دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)

انگار این شگفتی تنها در آسمان نیست؛ گویی کره زمین را هاله‏ای از انوار سبز، احاطه کرده است! گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکل‏گیری است! این تنها معجزه نوروز نیست. این تنها شکوه آغازین بهار نیست. این نور، برای آسمانیان، آشناتر از زمینیان است. امروز، روز تمام زیبایی‏هاست؛ روز تبلور عشق در تمام آینه‏هاست؛ روز زیبای «ولایت» است؛ روز تکامل مادی و معنوی آفرینش. امروز، روز شکوفایی ولایت در قاموس خلقت است؛ یک روز «توحیدی» زیبا که ترجمان «عدل» الهی
يکشنبه، 24 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)

فصل تازه ولایت

سید علی اصغر موسوی
چیست این بهار خجسته؟ چیست این لحظه شگفت زیبا، زیبای شگفت؟
انگار این شگفتی تنها در آسمان نیست؛ گویی کره زمین را هاله‏ای از انوار سبز، احاطه کرده است! گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکل‏گیری است! این تنها معجزه نوروز نیست. این تنها شکوه آغازین بهار نیست. این نور، برای آسمانیان، آشناتر از زمینیان است. امروز، روز تمام زیبایی‏هاست؛ روز تبلور عشق در تمام آینه‏هاست؛ روز زیبای «ولایت» است؛ روز تکامل مادی و معنوی آفرینش. امروز، روز شکوفایی ولایت در قاموس خلقت است؛ یک روز «توحیدی» زیبا که ترجمان «عدل» الهی در قامت «امامت» است؛ ترجمان صداقتِ «معاد» در بلاغتِ «نبوت»، نتیجه تلاش هزاران پیام‏آور الهی.
صدای دلنشین حضرت جبرئیل علیه‏السلام است و جان مشتاق حضرت رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله .
ندای وحی، جان و تن حضرت را می‏آشوبد و تبسمی دل‏نشین، بر لب‏های مبارکش می‏نشیند. احساسی سبک و شعف‏ناک، سراسر وجودش را فرا گرفته است.
«کیست مولا، آنکه آزادت کند!»
اینک زمان، آغاز دیگری را تجربه می‏کرد. فصلی تازه در حال شکفتن و تبلوری تازه در حال شکل گرفتن بود؛ آغاز فصل عشق، فصل ارادت، فصل زیبای ولایت؛ فصلی که می‏طلبید دست‏های حضرت پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را برای توسل؛ برای دعا: دعایی به زیبایی اجابت:
«اللهم وَالَ مَن وَالاهُ و عَادِ مَن عاداهُ، وانصُرْ مَن نَصَرَهُ، وَاخْذُلْ مَن خَذَلَهُ»
... اندک اندک جمع‏ها به هم پیوست. نجواها به زمزمه‏های بلند بدل شد. آن‏گاه، چشم‏ها فراتر از نگاه‏ها به چهره زیبا و متبسّم پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله دوخته شد. سکوت... سکوتی در نهایت زیبایی، آسمان و زمین را در بر گرفت. اینک، پیام‏آور خوبی‏ها بود و پیامی دیگر؛ پیامی که باعث شادمانی اهل دل و غمگینی نفاق‏پیشگان بود. پیام پیام‏آور مهربانی به همه رسید. اینک کائنات باید شاهد پیوند «امامت و نبوت» می‏شد؛ پیوندی که انوار آن، با گره خوردن دست‏ها در همدیگر، تمامی آسمان و زمین را در برگرفت و ذره ذره هستی، شروع به تسبیح ذات اقدس باری‏تعالی کردند.
اینک خداوند، آرمانی‏ترین اندیشه را به پیامبر خویش ارزانی داشته بود؛ اندیشه‏ای که در جهان خاکی، تحولی عظیم و در جهان افلاکی، ذوقی سلیم، برای عبادت حضرت پرورگار به وجود می‏آورد. گویی هنگام عاشقانگی‏ها بود؛ هنگام به وجد آمدن تمامی سلول‏ها، با ذکر «یا علی».
فرمود: هر کسی را که من مولای اویم، علی مولای اوست؛ مولایی که شما را از بند خودپرستی‏ها آزاد خواهد کرد؛ «کیست مولا؟ آنکه آزادت کند».
هر دو دست، نشان عظمت همدیگر بودند؛ عظمتی که خداوند، آن را در ادیان دیگر بشارت داده بود؛ بشارت امامت و حکومت صالحین بر زمین! بشارت فصلی که عدالت الهی را در نقطه نقطه زمین مستقر کند. بشارت ولایت مولا امیر المؤمنین، عدل مجسم خداوند در زمین.
درود خداوند بر امین وحی الهی و کشتیبان نبوت، حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و روح نماز، مولای جوان‏مردان، حضرت علی مرتضی باد.
آحاد ملک چو سجده بر آدم کرد
بر نام علی و شوکت خاتم کرد
در روز غدیر خم نه تنها آدم
بر قامت مرتضی فلک سر خم کرد

غدیر، عید می‏شود؟

حمیده رضایی
این آخرین نظاره‏های خورشید است. شلاق شن‏های روان و صدای زنگ بی‏گاه شتران؛ آخرین تصویر دست‏ها و چشم‏های داغدار.
کویر، دو زانو نشسته است، سنگ‏ریزه‏ها و شن‏های داغ ـ حجة الوداع ـ نفس‏های گلوگیر. صدایی نیست؛ سکوت، هیاهوی حوالی را می‏شکند.
سرهای آوار بر زانون، محزون و ماتم‏زده؛ «خداحافظ مکه، مدینه، شعب...»
این آخرین کلماتی‏ست که از گلوی خورشید شنیده می‏شود.
گرمای تابستان بر تن دقایق، عرق کرده است. خداحافظ، هوای نفس‏گیر مکه، خداحافظ مدینه!
چشم می‏چرخاند از زاویه وداع، دست بالا برده است و چشم‏های نظاره‏گر را شاهد می‏گیرد به پیمانی که دست‏هایش را در دست‏های علی گره می‏زند.
آرام آرام هیاهو رنگ می‏گیرد ـ لبخندها و کینه‏ها ـ . دست‏های بیعت و خنجرهای گره شده در مشت. سر بر گریبان،های‏های اشک می‏ریزند وداع با رسول را و رسول که صدایش در بیابان‏های تفتیده، خواب خاک را می‏شکافد که:
افراشتم دو دست که می‏خواهمت علی
این برکه شاهد است که می‏خواهمت علی
وقتی رسول دست علی را گرفته بود
لبخند می‏زد و دلش اما گرفته بود
بغض‏هایی تنومند، زائرانی خسته، چشم‏هایی بارانی، سر بر گریبان اندوه، آخرین نظاره‏های خورشید.
خداحافظ، رسول! پس از سال‏ها تلاش، سفرت را آغاز کرده‏ای به سوی آرامش، به سوی معبود.
خداحافظ، رسول! بیست و سه سال سکوت علی، نشانی از بیعت در این هنگامه تاریخ‏ساز است.
یک لحظه محو شد اثر سنگ‏ریزه‏ها
خاموش شد دو چشم تر سنگ‏ریزه‏ها
مرگ ستاره‏ها همه یک یک شروع شد
از آن دقیقه مرگ ملائک شروع شد
ماهِ بدون پرتو خورشید می‏شود؟!
حالا شما بگو که غدیر عید می‏شود؟!

دست بیعت

خدیجه پنجی
از دوردست، صدایی، سکوت صدا را می‏آشوبد. به گمانم صدای زنگ کاروان است که در همهمه وحشت‏افزای تنهایی برکه می‏پیچد.
ای کاش لحظه‏ای کنار من درنگ کنند تا تنهاییِ خود را با حضورشان قسمت کنم.
ای کاش آبی داشتم تا عطش و خستگی راه را با خنکای وجودم فرو می‏نشاندند! غدیر، خسته و تنها، سر در گریبان فرو برده و رؤیاهایش را آه می‏کشد.
کاروان نزدیک و نزدیک‏تر می‏شود. ناگاه، صدایی، در سکوت کاروان پیچید. صدایی، حجاز را به لرزه افکند.
«بایستید! دهان‏های باز برگشتند تمام گردنه‏های حجاز برگشتند
همین که پرده خاموش کاروان افتاد صدا دوید و در آغوش کاروان افتاد»
رفتگان را فرا خوانید و جاماندگان را دریابید که پیامی مهم دارم.
سکوت، به زمزمه نشست. زمزمه‏ها بلند و بلندتر و موجی از همهمه در کاروان افتاد. دستان خدا در دست رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، بالا رفت.
«مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه». تاریخ سال‏خورده حجاز، هنوز هم هجوم بی‏دریغ دستانی را که برای بیعت پیش می‏آمدند، به خاطر دارد.
شادباش‏های آمیخته با کینه فرود آمدند.
سیل تبریک‏های پیاپی که بوی نفرت می‏داد.
عقده‏ها سر باز کرده و زخم‏های چرکینی که متولد شد.
... و خدا، ولایت علی علیه‏السلام را به انسان هدیه کرد و حصار محکم خود را به بشر ارزانی داشت. چشمه حیات جاری شد تا بنی‏آدم، عطش بی‏حد و حصر خود را فرو بنشاند به زلالیِ محبت مولا.
و حب علی، سرآغاز همه خوبی‏ها گشت. راه راست نمایان و دین خدا تکمیل شد.
آینده تاریخ انسان، به دست‏های «ید اللهی» علی سپرده شد تا در سایه‏سار محبت و عدالت بی‏دریغش، به آرامش برسد.
بارانی از رحمت، باریدن گرفت. خدا، مهر علی را به خاک هدیه کرد و خاک، بارور شد، نام علی را به گوش آب‏ها خواند و رودها خروشیدند، یاد علی را به درخت‏ها، سپرد و درخت‏ها، سبز شدند.
صدای هلهله می‏آید؛ اما حزنی غریب، گلوی لحظات را می‏فشرد غدیر، شاد و غمگین است.
اینجا نقطه آغاز دلتنگی‏های علی است؛ شروع داستان حق‏طلبی فاطمه علیهاالسلام . غدیر، رنج روزهای نیامده علی است؛ ابتدای بیست و پنج سال خانه‏نشینی ذوالفقار.
غدیر، اولین پژواک از اندوه بی‏شمار، چاه دلتنگی‏های مرتضی است.

همین دست‏ها...

امیر اکبرزاده
... و صدا در گوش‏ها به نجوا درآمد.
«هر کس من مولا و سرورش هستم، پس از من پسر عمو و جانشینم وصی و ولی الامر مسلمین علی ابن ابی‏طالب مولا و سرورش است.»
و صدا در هاله‏ای از صوت بلند صلوات به محمد و آل محمد، به سمت آسمان‏ها و عرش بال گشود تا بشارت ولی امری امیر المؤمنین در ملائک نیز ولوله‏ای آسمانی به پا کند.
صدا در عرش، به طنین مبارک باد مبدل شد و بر خاک نازل گردید. در کنار برکه غدیر، مردم موج برمی‏داشتند تا دست علی را بفشارند به نشانه بیعت و چشمه چشمه، چشم‏ها به اشک می‏نشستند از اشتیاق. عطر دل‏انگیز وحدت در هوا پراکنده شده است و دست‏ها یکی یکی دست علی را می‏فشرند؛ دستی را که پیامبر بارها و بارها فشرده است.
صورت علی غرق بوسه می‏شود؛ صورتی را که رسول اللّه‏ بسیار در آن با تبسم به نظاره نشسته است؛ جلوه لایزال خداوندی را.
دست علی، گرمای دستان مردم را حس می‏کند و در چشمانشان می‏بیند برقی را که به ظاهر از شوق است، اما دریغ که همین چشم‏ها و همین برق شوق، روزی... .

پیراهنی از غدیر مبارکت باد!

قنبر علی تابش
غدیر، نام اقیانوس بی‏کرانی است که افق در افق، با آسمان نسبت دارد و موج در موج، هم‏آغوش عرش است. عرش، از آخرین موج‏های غدیر آغاز می‏شود.
خوش به حال فرشتگان که هر شامگاه، با سرخی شفق، فوج فوج در زلال بی‏کران غدیر بال می‏شویند و در ساحل سبز غدیر به نماز می‏ایستند!
آدم از بهشت شروع شد و به زمین پیوست و سال‏ها در زمین گشت و گشت؛ با شیون و اندوه. سرانجام، غدیر خم را یافت و از معبر غدیر، دوباره به بهشت بازگشت. در جاذبه این خاکدان سخت، غدیر تنها بال پرواز به سمت بهشت است. دیگر هر چه هست، خاک است، خون است، خاکستر است.
یکصد و بیست و چهار هزار چشمه از ازل تا به ابد جاری گشت و به غدیر پیوست.
اینک غدیر، حاصل یکصد و بیست و چهار هزار چشمه زلال رسالت است که موج در موج، عرفان و معرفت را فراراه انسان قرار داده است.
«فَصَلّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ».
پس اگر هنوز ذوق تماشایت هست بیا به کرانه غدیر بایست تا پنجره‏هایی از عرش در برابرت گشوده شود و تو را به تماشای لوح و قلم ببرد.
هیچ‏گاه آرزو کرده‏ای که تو در لب دریایی، آهسته آهسته قدم بزنی و فرشتگان، فوج فوج از برابرت پرواز کنند؟ اگر جوابت آری است، در یک غروب، دست از هر چه هست و نیست بشوی و تنها یک دل با خود بردار و در کرانه غدیر برو، ببین پرواز فرشتگان چقدر زیباست، چقدر تماشایی!
هر کس که یک بار گذرش بر کرانه‏های غدیر افتاده باشد، دیگر همیشه مست است، همیشه عاشق است. دیگر هیچ‏گاه غم سراغش نخواهد آمد.
پس پیراهنی از غدیر مبارکت باد!

... برکه‏ای پر از پر پروانه

ابراهیم قبله آرباطان
ظهر بود؛
گرم و تن‏سوز؛ خاک‏ها، از شلاق شعله‏های خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثه‏ای را رقم می‏زد.
صدا، پروانه‏ای می‏شد که روی هزاران شانه خسته و خاک‏گرفته می‏نشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمان‏ها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش می‏کشید.
برکه، تمام پروانه‏های تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده بود و در خودش نمی‏گنجید.
غدیر دیگر برکه نبود.
«غدیر ای باده‏گردان ولایت
رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشه‏گیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد
ردای سبز بعثت را نپوشد»
غدیر دف می‏زد و بر طبل‏های شادی می‏کوبید.
ناگهان، دست‏های خورشید، در دست‏های وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستاره‏های آسمان، به شب‏نشینی چشمان خورشید آمدند.
دست‏های وحی، بالا می‏رفت و دست‏های خورشید را بالاتر می‏برد.
هزاران باور، می‏دیدند و تبریک می‏گفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد می‏کشید و دهان‏های تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و رسول، طنین صدایش را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

در غدیر بود که...

حمزه کریم خانی
غدیر، سفره‏ای است که برای تمامی گل‏ها پهن کرده‏اند.
غدیر، گلبانگ عاشقانه و جاودانه هستی است.
غدیر، یک اتفاق ساده نیست؛ یک گزینش رحمانی است.
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
غدیر، گل همیشه بهار زندگی است. دریایی بی‏کرانه است؛ جاری بر جان‏های پاک و اندیشه‏های تابناک.
غدیر، تجلی خواست خالق، روح آفرینش، برانگیزاننده ستایش و دست‏های بلندی است که انسان خاکی را به افلاک می‏کشاند.
غدیر، ریزش باران الطاف رحمانی بر گلزار جان‏های تشنه است.
غدیر، برکت همه احساس‏های معنوی و دریای جاری خیرات نبوی است.
در غدیر بود که تیرگی‏ها فراری شدند و نورانیت محض، خودنمایی کرد.
در غدیر بود که قیافه ایمان، تماشایی شد و شاخه‏های عشق، بر تن ایمان رویید.
در غدیر بود که درخت هستی، به کمال رسید.
در غدیر بود که قرابت انسان با خدا آشکار شد.
در غدیر بود که نیلوفر عشق، بر گرد محور زمین پیچید.
در غدیر بود که جوانه جاودانه ولایت عاشقانه، سر برکشید.

مسافران برزخِ وداع

حسین هدایتی
نوایی حزن‏آور در تکاپوی کاروان می‏پیچد. تمام اشیاء، سر در گریبان خویش فرو برده‏اند و کاروانیان، زانو در آغوش زمستانی خود گرفته‏اند. هیچ کس را یارای چرخیدن نیست؛ طواف، رنگ ماتم گرفته است.
دست‏ها و دهان‏ها یخ کرده‏اند و شهر سنگی را تمنّای پذیرفتن این همه نیست. اشتران ماتم زده بر سنگفرش‏های ساییده ظهر می‏کوبند. قلب شکسته جهان در سینه ستبر عربستان می‏تپد.
آن مرد با چشم‏هایی از باران آمد و با چشم‏هایی از باران خواهد رفت. این آخرین بار است که لبخندهایش نوازشگر دریچه‏های بیت اللّه خواهد بود. رنج خداحافظی گلوی گسیخته زمین را می‏فشارد. رگبار مشت‏ها بر دیوارها، آوار سرها بر زانوها و باران اشک‏ها بر دامن‏ها...
شهر آرام آرام می‏شکند در خویش. الوداع، ای کوچه‏های بی‏کسی، ای خاطرات کودکی‏ها و تنهایی‏ها! خداحافظ، شهر پدر؛ شهر مادر! خداحافظ، ای عطر نافراموش ابی‏طالب؛ ای‏های و هوی سالخورده عبدالمطلب! الوداع، ای راه‏های بی‏راه، دقیقه‏های گذرنده و گرده حجرا، ای بوسه‏گاه شلاق‏های سوزان خورشید!
ظهر ثانیه‏ها بر تن‏ها عرق کرده است. مسافران برزخِ وداع، چشم از رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله برنمی‏دارند. این پرده آخر را باید آن چنان زار زار گریست که سیلاب خون، دیواره‏های لجوج فاجعه را در هم بکوبد. هوا سخت نفس گیر است. کوچه‏ها و دریچه‏ها سراسیمه به خاک می‏افتند؛ آخرین بوسه‏ها بر قدم‏های آسمان. زمین دلتنگی می‏کند و آدم‏ها در گریبان دم کرده خویش فراموش می‏شوند.
او می‏رود مثل لبخندهایی که از لب‏ها خواهد رفت و کعبه می‏ماند با قطرات اشکی که در چشمه‏هایش مانده است. خداحافظ، ای پنجره تنهایی‏ام، حرا! خداحافظ، ای دامنه‏های مهربان؛ ای جاده‏های نیمه شبان! و خدا حافظ، ای تربت خدیجه! آخرین همدرد و اولین پناه در ثانیه‏های ستیهنده وحی!

لبخند بزن، امام!

امیر مرزبان
برخاست و رسالتش را تکمیل کرد؛ می‏دانست باغ فردا را چه گل‏هایی روشن می‏کند. غمگین علف‏های هرزه بود؛ و سرمست از عطر گل‏هایی که در راه بودند.
آهای، مردم! این، آخرین ودیعتی است که عشق بر شانه‏های خسته ولی صبور من گذاشته؛ مژده می‏دهم شما را به پیوند خدا و ملکوت با زمین، به پیوند بی‏وقفه نور و رنگین کمان، به بارانی که ریشه در خاک دارد و آسمان به شستن سر و روی خودش با آن، مباهات می‏کند.
خورشید نورش را از چشم‏های صبور این مرد می‏گیرد. ستاره‏ها تلالؤ آسمانی خنده‏های او هستند. هر چند این مرد غمگین کم می‏خندد؛ امّا باور کنید وقتی بخندد، دنیا را بهاری می‏کند!
بخند علی! تو می‏دانی تمام پیامبران قبل از منی! تو ادامه همه دلتنگی‏های من و حرا هستی! تو معنی دهنده تمام گریه‏های شبانه نوحی! تو هیبت موسا داری! تو نفس عیسا داری! تو از خون ابراهیمی، از تبار اسماعیل، از سلاله عشق، تو محمدی! تو من هستی و من توام؛ در آیینه وحدت ازلی!
بخند علی و دستی را که بالا می‏برم، ایستاده نگه دار! تا تاریخ زیر سایه آن بخندد، تا فردا از سر انگشت‏های تو اجازه ورود بگیرد، تا عشق حق داشته باشد از این همه باران بی‏وقفه‏ای که بر این دل‏های خسته باریدیم، بگوید! حالا رنگین کمان چشم‏های تو معنای همه باران‏هاست. حالا منم و دست‏های تو و تویی دست نیاز این خاکِ مشتاق!
آن سوتر از برکه، در صحرا غلغله برپاست. شاد باش گویان از راه می‏رسند؛ امّا کائنات به تهنیت مردی می‏آید که صبوری سال‏های سخت فردا از چشم‏هایش هویداست و به همه دشنه‏هایی که در راهند با لبخندی به وسعت این کویر می‏نگرد...
بگذار سکوت علی پایانی باشد بر همه زخم‏های تاریخ؛ امّا فریاد آسمان از همین دقایق جاری برمی‏خیزد. لبخند بزن علی! عید لبخند است، هر چند دلت اندوه کوه‏ها را بکشد... لبخند بزن مولا! لبخند بزن امام! لبخند...

پرده آخر

خدیجه پنجی
صحنه تاریخ، آماده؛ شروع داستان
تک تکِ نقش‏آفرینانش عزیز و مهربان
یک نمایشنامه زیبا و جالب، خواندنی
کارگردان توانایش، خداوند جهان
پرده اول: صدای مبهم یک قافله
می‏شکافد سینه خشک کویری ناتوان
بوی باران، بوی ناب اتفاقی بی‏نظیر
عطر آواز ملایک در سکوت کاروان
منبری بسیار ساده، پله پله تا خدا
ایستاده قلب عالم بر بلندای جهان
چشم‏ها خاموش، سرشار از سؤالاتی شگفت
هان! چه می‏خواهد بگوید خاتم پیغمبران
می‏گشاید لب، به «بسم اللّه الرحمن الرحیم»
می‏برد بالای سر، دست ولایت ناگهان...
پرده دوم: صدای همهمه، باران نور
رقص و آواز و شمیم هلهله در آسمان
روزگار از شوق فریاد «علی» سر می‏دهد
با ولایت بیعتی جاوید می‏بندد زمان
پرده آخر: کسی از نسل تاریخ غدیر
می‏رسد با ذوالفقاری انتهای داستان

سکوی جاودانگی

محمد کاظم بدر الدین
غدیر، دورنمایی از حقایق امامت بود در دقایق آن صحرا.
کاروانیان از حج بازگشته‏اند و سوغاتی از «توحید» به همراه دارند. با استماعِ بیاناتِ رسولِ مهربانی، رو به «نبوت» آورده‏اند و اینک «امامت».
کدامین طنین، با آهنگی از دیار آینه، می‏تواند گل و گلشن را به سینه‏ها مهمان کند؟ مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه.
کنارِ برکه، سکوی جاودانگی بود که از یک سو اتمام دین را دید و از دیگر سو، آغاز معرفیِ همگانیِ علی را.
غدیر نشان داد خدا عادل است و ولایت را در وجود سزاوارترین، مستقرّ می‏سازد. دستی، جانشینِ دستی شد و از این گل تازه، افسردگیِ آن صحرا زدوده شد.
غدیر، برکه‏ای از تدبیر بود برای رسیدن به رستگاری‏های پیاپی، رسیدن به هم‏صدایی و همسویی.
غدیر می‏خواست تمامیِ فاصله‏ها را به صفر برساند و به مارهای خفته و مترصد، طعم گس هلاکت بچشاند.
می‏خواست تحریف، در جامعه نیفتد.
کدام زخم، با فراموشیِ این میثاق برابری می‏کند آیا؟!
عیدی آمد و سوزندگیِ آن بیابان، خنکایِ بهار را لمس کرد.
برکه‏ای که ماناتر از اقیانوس بود، امامت را به جریان انداخت.
غدیر، آبراهه‏ای بود به خشک‏زار اندیشه‏های تمام اَعصار.

غدير؛ آغاز بيدارى

رزيتا نعمتى
نيمه راه حجة‏الوداع، آغاز بيدارى چشم‏هاى زمينيان بود. آسمان، در بلندى‏ها، سكته‏اى مليح كرد تا شعر شعور على، در سينه عاشقانش سروده شود. آن روز، نگاه محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، اشاره به جبروت كرد و آرامش على عليه‏السلام اشاره به ملكوت.

خورشيد و ماه

با محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، هر چه بالا مى‏روى، بالاتر مى‏بينى و اين لياقت، تنها شايسته على عليه‏السلام است كه در تسخير قلب ملايك، سابقه‏اى ديرينه دارد. غدير، آنجاست كه شاخه‏هاى على عليه‏السلام و محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به اتصال پيوندى به نام فاطمه عليهاالسلام اوج مى‏گيرد و دوازده ميوه امامت از شجره طيبه‏شان، به دامان عاشقان مى‏افتد. آنجا، دستان توحيدى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حجاب‏هاى ظلمانى را كنار مى‏زند تا آنچه از ناگفته‏هاى رسالت باقى مانده است، زمزمه كند.
مردم! بگوييد به باد، به باران، به آفتاب و به آب كه اينك على عليه‏السلام ، جانشين من است و در عبور روز و شب، ماه و خورشيد، اين‏چنين جايگاه خود را عوض مى‏كنند تا تاريكى، رهروانشان را نبلعد.

على؛ حسن ختام رسالت

اينك محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، دست را به سمت آسمان بالا مى‏برد تا على عليه‏السلام را به همگان نشان دهد. اين، حسن ختام زيباى رسالت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است.
اينك، تنها وصى محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، بر سكّوى قلب‏ها، نشان افتخار و امامت را به سينه نورانى خويش مى‏آويزد تا عشق را دست به دست بچرخانند و به مقصد برسانند.

مكتب‏خانه على عليه‏السلام

آن روز، آنچه در ذهن محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏گذشت، اتصال راه‏هاى زمين به آسمان بود و اين‏بار، مسافران را به جاده‏اى رو به آسمان هدايت كرد.
مردم، جهاز شتران را روى هم گذاشتند و محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با دستان على عليه‏السلام ، آسمان را براى هميشه به زمين پيوند داد و اين‏گونه آموخت كه براى رسيدن به معبود، چگونه دست نياز بر دامان على و آل او دراز كنيم.

آخرين فرمان

سودابه مهيجى
صدا، آيه محكم پروردگار بود كه از حنجره «لولاك» تراويد: بايستيد! به رفتگان بگوييد بازگردند و به نيامدگان بگوييد بيايند... .
خدا به تماشا ايستاده بود و اقيانوس لايزال رحمت، دست‏هاى خورشيد را در دست فشرد و بر فراز نظاره خلق، چون پرچمى به اهتزاز در آورد.

...و تو از غدير آغاز شدى

تو همان لحظه آغاز شدى؛ همان جايى كه گرماى كوير، بند بند آدمى را تبخير مى‏كرد و ظهرِ بيابان، آن‏همه چشمان مشتاق را با حيرت مى‏نگريست، همان‏جايى كه حجة‏الوداع، رو به پايان بود و رسول مهر، دست‏هاى روشنگر پس از خويش را به كائنات نشان مى‏داد.
و تو آغاز شدى؛ اگر چه آغاز تو را پيش‏ترها، ليلة‏المبيت و خيبر گواهى داده بودند، اگر چه تو را از ازل، پابه‏پاى محمد، رقم زده بودند.

اتمام نعمت

هفت بند آسمان محكم شد؛ از آن روزى كه تو بر فراز غدير ايستادى و دستت، ستون مشيّد عرش، روبه پروردگار، بالا رفت.
تاريخ، از پيچ و خم ساليان و از پسِ خوابِ سر در گريبانش گردن كشيد، تا جبل‏النورِ ولايت را ببيند و شانه‏هاى نخستِ امامت را بشناسد.
...و خدا، با تو، با غديرِ تو دينش را كامل كرد و نعمت‏هايش را بر مؤمنينِ آخرالزمان، تمام... .

در امان ولايت تو...

اين رداى عصمت، اين خلعت موزون امامت، چه برازنده است بر قامت خيبرشكنِ تو!
اين بزم شادمانى و تبريك، اين عيد مودّت و سرور، چه شكوهى دارد در پاى دامان تو!
آه، امير يگانه عدالت و امانت، خوش به روزهاى از اين پس كه به يمن تو در تقويم هستى سبز مى‏شوند و تا قيامت از تو، با نام تو در امانِ ولايتند!
عرشيان، نام تو را دست به دست مى‏برند و دست افشانى مى‏كنند.
گوش كن؛ رامشگرانِ ملكوت، تو را صدا مى‏زنند:
اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو
زينت تاج و نگين از گوهر والاى تو...

اتمام نعمت

ميثم امانى
غدير، پيام رهايى است؛ پيام گسيختن زنجيرهاى بسته بر پاى بشر، پيام تداوم پيامبرى است با همه آرمان‏هاى بلندش.
غدير، ادامه بعثت است براى شكستن بت‏هاى فكر و دل، براى عبور از خودپرستى به خداپرستى، براى بيرون آمدن از اسارت خويش و رسيدن به آزادگى حقيقى كه در سايه عبوديت حاصل مى‏شود.
غدير، كمال نبوت است و دنباله خطى كه پيامبر ترسيم كرده؛ تا هر چه رنگ و بوى تعصب را بشويد و هرچه ديوار تبعيض را بكوبد.
غدير، اتمام نعمت است و دست‏خدا بر سر اهالى زمين تا با عدالت علوى، باقيمانده رسوم جاهليت را بشكند، هرزه‏هاى شرك و نفاق را برچيند و خون طاغوت‏هاى جديد را بريزد.
غدير، پايان رسالت است و على عليه‏السلام مولا مى‏شود تا پرچم پيامبر را پس از او به دست بگيرد و لباس رزم بپوشد براى آزادى بندگان خدا.

واپسين وصيت

پاى غدير، سرنوشت معنويت شيعه رقم مى‏خورد و پيام آسمانى توحيد، به كسانى كه خدا را نه با زبان، كه با مشاهده جان دريافته‏اند، مى‏رسد.
در گرماى بيابان، بر ريگ‏هاى تفتيده، بشر را به كسانى سپرده‏اند كه جامع صفات نيكويند؛ در تنهايى، مرد عبادت و در ميدان، مرد رشادت، در علم بى‏نظير و در عمل بى‏بديل.
در آخرين حج پيامبر، در نقطه جدايى كاروان‏ها، اسوه حكومت، معرفى مى‏شود تا زمام‏داران آينده، مشقِ خويش را بدانند و راه خويش را بيابند.
پاى بركه‏هاى غدير، وصيت پيامبر نوشته مى‏شود:«كتاب خدا و اهل بيتم را به يادگار گذاشته‏ام تا در كوره‏راه‏هاى زندگى، گمراه نشويد. درس مساوات و برادرى را ميان شما به يادگار گذاشته‏ام. شما با هم برادريد؛ خدايتان يكى و پدرتان يكى است؛ همه شما از آدميد و آدم از خاك است. عرب و عجم بر يكديگر برترى ندارند؛ بهترين شما باتقواترين شماست».
«رسوم جاهليت، باطل است ديگر. شيطان از اين آب و خاك نااميد شده است.» در عطش‏زارِ دوردست، در آتشْ باران، وصيت پيامبر نوشته مى‏شود؛ اما كجايند كسانى كه گردن نهند به پذيرش آن!
غدير، بارها اتفاق افتاده بود
غدير، در امتداد مدينه است.
غدير، نه تنها در حجة‏الوداع پيامبر، كه بارها رخ داده بود؛ در دعوت «عشيرة الاقربين»، در «ليلة المبيت»، در غزوه خندق.
غدير، نه تنها در حجة‏الوداع پيامبر، كه بارها شنيده شده بود؛ در «حديث منزلت»، در حديث «شهر علم»، در آيه‏هاى ولايت.
غدير، روزِ بعد از روز بعثت نيست؛ غدير روز اسلام است؛ از صبح تا شب؛ تمام دقيقه‏هايش، منطبق‏اند بر دقيقه‏هاى روز بعثت.

شرح ماجراى سبز

محمدكاظم بدرالدين
لحظه‏هاى معصوم عشق، بر شنزارهاى تشنه حجاز باريده است. صحراى سوزان شوق است و بر مأذنه‏هاى امروز، پيغام تازه نور روييده است. همراه با كاروان سرنوشت، حادثه‏اى سپيد، زير آفتاب مى‏ايستد. ازدحام قافله نياز را غزلستانِ «حجة‏الوداع» به خوبى سروده است: ناگاه دست‏هاى غدير، به تكبير بالا رفت و دل‏ها به بشارتى بارانى فراخوانده شدند. گويا همه ملكوت، تذهيبى بوده است براى نگارش خطِ نورانىِ «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ... .» زمان، دوست داشتنى‏تر پيش رفت و بركه آن حوالى كوچك شد در برابر حريقى از محبت كه در دل عشاق افتاد. شادى جهان به تكثير رسيد و تجلى رشيدترين قامت دين، در آينه غدير تماشايى شد.

دل‏هاى غديرى

آرى! امروز، غدير است. امروز، ترجمه طواف بال‏هاى فرشتگان، سپاس از غدير است. نعمت والايى است غديرى كه بر لبان متبسمش، قصيده خوش‏آهنگ هدايت‏گرى و راه‏گشايى است. هنوز در اطراف يادهاى قدسى ايّام، گرم‏ترين صدا، «أَلْيَومُ أَكْمَلْتُ لَكُم دينكُم» است.

نوروز روح

باريده است رؤياى خيس شاعرانگى. تابيده است حس ماهتابِ پرشعف. لحظه‏هاى امروز، يكى پس از ديگرى، همچون عابرانى دقيق به ديدار غدير مى‏آيند. واژه‏هاى شاعرانِ ستايش نيز يكى پس از ديگرى، به غدير و تمامت زيبايى‏اش احترام مى‏گذارند. غدير، تنها يك بركه نيست؛ كه اقيانوسى از زلالى است و همه اعياد، تشنه آنانند.
امروز، غدير است، كه تاريخ بر گونه آن بوسه‏ها زده است.
غدير آمده است تا فرسنگ‏ها فاصله را براى رسيدن به نوروز كامل روح، كوتاه كند.

ميمنتى براى هميشه

اينكه تنها يك روز براى احترام به غدير كنار بگذاريم، مانند آن است كه بخواهيم تمامى تصاوير عاشقانه دنيا را در يك جمله خلاصه كنيم كه هرگز نمى‏شود. دنيا، ديارى دل‏گشاتر از بوستان غدير به ياد ندارد كه از چتر خورشيدش، اين همه سپيدى فروزان عشق ببارد. رازى است در غدير كه شكفتن آن، همه آفرينش را از لذت دلباختگى سرشار مى‏كند.
بايد هميشه و هرگاه از غدير و غديريه‏ها، محراب دل را گلباران كرد. شناخت هويت غدير، از سفرِ آفاق پربارتر است. هر چشمى كه در غدير تأمل كند، به فرزانگى منتسب مى‏شود.
بايد بهره بُرد از اين همه رنگ وصال.

اين دست‏ها را به خاطر بسپاريد!

حسين اميرى
كابين اشتران فكرتان را روى هم بگذاريد! خاطره‏هاى بدر و احد و خندق را فراخوانيد! نگذاريد جمعيت فكرتان پريشان شود و آن‏گاه كه محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، از كابين اشتران بالا رفت، بينديشيد؛ بر اين ايستادن و بر اين تعجيل بينديشيد. دستش را ببينيد و دست يارى‏تان را به خاطر بسپاريد! اى مهاجرين مبعث عشق؛ اى انصار هجرت نور! دست على را به خاطر بسپاريد!

اينك شما پيامبريد!

از دور دست تاريخ، آن سوى غدير؛ از دور دست خاطره‏هاى آفتاب سوزان حجاز، صداى محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به گوش مى‏رسد. گويى استمداد مى‏كند از زمان؛ گويى ياور مى‏خواهد از تاريخ؛ گويى مى‏خواهد خاك‏هاى گرم غدير را شاهد بگيرد بر اين انتصاب آسمانى.
اينك پيامبر، جبرئيل است و اينجا غدير وحى. اى از حج برگشتگان مدينه! زين پس شما پيامبريد، تا خبر ولايت على را پيش قوم خود بريد.

سند حقانيت على عليه‏السلام

غدير، اى امام آب‏ها! هر جا كه باشم، تو چاه خواهى بود و من تنهايى خسته و سرشار از رازهاى نگفته. غدير! تو از آن پس، در حجاز نماندى؛ با من از مدينه تا كوفه آمدى، مرهم خستگى‏هايم شدى و محرم دل‏بستگى‏هايم. با من در فراق فاطمه سوختى؛ در نهروان جنگيدى؛ با من در صفين و جمل زخمى شدى.
حالا پسر ابوطالب، سفر كرده و تو زخمى در ميان جغرافياى مسلمين مانده‏اى.
يادگار زخم‏هاى على! سند حقانيت قرآن ناطق باش تا عشق باشد؛ باش تا دين بماند.

غديريه

سعيده خليل نژاد
لب تشنه بود و سينه‏اش مى‏سوخت صحرا
پيوسته از هرم عطش مى‏سوخت صحرا
كم‏كم كويرستان سوت و كور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛
ديد و شنيد آواى محزون اذان را
حس كرد بانگ كاروان حاجيان را:
اين بوى ناب عطر فردوس برين است؟
يا نه، نسيم نام خيرالمرسلين است؟
اينجا غدير است و على را مى‏شناسد
او از ازل قدر ولى را مى‏شناسد
آن روز خورشيد از توان ماه مى‏گفت
مثل هميشه جامع و كوتاه مى‏گفت
با چهره‏اى لبريز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم
بعد از من از امر ولايت سر نپيچيد
از يارى مرد عدالت سر نپيچيد
فرمود: مردم طبق فرمان‏هاى سرمد
اين است مرد اول دين محمد
من يك مسلمانم ولى را مى‏شناسم
مولا على مولا على را مى‏شناسم
مهر على را تا ابد در سينه دارم
در سينه از مهر على گنجينه دارم.

استناد ابدى

سودابه مهيجى
اين‏سان كه
قطره‏قطره غدير
در عمق ايمانم رسوب كرده،
شگفت نيست
كه مظلوميت تو را
شمشير بر كشم
به دفنِ
بند بندِ شب‏پرستان
در خاك.
آه! اى اعتبار بى‏بديل!
زخم‏هاى قديم را
از خنجرهاى وقيح تاريخ
ـ كه بر پشت مى‏نشستند ـ
دست ولايتت
ـ آن اهتزاز بلند غديرى ـ
تنها مرهم است.
وقتى هفت پشت باورهايمان
به حادثه عظيم شكوفايى‏ات
در آينه غدير گرم است،
وقتى استجابتمان را
به عصمت ابدى‏ات
استناد مى‏كنيم،
تا هميشه
وقوع سبز تك‏سوار عشق را
سربلند
انتظار مى‏كشيم.

منابع:

ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه اشارات، ش92
ماهنامه اشارات، ش104
ماهنامه گلبرگ، ش13





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط