نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم سه تا خواهر بودند كه تو خرابهاي زندگي ميكردند. روزي شاهزادهاي از آنجا ميگذشت. شنيد كه دختر بزرگ گفت: «شاهزاده به سلامت باشد! اگر مرا به زني بگيري، با سه تا كلاف نخ، لباس تمام قشون را نو ميكنم».
دختر وسطي گفت: «اگر مرا بگيرد، با يك ديگ حليم تمام قشونش را سير ميكنم.»
دختر كوچك گفت: «اگر مرا بگيرد، يك پسر كاكل زري و يك دختر دندان مرواريد برايش ميزايم.»
شاهزاده اينها را شنيد و به قصر برگشت و دستور داد كه بروند و هر سه دختر را بياورند و با هر سه تا ازدواج كرد. بعد به آنها گفت كه بايد ادعايي را كه كرده بودند، نشان بدهند. دختر اول سه تا كلاف نخ آورد و به گردن هركدام از افراد قشون سه تا نخ انداخت. شاهزاده گفت: «اين يكي بيمصرف بود.»
دختر وسطي هم يك ديگ حليم شور درست كرد كه هيچ كس بيشتر از يك انگشت نميتوانست بخورد. شاهزاده اين را هم قبول نكرد. اما دختر سومي پس از نه ماه، يك پسر كاكل زري و يك دختر دندان مرواريد زائيد. خواهرها كه ميترسيدند خواهره جا باز كند و شاه وقتي خوب پابندش شد، آنها را از قصر بيندازد بيرون، زود جنبيدند و به كمك قابلهي دربار، بچهها را در صندوقي گذاشتند و به رودخانه انداختند. بعد دو تا توله سگ به جاي آنها رو سيني گذاشتند و پيش پادشاه بردند و گفتند: «زنت اينها را زائيد.»
پادشاه عصباني شد و دستور داد كه زن را ببرند بيابان و سر از تنش جدا كنند. وزير كه مأمور بود زنه را بكشد، دلش به حال او سوخت. شبانه زنه را برداشت و برد تو خانهي خودش قايم كرد.
زنه را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از پسر كاكل زري و دختر دندان مرواريد.
آبياري كه مشغول آبياري بود، صندوق را ديد و آن را از آب گرفت. در صندوق كه برداشت و تو صندوق را نگاه كرد و بچهها را ديد، آنها را به خانه برد و بزرگ كرد تا پا گذاشتند به هجده سالگي. آن سال آبيار مريض شد و به پسر و دختر وصيت كرد كه وقتي من مُردم، برايم گريه نكنيد. هيچ كس را هم به خانه راه ندهيد و اگر راه داديد، از دست او غذا نخوريد. آبيار اين را گفت و جان داد به جان آفرين.
آبيار خدابيامرز را كه خاك كردند، پسره و دختره مال و منالشان را برداشتند و آمدند به شهر و خانهاي گرفتند و زندگي تازهاي راه انداختند. از قضا، روزي قابله پسر كاكل زري را ديد و شناخت و زود رفت و به زن پادشاه كه خالهي پسره بود، خبر داد. خاله آن يكي خاله را باخبر كرد و دو خواهر نقشه كشيدند كه پسره و دختره را از بين ببرند. قابله را فرستادند به خانهي پسر كاكل زري. پسره براي كاري رفته بود بيرون. قابله پيش دختره گريه و زاري و التماس كرد كه او را به خانه راه بدهد. دختره گفت: «برو فردا بيا، بايد از برادرم اجازه بگيرم.»
قابله رفت و زهري تهيه كرد. دختره به پسره گفت كه پيرزني غريب آمده بود و ميخواست بيايد خانه. پسر ناراحت شد، اما دختره هم اصرار كرد تا برادرش راضي شد كه پيرزن را به خانه راه بدهد. فردا وقتي پسر كاكل زري رفت بيرون، قابله آمد. دختره او را راه داد و براي ظهر غذايي بار گذاشت. وقتي رفت تا دستش را بشويد، پيرزن زهر را تو غذا ريخت و از دختر خداحافظي كرد. دختر تا دم در پيرزن را بدرقه كرد. وقتي برگشت، ديد گربهاي از برنجها خورده و مرده. فهميد كلكي تو كار پيرزن بوده. فردا قابله آمد تا سر و گوشي آب بدهد. ديد پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت و به زن پادشاه گفت: «بايد نقشهي ديگري بكشيم.»
قابله مقداري نان خشك آورد و بست به كمر زن پادشاه. زن هم اين طرف و آن طرف غلتيد و گفت: «آي استخوانهايم! چه كنم، چه نكنم.»
از آن طرف به طبيب ياد دادند كه به پادشاه بگويد كه دواي درد اين زن سيب خندان و نار گريان است. طبيب آمد و همان طور كه به او ياد داده بودند، گفت: «دواي اين درد نار گريان و سيب خندان است.»
قابله گفت: «من پسري را ميشناسم كه ميتواند سيب خندان و نار گريان پيدا كند.»
پادشاه فرستاد دنبال پسر كاكل زري. وقتي پسره رفت به قصر پادشاه، به او دستور داد كه بايد برود و سيب خندان و نار گريان بياورد. پسره ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در ميان راه به پيرمرد خوش روئي برخورد. سلام كرد. پيرمرد پرسيد: «كجا ميروي؟»
پسر حال و كار خودش را گفت. پيرمرد باغي را نشان داد و گفت: «برو تو اين باغ. از درخت اول سيب خندان و از درخت دوم نار گريان را بچين و برگرد. اگر كسي تو را صدا كرد، به عقب نگاه نكن كه سنگ ميشوي.»
پسر همان طور كه پيرمرد گفت، عمل كرد و سيب و نار را براي پادشاه برد. پس از مدتي زن پادشاه باز خودش را به مريضي زد. طبيب گفت: «واي درد زن پادشاه گوشت مرغك چيني است.»
باز هم قابله راه و چاهي نشان داد و فرستادشان سراغ پسره و پادشاه هم پسره را مأمور كرد كه برود مرغك چيني را بياورد. پسر رفت و رفت تا به همان پيرمرد برخورد. پيرمرد پس از اينكه فهميد پسره دنبال چه چيزي ميرود، مقداري دوا و سوزن به پسر داد و گفت: «ميروي ته اين باغ، ديوي آنجاست. تا از راه برسي، ديو ميگويد: آدميزاد آمد؟ بگو: بلكه آدمي زاد آمد چشمت را خوب كرد و تيغ از پات درآورد.»
پسر همين كار را كرد. ديو خوشحال شد و از پسر پرسيد: «عوض اين خدمت چه ميخواهي؟»
پسر گفت: «مرغك چيني.»
ديو گفت: «مرغك چيني تو اين چاه است. اگر كسي تو چاه برود، سنگ ميشود. من يكي از پسرام را ميفرستم تا آن را برايت بياورد.»
ديو هفت پسرش را يكي يكي به چاه فرستاد. آنها سنگ شدند. عاقبت پسره سر چاه رفت و گفت: «مرغك چيني!»
مرغك چيني پريد رو شانهي پسره و او زودي خودش را رساند به قصر. مرغ را تحويل داد و رفت خانهاش. چند روزي مرغك چيني دانه نخورد. ناچار فرستادند دنبال پسر كه بيا و ببين چرا مرغك دانه نميخورد. پسر آمد و از مرغك پرسيد: «اي مرغك چيني! چرا دانه برنميچيني؟»
مرغك گفت: «اي پسر كاكل زري! برادر دختر دندون مرواريد! چرا رو زانوي پدرت كه پادشاه است، نمينشيني؟»
پادشاه كلاه پسره را برداشت و ديد كاكل زري است. پرسيد: «خواهر داري؟»
پسر گفت: «بله دندون مرواريد است.»
پادشاه فرستاد دنبال دختر. پادشاه وقتي از ماجرا باخبر شد، دستور داد كه دو خواهر بزرگتر را كه هر دو زنش بودند، با قابله دستگير كردند و گيسشان را به دم اسب بستند و تو بيابان رهاشان كردند. پادشاه رو به وزير كرد و گفت: «حيف كه مادر اين بچهها را كشتم.»
وزير گفت: «مادر اينها تو خانهي من است.»
وزير به پادشاه گفت كه دلش نيامده كه مادر بچهها را بكشد. بعد رفت و خواهر كوچكتر را آورد و آنها پس از هجده سال دور هم جمع شدند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
دختر وسطي گفت: «اگر مرا بگيرد، با يك ديگ حليم تمام قشونش را سير ميكنم.»
دختر كوچك گفت: «اگر مرا بگيرد، يك پسر كاكل زري و يك دختر دندان مرواريد برايش ميزايم.»
شاهزاده اينها را شنيد و به قصر برگشت و دستور داد كه بروند و هر سه دختر را بياورند و با هر سه تا ازدواج كرد. بعد به آنها گفت كه بايد ادعايي را كه كرده بودند، نشان بدهند. دختر اول سه تا كلاف نخ آورد و به گردن هركدام از افراد قشون سه تا نخ انداخت. شاهزاده گفت: «اين يكي بيمصرف بود.»
دختر وسطي هم يك ديگ حليم شور درست كرد كه هيچ كس بيشتر از يك انگشت نميتوانست بخورد. شاهزاده اين را هم قبول نكرد. اما دختر سومي پس از نه ماه، يك پسر كاكل زري و يك دختر دندان مرواريد زائيد. خواهرها كه ميترسيدند خواهره جا باز كند و شاه وقتي خوب پابندش شد، آنها را از قصر بيندازد بيرون، زود جنبيدند و به كمك قابلهي دربار، بچهها را در صندوقي گذاشتند و به رودخانه انداختند. بعد دو تا توله سگ به جاي آنها رو سيني گذاشتند و پيش پادشاه بردند و گفتند: «زنت اينها را زائيد.»
پادشاه عصباني شد و دستور داد كه زن را ببرند بيابان و سر از تنش جدا كنند. وزير كه مأمور بود زنه را بكشد، دلش به حال او سوخت. شبانه زنه را برداشت و برد تو خانهي خودش قايم كرد.
زنه را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از پسر كاكل زري و دختر دندان مرواريد.
آبياري كه مشغول آبياري بود، صندوق را ديد و آن را از آب گرفت. در صندوق كه برداشت و تو صندوق را نگاه كرد و بچهها را ديد، آنها را به خانه برد و بزرگ كرد تا پا گذاشتند به هجده سالگي. آن سال آبيار مريض شد و به پسر و دختر وصيت كرد كه وقتي من مُردم، برايم گريه نكنيد. هيچ كس را هم به خانه راه ندهيد و اگر راه داديد، از دست او غذا نخوريد. آبيار اين را گفت و جان داد به جان آفرين.
آبيار خدابيامرز را كه خاك كردند، پسره و دختره مال و منالشان را برداشتند و آمدند به شهر و خانهاي گرفتند و زندگي تازهاي راه انداختند. از قضا، روزي قابله پسر كاكل زري را ديد و شناخت و زود رفت و به زن پادشاه كه خالهي پسره بود، خبر داد. خاله آن يكي خاله را باخبر كرد و دو خواهر نقشه كشيدند كه پسره و دختره را از بين ببرند. قابله را فرستادند به خانهي پسر كاكل زري. پسره براي كاري رفته بود بيرون. قابله پيش دختره گريه و زاري و التماس كرد كه او را به خانه راه بدهد. دختره گفت: «برو فردا بيا، بايد از برادرم اجازه بگيرم.»
قابله رفت و زهري تهيه كرد. دختره به پسره گفت كه پيرزني غريب آمده بود و ميخواست بيايد خانه. پسر ناراحت شد، اما دختره هم اصرار كرد تا برادرش راضي شد كه پيرزن را به خانه راه بدهد. فردا وقتي پسر كاكل زري رفت بيرون، قابله آمد. دختره او را راه داد و براي ظهر غذايي بار گذاشت. وقتي رفت تا دستش را بشويد، پيرزن زهر را تو غذا ريخت و از دختر خداحافظي كرد. دختر تا دم در پيرزن را بدرقه كرد. وقتي برگشت، ديد گربهاي از برنجها خورده و مرده. فهميد كلكي تو كار پيرزن بوده. فردا قابله آمد تا سر و گوشي آب بدهد. ديد پسر و دختر هر دو سالم هستند. رفت و به زن پادشاه گفت: «بايد نقشهي ديگري بكشيم.»
قابله مقداري نان خشك آورد و بست به كمر زن پادشاه. زن هم اين طرف و آن طرف غلتيد و گفت: «آي استخوانهايم! چه كنم، چه نكنم.»
از آن طرف به طبيب ياد دادند كه به پادشاه بگويد كه دواي درد اين زن سيب خندان و نار گريان است. طبيب آمد و همان طور كه به او ياد داده بودند، گفت: «دواي اين درد نار گريان و سيب خندان است.»
قابله گفت: «من پسري را ميشناسم كه ميتواند سيب خندان و نار گريان پيدا كند.»
پادشاه فرستاد دنبال پسر كاكل زري. وقتي پسره رفت به قصر پادشاه، به او دستور داد كه بايد برود و سيب خندان و نار گريان بياورد. پسره ناچار و نابلد راه افتاد و رفت. در ميان راه به پيرمرد خوش روئي برخورد. سلام كرد. پيرمرد پرسيد: «كجا ميروي؟»
پسر حال و كار خودش را گفت. پيرمرد باغي را نشان داد و گفت: «برو تو اين باغ. از درخت اول سيب خندان و از درخت دوم نار گريان را بچين و برگرد. اگر كسي تو را صدا كرد، به عقب نگاه نكن كه سنگ ميشوي.»
پسر همان طور كه پيرمرد گفت، عمل كرد و سيب و نار را براي پادشاه برد. پس از مدتي زن پادشاه باز خودش را به مريضي زد. طبيب گفت: «واي درد زن پادشاه گوشت مرغك چيني است.»
باز هم قابله راه و چاهي نشان داد و فرستادشان سراغ پسره و پادشاه هم پسره را مأمور كرد كه برود مرغك چيني را بياورد. پسر رفت و رفت تا به همان پيرمرد برخورد. پيرمرد پس از اينكه فهميد پسره دنبال چه چيزي ميرود، مقداري دوا و سوزن به پسر داد و گفت: «ميروي ته اين باغ، ديوي آنجاست. تا از راه برسي، ديو ميگويد: آدميزاد آمد؟ بگو: بلكه آدمي زاد آمد چشمت را خوب كرد و تيغ از پات درآورد.»
پسر همين كار را كرد. ديو خوشحال شد و از پسر پرسيد: «عوض اين خدمت چه ميخواهي؟»
پسر گفت: «مرغك چيني.»
ديو گفت: «مرغك چيني تو اين چاه است. اگر كسي تو چاه برود، سنگ ميشود. من يكي از پسرام را ميفرستم تا آن را برايت بياورد.»
ديو هفت پسرش را يكي يكي به چاه فرستاد. آنها سنگ شدند. عاقبت پسره سر چاه رفت و گفت: «مرغك چيني!»
مرغك چيني پريد رو شانهي پسره و او زودي خودش را رساند به قصر. مرغ را تحويل داد و رفت خانهاش. چند روزي مرغك چيني دانه نخورد. ناچار فرستادند دنبال پسر كه بيا و ببين چرا مرغك دانه نميخورد. پسر آمد و از مرغك پرسيد: «اي مرغك چيني! چرا دانه برنميچيني؟»
مرغك گفت: «اي پسر كاكل زري! برادر دختر دندون مرواريد! چرا رو زانوي پدرت كه پادشاه است، نمينشيني؟»
پادشاه كلاه پسره را برداشت و ديد كاكل زري است. پرسيد: «خواهر داري؟»
پسر گفت: «بله دندون مرواريد است.»
پادشاه فرستاد دنبال دختر. پادشاه وقتي از ماجرا باخبر شد، دستور داد كه دو خواهر بزرگتر را كه هر دو زنش بودند، با قابله دستگير كردند و گيسشان را به دم اسب بستند و تو بيابان رهاشان كردند. پادشاه رو به وزير كرد و گفت: «حيف كه مادر اين بچهها را كشتم.»
وزير گفت: «مادر اينها تو خانهي من است.»
وزير به پادشاه گفت كه دلش نيامده كه مادر بچهها را بكشد. بعد رفت و خواهر كوچكتر را آورد و آنها پس از هجده سال دور هم جمع شدند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول