نویسنده: مجتبی مینوی
که بود این فردوسی شاعر که شاهنامه را به نظم آورد؟
جواب این سؤال آسان نیست. حقیقت مطلب اینست که از احوال و سرگذشت شخص او مطلب حقیقی معتبر بسیار کم به دست ما رسیده، ولی در باب او مقدار زیادی قصّه و افسانه در کتب مندرج است که آنها را بکلّی (یا تقریباً بکلّی) ندیده باید گرفت. آنچه به حدس قریب به یقین میتوان از تاریخ حیات او کشف کرد در چند سطر خلاصه میشود، و آن اینکه:
فردوسی شاعری بوده است از اهل ناحیهی طوس، که کنیهی او ابوالقاسم بوده و مابین 325 و 329 متولّد گردیده و در اوان سی و پنج یا چهل سالگی درصدد نظم کردن شاهنامه برآمده و نزدیک به بیست (یا بیست و پنج یا سی یا سی و پنج) سال از عمر خود را در سر این کار گذاشته است و یک بار نسخهای درسال 384 به پایان رسانیده است و بار دیگر در سال 400 هجری تحریری تمام کرده است و یک نسخه با مقدّمهای و خاتمهای و چندین مدیحهی مندرج در جایهای مختلف کتاب به نام محمود سبکتگین ترتیب داده و به او تقدیم نموده است ولی از محمود صلهای دریافت نکرده، و عاقبت در حدود 411 یا 416 وفات یافته است.
از این قدر متیقّن که بگذریم بعضی مطالب دیگر بتقریب و تخمین میتوان در خصوص او گفت که هیچ یک اطمینان کامل نمیشود داشت، از این قرار: اسم فردوسی شاید منصور و اسم پدرش گویا حسن بوده، و مستبعد نیست که پدرش از طبقهی دهقانان طوسی بوده باشد، نه به آن معنی که فلّاح و گلّهدار بوده، بلكه به آن معنی قدیمی لفظ دهقان، که نجیب زادهی مّلاکی باشد اهل معرفت و دانش و دلیری و مردانگی، آشنا به اوضاع اداری وآئین مملکتداری، دارای سمت نظارت در امورِ ده و محلّهی خود، مرجع دعاوی و مرافعات اهل محلّ و فیصله دهندهی منازعات مردم این محلّ با دهقانان نواحی دیگر یا حمله کنندگان خارجی بر این ناحیه. اگر فردوسی، چنانکه گمان میرود، یکی از این قبیل مردم بوده است طبعاً از پدرش مالی و منالى به او رسیده بوده ، باغ و زمین و عمارتی داشته و جمعی برزگر و گلهدار و چوپان مستخدم و رعیّت او بودهاند. به دولت خراج میپرداخته و با اهل دیوان سر و کاری داشته و مردِ سرشناسی بوده است. میتوان حدس زد که مردی با چنین استطاعت و استعداد لابد اسباب بزرگی را جمع داشت و اگر وقت خود را صرف امور ملکی و خدمات دیوان میکرد شاید به منصب حکومت یا وزارت یا ریاستِ دیوان فلان و بهمان ترقّی مییافت.
ولی خیر، فردوسی بیشتر با معرفت و کتاب کار داشته و شاعرپیشه بوده و میخواسته است کاری بزرگ انجام دهد که نام او را جاودانی کند. عشق قومی که امروز از آن به ملّت پرستی تعبیر میکنیم محرّك او بوده و کتابی یا کتبی در تاریخ پادشاهان قدیم ایران بدست آورده و مشغول به منظوم ساختن آن شده است. در ابتدای کار شاید محتاج به یاری و همراهی کسی نبوده، ولی در خانه نشستن و تاریخ سرودن و شاهنامه گفتن او را از امر مّلاکی و زمینداری و رسیدگی به اموال خود بازداشته است. به تدریج از مایه خورده و بیبضاعت شده است. در این اوان ظاهراً کسانی بودهاند که خاطر او را از تحصیل وسایل معاش فارغ و آسوده میداشتهاند. کسانی هم از اهل شهر طوس که نام و شهرتی، و با او رفت و آمدی داشتهاند و اهل شعر و کتاب و معرفت بودهاند شعرهای او را میشنیده و حتّی از آن از برای خود نسخه برمیداشتهاند. ولی غالب این مردم کمتر به فکر این بودهاند که با او مساعدت مالی بکنند.
در سال 384 که اوّلین نسخهی بالنّسبه کامل شاهنامه را به آخر رسانده بوده است شاید میخواسته و امیدوار بوده است که فرمانروائی مقتدر و معرفت پسند و شعرشناس و جوانمرد بیابد تا این کتاب خویش را به او تقدیم کند و صلهای از او بگیرد که در روز پیری و ناتوانی او را دست گیرد و مدد زندگانی باشد. ولی در این موقع چنان شاه و امیری در خراسان نبود. اوضاع آن سرزمین آشفته بود و شاهان سامانی دچار تحکّم و زورگوئی سرداران ترک و ایرانی خویش بودند و با امیران تركِ سرزمینهای مجاور کشمکش داشتند و دچار ضعف و تزلزل شده بودند و قدرت سلطنت از انحطاط گذشته رو به زوال میرفت. غلامان ترک به سرداری و سپهسالاری رسیده بودند و پادشاه را محكوم حكم خود میخواستند. وزرا و دیوانیان مصلحت مملکت را فدای سود و جاه طلبی خود میکردند و سرکردگان را به زیان مقام پادشاه به جان یکدیگر میانداختند.
الپتگین تُرک به غزنین مهاجرت کرد و در آنجا دولت و حکومت مستقلّی از برای خود ترتیب داد. و پس از مرگ او و دورهی کوتاهِ حكومت پسرش، ایالت غزنین به دست سبکتگین افتاد که غلام الپتگین بود و سپس داماد او شده بود. شاه سامانی برای رهائی از تحکّم سرداران و درباریان خویش دست توسّل بسوی سبکتگین و پسر او محمود دراز کرده بود. این پدر و پسر با لشکریان خویش به امداد او آمده و با سرداران گردن کش آن دولت جنگیده و بتدریج بر اوضاع و احوال مسلّط گردیده و عاقبت امارات و سپهسالاری و استیلای کامل بر خراسان را به دست آورده بودند. در سال 389 محمود به استقلال به سلطنت رسید و فرمانروایان اطراف را مطیع خود گردانید و ایشان را مُلزم ساخت که به نام او سکّه زنند و بر منابر خطبه خوانند.
این شهرت و آوازهی محمود در این هنگام، بلكه هم دو سال قبل از آن که فردوسی 58 ساله بود، بگوش او رسید. ممکنست که در این سال کسی به فردوسی پیشنهاد کرده باشد، یا بخاطر خود او خطور کرده باشد، که از شاهنامه نسخهای تقدیم سیف الدّوله محمود کند، ولی گمان نمیرود که بدین کار مبادرت کرده باشد، و به احتمال قوی بدین امید که شاهی و بخشندهای غیر او بیابد تقریباً بیست سالی درنگ کرده است (سخن را نگه داشتم سال بیست). شک نیست که نسخهای از شاهنامه در سال 400 هجری، زمانی که فردوسی به هفتاد و یک سالگی رسیده بوده است به پایان رسیده، و در این نسخه بوده است که از زحمت و رنج سی و پنج سالهی خود سخن گفته بوده، و ظاهراً همین بود نسخهای که تقدیم سلطان محمود شد.
در نسخهای که تقدیم محمود کرد در دیباجه و در خاتمهی کتاب و در اواخر و اوایل برخی از داستانها مدیحهی محمود را درج کرده بود، و چون کتاب بسیار مفصّل و بزرگ بود به ناچار آن را در چندین مجلّد، مثلاً هفت دفتر، یا دوازده دفتر (یا حتّی بیست دفتر، هر دفتری حاوی 2500 تا 3000 بیت) نویسانیده و ترتیب داده بوده است. در این مدیحهها بعضی اشارات به وقایع مهمّ سلطنت محمود و رجال درباری او شده است.
در دیباجه محمود را «شاه روم و هند، ز قنَّوج تا پیش دریای هند» خوانده و از برادر کهتر او نصر بن ناصرالدّین سبکتگین نام برده و «دلاور سپهدار طوس» را مدح کرده است. در ابتدای داستان جنگهای بزرگ کیخسرو با افراسیاب باز راجع به محمود گوید «خداوند هند و خداوند چین» و «پس لشکرش هفتصد ژنده پیل» و از وزیر او فضل بن احمد (ابوالعبّاس اسفرائنی) سخن میراند. در ختم داستان اسکندر و ابتدای اشکانیان باز محمود را «شهنشاه ایران و زابلستان زقنّوج تا مرز کابلستان» میخواند و «سالار او میرنصر» (یعنی نصر بن سبکتگین) «بوالمظفّر» را مدح میکند و حکایت میکند که در این سال روز چهاردهم شوّال فرمانی از شاه محمود رسید «که سالی خراجی نخواهند بیش» و بدین سبب همهی مردم از خانهها بدشت رفتند و در حقّ او دعا کردند (نیایش همی زاسمان برگذشت). در ابتدای داستان خسروشیرین گوید که چون سالار (نصر بن سبکتگین) این سخنهای نغز را بخواند من اینجا از گنج او شادمان گردم و او به شاه یادآوری کند «مگر تخم رنج من آید به بار».
از مجموع این سخنان چنین استنباط میتوان کرد که مراد از آن «سال بیست» عدد قطعی نیست بلکه تقریبی است، یعنی شانزده هفده سالی پس از ختم نخستین تحریر تمام شاهنامه در 384. که میشود سال چهارصد یا یکی دو سال بعد از آن. در این زمان سپهدار طوس کسی غیر از نصر پسر سبکتگین بوده و شاید نصر در غزنین در دربار سلطان بوده است. وزیر سلطان در این زمان فضل بن احمد بوده، که تا سال 401 در وزارت برقرار بود، ودر سال 402 به اختیار خود به حبس رفت و به تفصیلی که در تاریخ یمینی عُتبی مسطور است در سال 404، هنگامی که سلطان در غزنین نبود کشته شد؛ در همین سال 401 بود که باز به قول عُتبی قحط و غلائی شدید در بلاد خراسان عموماً و در نیشابور خصوصاً حادث شد و در شهر نیشابور قریب هزار آدمی از گرسنگی هلاک شدند، و در این ایّام بر موجب فرمانی که سلطان به شهرها صادر کرد مأمورین دولت درهای انبارهای غلّه را باز کردند و غلّات ذخیره کرده را میان فقرا و مساکین تقسیم کردند و بدین سبب جان ایشان از چنگ مرگ رهایی یافت، و آن چهاردهم شوّال که فردوسی میگوید در بهار سال 401 در اوایل خرداد ماه بود، و غلّات در اوایل سال 402 به دست آمد و قحط و غلا به پایان رسید.
بنابراین در این سال 401 یا 402 بود که فردوسی نسخهای از شاهنامه را در چند مجلّد به غزنین به نزد سبکتگین فرستاد (و خود او به غزنین نرفت و کتاب را نبرد) و در طوس منتظر شد که از جانب سلطان برای او صلهای فرستاده شود. تنها یک اشاره در ابیاتی که یاد شد هست که با این فرضیّه و این حساب نمیسازد: قنّوج را محمود در سال 409 یا 408 گرفت. ولی آن اشاره را نباید دلیل این گرفت که در هنگام تقدیم شاهنامه به سلطان محمود قنّوج به تصرّف او درآمده بوده است (1). قنّوج از بلاد و نواحیِ بسیار معروف و معتبر هندوستان بوده است و ایرانیان آن را خوب شناختهاند و در داستانهای شاهنامه که فردوسی آنها را به نظم آورده است ذکر آن مکرّر آمده بوده و مثالی از برای دورترین نقطهی عالم یا هند محسوب میشده است، و در آخر نامهای از بهرامگور به شنگل این بیت آمده است:
به نزدیک شنگل سپهدار هند *** ز دریای قنّوج تا مرز سند
پس ذکر کردن قنّوج در مدیحهی محمود حاکی از این نیست که وی آن شهر و ایالت را مسخّر کرده بوده است. و حداکثر اینست که بگویند فالی فردوسی زد و هشت سال بعد تحقّق یافت، یا اینکه به ذهن سلطان مطلبی تلقین شد و او همّ خود را مصروف گرفتن آن ایالت کرد.
فردوسی متوقّع بود که شاه کتاب او را بپسندد و از برای او ضلهای بفرستد، همچنانکه به شاعران دیگر صله میداده و سایر شاهان به شعرای دیگر صله میدادهاند. امّا به علّتی از علل یا به چند علّت سلطان محمود به کتاب او نظر عنایتی نیفگنده است و برای او صلهای نفرستاده. اشاراتی به بعضی از این علّتها در شاهنامه و در مآخذ مختلف هست، مثل اینکه: شیعی بودن فردوسی موجب حرمان او شد؛ ابوالعبّاس فضل بن احمد از وزارت افتاد و احمد بن حسن میمندی وزیر سلطان شد و از اینکه نام وزیر پیشین در کتاب برده شده است غضبناک گردید؛ فردوسی مُنکر امکان رؤیت خدا که اهل سنّت به آن معتقد بودند شده بود و بدین سبب او را مُعتزلی و قرمطی بشمار آوردند؛ بزرگان و شاهان قدیم ایران در این کتاب ستوده شدهاند و سلطان محمود که بندهزادهای بود «ندانست نام بزرگان شنود»؛ و از این قبیل. فردوسی تخت نومید و دلگیر و اندوهگین گردید و شاید هم آشکارا شکایتی
از این غفلت و بیاعتنائی سلطان کرده باشد، امّا چه میتواند کرد جز اینکه با فقر و تنگدستی بسازد؟ دلخوش است که به هر حالت بُنیان عظیمی از نظم فارسی بپا کرده و نام شاهان و پهلوانان قدیم ایران را زنده ساخته است. خاطرش جمع است که ایرانیانِ فارسی زبان هرگز او را فراموش نخواهند کرد.
ده پانزده سال بعد از آن زنده بود، و در شاهنامه دست میبُرد و بعضی اصلاحات و تغییرات در آن راه میداد، و هرجا که مدیحهای در شأن سلطان گنجانده بود میخواند و گاهی ابیاتی در آن جایها الحاق میکرد حاکی از اینکه آن پادشاه در نامهی او نگاه نکرد؛ حسودان نزد او بد گفتند و رنج او را بر باد دادند؛ و امثال این گلهها و شکایتها. میگویند ابیاتی در هجو سلطان ساخت. یکی میگوید دو بیت از آن ماند (ابن اسفندیار از قول نظامی عروضی)؛ دیگری گوید شش بیت ماند (متن چهار مقالهی نظامی عروضی)؛ در بعضی کتب و نُسَخ شاهنامه هم هجونامهی مفصّلی حاوی صد بیت یا کمتر و بیشتر درج است. بسیاری از ابیات آن اصیل است ولی یا از آن ابیات شکایت و گله است و یا از بیتهای داخل شاهنامه است و از طعن و طنزهائی است که اشخاص داستان در حقّ یکدیگر گفتهاند. مقداری از آن ابیات هم اصلاً از فردوسی نیست. آخرین اشارهای که شاعر در کتاب بزرگ خویش به خویشتن کرده است این مصراع است که: کنون عمر نزدیکث هشتاد شد.
معلوم نیست که بعد از آن چند سال زیست. بقولی در 411 و به روایتی در 416 پیمانهی عمر او لبریز شد.
قدیمیترین اشاراتی که در کتب فارسی به فردوسی و شاهنامهی او آمده است و بدست ما رسیده تا آنجا که بنده اطلاع دارد متعلّق است به سی و سی و پنج تا هفتاد سال پس از فوت او: اوّلاً مؤلّف مجهول تاریخ سیستان که در حدود 445 تألیف میکرده است گوید « اخبار نریمان و سام و دستان. خود به شهنامه بگوید که بتکرار حاجت نیاید. و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد. امّا این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردك مرا بتعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت: بباید کشت. هر چند طلب کردند نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نایافته. تا بغربت فرمان یافت»؛
ثانیاً قول همشهری فردوسی یعنی اسدی طوسی که گرشاسپ نامه را به تقلید شاهنامهی او گفته و به سال 458 به پایان رسانیده است و میگوید:
که فردوسیِ طوسیِ پاک مغز *** بدادهست دادِ سخنهای نغز
به شهنامه گیتی بیاراستهست *** بدان نامه نام نكو خواستهست
به شهنامه فردوسیِ نغزگوی *** که از پیش گویندگان بُرد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود *** از این داستان یاد ناورده بود
اگر زانکه فردوسی این را نگفت *** تو با گفتهی خویش گردانش جفت
ثالثاً تعرّض گونهایست که سرایندهی داستان یوسف و زلیخای طُغانشاهی به داستانهای او کرده؛ رابعاً اعتراضی که امیرمعزّی شاعر در ضین قصیدهی مدیحهای که در حدود 480 هجری سروده است به او کرده (این دو گفتار را بعد از این نقل خواهیم کرد). کسانی بودهاند که از پیش از نظم شاهنامه تا حدود همین تاریخ به داستانها و اشخاص مذکور در شاهنامه، در اشعار و کتابهای فارسیِ خود اشاره کردهاند، مثل دقیقی و فرّخی و عنصری و ازرقی و ناصرخسرو و نظام الملک طوسی، ولی در مورد بعضی از آنان یقین داریم که شاهنامهی فردوسی را ندیده بودهاند و در مورد دیگران مسلّم نیست که آیا از راه شاهنامهی فردوسی به آن داستانها آشنا شده بودند یا از طریق دیگر. این اشارات را پس از این خواهیم آورد.
صد و بیست سالی هم پس از ختم آخرین تحریر شاهنامهی فردوسی مؤلّف مجهول کتاب مجمل التّواریخ ذکر کرده است که «شاهنامهی فردوسی که اصلی است و کتابهای دیگر که شعبهای آنست و دیگر حکما نظم کردهاند، چون گرشاسف نامه و چون فرامرزنامه و اخبار بهمن و قصّهی کوش پیل دندان» (ص 2 و 3). در چند مورد دیگر هم به مندرجات شاهنامه و ابیات فردوسی استشهاد کرده است (منجمله ص 8 و 30).
پس تقالید شاهنامه از همان چهل پنجاه سال بعد از وفات فردوسی شروع شده بوده است، و از اینجا معلومی شود که مردم بزودی مفتون کتاب او شده بودهاند، ولی از حال خود او باز هم چیزی ننوشته و نگفتهاند اما ذهن عُشّاق شاهنامه بیکار نمانده بوده، و چون خبزِ صحیحی دربارهی گویندهی آن بدست نمیآوردهاند بقصّه ساختن در حقّ او مشغول بودهاند. همان طور که در عهد خود ما و پدرهای ما راجع به میرزا تقی خان امیرکبیر و میرزا ملک خان ناظم الدّوله افسانههای عریض و طویل پیدا شده است، در آن صد و پنجاه سالهی پس از مرگ فردوسی هم قصّهها دربارهی او به وجود آمده بوده و کم کم در زمرهی مسلّمیّات داخل شده بوده، و خلاصهی آنها را با برخی جزئیّات که شاید ساختهی مغز خود گوینده باشد نظامی عروضی در پانصد و پنجاه و دو در چهار مقالهی خود درج کرده است.
این چهار مقاله یک کتاب انشا و عبارت پردازی است و از لحاظ تاریخی اعتباری ندارد و بدان استناد نمیتوان کرد. شاید هیچ حکایی از حکایات آن نباشد که از خبط و خطا و سهو و اشتباه و حتّی جعل خالی نباشد. قصّهی سوزناکی در این کتاب نقل شده است بدین مضمون که: فردوسی بعد از بیست و پنج سالی که بساختن آن کتاب مشغول بود آن را تمام کرد و نسّاخ او على دیلم بود و راوی او ابودلف، و شاهنامه را على دیلم در هفت مجلّد نوشت و فردوسی با بودُلف، روی بغزنین نهاد و توسّط احمد حسن میمندی وزیر سلطان آن را عرضه کرد، ولی سلطان بعلّت بدگوئی و بدنفسی این و آن بیش از پنجاه هزار درهم صله از برای او حواله نکرد، و از آن مبلغ فقط بیست هزار درهم به فردوسی رسید و فردوسی بسیار دلگیر گردید؛ و همینکه به حمّام رفت آن پول را میان حمّامی و فقّاعی (یعنی آب جو فروش) تقسیم کرد، و چون میدانست که سلطان محمود از اینکه فردوسی صلهی او را حقیر شمرده است خشمگین خواهد شد و او را سیاست خواهد کرد از غزنین گریخت و به طبرستان رفت و صد بیتی در هجای سلطان محمود گفته ضمیمهی شاهنامه کرد، ولی سپهبد شهریار که پادشاه طبرستان بود صد هزار درهم به او داد و آن صد بیت هجا را گرفته شست و آن ابیات بکلّی فراموش گردید و فقط شش بیت آنها ماند. بعدها به مناسبی ذکر فردوسی در حضور سلطان محمود تازه شد. او امر کرد مقداری نیل که به قیمت معادل شصت هزار دینار بود به فردوسی برسانند، و آن نیل را بر شتران سلطانی بار کرده به طوس بردند. در همان ایّام روزی فردوسی در طوس در کوچهای میگذشت شنید که بچّهای به آواز میخواند:
اگر شاه را شاه بودی پدر *** بسر بر نهادی مرا تاج زر
بسیار متأثّر شد و صیحهای زده بر زمین افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. در آن ساعت که شترها را از یک دروازهی طوس داخل میکردند جنازهی فردوسی را از دروازهی دیگر شهر بیرونی بردند.
چنانکه عرض کردم قصّهی مؤثّر و حزنآوری است، ولی قصّهای بیش نیست و ساختهی قوّهی متخیّله و خّلاقهی نظامی عروضی و نسلهای ماقبل اوست. نسلهای بعد هم بیکار ننشستهاند و شاخ و برگها بران بسته و آن را طول و تفصیل دادهاند و در کتب فارسی و عربی درج کردهاند، چنانکه در آثار شیخ عطّار و زکریّای قزوینی و ابن اسفندیار و مقدّمهی شاهنامهی بایسنغری و مجالس المؤمنین و کتب دیگر میتوان دید، و غالب کسانی که تا چهل سال پیش در باب فردوسی چیزی نوشتهاند سرگذشت او را بهمین نحو میدانستهاند و بس.
اشاراتی به زندگانی فردوسی در خود شاهنامه هست، امّا مطلب استنباط کردن از آنها نیز قرین اشکال است، زیرا که اولاً آنچه در تحریر اوّل و دوم شاهنامه بوده است به هم مخلوط شده است و اضافاتی که در اواخر عمر خود به آن کتاب در نقاط مختلف کرده است نیز با آنها آمیخته است و هیچ معلوم نیست کدامین ابیات را در سال 384، کدامین را در 400 و کدامین را بعد از آن سال سروده بوده. ثانیاً هیچ نسخهی شاهنامهای نداریم که فقط از یک تحریر باشد و مندرجات تحریرهای بعدی در آن داخل نشده باشد. ثالثاً هیچ نسخهای از شاهنامه هم نیست که به مرور دهور بدست کتاب بیامانت قرنهای متوالی تغییر و تبدیل و تحریف در آن راه نیافته باشد. نه تنها چاپهای متعدّدی که از یکصد و پنجاه سال پیش تاکنون کردهاند هیچ یک رضایت بخش نیست حتّی نسخ خطّی قدیم و معتبری هم نداریم که آنها را بتوانیم ملاک یک چاپ صحیح و معتبر شاهنامهی فردوسی قرار دهیم. با وجود این حقّ اینست که همّتی بکنم و مبلغ معتنی بهی صرف عکسبرداری از کلّیهی نسخ خطّی قدیمی و جمع آوری آنها بکنیم و عدّهای از فضلا و محققینِ شعرشناس و آشنا به اصول و قواعد طبع کتب (نه کسانی که فارسی امروزی و میزان علم و اطّلاع خود را بخواهند بر فارسی فردوسی تحمیل کنند) چند سالی اهتمام و صرف وقت نمایند و لااقلّ از روی همین مدارکی که داریم نسخهی شاهنامهای تهیّه کرده آن را بطبع برسانند. عکس بعضی از این نسخ در طهران هست و در کتابخانهای شخصی و عمومی ایران هم چند نسخهی بالنّسبه قدیم موجود است، امّا در کتابخانهای ممالک دیگر هنوز نسخههای قدیمتری هست که باید عکس آنها را نیز گرفت و به ایران آورد و وسایل کار را فراهم کرد.
در قصّههائی که در باب فردوسی نقل میکنند آمده است که از جملهی علل بیاعتنائی سلطان محمود غزنوی به شاهنامهی فردوسی یکی این بود که این کتاب مشتمل بر تاریخ بزرگان ایران است و او چون ترک بوده است آن را نپسندیده است، و حتّی این بیت را در همین موضوع به فردوسی نسبت میدهند که:
چو اندر تبارش بزرگی نبود *** نیارست نام بزرگان شنود
بیائید ما که خود را از نژاد شاهان و بزرگان مذکور در شاهنامه میپنداریم کاری کنیم که شایستهی فرزندان خلف باشد: نسخهی خوبی از شاهنامه فراهم آوریم و چاپ کنیم و به انواع و اقسام صورتها و به قیمت ارزان در دسترس عموم قرار دهیم، و بالاتر از همه اینکه شاهنامه را بخوانیم.
پینوشتها
1- دیگران و بنده پیش از این گمان کرده بودیم که آن اشاره دلیل بر این مطلبست.
منبع مقاله :مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم