نویسنده: محمدرضا افضلی
آن یکی میگفت خواهم عاقلی *** مشورت آرم بدو در مشکلی
آن یکی گفتش که اندر شهر ما *** نیست عاقل جز که آن مجنون نما
بر نیای گشته سواره نک فلان *** میدواند در میان کودکان
صاحب رأی است و آتش پارهای *** آسمان قدر است و اختر بارهای
فر او کروبیان را جان شد است *** او درین دیوانگی پنهان شد است
لیک هر دیوانه را جان نشمری *** سر منه گوساله را چون سامری
چون ولیای آشکارا با تو گفت *** صد هزاران غیب و اسرار نهفت
«آتش پاره»، یعنی جرقهای که در درون دیگران آتش برپا میکند و حرفهای او دیگران را منقلب و آگاه میسازد. «آسمان قدر» به معنای بلند مرتبه است. «اخترباره» هم به همین معناست؛ کسی که دیوار او به اختران آسمان میرسد. منظور مولانا این است: شکوه و تأثیر شخصیت این «مجنون نما» به فرشتگان زندگی معنوی بخشیده است. او انسانی است که برتر از فرشتگان است. مولانا توصیه میکند که هر کسی، رهنمای طریق حق نیست. «سامری» خالهزاده و در ابتدا در خدمت موسی بود. اما بسیاری را به گمراهی کشاند و خود نیز گمراه شد. یک ولی حق ممکن است صد هزاران غیب و اسرار نهفته را آشکارا بگوید و ما قادر به تمییز سخن حق از کلام ناحق نباشیم.
مر تو را آن فهم و آن دانش نبود *** واندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت *** مر ورا ای کور کی خواهی شناخت
گر تو را باز است آن دیده یقین *** زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبر است *** هر گلیمی را کلیمی در بر است
مر ولی را هم ولی شهره کند *** هر که را او خواست با بهر کند
کس نداند از خرد او را شناخت *** چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور *** هیچ یابد دزد را او در عبور
کور نشناسد که دزد او که بود *** گرچه خود بر وی زند دزد عنود
در آن صورت، اگر همان ولی خود را در پردهی جنون پنهان کند، بدیهی است که ما او را نخواهیم شناخت. «آن دیدهی یقین» چشمی است که باطن و اسرار غیب را میبیند و به همین دلیل به مرتبهی یقین رسیده است. «سرهنگ» مرد کامل یا مرشد است. مولانا میگوید:» در پشت هر ظاهر فقیرانهای ممکن است مرد کاملی یا پیامبری باشد. کلیم اشاره به موسی کلیمالله است. مرد حق را، مرد آشنای به حقیقت میشناسد و هر که را اولیا بخواهند، خود را به او میشناسانند. به عبارت دیگر، باید در تو شایستگی بیابند تا خود را بر تو ظاهر کنند. اگر مرد حق صلاح بداند که خود را دیوانه نماید، با معیارهای عقل این جهانی شناخت او ممکن نیست. «کور» کسی است که به حقیقت و اسرار حق آشنا نیست و نمیتواند اولیاءالله را بشناسد. «دزد» نَفس است که ما را از راه حق دور میکند. «عنود» به معنای لجباز و سرکش است.
مشورت جوینده آمد نزد او *** کای آب کودک شده رازی بگو
گفت رو زین حلقه کین در باز نیست *** باز گرد امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان *** همچو شیخان بودمی من بر دکان
عاقل مجنوننما میگوید: اگر میتوانستیم اسرار غیب را به دنیا دوستان بگوییم، من هم برای خود جایی و دکانی داشتم، مثل بسیاری از پیروان صوفیه و صاحبان حرفه و کسب و کار. منظور از «مکان» موجودات و اشیای مادی است که در مکان و زمان محدود میشوند، و «لامکان» عالم، هستی مطلق و عالم غیب است.
گفت آن طالب که آخر یک نفس ***ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین زودتر بگو *** کاسب من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش *** از چه میپرسی بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید *** زو برون شو کرد و در لاغش کشید
دور شو تا اسپ نندازد لگد *** سم اسپ توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ باز راند *** کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سائل بیا *** یک سؤالم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود *** که ز میدان آن بچه گویم ربود
گفتای شه با چنین عقل و ادب *** این چه شیداست این چه فعل است ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان *** آفتابی در جنون چونی نهان
گفت این اوباش رایی میزنند *** تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع میگفتم مرا گفتند نی *** نیست چون تو عالمی صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث *** که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما *** کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم *** لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانهام *** گنج اگر پیدا کنم دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نشد *** این عسس را دید و در خانه نشد
«سواره برنی» همان هشیار دیوانهنماست که مانند کودکان سوار چوبی شده بود. «کیا» به معنای بزرگ و مقتدر است؛ مرد دلآگاه در عالم معنا شاه مقتدر است. «عقل کل» در این جا عقل کامل یا عقل پیوسته به عقل کل است. (عقل مرد کامل). شخص طالب و جست و جوگر به هشیار دیوانهنما گفت: سؤالی دارم. عاقل دیوانهنما سوار بر نی به سوی طالب آمد و گفت: زود باش حرفت را بزن که اسبم سرکش و چموش است، تا اسبم به تو لگد نزده زود باش، هر سؤالی داری آشکارا بیان کن. طالب به آن شیخ بزرگ و هوشمند گفت: شاها، با چنین عقل و ادبی که داری، شگفتا از این دیوانگی و کارهای کودکانه که از تو سر میزند. تو در بیان مطالب و اسرار فراتر از عقل کلی. تو که آفتاب عقل و معرفتی چرا خود را در دیوانگی مستور و پوشاندهای؟ آن هوشمند دیوانهنما گفت: این سفلگان و فرومایگان حکومتمدار، نظرشان بر این قرار گرفته بود که مرا در شهر قاضی کنند. من درخواست ایشان را رد کردم، ولی آنها نپذیرفتند و گفتند: مانند تو دانا و فرزانهای وجود ندارد. با وجود تو اگر کسی دیگر بر مسند قضا تکیه زند حرام و ناپسند است. به همین سبب، از روی ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم؛ یعنی ظاهراً بنا به مصلحت دیوانهام، ولی در اصل عاقل و فرزانهام.
محتسب در نیم شب جایی رسید *** در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو *** گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست *** گفت از آن که خوردهام گفت این خفیست
گفت آن چه خوردهای آن چیست آن *** گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب *** ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن *** مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی *** گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از دید و غم و بیدادی است *** هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز *** معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا *** گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو *** از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی *** خانه ی خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی *** همچو شیخان بر سر دکانمی
عاقل مدهوش و مست، فارغ از وابستگیهای مادی و این جهانی است. او از غم و حرمان زندگی دنیایی کناره گرفته و مست جمال حق است. لطیفهای که در این ابیاب آمده است، حکایت از این واقعیت میکند. منظور مولانا از نقل این لطیفه، هشداری برای دنیادوستان غافل است که فقط با معیارهای این جهانی به همهی پدیدهها مینگرند و از زاویهی چشم تنگ خود به ارزیابی هستی میپردازند. مردان حق در چنین شرایطی یا خود را به دیوانگی میزنند و یا به مستی، تا از ننگ هوشیاری کشنده و هلاک کننده دنیاگرایی برهند و از مباحث دورانگیز و بیحاصل بیگانه شوند. «دور»، یعنی توقف دو امر بر یک دیگر چنان که نتوان گفت کدام یک مقدّم یا مؤخّر بر دیگری است، به عبارت ساده، یعنی بحث بینتیجه. «چون خر در خلاب ماند»، یعنی سرگردان شدن و بیتصمیم ماندن. خلاب، یعنی آب گل آلود. «هوهو کردن»، یعنی تکرار کلمهی هُو به معنیای حق که رنگ ذکر و مناجات دارد و حاکی از شادی عارف است که دل به حق بسته باشد. «از غم منحنی» به معنای خمیده و در خود فرو رفته است. «معرفت تراشیدن»، یعنی گفتن کلماتی که حاکی از معرفت و روشنی باطن باشد. «از برهنه گرو بردن»، یعنی از هیچ انتظار فایده داشتن. به عبارت دیگر، به هیچ امیدوار بودن. «عقل و امکان»، یعنی شرایطی که مقبول اهل دنیا باشد و «متحسب» در این لطیفه نماینده دنیا و دنیادوستان است. اگر من مطابق موازین شما بودم، حرمت و جاهی داشتم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
آن یکی گفتش که اندر شهر ما *** نیست عاقل جز که آن مجنون نما
بر نیای گشته سواره نک فلان *** میدواند در میان کودکان
صاحب رأی است و آتش پارهای *** آسمان قدر است و اختر بارهای
فر او کروبیان را جان شد است *** او درین دیوانگی پنهان شد است
لیک هر دیوانه را جان نشمری *** سر منه گوساله را چون سامری
چون ولیای آشکارا با تو گفت *** صد هزاران غیب و اسرار نهفت
«آتش پاره»، یعنی جرقهای که در درون دیگران آتش برپا میکند و حرفهای او دیگران را منقلب و آگاه میسازد. «آسمان قدر» به معنای بلند مرتبه است. «اخترباره» هم به همین معناست؛ کسی که دیوار او به اختران آسمان میرسد. منظور مولانا این است: شکوه و تأثیر شخصیت این «مجنون نما» به فرشتگان زندگی معنوی بخشیده است. او انسانی است که برتر از فرشتگان است. مولانا توصیه میکند که هر کسی، رهنمای طریق حق نیست. «سامری» خالهزاده و در ابتدا در خدمت موسی بود. اما بسیاری را به گمراهی کشاند و خود نیز گمراه شد. یک ولی حق ممکن است صد هزاران غیب و اسرار نهفته را آشکارا بگوید و ما قادر به تمییز سخن حق از کلام ناحق نباشیم.
مر تو را آن فهم و آن دانش نبود *** واندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت *** مر ورا ای کور کی خواهی شناخت
گر تو را باز است آن دیده یقین *** زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبر است *** هر گلیمی را کلیمی در بر است
مر ولی را هم ولی شهره کند *** هر که را او خواست با بهر کند
کس نداند از خرد او را شناخت *** چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور *** هیچ یابد دزد را او در عبور
کور نشناسد که دزد او که بود *** گرچه خود بر وی زند دزد عنود
در آن صورت، اگر همان ولی خود را در پردهی جنون پنهان کند، بدیهی است که ما او را نخواهیم شناخت. «آن دیدهی یقین» چشمی است که باطن و اسرار غیب را میبیند و به همین دلیل به مرتبهی یقین رسیده است. «سرهنگ» مرد کامل یا مرشد است. مولانا میگوید:» در پشت هر ظاهر فقیرانهای ممکن است مرد کاملی یا پیامبری باشد. کلیم اشاره به موسی کلیمالله است. مرد حق را، مرد آشنای به حقیقت میشناسد و هر که را اولیا بخواهند، خود را به او میشناسانند. به عبارت دیگر، باید در تو شایستگی بیابند تا خود را بر تو ظاهر کنند. اگر مرد حق صلاح بداند که خود را دیوانه نماید، با معیارهای عقل این جهانی شناخت او ممکن نیست. «کور» کسی است که به حقیقت و اسرار حق آشنا نیست و نمیتواند اولیاءالله را بشناسد. «دزد» نَفس است که ما را از راه حق دور میکند. «عنود» به معنای لجباز و سرکش است.
مشورت جوینده آمد نزد او *** کای آب کودک شده رازی بگو
گفت رو زین حلقه کین در باز نیست *** باز گرد امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان *** همچو شیخان بودمی من بر دکان
عاقل مجنوننما میگوید: اگر میتوانستیم اسرار غیب را به دنیا دوستان بگوییم، من هم برای خود جایی و دکانی داشتم، مثل بسیاری از پیروان صوفیه و صاحبان حرفه و کسب و کار. منظور از «مکان» موجودات و اشیای مادی است که در مکان و زمان محدود میشوند، و «لامکان» عالم، هستی مطلق و عالم غیب است.
گفت آن طالب که آخر یک نفس ***ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین زودتر بگو *** کاسب من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش *** از چه میپرسی بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید *** زو برون شو کرد و در لاغش کشید
دور شو تا اسپ نندازد لگد *** سم اسپ توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ باز راند *** کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سائل بیا *** یک سؤالم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود *** که ز میدان آن بچه گویم ربود
گفتای شه با چنین عقل و ادب *** این چه شیداست این چه فعل است ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان *** آفتابی در جنون چونی نهان
گفت این اوباش رایی میزنند *** تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع میگفتم مرا گفتند نی *** نیست چون تو عالمی صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث *** که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما *** کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم *** لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانهام *** گنج اگر پیدا کنم دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نشد *** این عسس را دید و در خانه نشد
«سواره برنی» همان هشیار دیوانهنماست که مانند کودکان سوار چوبی شده بود. «کیا» به معنای بزرگ و مقتدر است؛ مرد دلآگاه در عالم معنا شاه مقتدر است. «عقل کل» در این جا عقل کامل یا عقل پیوسته به عقل کل است. (عقل مرد کامل). شخص طالب و جست و جوگر به هشیار دیوانهنما گفت: سؤالی دارم. عاقل دیوانهنما سوار بر نی به سوی طالب آمد و گفت: زود باش حرفت را بزن که اسبم سرکش و چموش است، تا اسبم به تو لگد نزده زود باش، هر سؤالی داری آشکارا بیان کن. طالب به آن شیخ بزرگ و هوشمند گفت: شاها، با چنین عقل و ادبی که داری، شگفتا از این دیوانگی و کارهای کودکانه که از تو سر میزند. تو در بیان مطالب و اسرار فراتر از عقل کلی. تو که آفتاب عقل و معرفتی چرا خود را در دیوانگی مستور و پوشاندهای؟ آن هوشمند دیوانهنما گفت: این سفلگان و فرومایگان حکومتمدار، نظرشان بر این قرار گرفته بود که مرا در شهر قاضی کنند. من درخواست ایشان را رد کردم، ولی آنها نپذیرفتند و گفتند: مانند تو دانا و فرزانهای وجود ندارد. با وجود تو اگر کسی دیگر بر مسند قضا تکیه زند حرام و ناپسند است. به همین سبب، از روی ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم؛ یعنی ظاهراً بنا به مصلحت دیوانهام، ولی در اصل عاقل و فرزانهام.
محتسب در نیم شب جایی رسید *** در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو *** گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست *** گفت از آن که خوردهام گفت این خفیست
گفت آن چه خوردهای آن چیست آن *** گفت آن که در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب *** ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن *** مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی *** گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از دید و غم و بیدادی است *** هوی هوی میخوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز *** معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا *** گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو *** از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی *** خانه ی خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی *** همچو شیخان بر سر دکانمی
عاقل مدهوش و مست، فارغ از وابستگیهای مادی و این جهانی است. او از غم و حرمان زندگی دنیایی کناره گرفته و مست جمال حق است. لطیفهای که در این ابیاب آمده است، حکایت از این واقعیت میکند. منظور مولانا از نقل این لطیفه، هشداری برای دنیادوستان غافل است که فقط با معیارهای این جهانی به همهی پدیدهها مینگرند و از زاویهی چشم تنگ خود به ارزیابی هستی میپردازند. مردان حق در چنین شرایطی یا خود را به دیوانگی میزنند و یا به مستی، تا از ننگ هوشیاری کشنده و هلاک کننده دنیاگرایی برهند و از مباحث دورانگیز و بیحاصل بیگانه شوند. «دور»، یعنی توقف دو امر بر یک دیگر چنان که نتوان گفت کدام یک مقدّم یا مؤخّر بر دیگری است، به عبارت ساده، یعنی بحث بینتیجه. «چون خر در خلاب ماند»، یعنی سرگردان شدن و بیتصمیم ماندن. خلاب، یعنی آب گل آلود. «هوهو کردن»، یعنی تکرار کلمهی هُو به معنیای حق که رنگ ذکر و مناجات دارد و حاکی از شادی عارف است که دل به حق بسته باشد. «از غم منحنی» به معنای خمیده و در خود فرو رفته است. «معرفت تراشیدن»، یعنی گفتن کلماتی که حاکی از معرفت و روشنی باطن باشد. «از برهنه گرو بردن»، یعنی از هیچ انتظار فایده داشتن. به عبارت دیگر، به هیچ امیدوار بودن. «عقل و امکان»، یعنی شرایطی که مقبول اهل دنیا باشد و «متحسب» در این لطیفه نماینده دنیا و دنیادوستان است. اگر من مطابق موازین شما بودم، حرمت و جاهی داشتم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول