اهمیت هم‌نشینی، تبرک و توسّل به اولیاء‌الله در مثنوی

به دنیال خوی و خصلت نیک باش و با افراد خوش‌اخلاق حشر و نشر کن. به این توجه کن که روغم گل، صفت گل را گرفته و خوش بو و معطر شده است. بدین مطلب توجه کن که حتی خاک مُرده شریف، شرافت می‌یابد، به طوری که اهل دل بر
يکشنبه، 11 مهر 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اهمیت هم‌نشینی، تبرک و توسّل به اولیاء‌الله در مثنوی
 اهمیت هم‌نشینی، تبرک و توسّل به اولیاء‌الله در مثنوی

 

نویسنده: محمدرضا افضلی




 
در پی خو باش و با خوش خو نشین *** خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف *** تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک *** چون مشرف آمد و اقبال ناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو *** گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او هم سیرت جان می‌شوی *** سرمه‌ی چشم عزیزان می‌شود
ای بسا در گور خفته خاک‌وار *** به ز صد احیا به نفع و انتشار
سایه برده او و خاکش سایه‌مند *** صد هزاران زنده در سایه‌ی وی‌اند

به دنیال خوی و خصلت نیک باش و با افراد خوش‌اخلاق حشر و نشر کن. به این توجه کن که روغم گل، صفت گل را گرفته و خوش بو و معطر شده است. بدین مطلب توجه کن که حتی خاک مُرده شریف، شرافت می‌یابد، به طوری که اهل دل بر خاک گور او دست و صورت می‌سایند و بدان تبرّک می‌جویند. در جایی که خاکم به سبب همسایگی جسم مردگان شریف، شرافت و بخت معنوی یابد، پس تو نیز به حقیقت این ضرب‌المثل ایمان آر و آن را به لسان گوی: «اول همسایه، بعد خانه»؛ یعنی همسایه و هم‌نشین، اهمیتش بیش از خانه است. اگر همسایگان و همنشینان، ناباب باشند خانه هر قدر هم مجلل باشد، موجب آرامش آدمی نمی‌شود، ولی اگر همسایگان و هم‌نشینان خوب باشند، خانه‌ی حقیر نیز آرامش آدمی را فراهم می‌آورد. اگر صاحب‌دلی، برو معشوقی طلب کن. حتی خاک گور انسان شریف هم، صفت معنوی پیدا می‌کند و هم جنس روح می‌شود و عزیزان صاحب‌دل آن خاک را هم چون سُرمه بر چشم می‌کشند. چه بسا انسان‌های شریفی که جسمشان در گور آرمیده، ولی نفع و خاصیت وجودی‌شان از بسیار از کسانی که فعلاً روی زمین زندگی می‌کنند و راه می‌روند بیشتر می‌باشد. او با این که سایه‌ی جسمانی‌‌اش را از روی خاک برچیده، ولی خاکش سایه‌گستر شده است و هنوز بسیاری از زندگان در سایه‌ی او به سر می‌برند.

آن یکی درویش ز اطراف دیار *** جانب تبریز آمد وامدار
نه هزارش وام بد از زر مگر *** بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده *** هر سر مویش یکی حاتم کده
حاتم ار بودی گدای او شدی *** سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال *** در کرم شرمنده بودی زآن نوال
ور بکردی ذره‌ای را مشرقی *** بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب *** کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته *** وام بی‌حد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد *** که ببخشش‌هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وام‌جو *** بر امید قلزم اکرام خو
وامداران روترش او شادکام *** همچو گل خندان از آن روض‌الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب *** چه غم استش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب *** کی دریغ آید ز سقایانش آب
ساحران واقف از دست خدا *** کی نهند این دست و پا را دست و پا

سخن در این بود که اولیاء‌الله، پس از مُردن نیز در هدایت رهروان مؤثرند. این مضمون، مولانا را به یاد قصه‌ی مرد نیکوکاری می‌اندازد که یک نیازمند بر خاک قبرش زاری می‌کند و یاری می‌طلبد و حاجتش روا می‌شود. اما این که آن نیکوکار چه کسی بوده، در روایت مولانا شخصی به نام بدرالدین عمر، محتسب تبریز، است که چه بسا به مناسبت کلام در ذهن مولانا تولد یافته باشد. البته پیش از مثنوی در احیاء‌العلوم و کیمیای سعادت غزالی، حکایت‌هایی وجود دارد که در آنها مرد معیل و نیازمندی بر مزار یک محتسب نیکوکار می‌گرید و حاجتش روا می‌شود، اما آن محتسب نامش بدرالدین عمر نیست و در مصر است، نه در تبریز. به هر حال، همان‌گونه که پیش از این اشاره کردیم در منظر مولانا قصه و حکایت صرفاً یک پیمانه برای بیان ارشادات است و پایه‌ای برای طرح مباحث است و بس. در ابیات پیشین گفت: ‌ای بسا مُرده‌ای که در زیر خروارها خاک آرمیده، ولی فایده‌ی وجودی او از بسیاری از زندگان بیشتر است. حال در این حکایت همان معنا را بسط می‌دهد و می‌گوید: مرگ جسمانی مانع از افادات معنوی و مادی اهل‌الله نمی‌شود. آن فقیر نیازمند مقروض به امید بخشش و کرم محتسب صاحب نام، عالی همّت سخاوت‌مند، ذرّه پرور و غریب‌نواز به تبریز آمد. آن فقیر به امید آن دریای جود و کرم بی‌محابا قرض‌های فراوان کرده بود و پشتش از بخشندگی محتسب گرم بود؛ مانند سکی که پستش به خورشید عرب، حضرت ختمی مرتبت(صلی الله علیه و آله و سلم) گرم باشد... .

آم غریب ممتحن از بیم وام *** در ره آمد سوی آن دارالسلام
شد سوی تبریز و کوی گلستان *** خفته اومیدش فراز گل ستان
زد ز دارالملک تبریز سنی *** بر امیدش روشنی بر روشنی
جانش خندان شد از آن روضه رجال *** از نیم یوسف و مصر وصال
چون وثاق محتسب جست آن غریب *** خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب
او پریر از دار دنیا نقل کرد *** مرد و زن از واقعه او روی زرد
فت آن طاوس عرشی سوی عرش *** چون رسید از هاتفانش بوی عرش
سایه‌‌اش گرچه پناه خلق بود *** در نوردید آفتابش زود زود
راند او کشتی ازین ساحل پریر *** گشته بود آن خواجه زین غم خانه سیر
نعره‌ای زد مرد و بی‌هوش اوفتاد *** گوییا او نیز در پی جان بداد
پس گلاب و آب بر رویش زدند *** همرهان بر حالتش گریان شدند
تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن *** نیم مرده بازگشت از غیب جان
چون به هوش آمد بگفت ‌ای کردگار *** مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود *** هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد *** او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار *** او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم داد و تو چشم قریر *** خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات *** وعده‌‌اش زر وعده‌ی تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین *** در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن تست زر او نافرید *** نان از آن تست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیش *** کز سخاوت می‌فزودی شادیش
من مرورا قبله‌ی خود ساختم *** قبله‌ساز اصل را انداختم

آن غریب مقروض به سوی دارالسلام تبریز حرکت کرد، در حالی که روح آن غریب از آن گلزار مردان تبریز و نسیم یوسف و شهر وصال شادمان بود. چون آن غریب مقروض، سراغ خانه‌ی محتسب را گرفت، مردم بدو گفتند: که آن مرد دوست داشتنی درگذشته است. همین پریروز از سرای فانی دنیا کوچید. وقتی مرد غریب خبر وفات آن نکوسیرت را شنید، از شدت هول و هیجان نعره‌ای زد و بی‌هوش بر زمین افتاد. ساعت‌ها بیهوش افتاده بود. وقتی به هوش آمد، گفت: آفریدگارا، گناه کارم، زیرا به جای این که به تو امید بندم به مخلوقات تو امید بسته بودم. اگر چه آن محتسب بزرگ‌منش، بسیار بخشندگی کرده بود، ولی بخشش او هرگز معادل بخشش تو نبوده و نیست. خداوندا، او کلاه بخشید و تو سر پُر از عقل بخشیده‌ای. او جامه بخشید و تو قد و قامت رعنا عطا فرموده‌ای. سخاوت‌مندی و مهربانی را نیز تو به او عطا فرموده‌ای. اما من آن محتسب سخاوت‌مند را قبله‌ی آمال خود کرده بودم، در حالی که صاحب حقیقی قبله را فراموش کردم.

باز عقلش گفت بگذار این حول *** خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور *** شرم‌دار این احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشت است از اثیر *** جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجه‌ی جان بین مبین جسم گران *** مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین *** منگر و نسبت مکن اتو را به طین
همره خورشید را شب پر مخوان *** آن که او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست *** در مثال عکس حق بنمودنی است
آفتابی دید او جامد نماند *** روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشته‌اند ابدال حق *** نیستند از خلق بر گردان ورق
قبله‌ی وحدانیت دو چون بود *** خاک مسجود ملایک چون شود

پیش از این، آن غریب وامدار تأسف خورده بود که چرا به اهل دنیا اعتماد کرده و توکل به خدا را از یاد برده‌ام. در این جا عقل باطن‌بین و عقل معرفت‌یاب به او می‌گوید: این دوبینی را رها کن، هستی یکی است. مرد حق را جدا از حق دیدن، دوبینی و شرک است. سرکه و شیره انگور هر دو آب انگورند، اگرچه یکی ترش و دیگری شیرین باشد.‌ ای دوبین، از شاه غیور خجالت بکش، چرا به سبب کم عقلی، بخشش و کرم خواجه و محتسب را از خدا جدا دانستی؟ یعنی سخاوت ان محتسب از خود او نیست، بلکه پرتوی از تجلی اسم وهّاب و جواد حضرت حق است. خواجه‌ای که از حیطه عالم محسوسات درگذشته است، نباید او را هم جنس و هم سنخ موش‌های تاریکی بدانی. خواجه که انسان کامل است، جان محسوب‌دار و او را جسم ثقیل و متراکم مبین. او را مغز ببین نه استخوان. مبادا خواجه و اسنان کامل را از چشم ابلیس ببینی، چون اگر آن گونه ببینی، به حقیقت او راه نخواهی برد. خواجه هم سفر خورشید است، او را خفّاش خطاب مکن. او مسجود فرشتگان است. این خواجه در ظاهر یک وجود صوری و مادی بود که مُرد و رفت، اما حق در او تجلی داشت. این وجود صوری و مادی، آفتاب حق بر او تابید و تبدیلش کرد؛ مانند روغن گل معطر که بوی گل را با خود دارد. چون اولیاء‌الله تبدّل یافته‌اند، دیگر از جنس مخلوقات نیستند، پس به آنان ژرف بتنگر و نظراتت را درباره‌ی آنان تصحیح کن. انسان حقیقی، مجسمه‌ی توحید است، چگونه امکان دارد که قبله‌ی یگانگی متعدد باشد؟ یعنی امکان ندارد که مبدأ هستی متکثر باشد، چرا که در آن صورت شرک رخ می‌دهد که در کار حق روا نیست. مگر ممکن است خاک شایسته‌ی سجده‌ی فرشتگان گردد؟ چون در او نور خدا دیدند آدم را سجده کردند.

چون درین جو دید عکس سیب مرد *** دامنش را دید آن پر سیب کرد
آن چه در جو دید کی باشد خیال *** چون که شد از دیدنش پر صد جوال
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم *** کذبوا بالحق لما جائهم
ما رمیت اذ رمیت احمد به دست *** دیدن او دیدن خالق شد است
خدمت او خدمت حق کردن است *** روز دیدن دیدن این روزن است
خاصه این روزن درخشان از خود است *** نی ودیعه آفتاب و فرقد است
هم زا آن خورشید زد بر روزنی *** لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی *** هست روزن‌ها نشد زو آگهی
تا اگر ابری برآید چرخ پوش *** اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت *** در میان روزن و خور مألفت

اهل‌الله، چون وجود موهوم خود را در وجود حق ذوب و فانی کردند، با حق وحدت یافته‌اند و اسماء و صفات الهی در اولیاء‌الله به نحو حقیقی ظهور کرده است. برای مثال، وقتی انسان در جوی آب، سیب هستی حقیقی را دیده است، مگر ممکن است آن سیب‌های واقعی صورت خیالی باشد، زیرا آن سیب‌ها کیسه‌ی او را پر کرده است؛ یعنی وجود این انسان پر از تجلیات هستی مطلق است. آن قدر به بدن توجه مکن و کاری مکن که آن را کران و کوران کرده‌اند. مضمون این بیت به آیه‌ی 39 سوره «انعام» اشاره دارد: (وَالَّذِینَ كَذَّبُوا بِآیاتِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ فِی الظُّلُمَاتِ...)؛ آنان که آیات ما را تکذیب کنند، کران و گنگان‌اند و به تاریکی جهل و غفلت اندرند. اولیاء‌الله بدون واسطه از حضرت حق، نور هدایت ولایت کسب می‌کنند. میان خورشید حقیقت و این روزن- یعنی انسان کامل- راهی وجود دارد که سایر روزنه‌ها، ارواح و عقول از این روزنه‌ی کسب نور و هستی می‌کنند. میان روزنه وجود اولیاء‌الله و شمس حقیقت، راه نامحسوسی وجود دارد که بدان انس و الفت رحمانی گویند.

مدحت و تسبیح او تسبیح حق *** میوه می‌روید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت *** عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان *** که میان هر دو راه آمد نهان
آن چه روید از درخت بارور *** زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین *** زیر سایه این سبد خوش می‌نشین
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان *** خاک او را سرمه بین و سرمه‌دان
چون ز روی این زمین تابد شروق *** من چرا بالا کنم رو در عیوق
شد فنا هستش مخوان ‌ای چشم شوخ *** در چنین جو خشک کی ماند کلوخ
پیش این خورشید کی تابد هلال *** با چنان رستم چه باشد زور زال
طالب است و غالب است آن کردگار *** تا ز هستی‌ها برآرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان *** بنده را در خواجه‌ی خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین *** فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را *** گم کنی هم متن و هم دیباچه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین *** این یکی قبله‌ست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف *** آتشی در خف فتاد و رفت خف

ستایش و تکریم اولیاء‌الله به منزله ستایس و تکریم ذات احدیت است، زیرا وجود اولیای الهی هم چون طبقی نورانی است که از گوهر وجود آتن، میوه‌های ربانی و اثمار معنوی می‌روید. اوصاف الهی از حقیقت اولیاء‌الله به ظهور می‌رسد، بی‌آن که واسطه‌ای در کار باشد. مولانا در این ابیات، حضرت حق را به درخت بارور و اولیای الهی را به سبد تشبیه می‌کند و بدیهی است که میوه‌های این سبد از آن درخت الهی است. اولیای حق در حضرت حق فانی شده، تو دیگر برای او هستی مجازی و هویت مستقل قائل مشو. آیا دیده‌ای که کلوخ در آب خشک باقی بماند؟ در برابر چنین خورشید تابانی چگونه ممکن است که ماه نو بدرخشد و خودی نشان بدهد؟ همه‌ی هستی‌ها در برابر وجود مطلق، نیست و فانی‌اند. پس ولی‌الله را از حضرت حق جدا مدان و مگو او و حضرت حق، دو وجود جداگانه‌اند، بلکه باید بنده را در آقای خود فانی بدانی. اگر خواجه را از حضرت حق جدا ببینی، سررشته‌ی کار را کلاً گم کرده‌ای. به هوش باش و چشم و دل را از مرتبه جسمانیات فراتر بر. این، یک قبله است؛ آن را دو قبله مبین. اگر حق و اولیاء‌الله را دو وجود متمایز ببینی، از هر دو طرف واخواهی ماند و به هیچ وجه فیض معنوی نخواهی برد؛ چنان که ولی‌الله کامل هم چون گیاه خف است و حضرت حق مانند آتش. وقتی که آتش بدان گیاه در افتد، سریعاً مشتعل شود و محو گردد.
از نتایج این سخن این که: اولیاء‌الله، وحدت وجودی با حضرت حق دارند و دویی در کار نیست و این که انبیا و اولیای حق، وحدت نوری دارند، اگر چه به ظاهر متعددند. بنابراین، توسّل به اولیاء‌الله، توسّل به ذات اقدس ربوبی است.

واقعه آن وام او مشهور شد *** پای مرد از رد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت *** از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست *** غیر صد دینار آن کدیه پرست
پای مرد آمد به دو دستش گرفت *** شد به گور آن کریم بس شگفت
چون به گور آن ولی نعمت رسید *** گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت‌ای پشت و پناه هر نبیل *** مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت *** ‌ای چون رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیر و والدین *** در خراج و خرج و در ایفای دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر *** داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ‌ای آفتاب *** رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره ***‌ای چو میکائیل راد و زرق ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب ***‌ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت *** سقف قصد همتت هرگز نگفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال *** مر تو را چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما *** نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد *** عیش ما و رزق مستوفی بمرد

قضیه‌ی وامدار بودن آن غریب دهان به دهان گشت و مشهور شد و جوانمرد محل از دید آن غریب ناراحت و متأثر شد. آن جوانمرد برای ادا کردن وام غریب و تقسیم آن میان اهالی متمکن، در شهر به گشت زنی پرداخت. با تکاپوی زیاد فقط توانست صد دینار جمع کند. ناچار نزد غریب آمد و دستش را گرفت و به طرف مزار آن محتسب که در بخشش و دهش، آدمی زبان زد بود حرکت کرد. وقتی که آن غریب وامدار همراه آن جوانمرد مددکار بر سر مزار محتسب رسیدند،‌ های‌های گریه کرد و به نوحه‌گری پرداخت. غریب، در خطاب به قبر آن شریف گفت: ‌ای کسی که پشت و پناه هر آدم نجیب و آبرومندی بودی، ‌ای امیدگاه و فریادرس مسافران راه مانده، ‌ای کسی که غم روزی دادن ما بر خاطرت سنگینی می‌کرد، ‌ای کسی که احسان و نیکویی‌ات هم چون رزق عام، وسیع و گسترده بود، ‌ای کسی که در پرداخت هزینه و خرج و ادای قروض فقیران، مانند خویشاوندان و پدر و مادر آنان، مهربان و شفیق بودی، ‌ای کسی که به نزدیکان خود مانند دریا گوهر و مروارید عطا می‌کردی و به آنان که در دوردست‌ها ساکن‌اند باران بخشیدی و ‌ای آفتاب معنوی، ما به تو پشت گرم بودیم؛ تو مایه‌ی رونق هر کاخ و گنج ویرانه‌ای بودی. ‌ای کسی که هیچ کس در طول زندگانی‌ات ندید که اخم کنی و مانند میکائل بزرگوار، به همگان روزی می‌دادی،‌ ای کسی که دلت همواره به دریای غیب متصل بود و ‌ای کسی که در کوه قاف بخشش و دهش، سیمرغ غیبی، تو نمردی، بلکه افتخار و اقبال ما مُرد. تو نمردی، بلکه روزی کامل ما مُرد.

واحد کالألف در رزم و کرم *** صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده می‌دهد *** گردگان‌های شمرده می‌دهد
تو حیاتی می‌دهی در هر نفس *** کز نفیسی می‌نگنجد در نفس
تو حیاتی می‌دهی بس پایدار *** نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار
وارثی نابوده یک خوی تو را ***‌ای فلک سجده‌کنان کوی تو را
خلق را از گرگ غم لطفت شبان *** چون کلیم‌الله شبان مهربان
خواجه باری تو درین چوپانیت *** کردی آن چه کور گردد شانیت
دانم آن جا در مکافات ایزدت *** سروری جاودانه بخشدت

در پیکار و بخشش، یک تنه معادل هزار نفر مؤثر بودی و به هنگام عطای نعمت‌ها صد برابر حاتم طایی عمل می‌کری. حاتم طایی مرده‌ای را به مرده‌ای می‌بخشد و گردوهای شمرده را به این و آن می‌دهد، در حالی که تو ‌ای سخاوت‌مند حقیقی، در هر دم و بازدمی به طالبان حیاطِ طیبه، حیات معنوی می‌بخشی. آن حیات معنوی چنان ارزشمند است که در کلام و بیان درنگنجد. تو حیات بسیار پایبنده عطا می‌فرمایی و سکّه‌های طلا را که هرگز از رونق نمی‌افتد، فراوان می‌بخشی. حتی یک نفر وارث صفات و خصلت‌های تو نیست.‌ ای آن که فلک بر کوی تو سجده آرد، لطف تو مردمان را از گرگ درنده‌ی اندوه مصون می‌دارد، چنان که چوپان، رمه‌ی خود را از هجوم گرگ حفظ می‌کند. تو مانند موسای کلیم‌الله، چوپانی شفیق بودی. ‌ای خواجه، تو در کار چوپانی مردم، کاری کردی که چشم بدخواهانت کور می‌گردد. می‌دانم که خداوند در آن جهان، به تو حکمت جاودانه‌ی معنوی را به دلیل پاداش عملت خواهد بخشید.

بر امید کف چون دریای تو *** بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف *** تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن *** گویی بستان آن و ده چندان ز من
تو کجایی تا مرا خندان کنی *** لطف و احسان چون خداوندان کنی
تو کجایی تا بری در مخزنم *** تا کنی از وام و فاقه آمنم
من همی گویم بس و تو مفضلم *** گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همی گنجد جهانی زیر طین *** چون بکنجد آسمانی در زمین
حاش لله تو برونی زین جهان *** هم به وقت زندگی هم این زمان

من به امید دست بخشنده‌ی تو، که هم چون دریا مروارید و کوهر نثار می‌کند و به امید آن که به نیازمندان مستمری می‌دهی و حاجات آنان را بر می‌آوری، بی‌مُحابا نُه هزار دینار قرض کردم. تو کجایی که این گرفتاری برطرف شود؟ ‌ای خواجه، تو کجایی که با رویی شاداب و گشاده به من بگویی: به مقدار مقروض بودنت این دینارها را بگیر و حتی ده برابر آن نیز از من بِسِتان. تو کجایی که مرا به خزانه‌ات ببری تا مرا از بدهی و فقر درامان داری؟ من بگویم کافی است، ولی تو که بخشنده‌ای به من بگویی: این عطای دیگر را هم به خاطر دل من بگیر. آخر چگونه ممکن است که یک جهان، در زیر خاک جای گیرد؟ یعنی تو در رفعت و عظمت روحی و اخلاقی به سان جهانی، حال در شگفتم که این جهان چگونه سر در تیره‌ی تراب فرو دارد؟ حقاً که تو، چه به وقت زندگی در دنیا و چه اکنون که در ورای این دنیایی، هیمشه از حیطه‌ی جهان خارج بوده‌ای.

نُه هزارم وام و من بی دست‌رس *** هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کش مکش *** می‌روم نومید ‌ای خاک تو خوش
همتی می‌دار در پر حسرتت ***‌ ای همایون روی و دست و همتت
آمدن بر چشمه و اصل عیون *** یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست *** جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب *** اختران هستند کو آن آفتاب
تو شدی سوی خدا ‌ای محترم *** پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون *** هست حق کل لدینا محضرون
نقش‌ها گر بی‌خبر گر باخبر *** در کف نقاش باشد محتضر

نُه هزار دینار وام دارم و دستم به جایی نمی‌رسد، در حالی که از یاری اعیان و اشراف شهر فقط صد دینار جمع شد. خداوند تو را به نزد خود بالا برد و من در این جهان کثریت، در چنبر تضاد و ابتلا ماندم. پاک باد خاکت.‌ ای فرخنده رخسار و خجسته دست و مبارک همت، همتی بدرقه‌ی راه این بی‌چاره‌ی حسرت‌زده فرما. به چشمه‌ای درآمدم که منبع همه‌ی چشمه‌هاست، اما دریغ که در آن چشمه به جای آب، خون یافتم. جویبار همان جویبار است، اما آب همان آب نیست. جهان همان جهان قبلی است، ولی فیض و عطای محتسب برجای نمانده است، بلکه با مرگش طومار بخشش‌هایش نیز درهم پیچیده شد. اگر چه هم اکنون نیز نیکوکارانی وجود دارد، اما خورشید کجاست؟! ‌ای شخص محترم، حال که تو به نزد خداوند رفته‌ای من به بارگاه حضرت حق می‌روم، زیرا محل اجتماع و مکان گردآمدن و پناهگاه همه‌ی جوامع و امم، پیشگاه حضرت حق است. همگان به نزد ما حاضرند. نقوش، چه ناآگاه و چه آگاه، در دست نقاش حضور دارند و نقاش بر همه‌ی نقوشی که می‌کشد، احاطه و اشراف دارد و نقش از او غایب نیست.

بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت *** چون غریب از گور خواجه بازگشت
پای مردش سوی خانه خویش برد *** مهر صد دینار را با او سپرد
لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت *** کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آن چه بعد العسر یسر او دیده بود *** با غریب از قصه‌ی آن لب گشود
نیم شب بگذشت و افسانه‌کنان *** خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را *** اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت‌ ای پیا مرد با نمک *** آن چه گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود *** بی‌اشارت لب نیارستم گشود
بشنو اکنون داد مهمان جدید *** من همی دیدم که او خواهد رسید
من شنوده بودم از وامش خبر *** بسته بهر او دو سه پاره گهر
که وفای وام او هستند و بیش *** تا که ضیفم را نگردد سینه‌ریش
وام دارد از ذهب او نُه هزار *** وام را از بعض این گو برگزار
فضله ماند زین بسی گو خرج کن *** در دعایی گو مرا هم درج کن
خواستم تا آن به دست خود دهم *** در فلان دفتر نوشت است این قسم
خود اجل مهلت ندادم تا که من *** خفیه بسپارم بدو درّ عدن
لعل و یاقوت است بهر وام او *** در خنوری و نبشته نام او
در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام *** من غم آن یار پیشین خورده‌ام
قیمت آن را نداند جز ملوک *** فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک
در بیوع آن کن تو از خوف غرار *** که رسول آموخت سه روز اختیار
از کساد آن مترس و درمیفت *** که رواج آن نخواهد هیچ خفت

بله، همین که غریب وامدار از سر قب خواجه بازگشت، جوانمرد مددکار، آن غریب را به خانه خود برد و کیسه ممهور صد دیناری را بدو داد. برایش غذا آورد و حکایاتی نقل کرد، چندان که در دل غریب صد گل امید شگفته شد. آن جوانمرد سرگذشت خود و ماجرای دشواری‌های زندگی خود را که به آسانی و آسودگی مبدل شده بود، برای او نقل کرد مضمون این بیت به آیه‌ی 6 سوره «الشرح» اشاره دارد: (إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرَا). شب‌ از نیمه گذشته بود، ولی آن دو مشغول نقل ماجراهای خود بودند تا این که خواب، آنان را به مرتع عالم جان انداخت. جوانمرد مددکار، همان شب محتسب را در خواب دید که در صدر خانه نشسته است. محتسب گفت: ‌ای جوانمرد نمکین، هر چه گفتی من مو به مو شنیدم، ولی اجازه نداشتم که جواب تو را بدهم و اصلاً نمی‌توانستم بدون اجازه لب به سخن گشایم. محتسب تبریزی در عالم رؤیا بدان جوانمرد مددکار گفت: اینک گوش کن که به مهمان تازه وارد چه خواهم داد، زیرا من پیش‌بینی کرده بودم که او خواهد آمد. من قبلاً شنیده بودم که او بدهکار است، پس برای تسویه‌ی بدهی او چند تکّه جواهر آماده کرده‌ام. این جواهرات نه تنها بدهی او را جبران می‌کند، بلکه بیشتر هم هست. این کار را کردم تا دل مهمان جریحه‌دار نشود. او نُه هزار دینار طلا بدهی دارد. به او سفارش کن که تمام بدهی‌‌اش را با قسمتی از این جواهرات تسویه کند. پس از دادن بدهی‌ها، مقداری از این جواهرات باقی می‌ماند، بگو که آنها را برای خود خرج کند. در ضمن به او بگو مرا هم از دعا فراموش نکند. البته قصد داشتنم که این جواهرات را شخصاً به دست او بدهم و حتی ریز این اقلام را نیز در فلان دفترچه‌ام ثبت کرده‌ام، اما اجل مهلتم نداد که خودم مرواریدهای عدنا را به طور مخفیانه به او بدهم. جواهرات را در ظرفی ریخته‌ام و نام او را نیز بر آن ظرف نوشته‌ام. آن ظرف را در زیر فلان سقف مخفی کرده‌ام. من پیشاپیش به فکر این دوست بوده‌ام. قیمت آن جواهرات را فقط پادشاهان می‌دانند و هنگام معامله سعی کن سرت را کلاه نگذارند.‌ای جوانمرد، به آن غریب بگو برای آن که سرش کلاه نرود، طبق دستور رسول‌الله در داد و ستد عمل کند و سه روز مهلت و خیارِ فسخ داشته باشد.

وارثانم را سلام من بگو *** وین وصیت را بگو هم مو به مو
تا ز بسیاری آن زر نشکهند *** بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند
ور بگوید او نخواهم این فره *** گو بگیر و هر که را خواهی بده
زآن چه دادم باز نستانم نقیر *** سوی پستان باز ناید هیچ شیر
گشته باشد همچو سگ قی را اکول *** مسترد نحله بر قول رسول
ور ببیندد در نباید آن زرش *** تا بریزند آن عطا را بر درش
هر که آن جا بگذرد زر می‌برد *** نیست هدیه مخلصان را مسترد
بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال *** کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال
ور روا دارند چیزی زآن ستد *** بیست چندان خو زیانشان اوفتد
گر روانم را پژولان‌اند زود *** صد در محنت بریشان برگشود
از خدا اومید دارم من لبق *** که رساند حق را در مستحق
دو قضیه دیگر او را شرح داد *** لب به ذکر آن نخواهم برگشاد
تا بماند دو قضیه سر و راز *** هم نگردد مثنوی چندین دراز

به وارثان من سلام برسان و این سفارش را مو به مو و به طور دقیق برای آنان بازگو کن، تا از فراوانی آن گنجینه‌ها بیمناک نشوند و بدون هیچ‌گونه اکراهی آن را به مهمان بسپارند. اگر غریب وامدار گفت: این همه جواهرات را من نمی‌خواهم، به او بگو: تو حالا این گنجینه را بگیرد و زیادی را به هر کسی که میخواهی ببخش، زیرا طبق سخن حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم)، هر کس هدیه خود را پس بگیرد مانند سگی است که قی کرده‌ی خود را بخورد. اگر وارثانم جرأت کنند و مقداری از آن گنجینه را به نفع خود بردارند؛ باید بدانند که بیست برابر آن چه را که برداشته‌اند زیان خواهند دید و اگر روحم را برنجانند، بلافاصله صد در رنج و سختی به رویشان گشوده خواهد شد.

برجهید از خواب انگشتک زنان *** گه غزل‌گویا و گه نوحه‌کنان
گفت مهمان در چه سوداهاستی *** پای مردا مست و خوش برخاستی
تا چه دیدی خواب دوش ‌ای بوالعلا *** که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا
خواب دیده پیل تو هندوستان *** که رمیدستی ز حلقه دوستان
فگت سوداناک خوابی دیده‌ام *** در دل خود آفتابی دیده‌ام
خواب دیدم خواجه‌ی بیدار را *** آن سپرده جان پی دیدار را
خواب دیدم خواجه‌ی معطی‌المنی *** واحدٌ کالألف ان‌امر عنی
مست و بی‌خود این چننی بر می‌شمرد *** تا که مستی عقل و هوشش را ببرد
در میان خانه افتاد او دراز *** خلق انبه گرد او آمد فراز

خلاصه کلام: آن جوانمرد مددکار، بشکن زنان از خواب پرید و گفت: خواب آن خواجه‌ای را که برآورنده‌ی آرزوهای نیازمند آن است، دیده‌ام؛ همان کسی که اگر کاری بدو رجوع شود او یک تنه می‌تواند به اندازه‌ی هزار نفر کمک کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط