت نمود و در همان كوچههاى پرپيچ و خم هم به شهادت رسيد. ماشين ضد گلوله و مسائلى از اين قبيل كه نگاه حسرتآميز مردم را بخود مىكشيد و آه و درد و رنج را از نهادها بر مىآورد، در زندگى وى راه نداشت. او معتقد بود كه تشريفات جدايى آفرين است و همه مصائب از جدايى است. درِ خانه ايشان به روى همه باز بود و به جوانان از هر طبقه و گروه عشق مىورزيد و آنها را تكيهگاه واقعى و حقيقى حكومت و انقلاب مىدانست. درباره ايشان مىفرمود:
«عليك بالأحداث فانّهم أسرع الى كلّ خير».
جوانان را دريابيد كه آنها بر پاكى و خير مشتاقترند.
توکل
روز اوّل ماه كه خواستم شهريّه (حقّ ماهيانه طلاب) را بپردازم و تقريباً مبلغ زیادی مىشد، پولها را شمردم متوجّه شدم يازده هزار و پانصد تومان آن كم است و من در بازار افراد ثروتمند آشنا نداشتم و بنا هم نداشتم از كسى تقاضا نمايم؛ در اطاق تنها نشسته بودم عرض كردم خدايا خودت مىدانى بنا ندارم به سوى غير تو دست دراز كنم و حال هم اميد و اطمينانم به تو است.
لحظاتى بيش نگذشت كه درب منزل را زدند يك نفر براى حساب وجوهاتش آمد و بيست هزار تومان مديون شد دست در جيبش كرد و مقدارى پول بيرون آورد و گفت آقا معذرت مىخواهم بيش از اين ميسّر نشد؛ وجه را شمردم يازده هزار و پانصد تومان بود مىفرمود بدانيد اگر براى خدا گام برداريد خداوند درهاى رزق و رحمتش را بر روى شما مىگشايد كه «و من يتّق اللَّه يجعل له مخرجاً و يرزقه من حيث لايحتسب».
شهيد محراب مورد نظر ولىّ عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود
خاطره ديگرى كه دارم در رابطه اين شهيد بزرگوار با اولياء خداست. روزى بيرون حجره نشسته بودم، سيّدى بسيار موقّر و مؤدّب در حالى كه دست دو بچّه هفت، هشت ساله در دستهايش گرفته بود وارد شد. سلام كرد و پاسخ سلامش را داد. بعد از احوالپرسى معلوم شد از روستاهاى بوشهر مىباشد با همان لباس قديمى روستايى و در حالى كه مَلِكى به پا داشت گفت آمدهام كه خدمت حضرت آيت اللَّه دستغيب برسم؛ گفتم با ايشان چكار دارى؟
اوّل كمى مكث نمود و جوابى نداد پس از چند دقيقهاى كه نشست، بنده به ايشان قول دادم كه همراهش به منزل آقا مىآيم با اصرار زياد بنده كه چه كار به ايشان داريد سيّد شروع به سخن كرد و گفت: چند روزى است كه يكى از فرزندانم سخت مريض شده و وضع زندگى من هم اينقدر وسعت نداشت كه بتوانم مداوايش كنم، به هر زحمتى بود او را به درمانگاه بوشهر بردم به من گفتند بايد هر چه زودتر بچّه را به شيراز براى جرّاحى ببرى. به روستايم برگشتم در فكر فرو رفتم كه با اين تنگى و فشار زندگى از كجا اين مبلغ وجه را فراهم نمايم.
شب هنگام به حضرت ولىّ عصر (عليه السلام) متوسّل شدم پس از گريه زياد و ناله و الحاح، امام زمان فرمود (ترديد از بنده است كه امام زمان (عليه السلام) در خواب يا بيدارى به ايشان فرموده) فلانى هيچ ناراحتى به خودت راه نده، به شيراز برو آنجا نماينده ما آقاى دستغيب (با آن نشانهها و علاماتى كه مىداد) حاجت تو را برآورده مىكند. بعد به طرف منزل آقا حركت كرديم اجازه شرفيابى خواستيم؛ تا وارد شديم حضرت آقا بلند شدند با اين سيّد روستايى احوالپرسى كردند و فرمودند بچّهات را هم آوردهاى؟ هيچ ناراحت نباش كه خودم وجه بيمارستان و عمل جرّاحى فرزندت را فراهم مىكنم. من از اينكه بىمقدّمه آقا اين طور با سيّد روستايى سخن فرمود يكّه خوردم و برايم خاطرهاى شد و هميشه از فراق او مىسوزم و مىسازم.
در همه حال به یاد دوستان بودند
«چندى قبل طبق معمول روزانه وقتى خواستم از خدمت حضرت آقا مرخّص شوم و دست ايشان را بوسيدم، به من فرمود كربلايى محمّد كفّاش را مىشناسى؟ گفتم: آرى، دست زير پوستينى كه زير پايش بود كرد و دو قطعه اسكناس هزار تومانى بيرون آورد و به من داد و فرمود: از اين طرف كه مىروى اين را به او بده. من وجه را گرفتم و بيرون آمدم با خودم گفتم من كربلايى مزبور را مدّتها است نديدم حالا آدرسش را از چه كسى بپرسم كه ناگهان نرسيده به خيابان كربلايى محمّد كفّاش را پس از چند سال ديدم، خيلى پريشان بود سلام و احوالپرسى كردم پرسيدم تو را چه مىشود؟ گفت: چيزى نيست. گفتم: امانتى از طرف حضرت آقا نزد من دارى و بلافاصله دست در جيبم كردم و دو هزار تومان را به او دادم. با تعجّب پول را گرفت همانطور كه دستش روى پول بود، سر به آسمان بلند كرد و چند مرتبه الحمدللَّه گفت و بعد پرسيد تو را به خدا خود آقا اين پول را فرستاد؟ گفتم آرى سپس گفت پس برايت بگويم: ديروز به درب منزل آقا آمدم هرچه كردم شخصاً بگذارند آقا را ببينم پاسدارها نگذاشتند گفتند بگو چه كار دارى تا به آقا بگوييم ولى من كه نمىخواستم احدى از حالم آگاه شود هيچ نگفتم و برگشتم حتّى اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز ديدم كارد به استخوانم رسيد، گفتم هر چه بادا باد، همسرم در حال وضع حمل است سخت گرفتارم باز مىروم شايد خدا فرج كند. اينجا رسيدم كه شما اين وجه را آورديد. به جدّش قسم من به كسى حالم را نگفته بودم امّا حضرت آقا اين طور دادرسى فرمود. من گفتم خدا كار همه را اصلاح مىفرمايد برو شكر خدا را كن كه برايت فرج كرد ».
وجه ازدواج به اندازه لازم
در عنفوان جوانى بودم حدود هجده، نوزده سال از عمرم سپرى شده بود و سخت مايل به ازدواج بودم و موردى نيز در نظر گرفته بودم و اشتياق فراوانى به اين كار داشتم لكن طلبهاى بودم با شهريّه مختصر چگونه مىتوانستم خانه و اثاث لازم و وسيله ازدواج را فراهم كنم؟ راه به جايى نمىبردم چون تازه بر حضرت آيتاللَّه دستغيب وارد شده بودم و آشنايى هم با ايشان نداشتم جز ديدار عمومى كه با طلاب داشتند. با قرآن استخاره كردم كه نامهاى محرمانه بدون امضاء بنويسم شايد ايشان كمكى نمايد و ازدواج كنم.
نامه را بدون اينكه نامم را بنويسم نوشتم و آن را پست كردم و نگران بودم كه چه مىشود، آيا وقتى به مدرسه تشريف آوردند در جمع طلاب اظهار مىكنند كه چه كسى نامه را نوشته است، باز هم شرم مانع مىشود كه اظهار كنم و آيتاللَّه اعتناء نمىفرمايند. در اين فكر بودم كه پس از چند روز در مدرسه وارد شد. به محض ورود نگاهى به بنده كرد؛ نگاهى همراه با محبّت و تبسّم ولى چيزى اظهار نفرمود و بنده هم اصلاً در فكر جريان نبودم كه ناگاه صدا زدند آقاى شهابى حاجتتان برآورده است بعداً به منزل بياييد.
بنده مبهوت شده بودم كه چطور فهميده، من كه نامهام امضاء نداشت! من كه اسم ننوشته بودم! مرا كه آقا خوب نمىشناخت!
از اينكه اولياء خدا يعنى ائمّه اطهار (عليهم السلام) از درون آگاهند، همانطورى كه از برون شكّى نداشتم ولى در آن زمان هر چه به خودم فشار آوردم كه چه شده كه آقا بدون اينكه از بنده بپرسد، اين چنين بىپرده و بدون ترديد با بنده صحبت فرمود فكر كردم شايد آن وقت كه اين نامه را مىنوشتم كسى بوده و به آقا گفته است ولى غير از خدا هيچ كس از قضيّه اطّلاعى نداشت.
به هر حال به منزل آقا رفتم و آيتاللَّه مبلغى به بنده دادند كه وقتى به مصرف ازدواج رساندم، درست به اندازه خرج ازدواج به همان نوعى كه بستگان مىخواستند شد بدون كم و زياد و اين هم خودش عجيب بود.
يك بار ديگر كه منزلم در خانه اجارهاى واقع در سعدى بود و صاحبخانه مقدارى پول به عنوان وديعه خواسته بود و آقا پول وديعه صاحبخانه را دادند و فرمودند پس از اينكه اجاره تمام شد و خواستى بلند شوى پول را بياور.
حدود شش ماه در آن منزل بوديم كه استاد بزرگوارمان حضرت حجّتالاسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد محمّد هاشم دستغيب دامة بركاته كاروانى ترتيب دادند و طلاب را به مشهد الرّضا (عليه السلام) بردند. بنده كه خانوادهام در شيراز بود و نتوانسته بودم همراه كاروان بروم، خيلى برايم درد آور بود زيرا تا آن روز موفّق نشده بودم به زيارت حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السلام) بروم و پول كافى نداشتم كه با خانوادهام بروم لذا مأيوس بودم و ناراحت. همان روزها بود كه كمكم مدّت اجاره خانه تمام مىشد، يك روز مبلغ مذكور را برداشتم و همراه پدرم كه به ديدن ما آمده بود به منزل حضرت آقا رفتيم؛ پس از سلام و اظهار ارادت، ابتدا ايشان فرمودند به مشهد برويد و اينقدر نگران نباشيد و نمىخواهد پول را پس بدهيد بلكه به مصرف زيارت برسانيد.
خواستم عرض كنم من از موضوع پول چيزى اظهار نكردم، ولى ابّهت آقا مانع شد و پيوسته فكر مىكردم اين چه جريانى بود كه من پيش از آنكه اظهار كنم آيتاللَّه بدون هيچ ترديدى فرمودند: نمىخواهد پول را پس بدهيد به مصرف مشهد برسانيد.
در آن سال به مشهد مشرّف شدم و دانستم كه مسأله بالاتر از اينها است كه فكر ما گنجايش آن را داشته باشد.
اخلاق اسلامى را با عمل به مردم مىآموخت
ايشان فرمودند: يك نفر از كمونيستهاى هفت آتشه كه در رژيم گذشته محكوم به حبس ابد شده بود و مدّتى هم با من زندانى بود مىگفت: من از ميان شما اهل علم تنها به يك نفر ارادت فوقالعادهاى دارم و آن شخص آقاى دستغيب شيرازى است.
پرسيدم تو را با ايشان چكار؟ و چگونه به ايشان ارادت پيدا كردى؟ گفت: در زندان انفرادى روى سكوى مخصوص استراحت زندانى خوابيده بودم نيمههاى شب بود ناگهان درب زندان باز شد، سيّد پيرمرد كوتاه قد لاغر اندامى را وارد كردند. من سرم را بالا كرده بودم تا ديدم يك نفر عمّامه سر وارد شد، سرم را زير لحاف كردم و دوباره خوابيدم.
قبل از ادامه صحبت اين شخص، لازم است دو نكته يادآورى شود. اوّل: از بس زندانها پر شده بود زندان انفرادى مستقل نداشتند لذا دو نفر را در يك سلّول يك نفرى جا داده بودند ديگر آنكه عمداً آن بزرگوار را در اين سلّول آورده بودند كه با يك نفر كمونيست بىدين هرزه بىادب هم زندانى باشد تا بيشتر شكنجه روحى ببيند و از اين برخورد نخستين او نيز وضعش روشن مىگردد.
نزديكىهاى آفتاب بود حس كردم دستى به آرامى مرا نوازش مىدهد؛ چشم باز كردم سيّد پيرمرد سلام كرد و با زبانى خوش گفت: آقاى عزيز نمازتان ممكن است قضاء شود.
من با تندى و پرخاش گفتم من كمونيست هستم و نماز نمىخوانم. آن بزرگوار فرمود: پس خيلى ببخشيد، من معذرت مىخواهم شما را بدخواب كردم مرا عفو كنيد.
من دوباره خوابيدم، پس از بيدار شدن مجدّداً آن بزرگوار از من سخت معذرت خواست به قسمى كه من از تندىهايم پشيمان شدم و گفتم آقا مانعى ندارد و حالا چون شما مسن هستيد روى سكو بياييد و من پايين مىروم. ايشان نپذيرفت و گفت نه، شما سابقه دار هستيد خيلى پيش از من زندانى شدهايد و زحمت بيشترى متحمّل گرديدهايد حقّ شما است كه آنجا بمانيد. و خلاصه با اصرار تمام جاى بهتر را از من نپذيرفت و روى زمين ماند. مدّتى كه با هم در يك سلّول بوديم، من سخت شيفته اخلاق اين مرد بزرگ شدم و ارادت خاصّى به ايشان پيدا كردم.
داستانى از جناب حاج محمّد سودبخش
روز چهارشنبه 1360/9/18 يعنى دو روز قبل از واقعه جانگداز به اتّفاق ايشان حسب معمول خدمت آقا بوديم درب منزل مثل هميشه شلوغ و پر سر و صدا بود و شكايات متفرّقه را به دفتر ايشان مىدادند. اذان ظهر گفته شد حضرت آيتاللَّه دستغيب نماز ظهر را شروع كردند در ركعت سوّم اشتباه كردند و شروع به خواندن تشهّد كردند، بلافاصله متوجّه شدند و بلند شدند و ركعت چهارم را خواندند پس از نماز و سجده سهو با حالت پريشان در حالى كه رنگ صورتشان مانند گچ سفيد شده بود پاسدار شهيد جبّارى(از همراهان شهید، شهید آیت الله دستغیب) را صدا زدند در حالى كه صدايشان كاملاً مرتعش و لرزان بود فرمودند مگر اينجا كلانترى يا دادگسترى است چه خبر است مگر موقع نماز نيست؟
بنده در اين وقت شهيد عبداللّهى را ديدم كه بسيار برافروخته و شديداً ناراحت بود. آقا نماز عصر را خواندند، پس از خاتمه نماز دست گرم و پر محبّت آن پدر عزيز را بوسيدم و از حضورشان مرخّص شديم. به مجرّدى كه از منزل بيرون آمديم شهيد عبداللّهى مرحوم با همان حالت برافروخته چندين بار گفت خدا به خير بگذراند و ادامه داد از زمانى كه با اين بزرگوار آشنا شدهام چند بار ايشان در نماز اشتباه كردند و هر بار مصيبتى بزرگ پيش آمده.
يك مرتبه در سال 1342 كه ايشان در نماز اشتباه كردند بعد از دو روز خبر دستگير حضرت آيتاللَّه خمينى رسيد.
مرتبه ديگر پس از دو روز خبر فوت حضرت آيتاللَّه حكيم رسيد، اين بار خدا به خير بگذراند. در راه كه مىرفتيم بيشتر از همين مقوله صحبت مىكرديم تا اينكه پس از دو روز جريان هولناك و اسفبار شهادت آيتاللَّه دستغيب پيش آمد و عبداللّهى را نيز با همراهان آقا در كام مرگ و شهادت فرو برد، خدايشان رحمت بىپايان فرستد و درجاتشان را عالى گرداند.
ماجراى سهم سادات
دامادم كه پسر عمويم نيز مىشود آقاى محمّدباقر صادقى كازرونى فرزند عمويم آقاى حاج عبّاس صادقى سال گذشته كه عمويم به حجّ مشرّف شد مبلغ سى هزار تومان به فرزندش كه داماد من است داد و به او گفته بود اين وجه براى خودت ولى خمس آن را ندادهام بپرداز. امّا آقاى محمّدباقر صادقى كازرونى چون سرگرم ساختن خانه بود و به آن وجه نياز مبرمى داشت همه آن را صرف ساختمان نمود تا بعداً شش هزار تومان خمس آن را بپردازد. چند شب قبل مرحوم شهيد آيتاللَّه را به خواب مىبيند در حالى كه ميخهاى بزرگى را به ديوار مىزند و با كلنگ به آن مىكوبد تا ديوار را خراب كند وقتى آقا محمّدباقر اعتراض مىكند كه حضرت آقا اين چه كارى است مىكنيد؟ مىفرمايد: مقدار شش هزار تومان من در اين ديوار است.
احياء مسجد جامع، اقدام اساسى
خود آن مرحوم مانند يك نفر عمله مشغول كلنگ زنى و خاكبردارى مىشود و با اين كار ديگران را تحريك و بر سر شوق مىآورد به قسمى كه با همكارى دستجمعى كارى كه ظرف يك هفته با صرف بودجه هنگفتى توسّط كارگر انجام مىگرفت؛ در روز جمعه رايگان توسّط مردم تمام مىشد.
مأمور گزارشگر ساواك در اين باره مىگويد: «... آيتاللَّه دستغيب كه امام جماعت مسجد عتيق است، وقتى كه اين مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند يك عمله در خاكبردارى مسجد اقدام و سپس با كمك اهالى آن راتعمير كردند».
التفات به ارتش و سپاه پاسداران
نسبت به سپاه پاسداران انقلاب علاقه وافرى داشت مرتّباً از آنان ديدار مىكرد و تأييدشان مىنمود و راستى سپاهيان نيز او را پدرى مهربان براى خود مىدانستند و به او عشق مىورزيدند و ديديم كه چندين نفر از آنان نيز همراهش شربت گواراى شهادت را نوشيدند.
در بعض برنامههاى شهربانى در خدمتش بودم، گاهى در مراسم صبحگاهى آنان شركت مىكرد و برايشان سخن مىگفت و گاهى هنگام ظهر در جمعشان حضور مىيافت و نماز جماعت را به امامتش اقامه مىنمودند و راستى شگفت است با اين همه اشتغالات، چگونه از همراهى و همگامى با قواى انتظامى و نظامى غفلت نمىورزيد و شأنى براى خودش قائل نبود كه ديگر مثلاً سزاوار من نيست و من بالاتر از اين مطالب هستم.
من أطاعَ الخميني فقد أطاع اللَّه
شهيد بزرگوار، حضرت آيتاللَّه دستغيب (قدّس سرّه) چنان عظمت وجودى حضرت امام و اتصال ايشان به مبدأ وحى را دريافته بود كه اطاعت از ايشان را همان اطاعت از خداوند سبحان مىدانست و سرپيچى از فرمان امام را نافرمانى خداى تعالى. او عارفانه مىگفت: «من اطاع الخمينى فقد اطاع اللَّه» و بنا بر همين اعتقاد از همان آغاز نهضت اسلامى تا پايان عمر همواره پشت سر ايشان حركت مىكرد و از نظر خاص و عام سختترين مدافع ولايت فقيه بود.
در ماجراى وقايع خرداد 1342، آنقدر به مقاومت ادامه داد تا بالاخره هنگامى كه از طرف دستگاه مأمورين رده بالا و افسران عاليرتبه به شيراز آمدند و خواستند با ايشان ملاقات كنند، حاضر نشد و فرمود هرچه آقايان قم بگويند، حرف ما هم همان است. رئيس ساواك وقت سرلشگر پاكروان مستقيماً به شيراز آمد، امّا شهيد دستغيب او را نپذيرفت. پاكروان پيغام فرستاد كه غرض شما از اين هياهو و سر و صدا چيست؟ بياييد بنشينيد، تفاهم كنيد. ايشان فرمود: برويد قم و با امام امت تفاهم كنيد. ما پيرو ايشان هستيم هرچه بفرمايند ما هم اطاعت مىكنيم.
شهيد دستغيب (قدّس سرّه) معتقد بود كه مسئله امام، مسئله شخص سادهاى نيست كه انسان فكر كند حالا ايشان يك مرجعى هست كه حرفى مىزند و ما هم بايد انجام دهيم. مسئله خيلى بالاتر از اينهاست. در بسيارى از مسائلى كه ما خدمت امام مىرفتيم اصلاً مسائلى كه امام مىگفت احساسمان اين بود كه امام شايد از خودش نيست كه اين حرفها را مىگويد و چيزهايى بود كه فوق تصور بوده، در بسيارى از جزئيات كه امام را در جريان نگذاشته بوديم حرفى كه مىزد تطبيق داشت با طرح نظامى كه طرح كرده بوديم.
ايشان همانقدر كه نسبت به مقام امامت و رهبرى تولّى داشت، در رابطه با هر عنصرى كه در جهت خلاف امام بود، بشدّت تبرّى مىورزيد. چنانكه خود مىفرمود: «هنگامى كه در مجلس خبرگان قانون اساسى ديدم بنى صدر خبيث در رابطه با ولايت فقيه كه اساس نظام الهى جمهورى اسلامى است، آن هتاكىها رانمود، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولايت فقيه برخيزم و مطالبى را از تريبون مجلس بيان نمايم». نمونه ديگرى از تبرّى وى، تنفر شديد از گروه گرايى و گروهكها بودكه همواره در سخنانش آنها را نصيحت مىفرمود و به تبعيت از حق فرا مىخواند.
همسر شهيد در مورد علاقه و ارادت ايشان به حضرت امام مىگويد: «هرگاه حاج آقا با امام امّت ديدار داشتند، در بازگشت بيش از حد خوشحال و شاداب بودند. هميشه خودشان را موظف مىدانستند كه اخبار راديو و تلويزيون و بخصوص صحبتهاى امام امّت را گوش كنند و يادداشت نمايند. ايشان در سخنرانىهاى خود صحبتهاى امام را محور سخنرانى قرار مىدادند».
هنگامى كه به محضر امام شرفياب مىگرديد، همچون عبدى در مقابل مولايش و عاشقى در برابر معشوقش به زمين مىنشست و در يكى از ملاقاتها با امام فرموده بود: «در محضر امام مرا ياراى سخن گفتن نيست، لذا بايستى مطالب لازم را خلاصه و فشرده كنم». هم او بود كه خطاب به يكى از نمايندگان مردم شيراز در مجلس اظهار داشت: «پسر جان! بايد باورت بيايد كه حضرت امام (قدّس سرّه) نايب امام زمان(عج) است. تصور كن با امام زمان چگونه بايد رفتار كرد؟ احترام به امام، احترام به امامزمان(عج) است. احترام به امام زمان، احترام به خداوند متعال است. مىخواهى عزّت پيدا كنى، عزّت در تبعيت از امام است». جمله معروف «بى عشق خمينى تنوان عاشق مهدى شد» نيز از همين شهيد است. در اواخر عمر ايشان طورى شده بود كه وقتى صحبتى از امام به ميان مىآمد، چندين بار پشت سر هم مىگفت، امام، امام، امام، چه امامى و سپس آهى مىكشيد مثل اينكه آن چيزى را كه از امام يافته بود، نمىتوانست بيان كند. هيچگاه اسم امام را تنها نمىبرد و اظهار مىداشت كه پيروى از ايشان باعث افتخار من است. او اين اطاعت را قولاً و عملاً نشان مىداد و هرگز ديده نشد كه در برابر امام و فرامينش و يا دولتى كه مورد تأييد حضرت امام باشد، به اجتهاد به رأى و استنباط خويش استناد جويد.
به تعبير رهبر كبير انقلاب او متعهد به اسلام و جمهورى اسلامى بود و تا روزهاى آخر عمرش چه در خطبهها، چه در سخنرانيها و چه در مصاحبهها و چه در مقالاتى كه مىنوشت وظيفه خود، اجتماع و گويندگان را در تقويت ولايت فقيه مىدانست و مىگفت اگر مىخواهيد به رژيم طاغوتى برنگرديد بايد ولايت فقيه را تقويت كنيد. حكومت اللَّه به پرچمدارى ولايت فقيه است. حضرت امام ايشان را از مفاخر اسلام مىدانست.
امامت جمعه و نمايندگى امام (قدّس سرّه) در فارس
لذا به فاصله دو سه روز طومارى به طول هشتاد متر از امضاء اهالى خدمت امام (قدّس سرّه) به قم فرستاده شد و ايشان بلافاصله حكم امامت جمعه را با دست خطّ مبارك خويش بدین شرح برايشان فرستادند:
بسمه تعالی
خدمت حضرت مستطاب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب دامت برکاته
مرقوم محترم که حاکی از صحت مزاج شریف بود واصل گردید طوماری هم از اهالی محترم شیراز بوسیله حامل نامه رسید که خواستار شده بودند جنابعالی دعوت آقایان را جهت اقامه نماز جمعه بپذیرید و بدین ترتیب مناسب است جنابعالی اقدام فرموده و نماز جمعه را در شیراز بخوانید. از خدای تعالی ادامه توفیقات و سلامتی آنجناب را خواستارم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
بتاریخ ششم رمضان المبارک 99
روح الله الموسوی الخمینی
راستى كه تحوّل عميقى به بركت اقامه نماز جمعه در سراسر كشور و از آن جمله خطّه فارس پيدا شد و شكّى نيست قسمت معظم دوام انقلاب و پيروزى جمهورى اسلامى، مرهون اقامه اين شعار بزرگ اسلامى است.
اهتمام به مسأله ولايت فقيه
در كمترين خطبهاى است كه به اين مسأله پافشارى نكند و در كمترين سخنرانى در ارگانها و مجالس رسمى و غير رسمى يا در ديدار با انجمنها و جمعيّتهايى كه از اطراف يا خود شيراز به ملاقاتش مىآمدند يادآور نشود.
اطاعت رهبر، اطاعت اللَّه است
«من اطاع الخمينى فقد اطاع اللّه».
هر كس از امام خمينى اطاعت كند، اطاعت خداوند را كرده است.
راستى عقيدهاش اين بود و به طلاب و ديگران نيز سفارش مىنمود اين معنى را بايد به همگان برسانيد و بر آن ثابت قدم بمانيد تا انشاءاللّه اين جمهورى اسلامى به قيام مهدى (عليه السلام) منتقل گردد.
حكومت اسلامى به رهبرى فقيه عادل مىشود
رئيس جمهور وقتى اسلامى مىشود كه تأييد رهبرى را به دنبال داشته باشد وگرنه طاغوتى است. فرماندهى كلّ قوا بايد به دست فقيه عادل و رهبر باشد و همچنين رئيس ديوان عالى كشور عاليترين مرجع قضايى بايد به انتخاب رهبر باشد تا قُضّات زير دستش نيز اسلامى شوند.
قوانين مجلس نيز بايد به تصويب شوراى نگهبان كه منتخبين او هستند برسد تا اسلامى باشد.
اين حقايق را با بيانات رسا در ذهنها فرو مىكرد و مردم را با حكومت «اللّه» آشنا مىساخت.
روحانى نماها را در معارضه با رهبر رسوا ساخت
مخصوصاً وقتى خرابكاريهاى حزب به اصطلاح خلق مسلمان شروع شد و در قم و تبريز دست به جناياتى زدند، دو سه هفته خطبههايش را بر روى شرايط رهبرى و وحدت مقام رهبرى متمركز كرد چون احساس نمود با اين سر و صداها ميخواهند مقام رهبرى تضعيف شود و به طور خلاصه پيش از افشاگريهاى اخير درباره بعضى روحانى نماها در سطح مرجعيّت، آن بزرگوار كوس رسوائيشان را نواخت و آنان را و همدستهاى آنان را مفتضح گردانيد البتّه با نهايت عفّت كلام.
خدمات ارزنده و آثار جاودانه
با پيروزى انقلاب اسلامى، مدارس علميه قوام، هاشميه و آستانه در شيراز كه سالهاى متمادى توسط رژيم گذشته غصب و خالى از طلبه بود، تحت نظر ايشان در اختيار طلاب قرار داده شد كه اكنون توسط مدرسين برجسته و نمونه اداره مىشود. بيش از دهها مسجد و مدرسه و حوزه علميه از جمله مدرسه حكيم، مسجد الرّضا، مسجد المهدى، مسجد فرج آل رسول، مسجد امام حسين و مسجد روح اللَّه نيز توسط آن شهيد ساخته شد و هزاران متر زمين در اختيار مستضعفين قرار گرفت كه در اين زمينه مىتوان به مجتمع على بن ابيطالب، شهرك شهيد دستغيب و مجتمع خاتم الانبياء اشاره كرد. وى همچنين كمكهاى شايستهاى به ساختمان بيش از 50 مسجد نموده است.
تأسيس حوزه علميه در شيراز
خاطراتى از زندان شهيد از زبان فرزند ايشان
پس از چند روز كه همه زندانيان را از سلّول انفرادى در يك جا جمع كردند، آن وقت جريانات شيراز را برايم تعريف فرمود و مخصوصاً خدا را شكر مىكرد كه مرا به آن حال مىديد چون مىفرمود اين طور كه به من گزارش دادند خيال نمىكردم از آن ضربات جان به در برده باشى.
پس از آزادى از زندان تا سه ماه ديگر تبعيد بوديم؛ در مراجعت به شيراز فراموش نمىكنم مردم تا آباده به استقبال آمده بودند. در تمام شهرهاى مسير راه چه غوغايى بر پا بود و مردم با چه شور و هيجان استقبال مىنمودند. هنگام ظهر كه به مرودشت رسيديم، سيل ماشين از شيراز خيابانهاى مرودشت را فراگرفته بود و هنگام حركت به گفته بعضى از مطّليعن از مرودشت تا زرقان ماشينها متّصل بودند.
خاطرهاى از دوران سكوت و اختناق
چند ماه پيش از شهادتش در يك مجلس خصوصى چنين تعريف فرمود: در سالهايى كه رژيم شاه در اوج قدرت و با ايجاد اختناق كاملاً صداها را گرفته و به اصطلاح نفس كش باقى نمانده بود توسّط يكى از بستگان براى يك نفر كه از تهران مىآمد وقت خصوصى براى ملاقات گرفته شد؛ من طرف را مىشناختم ولى نمىدانستم چه قصدى دارد همين قدر احتمال مىدادم چون فرزند يكى از علماى مشهور درگذشته است براى ديدار و تجديد عهد دوستى مىآيد و مدّتها بود او را نديده بودم؛ وارد شد (ايشان در آخر صحبتشان نامش را آوردند ولى افشاء نامش صلاح نيست) پس از مقدّماتى صريحاً گفت من مستقيماً از نزد شاه آمدهام و نظر شاه اين است كه فارس احتياج به يك نفر شريعتمدار دارد كه از نظر علم و عمل و تقوا شناخته شده باشد و موقعيّت اجتماعيش نيز مناسب باشد و كسى با صلاحيّت دارتر از شما نمىباشد لذا پيشنهاد مىشود كه شما رسماً به ميدان بياييد، حوزه علميّه تشكيل دهيد، مبلّغ مذهبى به اطراف بفرستيد هر مقدار پول هم لازم داشتيد بىحساب در اختيارتان گذاشته مىشود و به علاوه راديو و تلويزيون و مطبوعات در اختيارتان مىباشد، هرگونه تبليغى بخواهيد مىكنيد و مأمورين دولتى نيز در اجراى اوامرتان آمادهاند.
من عذر ضعف مزاج و بيمارى معده را بهانه كردم امّا پاسخ داد مهم نيست فقط شما موافقت بفرماييد بقيّه كارها را ديگران در زير اسم شما انجام مىدهند، اين بود كه ناچار شدم صريحاً نهيب دهم من اسلام اُموى را هرگز ترويج نمىكنم من شُرَيح قاضى نيستم كه دينم را به دنياى ديگران بفروشم من در جوانيم مشتاق مال و جاه و شهرت نبودم حالا كه موقع مردنم هست...
وقتى كه اين پاسخ صريح را شنيد گفت پس خواهش ديگر دارم كه حتماً بايد بپذيريد و آن اين است كه تا وقتى شاه زنده است، اين مطلب نبايد فاش گردد.
ماجراى سال 57
چند روزى گذشت خدمت مرحوم آيتالّله نجابت رسيدم؛ ايشان فرمود: غايب بودن آقاى دستغيب به هيچ وجهى صلاح نيست؛ بلكه به خيالشان ايشان فرار كرده است و انعكاسش اصلاً درست نيست.با اين كه ايشان اصلاً فرار نكرده بود؛ عرض كردم بنده خودم بودم در ماجرا، لذا بلافاصله بعد از اين كه شنيدم منزل محاصره شده آمدم منزل ايشان و از قضيه با خبر شدم كه آقا از اين طرف آمده و از آن طرف رفته و اينها متوجّه نبودند و منزل را محاصره كردند. خوب، آوردن آقا هم كار آسانى نبود مع الوصف برنامه را اين جور قرار داديم كه روز چهارشنبه مرحوم والد بيايند مرودشت، بنده هم رفتم شب آنجا و با ايشان برنامه را هماهنگ كرديم؛ به قسمى كه با اتفاق رفقاى ديگر مخصوصاً عموى بزرگوار، كه فردا عصر مرحوم ابوى بيايد در مسجد آماده باشد موقع نماز برود محراب حالا اينها درب منزل را محاصره كردهاند. برنامه بسيار خوب پياده شد آقا از زير قرآن (دروازه قرآن) تا بيايند در مسجد جامع آن هم روز روشن، توجه بكنيد آن هم نه اين كه ايشان بخواهد پنهان شود، در ماشين راحت نشسته مثل اين كه همه مأمورين كور شدند و اصلاً متوجّه نشدند.
اين عجب هست يا نه؟ گاهى فكرش را كردهايد؟ وقتى كه ايشان در شبستان بود رفقا به من خبر دادند كه بله الآن آقا هستند؛ بنده هم از درب ديگر رفتم خدمت ايشان و اذان نماز را گفتند و حالا خيال مىكردند بنده مىخواهم اقامه نماز كنم. البته از قبل سفارش كرده بوديم جمعيّت هم آمده بود كه يك مرتبه مرحوم شهيد دستغيب آمد در محراب و روى جا نماز قرار گرفت و بعد از نماز هم بلافاصله رفت روى منبر و شروع كرد به صحبت و داد و قالى كه بايد بكند؛ حرفهايى كه بايد بزند و بقدرى اينها مدمّغ شده بودند و بقدرى اين مسئله صلاح بود؛ زيرا تبليغات سوئى مىخواستند راه بيندازند كه ايشان فرار كرده و حال آن كه اصلاً نقل فرار نبود.
مع الوصف با تمهيدى كه مرحوم آيتالّله نجابت فرمود و خداى تعالى لطف كرد و واقعاً مىشود گفت مأمورين كور شدند؛ خيلى عجيب است واقعاً، آدم حسابش مىكند به حساب چه بگذارد؟ در هر حال بزرگوارى بود كه شناخته نشد؛ يعنى از جهت علمى كمنظير بود و در مدارج بسيار بالا از علميت قرار داشت؛ در آن هيچ شكى نيست؛ 18 سال در نجف اشرف به تدرّس و تدريس اشتغال داشت؛ اساتيد بزرگوار داشت مانند مرحوم آيتالّله آقا ميرزا عبد الهادى شيرازى مثل مرحوم آيتالّله خويى كه نزد آنان تلمّذ كرده بود و به ايشان اعتناء داشتند نه به عنوان يك طلبه بسيار فاضل؛ يعنى واقعاً در حد مرجعيت بود.
وداد حضرت آیت الله نجابت(رحمت الله علیه) با شهید دستغیب(رحمت الله علیه)
بعد كه مرحوم والد از مسافرت برگشت معلوم شد ايشان خود آه در بساط نداشتهاند؛ مع الوصف فوراً رفته بودند از يكى از كسبه بازار كه آشنا بود قرض گرفته بودند به عهده خودشان و فوراً آوردند كه مبادا خانواده اهل بيت رفيقش در زحمت باشد. اين نمونه كوچكى از فعاليت آن بزرگوار كه درس عملى براى ديگران بود.
مورد دوم هم شايد در مجلس باشند بعضى از آقايان كه سال 1327 يا 1328 دقيقاً يادم نيست كدام بود؛ سال انفجار انبار مهمات در پادگان خيابان هنگ شيراز بود. شب جمعه بود حدود سه ساعت از شب گذشته صداى انفجار يكى پس از ديگرى شنيده شد؛ وقتى مردم فهميدند انبار مهمات منفجر شده سر به صحرا گذاشته بودند و فرار مىكردند؛ در آن شدت ديديم در منزل را مىزنند يك مرتبه مرحوم آقاى نجابت تشريف آوردند، سئوال كردند وضعتان چطور است، حالتان چطور است؟ يك مقدارى با مرحوم والد صحبت كردند؛ بعداً خودشان براى بنده تعريف كردند و فرمودند در آن شرايط كه همه وحشت زده بودند من گفتم بايد به فكر رفيقم باشم؛ ببينم او در چه حال است وقتى آمدم ديدم او آرامش دارد و بحمداللّه نيازى نيست كه من باشم؛ مرحوم والد هم تسكين داشت مخصوصاً با آمدن ايشان سكون بيشترى پيدا كرد.
وقتى كه نداى «هل من ناصر» مرحوم حضرت امام (قدّس سره) برخاست با اين كه مرحوم والد (شهيد آيتالّله دستغيب) منزوى بود يعنى سرش به گريبان خودش بود؛ مع الوصف حضرت آيتاللّه نجابت ايشان را بقدرى تحريك كرد كه مرحوم والد برخاست و رفت منزل آقايان علماء در بعضى از آن خود من همراه ايشان بودم. عموى بزرگوار آيتالّله سيد محمد مهدى دستغيب (سلمه اللّه) توليت آستان احمدى و محمدى ايشان هم بودند. به هر وصفى بود فرمود بالاخره شما بياييد بنشينيد و كمك كنيد، مجلس آماده است (مقصود دعاى كميل شبهاى جمعه در مسجد جامع) تا جمعيّت شبهاى جمعه دعاى كميل مسجد جامع رنگ انقلابى به خودش بگيرد؛ شما بياييد حضور پيدا كنيد من حرف مىزنم؛ صدمهاى است، بلايى است براى من باشد. گرفتارى، زندان، تبعيد، كشتن براى من باشد؛ شما بياييد كمك بكنيد. بالاخره با هر زبانى بود كم و بيش، عمده آقايان را قانع كرد، كه مرحوم آيتالّله نجابت در آن شرايط مخصوصاً آن رفقاى خصوصى را كه داشتند وا مىداشتند چه ظهر، چه شب بيايند مسجد همراه مرحوم والد مخصوصاً در آن شرايط محافظت ايشان را تا آن مقدارى كه مىشود به عهده بگيرند.
منبع: www.dastgheib.ir