نویسنده: محمدرضا افضلی
چون دو چشم دل نداری ای عنود *** که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج *** هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف *** چون نشان یابی به جد میکن طواف
چون تو را آن چشم باطن بین نبود *** گنج میپندارد اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود *** شه نباشد فارس اسپه بود
پس صله یاران ره لازم شمار *** هر که باشد گر پیاده گر سوار
ور عدو باشد همین احسان نکوست *** که به احسان بس عدو گشت است دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود *** زآن که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این ولیک *** از درازی خایفمای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش *** همچو بتگر از حجر یاری تراش
زآن که انبوهی و جمع کاروان *** ره زنان را بشکند پشت و سنان
مولانا میگوید: چرا برای شناخت مردان حق تکاپو نمیکنید و چشمان باطن را برای یافتن مردان حق به کار نمیگیرید؟ چرا چشم دلتان تو روشن نیست تا مردان حق را از مردم دنیاپرست تمیز دهید؟ مولانا میگوید: به ظاهر اشخاص نباید توجه کرد و یا همهی ذهن نباید متمرکز ظاهر افراد گردد، زیرا ظاهر نحیف یا فقیرانهی افراد ممکن است در خود، مرد کاملی را پنهان داشته باشد. بنابراین، هر درویشی که میبینی به سور او برو، حتی اگر از روی صدق و صفا نرفته باشی و در هر یک نشانِ مردان حق را یافتی دور او بگرد و او را خدمت کن. «یار ره» سالکی است که هنوز منازل سلوک را تمام نکرده است؛ «فارس اسپه» به معنای سوارکار (سپاه نیز به همین معناست) یا به معنای کسی که در مرتبهی کمال است، اما نه در پایه قطب. «از حَجر یاری تراش»، یعنی بکوش که این وجودهای جامد و ناآگاه را به یاران ره تبدیل کنی، زیرا کثرت یاران، پشت حرامیان را میشکند.
هر که خواهد همنشینی خدا *** تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بگسلی *** تو هلاکی زآن که جزئی بیکلی
هر که را دیو از کریمان وابرد *** بی کسش یابد سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان *** مکر دیو است بشنو و نیکو بدان
مضمون این ابیات در مثنوی مکرراً آمده است: «من اراده ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف»؛ یا هر که خواهد با خدا همنشینی کند، باید با اولیاءالله همنشینی کند. اگر تو از محضر اولیاءالله دور شوی و از مصاحبت ایشان ببُرّی، قطعاً هلاک خواهی شد، زیرا تو جزو فاقد کُلی. هر کسی را که شیطان از محضر مردان حق دور سازد، در تنهایی سرش را میخورد. اگر یک وجب از اولیاءالله دور شوی، بدان که این امر از نیرنگهای شیطان سرچشمه میگیرد.
چون شوی دور از حضور اولیا *** در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجه هجر همراهان غم است *** کی فراق روی شاهان زآن کم است
سایهی شاهان طلب هر دم شتاب *** تا شوی زآن سایه بهتر ز آفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو *** ور حضر باشد ازین غافل مشو
«صله یاران ره» به معنای رسیدگی به حال مردان راه حق است. مولانا میگوید: یاران دنیایی سرانجام از یکدیگر جدا میشوند، اما اگر کسی ارزش مردان حق را بداند، فراق روی آنها بسیار دردناک است. پس باید بکوشیم که از مردان حق دور نشویم، زیرا در پناه مردان الهی، انسان میتواند مثل آفتاب یا بیش از آفتاب بدرخشد.
سوی مکه شیخ امت بایزید *** از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست *** مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست *** کو بر ارکان بصیرت متکی است
گفت حق اندر سفر هر جا روی *** باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان *** در تبع آید تو آن را فرعدان
هر که کارد قصد گندم باشدش *** کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری برنیاید گندمی *** مردمی جو مردمی جو مردمی
قصد کعبه کن چون وقت حج بود *** چون که رفتی مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود *** در تبع عرش و ملایک هم نمود
سپس مولانا برای توصیح بیشتر مطلب، حکایتی را از تذکره الاولیای عطار میآورد: نقل است که مردی پیشم آمد و پرسید که کجا میروی؟ گفتم به حج. گفت چه داری؟ گفتم دویست درهم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد که حج تو این است. چنین کردم و بازگشتم. «متکی بر ارکان بصیرت»، یعنی کسی که پروردگار به او آگاهی و نور باطن داده است. «مردمی» به معنای کمال روحانی و معنوی است. مولانا دیدن عرش و فرشتگان، همه را فرع دید دوست و معرفت حق میداند.
خانهای نو ساخت روزی نومرید *** پیر آمد خانهی او را بدید
گفت شیخ آن نومرید خویش را *** امتحان کرد آن نکواندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق *** گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است این باید نیاز *** تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی *** تا بیاید خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی هم چون هلال *** دید در وی فر و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب *** همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بیند صد طرب *** چون گشاید آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود *** دل درون خواب روزن میشود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش *** عارف است او خاک در دیدهکش
پیش او بنشست و میپرسید حال *** یافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید *** رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگه *** گفت هین با خود چه داری زاد ره
گفت دارم از درم نقره دویست *** نک ببسته سخت بر گوشه ردی است
گفت طوقی کن به گردم هفت بار *** وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد *** دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی عمر باقی یافتی *** صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حضرت خضر(علیه السلام) مطابق منابع مذهبی زنده و جاوید است و در سرگذشت حضرت موسی وجود او مانند مراد جلوه میکند. «خضر وقت» در این جا، یعنی یپر بزرگ هر زمان یا قطب زمان. مولانا حالت عاشق را بیان میکند. به اعتقاد قدما فیل از حیوانات سرزمین هند است و هر انسانی که مبدأ هستی و نیستان وجود خود را یاد کند، مانند فیلی است که هندوستان را به خواب دیده باشد و حالت این پیر همین بوده است. «خاک کسی را در دیده کشیدن» به معنای به خدمت او در آمدن و از هدایت او بهره بردن است. مولانا میگوید: با دادن دویست درهم به یک نیازمند، پاک شدی و این کار همان ارزش را دارد که به مکه سفر کنی و میان صفا و مروه مراسم سعی به جا آوری.
حق آن حقی که جانت دیده است *** که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانه برّ اوست *** خلقت من نیز خانه سرّ اوست
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت *** واندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهای *** گرد کعبهی صدق بر گردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداست *** تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر *** تا ببینی نور حق اندر بشر
با یزید آن نکتهها را هوش داشت *** همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی با یزید اندر مزید *** منتها در منتها آخر رسید
کعبه، خانهی برّ و نیکویی حق است، ولی دل من نیز سرای اسرار الهی است. مضمون این بیت به حدیث قدسی اشاره دارد: «الانسان سرّی و أنا سرّه؛ انسان سرّ من است و من سرّ او. یا ابایزید، آن خانهی خداست و این دل من خانهی خدا، اما به آن خدایی که خداوند آن خانه و این خانه است؛ که تا آن خانه را بنا کردهاند در آن خانه درنیامده است و از آن روزی که این خانه را بنا کردهاند، از این خانه خارج نشده است. مضمون این بیت به حدیث قدسی دیگر اشاره دارد: «لا یسعُنی ارضی و لا سمائی ولکن یسعُنی قلب عبدی المؤمن»؛ نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مؤمن گنجایش من را دارد.» ابایزید، همین که مرا دیدهای، خدا را دیدهای و تو در واقع کعبهی صدق و راستی را طواف کردهای. این مضمون نیز از حدیث گرفته شده است: «من رأینی فقد رأی الحق». مولانا میگوید: ابایزید از تدثیرات سخنان پیر دگرگون شد و پایهی معنوی وی بالا رفت. او که در جست و جوی پایان راه بود، به منتهای طریقت خود و به کمال روحانی رسید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
چون که گنجی هست در عالم مرنج *** هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف *** چون نشان یابی به جد میکن طواف
چون تو را آن چشم باطن بین نبود *** گنج میپندارد اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود *** شه نباشد فارس اسپه بود
پس صله یاران ره لازم شمار *** هر که باشد گر پیاده گر سوار
ور عدو باشد همین احسان نکوست *** که به احسان بس عدو گشت است دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود *** زآن که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این ولیک *** از درازی خایفمای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش *** همچو بتگر از حجر یاری تراش
زآن که انبوهی و جمع کاروان *** ره زنان را بشکند پشت و سنان
مولانا میگوید: چرا برای شناخت مردان حق تکاپو نمیکنید و چشمان باطن را برای یافتن مردان حق به کار نمیگیرید؟ چرا چشم دلتان تو روشن نیست تا مردان حق را از مردم دنیاپرست تمیز دهید؟ مولانا میگوید: به ظاهر اشخاص نباید توجه کرد و یا همهی ذهن نباید متمرکز ظاهر افراد گردد، زیرا ظاهر نحیف یا فقیرانهی افراد ممکن است در خود، مرد کاملی را پنهان داشته باشد. بنابراین، هر درویشی که میبینی به سور او برو، حتی اگر از روی صدق و صفا نرفته باشی و در هر یک نشانِ مردان حق را یافتی دور او بگرد و او را خدمت کن. «یار ره» سالکی است که هنوز منازل سلوک را تمام نکرده است؛ «فارس اسپه» به معنای سوارکار (سپاه نیز به همین معناست) یا به معنای کسی که در مرتبهی کمال است، اما نه در پایه قطب. «از حَجر یاری تراش»، یعنی بکوش که این وجودهای جامد و ناآگاه را به یاران ره تبدیل کنی، زیرا کثرت یاران، پشت حرامیان را میشکند.
هر که خواهد همنشینی خدا *** تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بگسلی *** تو هلاکی زآن که جزئی بیکلی
هر که را دیو از کریمان وابرد *** بی کسش یابد سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان *** مکر دیو است بشنو و نیکو بدان
مضمون این ابیات در مثنوی مکرراً آمده است: «من اراده ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف»؛ یا هر که خواهد با خدا همنشینی کند، باید با اولیاءالله همنشینی کند. اگر تو از محضر اولیاءالله دور شوی و از مصاحبت ایشان ببُرّی، قطعاً هلاک خواهی شد، زیرا تو جزو فاقد کُلی. هر کسی را که شیطان از محضر مردان حق دور سازد، در تنهایی سرش را میخورد. اگر یک وجب از اولیاءالله دور شوی، بدان که این امر از نیرنگهای شیطان سرچشمه میگیرد.
چون شوی دور از حضور اولیا *** در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجه هجر همراهان غم است *** کی فراق روی شاهان زآن کم است
سایهی شاهان طلب هر دم شتاب *** تا شوی زآن سایه بهتر ز آفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو *** ور حضر باشد ازین غافل مشو
«صله یاران ره» به معنای رسیدگی به حال مردان راه حق است. مولانا میگوید: یاران دنیایی سرانجام از یکدیگر جدا میشوند، اما اگر کسی ارزش مردان حق را بداند، فراق روی آنها بسیار دردناک است. پس باید بکوشیم که از مردان حق دور نشویم، زیرا در پناه مردان الهی، انسان میتواند مثل آفتاب یا بیش از آفتاب بدرخشد.
سوی مکه شیخ امت بایزید *** از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست *** مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست *** کو بر ارکان بصیرت متکی است
گفت حق اندر سفر هر جا روی *** باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان *** در تبع آید تو آن را فرعدان
هر که کارد قصد گندم باشدش *** کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری برنیاید گندمی *** مردمی جو مردمی جو مردمی
قصد کعبه کن چون وقت حج بود *** چون که رفتی مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود *** در تبع عرش و ملایک هم نمود
سپس مولانا برای توصیح بیشتر مطلب، حکایتی را از تذکره الاولیای عطار میآورد: نقل است که مردی پیشم آمد و پرسید که کجا میروی؟ گفتم به حج. گفت چه داری؟ گفتم دویست درهم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد که حج تو این است. چنین کردم و بازگشتم. «متکی بر ارکان بصیرت»، یعنی کسی که پروردگار به او آگاهی و نور باطن داده است. «مردمی» به معنای کمال روحانی و معنوی است. مولانا دیدن عرش و فرشتگان، همه را فرع دید دوست و معرفت حق میداند.
خانهای نو ساخت روزی نومرید *** پیر آمد خانهی او را بدید
گفت شیخ آن نومرید خویش را *** امتحان کرد آن نکواندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق *** گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است این باید نیاز *** تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی *** تا بیاید خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی هم چون هلال *** دید در وی فر و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب *** همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بیند صد طرب *** چون گشاید آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود *** دل درون خواب روزن میشود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش *** عارف است او خاک در دیدهکش
پیش او بنشست و میپرسید حال *** یافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید *** رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگه *** گفت هین با خود چه داری زاد ره
گفت دارم از درم نقره دویست *** نک ببسته سخت بر گوشه ردی است
گفت طوقی کن به گردم هفت بار *** وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد *** دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی عمر باقی یافتی *** صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حضرت خضر(علیه السلام) مطابق منابع مذهبی زنده و جاوید است و در سرگذشت حضرت موسی وجود او مانند مراد جلوه میکند. «خضر وقت» در این جا، یعنی یپر بزرگ هر زمان یا قطب زمان. مولانا حالت عاشق را بیان میکند. به اعتقاد قدما فیل از حیوانات سرزمین هند است و هر انسانی که مبدأ هستی و نیستان وجود خود را یاد کند، مانند فیلی است که هندوستان را به خواب دیده باشد و حالت این پیر همین بوده است. «خاک کسی را در دیده کشیدن» به معنای به خدمت او در آمدن و از هدایت او بهره بردن است. مولانا میگوید: با دادن دویست درهم به یک نیازمند، پاک شدی و این کار همان ارزش را دارد که به مکه سفر کنی و میان صفا و مروه مراسم سعی به جا آوری.
حق آن حقی که جانت دیده است *** که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانه برّ اوست *** خلقت من نیز خانه سرّ اوست
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت *** واندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهای *** گرد کعبهی صدق بر گردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداست *** تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر *** تا ببینی نور حق اندر بشر
با یزید آن نکتهها را هوش داشت *** همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی با یزید اندر مزید *** منتها در منتها آخر رسید
کعبه، خانهی برّ و نیکویی حق است، ولی دل من نیز سرای اسرار الهی است. مضمون این بیت به حدیث قدسی اشاره دارد: «الانسان سرّی و أنا سرّه؛ انسان سرّ من است و من سرّ او. یا ابایزید، آن خانهی خداست و این دل من خانهی خدا، اما به آن خدایی که خداوند آن خانه و این خانه است؛ که تا آن خانه را بنا کردهاند در آن خانه درنیامده است و از آن روزی که این خانه را بنا کردهاند، از این خانه خارج نشده است. مضمون این بیت به حدیث قدسی دیگر اشاره دارد: «لا یسعُنی ارضی و لا سمائی ولکن یسعُنی قلب عبدی المؤمن»؛ نه زمین، گنجایش مرا دارد و نه آسمان، ولی دل مؤمن گنجایش من را دارد.» ابایزید، همین که مرا دیدهای، خدا را دیدهای و تو در واقع کعبهی صدق و راستی را طواف کردهای. این مضمون نیز از حدیث گرفته شده است: «من رأینی فقد رأی الحق». مولانا میگوید: ابایزید از تدثیرات سخنان پیر دگرگون شد و پایهی معنوی وی بالا رفت. او که در جست و جوی پایان راه بود، به منتهای طریقت خود و به کمال روحانی رسید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول