نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود يكي نبود. زني بود كه حامله نميشد. روزي رفت پاي درخت خشكيدهي نظر كردهي نزديك خانهشان و گريه و زاري كرد و گفت: «خدايا! من نذر ميكنم كه اگر دختردار شدم، هميشه به اين درخت خشك خدمت كند و اگر پسردار شدم، هميشه نوكر آن باشد.»
زن حامله شد و پس از نه ماه و نه روز دختري زائيد و اسمش را گذاشت بي بي نگار. چند سالي گذشت. يك روز دختر با دو دختر ديگر رفت سرچشمه تا آب بياورد. وقتي نزديك كندهي نظر كرده رسيد، صدايي شنيدند كه ميگفت: «عقبي نه و مياني نه و سر جلوئي! او چيزي كه مادرت نذر من كرده، بگو زود بيارد.»
بي بي نگار با خود گفت شايد با من باشد. جايش را عوض كرد و ميان دو دختر ديگر ايستاد. باز صدايي شنيدند كه ميگفت: «جلويي نه و عقبي نه و مياني! چيزي كه مادرت نذر من كرده، بگو كه زود بيارد.»
بي بي نگار رفت و پشت سر دخترها ايستاد. اين بار صدا به دختر عقبي همان حرفها را زد. بي بي نگار چند روز اين حرفها را از كندهي خشك ميشنيد. عاقبت حرفهاي كنده را به مادرش گفت و از او پرسيد كه چه چيز نذر كندهي خشك كرده است. مادر نذر قبل از حامله شدن را براي دختره گفت. بعد هم لباس پارهاي به دختر پوشاند و گليم كهنهاي به او داد و فرستادش پاي كندهي نظر كرده و سفارش كرد كه هرچه كنده ميگويد، گوش كند.
دختر رفت پاي كنده و گليم پهن كرد رو زمين و نشست رويش. مدتي گذشت. ناگهان صداي ترسناكي به گوش بي بي نگار رسيد. دختر گفت: «اي كندهي خشك! انسي، جني، انساني! هرچه هستي، بگو.»
صدا از كنده درآمد كه نه انسم و نه جن. يكهو جواني پاي كنده ظاهر شد و جلو دختر نشست. چند تا قالي زيبا و يك چرخ هم پيدا شد. چرخ وقتي به راست ميگشت طلا از آن ميريخت و وقتي به چپ ميچرخيد ياقوت. اسباب و اثاثيهي گران قيمت هم گذاشت جلو دختر. جوان انگشتر فيروزهاي به انگشت دختره كرد و پوستين گران قيمتي را كه داشت، انداخت رو دوش دختره و گفت: «از اين پوستين خوب مواظبت كن. اگر گمش كني، يا از بين ببريش، بين من و تو جدايي ميافتد.»
جوان كه اسمش ميسس قبار بود، اين را گفت و رفت. اما خالهي بي بي نگار كه گوشهاي قايم شده بود و حرفهاي آن را ميشنيد، چون ميخواست بي بي نگار عروس خودش بشود، اين بود كه تصميم گرفت پوستين را آتش بزند. يك روز خاله آمد پيش بي بي نگار و با او صحبت كرد كه كندهي درخت را ول كند و به خانه برگردد. اما بي بي نگار قبول نكرد. بعد خاله به دختره گفت: «بيا سرت را شانه كنم.»
سر دختره را گذاشت رو دامنش و آن قدر موهايش را شانه زد كه دختره بي هوش شد. خاله زود جنبيد تا دختره به هوش نيامده، پوستين را در تنور انداخت و رفت. پوستين سوخت. وقتي دختره به هوش آمد، ديد همه چيز غيب شده و فقط كندهي خشك كنارش است و او مانده با لباسهاي پاره و گليم كهنهاش. از آن همه وسايل فقط انگشتر فيروزهاي را ديد كه ميسس قبار كرده بود انگشتش. دختره رفت پيش مادرش و تعريف كرد كه چي پيش آمده و ميخواهد برود تا جوان را پيدا كند. اين را گفت و از شهر زد بيرون و رو به بيابان رفت و رفت تا تشنهاش شد. آبي پيدا نكرد. رسيد به گلهي گوسفندي. از چوپان مقداري شير خواست. چوپان گفت: «برو اي بيحيا! اينها مال مي سس قبار است. پشت قبالهي بي بي نگار.»
دختره رفت تا رسيد به يك گلهي شتر. آنجا هم به ساربان التماس كرد تا شير به او بدهد كه همان جواب را شنيد. و از ساربان گذشت و رفت پيش گاوبان كه همان حرف را بهاش گفت. رفت و رفت تا رسيد نزديك چشمهاي. ديد پسري ظرفي به دست گرفته و به طرف چشمه ميرود. به او گفت: «پسرجان! ظرفت را بده تا آب بخورم.»
پسره گفت: «اين مال ميسس قبار است. من اجازه ندارم آن را به كسي بدهم.»
دختره نفرين كرد كه الهي آب ظرفت چرك و خون بشود. پسره ظرف را آب كرد و رفت. وقتي ميخواست آب ظرف را رو دستهاي ميسس قبار بريزد، ميسس قبار ديد چرك و خون است كه از ظرف سرازير ميشود. جريان را از پسره پرسيد. پسره حرفهاي دختره را به او گفت. ميسس قبار گفت: «برو ظرف را بده تا آب بخورد.»
پسره رفت و ظرف را به بي بي نگار داد. دختره هم انگشتر فيروزه را در ظرف انداخت. بعد آن را پر آب كرد و به دست پسر داد. پسره رفت به خانه. وقتي مي سس قبار دستهايش را ميشست، انگشتر را ديد و شناختش. كاسهاي كشمش و خرما برد و به دختره داد. ولي آشنايي نداد. فقط به او گفت: «همهي اينهايي كه اينجا ميبيني، ديو هستند. سر و برت را خاكي كن و برو پيش ديوها، علي را ياد كن و بهشان بگو كه آدم بدبختي هستم و يك خرج راهي به من كمك كنيد. من هم ميآيم آنجا.»
دختره همين كار را كرد. بعضي ديوها گفتند او را بكشيم. عدهاي گفتند زندانياش كنيم. ميسس قبار گفت: «به او كمك كنيم. هركس هرچه قدر ميتواند.»
ديوها هركدام چيزي به دختر دادند و او رفت تا رسيد جلو خانهي ميسس قبار. ميسس قبار به مادرزنش گفت: «خوب است كه اين دختر را بگيرم كه تو خانه كلفتي كند.»
مادرزن كه خالهي ميسس قبار بود و بعد از بي بي نگار، دخترش را به ميسس قبار داده بود، زير بار نميرفت و هيچ گوشش بدهكار نبود. سر آخر كه ميسس قبار كوتاه نيامد، راضي شد كه اين دختر كلفت مي سس قبار بشود. بعد از دو شب ميسس قبار و بي بي نگار دو تا اسب برداشتند و مقداري نمك و آهن و پوست كهنهي گوسفند بر پشت آنها بستند. نيمههاي شب ميسس قبار و رفت سر زنش را بريد و رو سينهاش گذاشت. كاغذي هم نوشت كه كار كار مي سس قبار است. بعد هم با بي بي نگار سوار اسبهاشان شدند و فلنگ را بستند.
صبح خاله آمد و صداشان كرد. ديد كسي جواب نميدهد. در را باز كرد و ديد سر دخترش بريده شده است. تا نامهي ميسس قبار را خواند، زود جنبيد و دنبالشان حركت كرد. ميسس قبار يكهو نگاه كرد به پشت سر و ديد مادر زنش دارد ميآيد. پوست كهنه را انداخت روي زمين و دعا كرد. پوست كهنه شد كوه بلندي. مادرزن تيز و بز از كوه گذشت. ميسس قبار كه ديد پيرزن دارد نزديك ميشود، آهن را انداخت. پيرزن از كوه آهن هم گذشت. بار سوم كه ديگر نزديك بود برسد، ميسس قبار نمك را انداخت. نمك شد يك درياي بزرگ. ميسس قبار و بي بي نگار با اسب از روي آب رد شدند. اما پيرزن راهي نداشت. شروع كرد به التماس. ميسس قبار ديد لكهي سفيدي تو آب ديده ميشود. به پيرزن گفت: «پات را بگذار روي آن سنگ تا از دريا بگذري.»
تا پيرزن پريد كه خود را به سنگ برساند، غرق شد. كمي از آب دريا روي خشكي ريخت و شد يك آهوي زيبا. ميسس قبار و بي بي نگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه.
مدتي گذشت. بي بي نگار پي برد كه هروقت ميسس قبار نيست، آهو او را اذيت ميكند. روزي بي بي نگار به ميسس قبار گفت: «اين آهو را بكش. روزها مرا اذيت ميكند.»
مي سس قبار قبول نكرد. شب كه شد، آهو به شكل زني درآمد و خواب همهي مردم، به جز خواب بي بي نگار را تو شيشه كرد. يك ديگ آب هم گذاشت روي آتش و ميخواست بي بي نگار را تو آب جوش بيندازد. به بي بي نگار گفت: «لباسهات را دربيار. مي خواهم تو را تو ديگ بيندازم.»
بي بي نگار گفت: «بگذار چهار ركعت نماز بخوانم.»
زن قبول كرد و بي بي نگار بعد رفت رو پشت بام و مشغول نماز شد و گريه كرد. يكهو يك حور و پري پيش او ظاهر شد و به بي بي نگار گفت: «اين زن خواب مردم را تو شيشه كرده. آن شيشه را به زمين بزن تا مردم بيدار بشوند.»
بي بي نگار اين كار را كرد. ميسس قبار و مردم همه بيدار شدند و شوهر بي بي نگار تا ماجرا را فهميد، آهو را بلند كرد و ميان ديگ آب جوش انداخت و به بي بي نگار گفت: «همهي اين فتنهها زير سر خالهي من است. اين شيشه را ميگيري و ميروي به خانهي خاله. اول سلام ميكني. بعد ميرسي به جايي، ميبيني كاه را گذاشتهاند جلو سگ و استخوان را ريختهاند جلو شتر. جاي استخوان و كاه را عوض ميكني. باغچهاي ميبيني كه خالهام به آن ميگويد سوزن سنجاق. آن را آب بده و به او بگو باغچه جان! وارد اتاق ميشوي، ميبيني فرش و رختخواب چرك و خاك آلود است. آنها را تميز و مرتب كن. بعد خاله ميگويد بيا سر مرا شانه بزن. سرش را شانه كن. خوابش ميگيرد. وقتي خوابيد، سرش را محكم به زمين بكوب و فرار كن.
بي بي نگار همهي اين كارها را كرد و وقتي پا به فرار گذاشت، خاله به هركدام از حيوانها و اسباب خانهاش گفت كه دختر را بگيرند. گفتند كه دختر به ما محبت كرده است. خاله به سگ گفت: «دختر را بگير.»
سگ گفت: «تو هفت سال به من كاه دادي، ولي او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است تو را ميگيرم.»
سگ خاله را گرفت و جر داد. پس از آن بي بي نگار رفت پيش ميسس قبار. ميسس قبار هم از شكل ديو درآمد و به شكل آدمي زاد شد. آنها سالها به خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
زن حامله شد و پس از نه ماه و نه روز دختري زائيد و اسمش را گذاشت بي بي نگار. چند سالي گذشت. يك روز دختر با دو دختر ديگر رفت سرچشمه تا آب بياورد. وقتي نزديك كندهي نظر كرده رسيد، صدايي شنيدند كه ميگفت: «عقبي نه و مياني نه و سر جلوئي! او چيزي كه مادرت نذر من كرده، بگو زود بيارد.»
بي بي نگار با خود گفت شايد با من باشد. جايش را عوض كرد و ميان دو دختر ديگر ايستاد. باز صدايي شنيدند كه ميگفت: «جلويي نه و عقبي نه و مياني! چيزي كه مادرت نذر من كرده، بگو كه زود بيارد.»
بي بي نگار رفت و پشت سر دخترها ايستاد. اين بار صدا به دختر عقبي همان حرفها را زد. بي بي نگار چند روز اين حرفها را از كندهي خشك ميشنيد. عاقبت حرفهاي كنده را به مادرش گفت و از او پرسيد كه چه چيز نذر كندهي خشك كرده است. مادر نذر قبل از حامله شدن را براي دختره گفت. بعد هم لباس پارهاي به دختر پوشاند و گليم كهنهاي به او داد و فرستادش پاي كندهي نظر كرده و سفارش كرد كه هرچه كنده ميگويد، گوش كند.
دختر رفت پاي كنده و گليم پهن كرد رو زمين و نشست رويش. مدتي گذشت. ناگهان صداي ترسناكي به گوش بي بي نگار رسيد. دختر گفت: «اي كندهي خشك! انسي، جني، انساني! هرچه هستي، بگو.»
صدا از كنده درآمد كه نه انسم و نه جن. يكهو جواني پاي كنده ظاهر شد و جلو دختر نشست. چند تا قالي زيبا و يك چرخ هم پيدا شد. چرخ وقتي به راست ميگشت طلا از آن ميريخت و وقتي به چپ ميچرخيد ياقوت. اسباب و اثاثيهي گران قيمت هم گذاشت جلو دختر. جوان انگشتر فيروزهاي به انگشت دختره كرد و پوستين گران قيمتي را كه داشت، انداخت رو دوش دختره و گفت: «از اين پوستين خوب مواظبت كن. اگر گمش كني، يا از بين ببريش، بين من و تو جدايي ميافتد.»
جوان كه اسمش ميسس قبار بود، اين را گفت و رفت. اما خالهي بي بي نگار كه گوشهاي قايم شده بود و حرفهاي آن را ميشنيد، چون ميخواست بي بي نگار عروس خودش بشود، اين بود كه تصميم گرفت پوستين را آتش بزند. يك روز خاله آمد پيش بي بي نگار و با او صحبت كرد كه كندهي درخت را ول كند و به خانه برگردد. اما بي بي نگار قبول نكرد. بعد خاله به دختره گفت: «بيا سرت را شانه كنم.»
سر دختره را گذاشت رو دامنش و آن قدر موهايش را شانه زد كه دختره بي هوش شد. خاله زود جنبيد تا دختره به هوش نيامده، پوستين را در تنور انداخت و رفت. پوستين سوخت. وقتي دختره به هوش آمد، ديد همه چيز غيب شده و فقط كندهي خشك كنارش است و او مانده با لباسهاي پاره و گليم كهنهاش. از آن همه وسايل فقط انگشتر فيروزهاي را ديد كه ميسس قبار كرده بود انگشتش. دختره رفت پيش مادرش و تعريف كرد كه چي پيش آمده و ميخواهد برود تا جوان را پيدا كند. اين را گفت و از شهر زد بيرون و رو به بيابان رفت و رفت تا تشنهاش شد. آبي پيدا نكرد. رسيد به گلهي گوسفندي. از چوپان مقداري شير خواست. چوپان گفت: «برو اي بيحيا! اينها مال مي سس قبار است. پشت قبالهي بي بي نگار.»
دختره رفت تا رسيد به يك گلهي شتر. آنجا هم به ساربان التماس كرد تا شير به او بدهد كه همان جواب را شنيد. و از ساربان گذشت و رفت پيش گاوبان كه همان حرف را بهاش گفت. رفت و رفت تا رسيد نزديك چشمهاي. ديد پسري ظرفي به دست گرفته و به طرف چشمه ميرود. به او گفت: «پسرجان! ظرفت را بده تا آب بخورم.»
پسره گفت: «اين مال ميسس قبار است. من اجازه ندارم آن را به كسي بدهم.»
دختره نفرين كرد كه الهي آب ظرفت چرك و خون بشود. پسره ظرف را آب كرد و رفت. وقتي ميخواست آب ظرف را رو دستهاي ميسس قبار بريزد، ميسس قبار ديد چرك و خون است كه از ظرف سرازير ميشود. جريان را از پسره پرسيد. پسره حرفهاي دختره را به او گفت. ميسس قبار گفت: «برو ظرف را بده تا آب بخورد.»
پسره رفت و ظرف را به بي بي نگار داد. دختره هم انگشتر فيروزه را در ظرف انداخت. بعد آن را پر آب كرد و به دست پسر داد. پسره رفت به خانه. وقتي مي سس قبار دستهايش را ميشست، انگشتر را ديد و شناختش. كاسهاي كشمش و خرما برد و به دختره داد. ولي آشنايي نداد. فقط به او گفت: «همهي اينهايي كه اينجا ميبيني، ديو هستند. سر و برت را خاكي كن و برو پيش ديوها، علي را ياد كن و بهشان بگو كه آدم بدبختي هستم و يك خرج راهي به من كمك كنيد. من هم ميآيم آنجا.»
دختره همين كار را كرد. بعضي ديوها گفتند او را بكشيم. عدهاي گفتند زندانياش كنيم. ميسس قبار گفت: «به او كمك كنيم. هركس هرچه قدر ميتواند.»
ديوها هركدام چيزي به دختر دادند و او رفت تا رسيد جلو خانهي ميسس قبار. ميسس قبار به مادرزنش گفت: «خوب است كه اين دختر را بگيرم كه تو خانه كلفتي كند.»
مادرزن كه خالهي ميسس قبار بود و بعد از بي بي نگار، دخترش را به ميسس قبار داده بود، زير بار نميرفت و هيچ گوشش بدهكار نبود. سر آخر كه ميسس قبار كوتاه نيامد، راضي شد كه اين دختر كلفت مي سس قبار بشود. بعد از دو شب ميسس قبار و بي بي نگار دو تا اسب برداشتند و مقداري نمك و آهن و پوست كهنهي گوسفند بر پشت آنها بستند. نيمههاي شب ميسس قبار و رفت سر زنش را بريد و رو سينهاش گذاشت. كاغذي هم نوشت كه كار كار مي سس قبار است. بعد هم با بي بي نگار سوار اسبهاشان شدند و فلنگ را بستند.
صبح خاله آمد و صداشان كرد. ديد كسي جواب نميدهد. در را باز كرد و ديد سر دخترش بريده شده است. تا نامهي ميسس قبار را خواند، زود جنبيد و دنبالشان حركت كرد. ميسس قبار يكهو نگاه كرد به پشت سر و ديد مادر زنش دارد ميآيد. پوست كهنه را انداخت روي زمين و دعا كرد. پوست كهنه شد كوه بلندي. مادرزن تيز و بز از كوه گذشت. ميسس قبار كه ديد پيرزن دارد نزديك ميشود، آهن را انداخت. پيرزن از كوه آهن هم گذشت. بار سوم كه ديگر نزديك بود برسد، ميسس قبار نمك را انداخت. نمك شد يك درياي بزرگ. ميسس قبار و بي بي نگار با اسب از روي آب رد شدند. اما پيرزن راهي نداشت. شروع كرد به التماس. ميسس قبار ديد لكهي سفيدي تو آب ديده ميشود. به پيرزن گفت: «پات را بگذار روي آن سنگ تا از دريا بگذري.»
تا پيرزن پريد كه خود را به سنگ برساند، غرق شد. كمي از آب دريا روي خشكي ريخت و شد يك آهوي زيبا. ميسس قبار و بي بي نگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه.
مدتي گذشت. بي بي نگار پي برد كه هروقت ميسس قبار نيست، آهو او را اذيت ميكند. روزي بي بي نگار به ميسس قبار گفت: «اين آهو را بكش. روزها مرا اذيت ميكند.»
مي سس قبار قبول نكرد. شب كه شد، آهو به شكل زني درآمد و خواب همهي مردم، به جز خواب بي بي نگار را تو شيشه كرد. يك ديگ آب هم گذاشت روي آتش و ميخواست بي بي نگار را تو آب جوش بيندازد. به بي بي نگار گفت: «لباسهات را دربيار. مي خواهم تو را تو ديگ بيندازم.»
بي بي نگار گفت: «بگذار چهار ركعت نماز بخوانم.»
زن قبول كرد و بي بي نگار بعد رفت رو پشت بام و مشغول نماز شد و گريه كرد. يكهو يك حور و پري پيش او ظاهر شد و به بي بي نگار گفت: «اين زن خواب مردم را تو شيشه كرده. آن شيشه را به زمين بزن تا مردم بيدار بشوند.»
بي بي نگار اين كار را كرد. ميسس قبار و مردم همه بيدار شدند و شوهر بي بي نگار تا ماجرا را فهميد، آهو را بلند كرد و ميان ديگ آب جوش انداخت و به بي بي نگار گفت: «همهي اين فتنهها زير سر خالهي من است. اين شيشه را ميگيري و ميروي به خانهي خاله. اول سلام ميكني. بعد ميرسي به جايي، ميبيني كاه را گذاشتهاند جلو سگ و استخوان را ريختهاند جلو شتر. جاي استخوان و كاه را عوض ميكني. باغچهاي ميبيني كه خالهام به آن ميگويد سوزن سنجاق. آن را آب بده و به او بگو باغچه جان! وارد اتاق ميشوي، ميبيني فرش و رختخواب چرك و خاك آلود است. آنها را تميز و مرتب كن. بعد خاله ميگويد بيا سر مرا شانه بزن. سرش را شانه كن. خوابش ميگيرد. وقتي خوابيد، سرش را محكم به زمين بكوب و فرار كن.
بي بي نگار همهي اين كارها را كرد و وقتي پا به فرار گذاشت، خاله به هركدام از حيوانها و اسباب خانهاش گفت كه دختر را بگيرند. گفتند كه دختر به ما محبت كرده است. خاله به سگ گفت: «دختر را بگير.»
سگ گفت: «تو هفت سال به من كاه دادي، ولي او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است تو را ميگيرم.»
سگ خاله را گرفت و جر داد. پس از آن بي بي نگار رفت پيش ميسس قبار. ميسس قبار هم از شكل ديو درآمد و به شكل آدمي زاد شد. آنها سالها به خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.