نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم برادر و خواهري بودند كه با هم زندگي ميكردند. آنها از مال دنيا چيزي نداشتند. برادر هر روز صبح ميرفت شكار و عصر كه برميگشت، خواهره ميرفت به پيشواز برادر و هرچه را كه شكار كرده بود، ميگرفت و پاك ميكرد و ميپخت و شام را با هم ميخوردند. روزي كه برادره باز هم رفته بود تا شكار كند، خواهره پي برد كه از تو چاه خانه صدايي ميآيد. خوب گوش داد و ديد كه صدا شبيه صداي آدم است. رفت و چادرش را آورد. چادر را در چاه آويزان كرد و وقتي سنگين شد، آن را بالا كشيد. ديد كه ديو زرد بدتركيبي بالا آمد. دختر تا چشمش افتاد به ديو نزديك بود زهره ترك شود، اما ديو تا دختر را ديد، دل به او بست و مجبورش كرد كه همسرش شود. دختر هم از ترس قبول كرد. ديو كه از برادرش ميترسيد، هر شب ميرفت تو چاه و دختر را مجبور كرد كه او را هر روز از چاه بياورد بيرون. ... روزي از روزها، ديو به دختر گفت كه بايد خودت را به مريضي بزني و به برادرت بگويي كه درمان دردت، انگور باغ ديو سفيد است. برادره كه آمد، خواهره مثل هر روز به پيشوازش رفت. اما خودش را ناخوش نشان داد. برادر از مريضي خواهر ناراحت شد. اما استراحتي كرد و شب كه شام ميخوردند، خواهره به برادرش گفت: «من مريضم و طبيب هم گفته كه درمان دردم انگور باغ ديو سفيد است.»
برادره قبول كرد كه دنبال انگور برود. صبح كه شد، برادره زود راه افتاد و رفت تا انگور را بياورد. برادره پريد پشت اسب و رفت و رفت و تا رسيد به باغ ديو سفيد اسبش را بست پاي ديوار و بالا رفت و پريد تو باغ. ديو سفيد تا چشمش به برادره افتاد، نعره زد و آمد، اما برادره كه سر نترسي داشت، با ديو دست به يقه شد. ساعتي كشتي گرفتند تا دست آخر برادره ديو را گرفت و از جا كند و زدش زمين و نشست رو سينهاش و خنجرش را كشيد تا سرش را ببرد. ديو گفت كه ما رسممان اين است كه دوبار كشتي بگيريم و هركس بار دوم حريف را زمين زد، سرش را ميبرد. پسر زير بار نرفت. ديو وقتي ديد گوش پسر بدهكار نيست، نعرهاي از ته دل كشيد. برادرش ديو زرد شنيد و به دختر گفت: «اي واي! برادرت برادرم را كشت.» اما دختر خوشحال شد.
برادره ديو سفيد را كشت و كمي انگور چيد و برگشت.
بعد از چند روز ديو دوباره نق زد كه بايد برادرت را سر به نيست كنم. بايد دوباره خودت را به ناخوشي بزني. به برادرت بگو كه دواي دردت هنداونهي باغ ديو سياه است. برادره اين بار هم تا حرف خواهره را شنيد، سوار اسبش شد و رفت تا رسيد به باغ ديو سياه. ديو سياه هم با برادره درگير شد و برادره كمر ديو را گرفت و ديو را زد زمين و ديو سياه هم ميخواست گولش بزند كه برادره امانش نداد و سرش را بريد. ديو سياه تا خنجر برادره را ديد، نعرهاي زد كه ديو زرد تو خانه شنيد و گفت: «بيچاره شدم. برادرت اين يكي برادرم را هم كشت. حالا تنها شدم.»
خواهره دوباره خوشحال شد.
برادره ديو را كه كشت، دو سه تا هندوانه برداشت و آورد و به خواهرش داد و گفت: «كاشكي دواي دردت اين هندوانهها باشد.»
چند ماهي گذشت و روزي دختر پسري زائيد و برادره كه از شكار برگشت، به او گفت كه بچه را از سر راه پيدا كرده است. برادره هم از پسر كه تپل مپل و خوشگل بود، خوشش آمد و اسمش را گذاشت آلتين توپ.
آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا رسيد به سن پانزده شانزده سالگي. روزي ديو زرد به خواهره گفت: «بايد برادرت را با سم بكشي.»
خواهره اول راضي نبود، اما ديو مجبورش كرد كه سم تو غذاي برادره بريزد. آلتين توپ كه پشت پرده قايم شده بود، همه چيز را شنيد و قبل از اينكه دائياش دست به غذا بزند، تكهاي از غذا را به سگ داد. سگ تا غذا را خورد، دور خودش چرخي زد و افتاد و مرد. برادره تا فهميد كه خواهره ميخواسته او را بكشد، شمشيرش را كشيد و خواهره را كشت. آلتين توپ گفت: «چرا او را كشتي؟»
دائي براي او گفت كه خواهرش ميخواسته او را بكشد. آلتين توپ هم تمام حرفهايي را كه شنيده بود، از سير تا پياز براي دايياش تعريف كرد. بعد دايي و خواهرزاده با هم زير و بالاي خانه را گشتند و ديو زرد را پيدا كردند و كشتند. بعد خانه را ول كردند و رفتند بالاي كوه تا آنجا زندگي كنند. روز شكار ميكردند و هر شب يكي كشيك ميداد. شبي يكي از شمعهاي زير پاي دائي خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و دنبال آتش ميگشت تا روشنش كند. ديد نوري از دور پيداست. رفت به طرف جايي كه از آن نور ميتابيد. ديد كه آنجا چهل دزد نشسته و سرگرم عيش و نوش هستند. چند نفر از دزدها سعي ميكردند كه ديگ پلو را از روي آتش بردارند، اما هرچه زور ميزدند، نميتوانستند. آلتين توپ جلو رفت و آنها را كنار زد و ديگ را برداشت و كناري گذاشت. بعد شمعش را روشن كرد و يك سيب هم تو جيبش گذاشت و برگشت. دزدها تا اين كار او را ديدند، رفتند پيش رئيسشان و از كار و بار آلتين توپ گفتند. رئيس دزدها دستور داد كه بروند و جوان را بياورند پيش او. آلتين توپ هم برگشته بود تا سيبي براي دايي ببرد. دزدها آلتين توپ را گرفتند و بردند پيش رئيسشان. رئيس دزدها گفت: «ميخواهيم خزانهي پادشاه را بزنيم. تو هم حاضري شريك بشوي؟»
آلتين توپ قبول كرد و همه راه افتادند به طرف قصر پادشاه. آلتين توپ كمند انداخت و از ديوار بالا رفت و وارد قصر شد. در يك اتاق دختر كوچكهي پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يكي از سيبها را رو سينهي دختر كوچك گذاشت و روي تكه كاغذي نوشت: «اگر قسمت باشد، خودم ميگيرمت.» به اتاق ديگر رفت كه اتاق دختر بزرگهي پادشاه بود. در آنجا هم سيب ديگري را رو سينهي دختر بزرگه گذاشت و باز رو تكه كاغذي نوشت: «اگر قسمت باشد، تو را براي دائيام ميگيرم.» بعد به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربي ميخواست برود تو دهانش. آلتين توپ عقرب را كشت و خنجر خودش را با خنجر پادشاه عوض كرد. بعد به طرف ديوار قصر رفت و به دزدها گفت كه يكي يكي بالا بيايند. او بالاي ديوار نشست و هركدام را كه بالا آمدند، كشت و انداخت تو باغ قصر. صبح قشقرقي به پا شد. صبح كه شد، دختر كوچكه چشمش را باز كرد و سيبي رو سينهاش ديد و كاغذي زير سيب. تا نامه را خواند عصباني شد و لباس پوشيد و رفت پيش پادشاه و گفت كه شب يكي وارد خوابگاهش شده و پادشاه كه تو رختخواب نشسته بود، عقرب را ديد و هولكي لباس پوشيد و تا خواست خنجرش را به كمر ببندد، ديد يكي خنجرش را عوض كرده. مات و حيرت زده مانده بود كه دختر بزرگه هم آمد و داد و بيداد راه انداخت كه اين چه قصري است و تو چه طور پادشاهي هستي كه هركس بخواهد، شب ميآيد اتاق دخترت.
پادشاه دستور داد خوب بگردند تا ببينند كار كيست، مأمورها رفتند و نعش چهل دزد را پيدا كردند. در شهر چو افتاد كه شب در قصر پادشاه چهل دزد كشته شده. پادشاه از همهي مردم شهر سؤال كرد تا ببيند اين كار كي ميتواند باشد. يكي دو ماهي گذشت و از هركس پرسيدند و معلوم نشد كار كيست. مردها را يكي يكي ميآوردند قصر پادشاه و ازش سؤال ميكردند، تا دست آخر فقط ماند آلتين توپ و دائياش. به امر پادشاه هر دو را از سر كوه آوردند پائين. آلتين توپ تا رسيد پيش پادشاه گفت: «اي پادشاه! اول خنجرم را بده كه كارش دارم اين هم خنجر خودت.»
آلتين توپ همه چيز را از سير تا پياز براي پادشاه تعريف كرد كه چه طور با دزدها آشنا شده و تو اتاق دخترها چه كار كرده و تو اتاق پادشاه عقرب را كشته. حرفش كه تمام شد، گفت: «ميخواهي مرا بكش، ميخواهي آزاد كن.»
پادشاه تا حرف آلتين توپ را شنيد، دستور داد كه دو دخترش را براي آلتين توپ و دائياش عقد كنند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. بعد هم پادشاهي را داد به آلتين توپ و دائياش هم شد وزير.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
برادره قبول كرد كه دنبال انگور برود. صبح كه شد، برادره زود راه افتاد و رفت تا انگور را بياورد. برادره پريد پشت اسب و رفت و رفت و تا رسيد به باغ ديو سفيد اسبش را بست پاي ديوار و بالا رفت و پريد تو باغ. ديو سفيد تا چشمش به برادره افتاد، نعره زد و آمد، اما برادره كه سر نترسي داشت، با ديو دست به يقه شد. ساعتي كشتي گرفتند تا دست آخر برادره ديو را گرفت و از جا كند و زدش زمين و نشست رو سينهاش و خنجرش را كشيد تا سرش را ببرد. ديو گفت كه ما رسممان اين است كه دوبار كشتي بگيريم و هركس بار دوم حريف را زمين زد، سرش را ميبرد. پسر زير بار نرفت. ديو وقتي ديد گوش پسر بدهكار نيست، نعرهاي از ته دل كشيد. برادرش ديو زرد شنيد و به دختر گفت: «اي واي! برادرت برادرم را كشت.» اما دختر خوشحال شد.
برادره ديو سفيد را كشت و كمي انگور چيد و برگشت.
بعد از چند روز ديو دوباره نق زد كه بايد برادرت را سر به نيست كنم. بايد دوباره خودت را به ناخوشي بزني. به برادرت بگو كه دواي دردت هنداونهي باغ ديو سياه است. برادره اين بار هم تا حرف خواهره را شنيد، سوار اسبش شد و رفت تا رسيد به باغ ديو سياه. ديو سياه هم با برادره درگير شد و برادره كمر ديو را گرفت و ديو را زد زمين و ديو سياه هم ميخواست گولش بزند كه برادره امانش نداد و سرش را بريد. ديو سياه تا خنجر برادره را ديد، نعرهاي زد كه ديو زرد تو خانه شنيد و گفت: «بيچاره شدم. برادرت اين يكي برادرم را هم كشت. حالا تنها شدم.»
خواهره دوباره خوشحال شد.
برادره ديو را كه كشت، دو سه تا هندوانه برداشت و آورد و به خواهرش داد و گفت: «كاشكي دواي دردت اين هندوانهها باشد.»
چند ماهي گذشت و روزي دختر پسري زائيد و برادره كه از شكار برگشت، به او گفت كه بچه را از سر راه پيدا كرده است. برادره هم از پسر كه تپل مپل و خوشگل بود، خوشش آمد و اسمش را گذاشت آلتين توپ.
آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا رسيد به سن پانزده شانزده سالگي. روزي ديو زرد به خواهره گفت: «بايد برادرت را با سم بكشي.»
خواهره اول راضي نبود، اما ديو مجبورش كرد كه سم تو غذاي برادره بريزد. آلتين توپ كه پشت پرده قايم شده بود، همه چيز را شنيد و قبل از اينكه دائياش دست به غذا بزند، تكهاي از غذا را به سگ داد. سگ تا غذا را خورد، دور خودش چرخي زد و افتاد و مرد. برادره تا فهميد كه خواهره ميخواسته او را بكشد، شمشيرش را كشيد و خواهره را كشت. آلتين توپ گفت: «چرا او را كشتي؟»
دائي براي او گفت كه خواهرش ميخواسته او را بكشد. آلتين توپ هم تمام حرفهايي را كه شنيده بود، از سير تا پياز براي دايياش تعريف كرد. بعد دايي و خواهرزاده با هم زير و بالاي خانه را گشتند و ديو زرد را پيدا كردند و كشتند. بعد خانه را ول كردند و رفتند بالاي كوه تا آنجا زندگي كنند. روز شكار ميكردند و هر شب يكي كشيك ميداد. شبي يكي از شمعهاي زير پاي دائي خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و دنبال آتش ميگشت تا روشنش كند. ديد نوري از دور پيداست. رفت به طرف جايي كه از آن نور ميتابيد. ديد كه آنجا چهل دزد نشسته و سرگرم عيش و نوش هستند. چند نفر از دزدها سعي ميكردند كه ديگ پلو را از روي آتش بردارند، اما هرچه زور ميزدند، نميتوانستند. آلتين توپ جلو رفت و آنها را كنار زد و ديگ را برداشت و كناري گذاشت. بعد شمعش را روشن كرد و يك سيب هم تو جيبش گذاشت و برگشت. دزدها تا اين كار او را ديدند، رفتند پيش رئيسشان و از كار و بار آلتين توپ گفتند. رئيس دزدها دستور داد كه بروند و جوان را بياورند پيش او. آلتين توپ هم برگشته بود تا سيبي براي دايي ببرد. دزدها آلتين توپ را گرفتند و بردند پيش رئيسشان. رئيس دزدها گفت: «ميخواهيم خزانهي پادشاه را بزنيم. تو هم حاضري شريك بشوي؟»
آلتين توپ قبول كرد و همه راه افتادند به طرف قصر پادشاه. آلتين توپ كمند انداخت و از ديوار بالا رفت و وارد قصر شد. در يك اتاق دختر كوچكهي پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يكي از سيبها را رو سينهي دختر كوچك گذاشت و روي تكه كاغذي نوشت: «اگر قسمت باشد، خودم ميگيرمت.» به اتاق ديگر رفت كه اتاق دختر بزرگهي پادشاه بود. در آنجا هم سيب ديگري را رو سينهي دختر بزرگه گذاشت و باز رو تكه كاغذي نوشت: «اگر قسمت باشد، تو را براي دائيام ميگيرم.» بعد به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربي ميخواست برود تو دهانش. آلتين توپ عقرب را كشت و خنجر خودش را با خنجر پادشاه عوض كرد. بعد به طرف ديوار قصر رفت و به دزدها گفت كه يكي يكي بالا بيايند. او بالاي ديوار نشست و هركدام را كه بالا آمدند، كشت و انداخت تو باغ قصر. صبح قشقرقي به پا شد. صبح كه شد، دختر كوچكه چشمش را باز كرد و سيبي رو سينهاش ديد و كاغذي زير سيب. تا نامه را خواند عصباني شد و لباس پوشيد و رفت پيش پادشاه و گفت كه شب يكي وارد خوابگاهش شده و پادشاه كه تو رختخواب نشسته بود، عقرب را ديد و هولكي لباس پوشيد و تا خواست خنجرش را به كمر ببندد، ديد يكي خنجرش را عوض كرده. مات و حيرت زده مانده بود كه دختر بزرگه هم آمد و داد و بيداد راه انداخت كه اين چه قصري است و تو چه طور پادشاهي هستي كه هركس بخواهد، شب ميآيد اتاق دخترت.
پادشاه دستور داد خوب بگردند تا ببينند كار كيست، مأمورها رفتند و نعش چهل دزد را پيدا كردند. در شهر چو افتاد كه شب در قصر پادشاه چهل دزد كشته شده. پادشاه از همهي مردم شهر سؤال كرد تا ببيند اين كار كي ميتواند باشد. يكي دو ماهي گذشت و از هركس پرسيدند و معلوم نشد كار كيست. مردها را يكي يكي ميآوردند قصر پادشاه و ازش سؤال ميكردند، تا دست آخر فقط ماند آلتين توپ و دائياش. به امر پادشاه هر دو را از سر كوه آوردند پائين. آلتين توپ تا رسيد پيش پادشاه گفت: «اي پادشاه! اول خنجرم را بده كه كارش دارم اين هم خنجر خودت.»
آلتين توپ همه چيز را از سير تا پياز براي پادشاه تعريف كرد كه چه طور با دزدها آشنا شده و تو اتاق دخترها چه كار كرده و تو اتاق پادشاه عقرب را كشته. حرفش كه تمام شد، گفت: «ميخواهي مرا بكش، ميخواهي آزاد كن.»
پادشاه تا حرف آلتين توپ را شنيد، دستور داد كه دو دخترش را براي آلتين توپ و دائياش عقد كنند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. بعد هم پادشاهي را داد به آلتين توپ و دائياش هم شد وزير.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول