دل نوشته هایی درشهادت آيت الله دستغيب رحمت الله علیه
صداى سخن عشق
پهناى پاك آسمان، مبدأ دانههاى تند باران است. اين تكه بلورهاى باطراوت، زمين آلوده، اين مقصد پليد را مىشويند.
مردم شيراز خوب به خاطر دارند هنگامى كه «مسجد عتيق شيراز» سرشار از جمعيت مىشد. و باران سخنانت، از زلال سينه پاكت بر زمين عطشناك دلهاشان نفوذ مىكرد.
شگفتا، چهقدر شيفته بودند نمازگزاران به نغمههاى عرفانىات، آنگاه كه آيين خداوندى را تفسير مىكردى! چه سحرى نهان بود در منبر سبز وعظ و خطابههايت، وقتى دانه دانه آيات را مىشكافتى و از عذاب جهنم و ثواب بهشت برين سخن مىگفتى!
كوچ خونين
و خوشا لحظه عروج غم انگيزت كه ساعاتى پيش از رفتن به سوى محراب، يك دست بر سينه و با دست ديگر به آسمان اشاره كردى؛ يعنى من هم رفتم.
«چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم».
بیرون از قفس خاک
تکبیر گفتهای و برای تشنگیات در ملکوت، دنبال نهری میگردی. همه چیز با کلمهای که بر زبان آوردهای آغاز شده است.
ایستادهای و بار هیاهوی خاک از شانههایت افتاده است. دریغ که نمیفهمند بالهای عبورت را گستردهای و در فضای نور نفس کشیدهای! حادثهای سرخ اتفاق میافتد و آرام آرام، ثانیهها از بوی بالهای سوخته پروازت سرشار میشوند.
عاشقانه
سرت را بر جدارههای آسمان گذاشتهای و با معبود خویش نجوا میکنی.
دژخیمان، بر خشم فشرده جادههای بیبرگشت، دنبال نشانهای از تو میگردند. نفس زمان برآمده از هیاهوست. تو را در محراب یافتهاند. جریان حقیقت جاری در تو و کلامت را تاب نمیآورند و حرمت محراب نمیشناسند.
«دستی از غیب برآمد و تو خورشید شدی».
عاشقانه فریاد زدهای پروردگارت را که این نام، نشانه رهایی است. بوی پرواز میدهد آیه آیه نمازی که اینچنین سرخ، پایان گرفته است.
رهایی
چشمهاشان را روبهروی خورشید بستهاند و تو سرشار شدهای از نور. محراب، تو را با خود به عظمت شگفت رهایی رسانده است. زیر خشت خشت فرو ریخته محراب، پاره پاره بدنت، خورشید شده است. آنقدر از تو دورند که دم به دم نشسته در خاکند و برخاسته در خون.
رسوایی لحظات، از اولین نگاه حادثه آغاز شده است.
بیهراس، کبوترانه گذشتی و ادامه نماز جمعهات را در صفهای به هم پیوسته ملایک جست و جو میکنی.
زیر چتر گشوده محبت خداوند، شهادت به پیشوازت آمده است.
نقش گریه بر در و دیوار دل
در گوشهای از صحن «شاهچراغ»، نام تو میدرخشد.
به یاد میآوریم محراب دوران انقلاب و جایگاه نماز جمعه که در گوش ما به زمزمه مینشستند: «دستغیب صد پاره شد دیگر نمیآید».
به یاد میآوریم که نقشهای گریه بود که بردر و دیوار دل زده میشد.
امان از این داغ کمرشکن، برای درخت تناور انقلاب! امان از موجهای عزا در پسکوچههای خاطرات با تو بودن!
دنیا از تو «داستانهای شگفت» به یاد دارد که با تقوا پیشگی و خلوص، عقد برادری بسته بودی.
قلب محراب
هیچ رهگذری در وادی تقرب نیست که نام تو را نشنیده باشد.
هیچ حاضری در حلقههای انس نیست که از جامهایِ عرفانی کتابهایت بهره نجسته باشد.
تاریخ هنوز از این همه دشنه که در قلب محراب وانقلاب فرو رفته است، آه میکشد.
حضور سرخ
به نماز که میایستادی، محراب در جذبه لاهوتی حضورت به مناجات مینشست. در تسبیحهای ملکوتیات به رکوع میرفتی و سایهات، سایه آسمانها میشد. هیجان سجدههایت، در دل بیتاب سجاده، رستاخیزی به پا میکرد. منبر و محراب، از حضورت سرشار شد. اینک از حنجره افلاک، نامت شنیده میشود.
آرزوی دیرینه
ردایت جهاد بود و دستارت، عشق.
چه جانهای مشتاقی که پای منبرت مکتبنشین اخلاص و تقوای گفتارت بودند و خوشه چین معرفت از کلامت! تو پروانهوار، گرد شعله شمع عشق، طواف کردی.
راه عشق
سجدهات به پرواز پیوست تا خاک، هرگز از ترانه پرواز خالی نماند. مأذنههای شهر، نام بزرگت را جار میزنند.
تو، قناریوار، بر شاخساران فطرتهای بیدار، ترانه رستگاری سرودی و در تلاطم امواج سهمگین حادثههای انقلاب، در هجوم توفان مهیب بیداد و ستم، صلابت گفتارت، عصای موسی شد و شکافنده نیل حادثهها و راه گشای گم شدگان طریقت وصل.
مرد مسجد و میدان! تو اقتدا کردی به پیشوای سپیدرویان عالم و با ذوالفقار خطبه، به جنگ طاغوت رفتی.
محراب، گواهی میدهد لحظه لحظه رستگاریات را؛ آن هنگام که دعوت پروردگار را، لیبک گفتی و شهادتین را با سرخترین لهجه عالم، زمزمه کردی تا نام و خاطرهات بر کتیبه شهیدان محراب، جاودانه شود.
ردای خونین
محراب از تو به یادگار ماند و نجواهایت را تا همیشه به خاطر سپرد. باد، بوی ردای خونینت را، فرسنگها وزید و عطر رستگاری را به شامه جهان رساند.
«سبز» آمدی، «سبز» زیستی و سرخ سرخ، به آغوش مهربانی خدا شتافتی.
در آخرین نماز جمعهات، در رستاخیزی خونین، «انا لله» را به «الیه راجعون» پیوند زدی.
سرو آزاده شیراز
پایان برگ ریزان، آغاز حکایت سرما بود؛ سرمایی که همیشه با بهار و سرسبزی نوای مخالف زده است! سرمایی که زاده کولاک است و همیشه سعی در خشکاندنِ سروهای آزادی و آزادگی دارد!
ظهر جمعه بود و مثل همیشه؛ سرشار از صلابت ایمان، برای اقامه نماز جمعه، قامت «علوی» میآراست و عطر حضورش، مشام نمازگذاران را با «صلوات» پیوند زده بود. مثل نوری که در طلایه طلوع بدرخشد؛ وجود آسمانیاش پیش روی نمازگزاران میدرخشید. از دولت عشق، منزلتش خارج از وصف، و مقامش برتر از تصور بود! او یک عمر شهادت را، تا واپسین منزل وصال؛ همراه خویش، منزل به منزل همراهی کرده بود، هیچ طاغوتی قدرتِ مخالفت با او را نداشت! هیچ زندانی قادر به محدود کردن حضورِ حضرتتش در محافل دینی نبود!
آزاده سروی بود، که تمام سروهای آزاد مبهوت ارتفاعِ جوانمردیاش بودند و سر به ستایشِ ایمانش، فرود میآوردند!
پیش از آن که او به شهادت ببالد؛ شهادت به او میبالید و عظمتش را میستود! وجودش، عبادتش، زندگی و شهادتش، «شگفتانگیز»تر از آن بود که در «داستانهای شگفت»اش، جمعآوری کرده بود!
بریده باد، دستهای زمستان پروری که سعی در خاموش کردن چراغ بهار میکنند! بریده باد دستی که شال سبزش را، آغشته از داغ شقایقها کرد!
بریده باد، دستی که دستهای پر برکت قنوتش را، با حنای خون، خضاب کرد!
... آن روز، ظهر جمعه بود و شیراز عطرآگین از واپسین اذان او میشد؛ اذانی که ملکوتی الهی را به تماشا خوانده بود و خیل ملایک، خویشتن را برای همراهیِ نماز مؤمنین، آماده میکردند.
عشق از هر طرف باریدن گرفته بود؛ عشقی، که شِمّهای از آن را حافظِ خلوت نشین، سروده بود:
شِمّهای از داستانِ عشق شورانگیز ماست! این حکایتها که از فرهاد و شیرین کردهاند
نِکهتِ جان بخش دارد، خاک کوی دلبران عارفان، آن جا مشامِ عقل، مُشکین کردهاند!
عشق میبارید و پای احساس در سبزهزار نیایش فرو میرفت، گویی غوغایی شگفت در دلها افکندهاند و منادیان ملکوت، صلای «وصل» میدهند!
و این شور، در دلِ حضرت عاشق؛ «سید عبدالحسین دستغیب رحمهمالله »، حال و هوایی دیگر داشت! او شهادت را حس میکرد! شهادتی که عرفانِ دیرینه شیراز را، به اوج، به نهایت بالندگی؛ به نقطه پایانی معنا، میرسانید!
شهادتی که مفهوم بهترین اشعار عرفانی حافظ و آخرین برداشت الهی از عاشقانههای سعدی بود!
شهادت! شهادتی هم چون تبار مظلوم خویش، به دست کسانی که، اوج نفاق و سِفلهزادگی بودند و «الخناس» به وجود چنان فرزندان منافق، افتخار میکرد!
در آن ظهر زیبای جمعه که یادها از نام حجت(عج) لبریز بود؛ شهید حضرت آیت اللّه دستغیب رحمهمالله ، به اقتدا از مولای خویش، با عمامه و محاسن خونین، به ملاقاتِ حضرت صدیقه کبری، فاطمه زهرا علیهاالسلام رفت؛ تا سندی دیگر باشد بر مظلومیّت آل اللّه.
گویی هنوز بعد از سالها، نوای خواندنِ دعای کمیلش، ما را به زیارت آسمان میبَرد! روح و روان آسمانیاش شاد و راه خونینش، آکنده از عطر شقایقها باد.
«دست غیبی که به شیراز، عَلَم شد به شهادت خود شهیدان سزدش شاهد طناز بخوانند»
«محراب عروج»
آن شب آسمان شود دیگری داشت. ستارهها سرخ شده بودند. ماه از شرمش در پس ابرها پنهان شده بود، انگار قرار بود میزبان درخشانیِ دیگری شود.
آن شب حال عجیبی داشتی. وقتی آستینهایت را بالا زدی تا وضوی عشق بگیری، حس کردی سبکبالتر از یک مرغ عشق شدهای. تسبیح گویان سجادهات را پهن کردی تا سجده شکر به جای آوری. میدانستی فردا آخرین تسبیح خود را در خاشعانهترین حالت روحت به جای میآوری. پروانهوار در التهاب رسیدن به سرچشمه نور پر میزدی و خود رابه آتش میکشیدی. ذکر لبت هر لحظه شوق درونت را بیشتر میکرد و روح متلاطمت را از توفانیترین لحظات دریایی متلاطمتر. و بودی و ماندی و زمزمه کردی تا سپیدهدم تا طلوع صبح که نزدیکی تو را به نور بشارت میداد. طلوعی که همیشه آیههای روشن حق را برایت تداعی میکرد. که «اللّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ»
با اشتیاق به استقبال صبح رفتی و آمدی با تمام مهربانیات عظمتت، متانتت و ایمانت تا عبای بلند علم را به تن کنی و عاشقانه محراب را در آغوش بگیری. آمدی تا گوهر وصال را با تمام زندگیات در زیباترین لحظه عروج معامله کنی.
فرشته خصال، داراییات را از هر چه علم بود، از هر چه ایمان، از هر چه تقوا و پرهیزگاری، در طبق اخلاص نهادی تا بهای لقاء اللّه را بپردازی. قیام کردی، قعود کردی و به سجده رفتی تا در زیباترین لحظه حیاتت سر به آستان حضرت دوست بسایی و آخرین خواستهات را که رسیدن به آسمان شهادت بود، از او بخواهی.
هنوز لب باز نکرده بودی که انگار دعایت مستجاب شد و تو نور شدی و در انفجاری عظیم از نور حل شدی. شاید این بمبهای بیمقدار نبود که تو را پرواز داد، که روح تو وسیعتر از آن بود که در جسم بگنجد. ای عظیم سربلند؛ محراب، مقدسترین جایی بود که میتوانست فرودگاه پرواز تو باشد. تویی که، همانند مولایت ساده زیستی و صادقانه برای ایمانت مبارزه کردی و هر چه داشتی در راه هدفت فدا کردی. ای آیت خدا در زمین، آسمان بیش از این تاب دوری تو را نداشت و زمین، گنجایش این همه عظمت را. ای تجلّی ایمان! شهادت تنها بهای جان تو بود.
پیر شیراز
کدام دادگاه حقی کسی را به جرم پاکی، سزاوار نابودی میداند. کدام محکمه عدلی، صفا و درستی را محکوم میکند و کدام قاضی و آدم با انصافی، حکم صید کبوتری را میدهد که در اندیشه آزادی از قفس تارِ تن است. آری
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاکش کنج زندان میرود
و شما ای تکه تکههای تن آسمانیاش، مثل ستاره در آسمان افشاگری بدرخشید. ای محاسن سفید و غرق به خونش، بگویید که همه پروانهها به عشق پاک او رشک میبرند و به اسم او سوگند میخورند.
ای پاره پارههای عمامه سیاه پیر شیراز، چون قاصدک سبک بال به پرواز درآیید و به محراب نگران و چشم به راه او بگویید که: دستغیب صد پاره شد، دیگر نمیآید.
پیر شیراز چو پروانه ز شوق رخ دوست خوش در آتش شد و آتش به همه عالم زد
تا شد آن آیت تقوی و یقین غرقه به خون به دل عارف و عامی شرر از این غم زد
بار دیگر دست جهل و کینه از آستین مکر استکبار بیرون آمد و بر عاشقی دیگر آن پیر مناجات سید عبدالحسین دستغیب حملهور شد. او که مثل ابرها پاک بود و چون نسیم لطیف؛ مردی که چون ستاره سرشار از روشنی و تازگی بود؛ غنچه به طراوتش غبطه میخورد و گل از موعظههایش معطر بود.
آثار علمی و عملی این انسان فرشتهخو، چونان فانوسی، گمشدگان دریای پر تلاطم و توفانی زندگی را در شب تار تحیّرها، ره مینماید.
«قلب سلیم» و آرام او با «قلب قرآن» مأموس بود و «حقایقی از آفتاب قرآن» بر جانش تابیده بود و نماز سرشار از نیازش تصویر «صلاة الخاشعین»، نمازگزاران فروتن، را به رخ آیینه ذهنها میکشید. نمازی که دل بیقرارش را به مهمانی قرب الهی و «معراج» دعوت مینمود.
«داستانهای شگفتِ» عشق او، نقل محفل صاحب دلان بود. و فکر روز «معاد» و توسلش به «صدّیقه کبری» و «سیدالشهدا» بوستان دل باصفایش را معطر از رائحه حضور کرده بود و از تعفن غفلت و خارهای «گناهان کبیره» زدوده بود.
شد شهید از ستم فرقه نادان، مردی که چنُو گام کسی در ره تقوی کم زد
پیر شیراز رفت و برای همیشه، مسجد جامع عتیق را تشنه گوارای تفسیر، زلال بیان و عطر دلانگیز موعظههایش گذاشت. او با شهادت خود، دستِ غیبی شد و بر سینه نامحرمان انقلابمان زد و با خون خود سند حقانیت و مظلومیت مکتب شیعه را مُهر کرد. یاد این گل سفر کرده از گلزار خمینی گرامی باد!
یاد تو که رمز پایداریست چون خون به رگ زمانه جاری است
منابع:
ماهنامه اشارات، ش55
ماهنامه اشارات، ش91