نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود. اين پادشاه عمرش را كرد و وقتي داشت ميمرد و نفسهاي آخر را ميكشيد، رو كرد به فرزندش كه بعد از من از ثروت و دارائي خودت درست و خوب استفاده كن. بعد از مدتي نفس پادشاه رفت و برنگشت. دفنش كردند و مراسم عزاداريش كه برگزار شد، پسرش كه اهل عيش و نوش بود، با قماربازي و ولنگاري تمام مال و منالش را از دست داد و درباريها هم كه وضع را بد ديدند، او را از پادشاهي خلع كردند و يكي ديگر را گذاشتند سر جاي او و پسره را از كاخ بيرون كردند.
پسره و مادرش از قصر بيرون رفتند و خانهاي گرفتند و با هم زندگي ميكردند. زندگيشان سخت ميگذشت، تا اينكه روزي پسره به مادرش گفت: «اگر پول داري، بيست تومن به من بده. ميخواهم بروم بازار.»
مادرش كمي پول به او داد و پسره به بازار رفت. ديد دكان داري كبوتري را گرفته و ميزند. به دكان دار گفت: «چرا اين كبوتر را ميزني؟»
مرد گفت: «اين كبوتر به اندازهي بيست تومن چيني دكانم را خرده كرده.»
پسره بيست تومني را كه داشت، به دكان دار داد و كبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش تا كبوتر را ديد و فهميد كه پسرش چه كار كرده، گفت: «به جاي اين كبوتر، چيزي ميگرفتي تا با هم بخوريم.»
پسره حرفي نزد و فردا كه شد، باز بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد دكان داري اين بار گربهاي را بسته و ميزندش. پسره گفت: «چرا اين گربه را ميزني؟»
مغازهدار گفت: «اين گربه بيست تومن ماستم را خورده.»
پسره اين بار هم بيست تومنش را به اين مرد داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش اين بار عصباني شد و گفت: «تو كه هر روز چيز به درد نخوري ميخري؟ عقل از سرت پريده؟ اين چه كاري است؟»
روز بعد پسره باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت. ديد شخصي صندوقي را گذاشته پشت قاطري و ميگويد: «صندوقي دارم پر از آشغال. هركس بخرد، پشيمان است و هر كس نخرد، كور پشيمان است.»
پسر بيست تومان پولش را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انباري قايم كرد.
روز چهارم باز بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يك تير و كمان خريد و به خانه آمد. مادرش خوشحال شد و گفت: «امروز چيز خوبي خريدهاي.»
روز بعد پسر تير و كمان را برداشت و به كوه رفت و قوچي شكار كرد و به خانه برگشت. تا رسيد، ديد خانه خيلي تميز است. زود مادرش را صدا زد و گفت: «كي خانه را تميز كرده؟»
مادرش گفت: «نميدانم كي ديشب آمده و خانه را روفت و روب كرده.»
پسره كه ديد قفل صندوق باز شده، رو كرد به مادرش گفت: «شام كه خوردي، ميروي كنار اين صندوق ميخوابي، هرچه هست، زير سر اين صندوق است.»
مادرش شام خورد و رفت كنار صندوق خوابيد. نصفه شب كه شد، ديد در صندوق باز شد و دختري از آن بيرون آمد و جارو را برداشت و شروع كرد به رفت و روب خانه. كارش كه تمام شد، وقتي ميخواست برگردد به صندوق، مادره مچ دستش را گرفت و گفت: «تو كي هستي؟ از كجا آمدهاي؟»
دختره ساكت ماند و حرف نزد. مادره بردش پيش پسرش و پسره از او خواست كه سرگذشتش را تعريف كند. دختره ديد كه چارهاي ندارد و بايد حرف بزند، رو كرد به پسره و گفت: «من دختر پادشاه اين شهرم و نميخواستم زن پسر يكي از اعيان بشوم. دوست داشتم با شخص فهميدهاي عروسي كنم. دستور دادم تا صندوقي برايم بسازند كه قفل و كليد آن از داخل باز و بسته شود و به يك قاطرچي گفتم كه تو اين صندوق ميروم، مرا پشت قاطرت بگذار و در شهر بگرد و بگو صندوقي دارم پر از آشغال. هركس بخرد، پشيمان و هركس نخرد، كور پشيمان است. تا تو كه آدم فهميدهاي بودي، آن را خريدي. حالا كه فهميدي كي هستم، فردا بايد برويم پيش آخوندي و مرا براي خودت عقد كني.» پسره كه از خوشحالي داشت پر درميآورد و در پوستش نميگنجيد، قبول كرد و روز كه شد، رفتند پيش آخوندي و پسر دختر پادشاه را عقد كرد و به خانه آمدند و شروع كردند به زندگي با هم. روزي پسر به شكار رفت و تو درهاي كه ميگذشت، ديد كه دو مار سياه و سفيد با هم دعوا ميكنند و مار سياه گردن مار سفيد را گرفته و ميخواهد خفهاش كند. پسره با تير مار سياه را زد. مار سفيد كه خلاص شده بود، در چشم به هم زدني دختري شد و آمد پيش پسر و گفت: «آفرين به تو! من دختر پادشاه پريان هستم و اين مار سياه نوكر من بود، تو اين بيابان ميخواست بلايي سر من بياورد. حالا بايد با هم برويم پيش پدرم تا به تو كمك كند. اما بهات ميگويم كه پدرم انگشتري را كه زير زبانش است به تو ميدهد. اسم آن انگشتر زنها مارون است. وقتي آن را به تو ميدهد، چيزي به تو نميگويد. اما من الآن به تو ميگويم كه هر خواستهاي داشته باشي، با اين انگشتر به دست ميآوري.»
پسره با دختر شاه پريان رفتند تا رسيدند به خانهي شاه پريان. پادشاه ديد كه دخترش با يك آدمي ميآيد و نوكرش با او نيست. پادشاه به دختره گفت: «نوكرت كو؟»
دختره گفت كه نوكرش تو بيابان ميخواست بلايي سرش بياورد كه اين جوان به دادش رسيد و نوكره را كشت. پادشاه تا اين را شنيد، دست كرد زير زبانش و انگشتر را درآورد و به پسر داد. پسر انگشتر را گرفت و زير زبانش گذاشت با پادشاه و دخترش خداحافظي كرد و بيرون آمد. وقتي خوب از كاخ پادشاه پريان دور شد، خواست انگشتر را امتحان كند. پس انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اي انگشتر زن ها مارون! در اين كوه مرا به چند شكار برسان.»
انگشتر بيدرنگ پسر را رساند به چند بز كوهي. پسر چندتايي را شكار كرد و يكي را برداشت و بقيه را كنار بيشهزاري گذاشت. به خانه كه برگشت، همسايهاش را كه ميرشكار بود، صدا كرد و گفت: «چند بز كوهي زدهام و آنها را گذاشتهام فلان جا. برو آنها را بيار.» پسره رفت به خانهي خودش و به زنش گفت: «اين خانه براي زندگي خوب نيست، بايد برويم و قصر خوبي بسازيم.»
زن گفت: «مگر ميتوانيم اين كار را بكنيم؟»
پسر چيزي نگفت. رفت جايي پيدا كرد و انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اين جا يك قصر بسيار زيبا براي من حاضر كن.»
در چشم به هم زدني قصر بسيار زيبايي حاضر شد. پسره آمد و زن و مادرش و تمام اثاثيهي خانه را برد آنجا. با هم به خوشي زندگي ميكردند تا اينكه روزي پيرزن جادوگري به آنجا رسيد و با خودش گفت: «هركس اين قصر را ساخته، مُهره دارد. من بايد بروم پيش زنش، شايد بتوانم مُهره را بدزدمش».
پيرزن به خانهي پسره رفت و ديد او به شكار رفته و زنش تنهاست. اول خوب قربان صدقهي زن رفت و وقتي خوب خود را تو دلش جا كرد، گفت: «شوهرت كجاست؟»
زن گفت: «براي شكار رفته به كوه.»
پيرزن چيزي نگفت و با زن خداحافظي كرد و رفت. فردا باز هم پيش زن برگشت و شروع كرد به درد دل با او. اما ديگر از شوهرش نپرسيد. فقط سعي داشت تا خوب خودش را تو دل زن جا كند. خلاصه آن قدر رفت و آمد تا زن حسابي به او انس گرفت و وقتي نبود، انگار خانه خالي بود. پيرزن وقتي مطمئن شد كه كارش پيش رفته، رو به زن كرد و گفت: «شوهرت هيچ وقت وسايلش را به تو نشان داده؟»
زن گفت: «چه چيزي را بايد نشانم بدهد؟»
پيرزن گفت: «من شنيدهام شوهرت مُهرههاي خوبي دارد كه به تو نشان نداده.»
پيرزن اين را گفت و غذايي خورد و رفت. عصر كه شوهر زن به خانه برگشت، ديد كه زنش ناراحت و گرفته است. بهاش گفت: «چرا ناراحتي؟»
زن گفت: «براي اينكه تو چيزهاي خوبي داري و به من نشان نميدهي.»
مرد گفت: «مثلاً چه چيزي؟»
زن گفت: «مثلاً آن مهرهي قيمتي كه داري.»
مرد گفت: «من چيزي ندارم، جز اين انگشتر كه گذاشتهام زير زبانم و نبايد درش بياورم و هر چيزي به او بگويند، انجام ميدهد».
زن گفت: «آن را به من بده تا پيش من باشد.»
مرد زير بار نميرفت، اما زن آن قدر گفت و گفت تا مرد راضي شد. زن انگشتر را از مرد گرفت. اما شوهرش به او گفت: «اي زن! جاي اين انگشتر زير زبان است. هروقت خواستي چيزي بخوري، آن را بيرون بيار و بعد از خوردن بگذارش سرجاش.»
روز بعد شوهر زن به كوه رفت و پيرزن دوباره به خانهي آنها آمد و به زن گفت: «چيزي دستگيرت شد؟»
او گفت: «آره. شوهرم انگشتري داشت كه دادش به من.»
بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: «اگر تا نيم ساعت ديگر نيامده بودم، تو مرده بودي. چون به اين انگشتر زهر زده و آن را به تو داده كه تو را بكشد.»
آن وقت انگشتر را در دستمالي پيچيد و غذايي خوردند و خوابيدند. وقتي دختر خوابش برد، پيرزن بلند شد و انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اي انگشتر زنها مارون! احمد مرا حاضر كن.»
احمد، پسر پيرزن فوري پيش آنها آمد. پيرزن باز انگشتر را گرفت و گفت: «انگشتر زنها مارون! اين خانه را به جزيرهي داس ببر.»
همه در چشم به هم زدني به آنجا رفتند.
كبوتر و گربه كه در خانهي قديمي پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. كبوتر به گربه گفت: «برويم بلكه آن را پيدا كنيم.»
هر دو به بيابان رفتند كه قصر را پيدا كنند. يك مرتبه پسر را ديدند كه شكاري زده و برگشته تا به خانه برود. پي بردند كه قصر را نديده و گيج و گنگ زير درختي خوابيده است. هر دو پيش پسره رفتند و پسر كه باخبر شد چه اتفاقي افتاده، به آنها گفت: «ميتوانيد برويد انگشتر را از كسي كه آن را دزديده، بگيريد و برايم بياوريد؟»
آنها دنبال قصر حركت كردند و رفتند تا اين كه كبوتر تو هوا قصر را ديد و برگشت پيش گربه و گفت: «قصر اربابمان تو فلان جزيره است.»
گربه گفت: «ميتواني مرا هم با خودت ببري؟»
گربه پشت كبوتر سوار شد تا رسيدند به جزيره. با هم همه جا را گشتند، اما انگشتر را پيدا نكردند، گربه رفت و شاه موشها را گرفت و به او گفت: «دستور ميدهي تا موشها تمام اين قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا كنند، وگرنه تو را ميخورم.»
او دستوري داد تا تمام موشها حاضر شدند و به آنها گفت: «برويد و اين قصر را بگرديد و انگشتر را پيدا كنيد.»
آنها رفتند و هرچه گشتند، انگشتر را پيدا نكردند و برگشتند پيش گربه و گفتند: «ما كه چيزي پيدا نكرديم. اما موش دوپايي است، شايد او بتواند پيداش كند.»
پس فرستادند سراغ موش دوپا. وقتي آمد و فهميد كه چه اتفاقي افتاده، گفت: «برويد يك كيسه فلفل براي من بياوريد تا من انگشتر را پيدا كنم.»
موشها رفتند و كيسهي فلفلي آوردند و آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس كرد و به فلفلها زد تا خوب فلفلي شود. بعد وارد قصر شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد. پيرزن شروع كرد به عطسه زدن كه يك مرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. موش فوري آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را زير بال كبوتر گذاشت و خودش هم سوار پشت كبوتر شد و پرواز كردند تا به خشكي بروند. نزديك ساحل گربه تكاني خورد و انگشتر به دريا افتاد. اما كبوتر چيزي به گربه نگفت. وقتي به خشكي رسيدند، كبوتر به گربه گفت: «آن جا كه تو تكان خوردي، انگشتر به دريا افتاد.»
گربه به سر و صورت خودش زد و به اين طرف و آن طرف دويد، كه صيادي را ديد كه با قلاب ماهي ميگيرد و يكي از ماهيهايي كه گرفته، شكمش سبز است. ماهي را برداشت و دويد. به بيابان كه رسيد، شكم ماهي را پاره كرد و انگشتر را تو شكمش ديد. انگشتر را برداشت و پيش كبوتر رفت و دوتايي پيش پسر رفتند كه ديگر از حال رفته بود. انگشتر را به او دادند و او هم انگشتر را به دست گرفت و گفت: «اي انگشتر زنها مارون! حال من خوب شود.»
فوري حالش خوب شد. بعد گفت: «اي انگشتر زنها مارون! خانهي مرا هرجا هست، آن را اين جا حاضر كن.»
انگشتر فوري قصر را به جاي اصلي خودش آورد. پسر كه وارد قصر شد، ديد هنوز آنها خواب هستند. شمشير كشيد و پيرزن و پسرش را كشت. بعد رو به زنش كرد و گفت: «كار خوبي نكردي.»
زن گفت: «... به من جريان انگشتر را نگفته بودي. آن پيرزن مرا گول زد و انگشتر را ازم گرفت. حالا از تو ميخواهم كه مرا ببخشي.»
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
پسره و مادرش از قصر بيرون رفتند و خانهاي گرفتند و با هم زندگي ميكردند. زندگيشان سخت ميگذشت، تا اينكه روزي پسره به مادرش گفت: «اگر پول داري، بيست تومن به من بده. ميخواهم بروم بازار.»
مادرش كمي پول به او داد و پسره به بازار رفت. ديد دكان داري كبوتري را گرفته و ميزند. به دكان دار گفت: «چرا اين كبوتر را ميزني؟»
مرد گفت: «اين كبوتر به اندازهي بيست تومن چيني دكانم را خرده كرده.»
پسره بيست تومني را كه داشت، به دكان دار داد و كبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش تا كبوتر را ديد و فهميد كه پسرش چه كار كرده، گفت: «به جاي اين كبوتر، چيزي ميگرفتي تا با هم بخوريم.»
پسره حرفي نزد و فردا كه شد، باز بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد دكان داري اين بار گربهاي را بسته و ميزندش. پسره گفت: «چرا اين گربه را ميزني؟»
مغازهدار گفت: «اين گربه بيست تومن ماستم را خورده.»
پسره اين بار هم بيست تومنش را به اين مرد داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش اين بار عصباني شد و گفت: «تو كه هر روز چيز به درد نخوري ميخري؟ عقل از سرت پريده؟ اين چه كاري است؟»
روز بعد پسره باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت. ديد شخصي صندوقي را گذاشته پشت قاطري و ميگويد: «صندوقي دارم پر از آشغال. هركس بخرد، پشيمان است و هر كس نخرد، كور پشيمان است.»
پسر بيست تومان پولش را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انباري قايم كرد.
روز چهارم باز بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يك تير و كمان خريد و به خانه آمد. مادرش خوشحال شد و گفت: «امروز چيز خوبي خريدهاي.»
روز بعد پسر تير و كمان را برداشت و به كوه رفت و قوچي شكار كرد و به خانه برگشت. تا رسيد، ديد خانه خيلي تميز است. زود مادرش را صدا زد و گفت: «كي خانه را تميز كرده؟»
مادرش گفت: «نميدانم كي ديشب آمده و خانه را روفت و روب كرده.»
پسره كه ديد قفل صندوق باز شده، رو كرد به مادرش گفت: «شام كه خوردي، ميروي كنار اين صندوق ميخوابي، هرچه هست، زير سر اين صندوق است.»
مادرش شام خورد و رفت كنار صندوق خوابيد. نصفه شب كه شد، ديد در صندوق باز شد و دختري از آن بيرون آمد و جارو را برداشت و شروع كرد به رفت و روب خانه. كارش كه تمام شد، وقتي ميخواست برگردد به صندوق، مادره مچ دستش را گرفت و گفت: «تو كي هستي؟ از كجا آمدهاي؟»
دختره ساكت ماند و حرف نزد. مادره بردش پيش پسرش و پسره از او خواست كه سرگذشتش را تعريف كند. دختره ديد كه چارهاي ندارد و بايد حرف بزند، رو كرد به پسره و گفت: «من دختر پادشاه اين شهرم و نميخواستم زن پسر يكي از اعيان بشوم. دوست داشتم با شخص فهميدهاي عروسي كنم. دستور دادم تا صندوقي برايم بسازند كه قفل و كليد آن از داخل باز و بسته شود و به يك قاطرچي گفتم كه تو اين صندوق ميروم، مرا پشت قاطرت بگذار و در شهر بگرد و بگو صندوقي دارم پر از آشغال. هركس بخرد، پشيمان و هركس نخرد، كور پشيمان است. تا تو كه آدم فهميدهاي بودي، آن را خريدي. حالا كه فهميدي كي هستم، فردا بايد برويم پيش آخوندي و مرا براي خودت عقد كني.» پسره كه از خوشحالي داشت پر درميآورد و در پوستش نميگنجيد، قبول كرد و روز كه شد، رفتند پيش آخوندي و پسر دختر پادشاه را عقد كرد و به خانه آمدند و شروع كردند به زندگي با هم. روزي پسر به شكار رفت و تو درهاي كه ميگذشت، ديد كه دو مار سياه و سفيد با هم دعوا ميكنند و مار سياه گردن مار سفيد را گرفته و ميخواهد خفهاش كند. پسره با تير مار سياه را زد. مار سفيد كه خلاص شده بود، در چشم به هم زدني دختري شد و آمد پيش پسر و گفت: «آفرين به تو! من دختر پادشاه پريان هستم و اين مار سياه نوكر من بود، تو اين بيابان ميخواست بلايي سر من بياورد. حالا بايد با هم برويم پيش پدرم تا به تو كمك كند. اما بهات ميگويم كه پدرم انگشتري را كه زير زبانش است به تو ميدهد. اسم آن انگشتر زنها مارون است. وقتي آن را به تو ميدهد، چيزي به تو نميگويد. اما من الآن به تو ميگويم كه هر خواستهاي داشته باشي، با اين انگشتر به دست ميآوري.»
پسره با دختر شاه پريان رفتند تا رسيدند به خانهي شاه پريان. پادشاه ديد كه دخترش با يك آدمي ميآيد و نوكرش با او نيست. پادشاه به دختره گفت: «نوكرت كو؟»
دختره گفت كه نوكرش تو بيابان ميخواست بلايي سرش بياورد كه اين جوان به دادش رسيد و نوكره را كشت. پادشاه تا اين را شنيد، دست كرد زير زبانش و انگشتر را درآورد و به پسر داد. پسر انگشتر را گرفت و زير زبانش گذاشت با پادشاه و دخترش خداحافظي كرد و بيرون آمد. وقتي خوب از كاخ پادشاه پريان دور شد، خواست انگشتر را امتحان كند. پس انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اي انگشتر زن ها مارون! در اين كوه مرا به چند شكار برسان.»
انگشتر بيدرنگ پسر را رساند به چند بز كوهي. پسر چندتايي را شكار كرد و يكي را برداشت و بقيه را كنار بيشهزاري گذاشت. به خانه كه برگشت، همسايهاش را كه ميرشكار بود، صدا كرد و گفت: «چند بز كوهي زدهام و آنها را گذاشتهام فلان جا. برو آنها را بيار.» پسره رفت به خانهي خودش و به زنش گفت: «اين خانه براي زندگي خوب نيست، بايد برويم و قصر خوبي بسازيم.»
زن گفت: «مگر ميتوانيم اين كار را بكنيم؟»
پسر چيزي نگفت. رفت جايي پيدا كرد و انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اين جا يك قصر بسيار زيبا براي من حاضر كن.»
در چشم به هم زدني قصر بسيار زيبايي حاضر شد. پسره آمد و زن و مادرش و تمام اثاثيهي خانه را برد آنجا. با هم به خوشي زندگي ميكردند تا اينكه روزي پيرزن جادوگري به آنجا رسيد و با خودش گفت: «هركس اين قصر را ساخته، مُهره دارد. من بايد بروم پيش زنش، شايد بتوانم مُهره را بدزدمش».
پيرزن به خانهي پسره رفت و ديد او به شكار رفته و زنش تنهاست. اول خوب قربان صدقهي زن رفت و وقتي خوب خود را تو دلش جا كرد، گفت: «شوهرت كجاست؟»
زن گفت: «براي شكار رفته به كوه.»
پيرزن چيزي نگفت و با زن خداحافظي كرد و رفت. فردا باز هم پيش زن برگشت و شروع كرد به درد دل با او. اما ديگر از شوهرش نپرسيد. فقط سعي داشت تا خوب خودش را تو دل زن جا كند. خلاصه آن قدر رفت و آمد تا زن حسابي به او انس گرفت و وقتي نبود، انگار خانه خالي بود. پيرزن وقتي مطمئن شد كه كارش پيش رفته، رو به زن كرد و گفت: «شوهرت هيچ وقت وسايلش را به تو نشان داده؟»
زن گفت: «چه چيزي را بايد نشانم بدهد؟»
پيرزن گفت: «من شنيدهام شوهرت مُهرههاي خوبي دارد كه به تو نشان نداده.»
پيرزن اين را گفت و غذايي خورد و رفت. عصر كه شوهر زن به خانه برگشت، ديد كه زنش ناراحت و گرفته است. بهاش گفت: «چرا ناراحتي؟»
زن گفت: «براي اينكه تو چيزهاي خوبي داري و به من نشان نميدهي.»
مرد گفت: «مثلاً چه چيزي؟»
زن گفت: «مثلاً آن مهرهي قيمتي كه داري.»
مرد گفت: «من چيزي ندارم، جز اين انگشتر كه گذاشتهام زير زبانم و نبايد درش بياورم و هر چيزي به او بگويند، انجام ميدهد».
زن گفت: «آن را به من بده تا پيش من باشد.»
مرد زير بار نميرفت، اما زن آن قدر گفت و گفت تا مرد راضي شد. زن انگشتر را از مرد گرفت. اما شوهرش به او گفت: «اي زن! جاي اين انگشتر زير زبان است. هروقت خواستي چيزي بخوري، آن را بيرون بيار و بعد از خوردن بگذارش سرجاش.»
روز بعد شوهر زن به كوه رفت و پيرزن دوباره به خانهي آنها آمد و به زن گفت: «چيزي دستگيرت شد؟»
او گفت: «آره. شوهرم انگشتري داشت كه دادش به من.»
بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: «اگر تا نيم ساعت ديگر نيامده بودم، تو مرده بودي. چون به اين انگشتر زهر زده و آن را به تو داده كه تو را بكشد.»
آن وقت انگشتر را در دستمالي پيچيد و غذايي خوردند و خوابيدند. وقتي دختر خوابش برد، پيرزن بلند شد و انگشتر را بيرون آورد و گفت: «اي انگشتر زنها مارون! احمد مرا حاضر كن.»
احمد، پسر پيرزن فوري پيش آنها آمد. پيرزن باز انگشتر را گرفت و گفت: «انگشتر زنها مارون! اين خانه را به جزيرهي داس ببر.»
همه در چشم به هم زدني به آنجا رفتند.
كبوتر و گربه كه در خانهي قديمي پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. كبوتر به گربه گفت: «برويم بلكه آن را پيدا كنيم.»
هر دو به بيابان رفتند كه قصر را پيدا كنند. يك مرتبه پسر را ديدند كه شكاري زده و برگشته تا به خانه برود. پي بردند كه قصر را نديده و گيج و گنگ زير درختي خوابيده است. هر دو پيش پسره رفتند و پسر كه باخبر شد چه اتفاقي افتاده، به آنها گفت: «ميتوانيد برويد انگشتر را از كسي كه آن را دزديده، بگيريد و برايم بياوريد؟»
آنها دنبال قصر حركت كردند و رفتند تا اين كه كبوتر تو هوا قصر را ديد و برگشت پيش گربه و گفت: «قصر اربابمان تو فلان جزيره است.»
گربه گفت: «ميتواني مرا هم با خودت ببري؟»
گربه پشت كبوتر سوار شد تا رسيدند به جزيره. با هم همه جا را گشتند، اما انگشتر را پيدا نكردند، گربه رفت و شاه موشها را گرفت و به او گفت: «دستور ميدهي تا موشها تمام اين قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا كنند، وگرنه تو را ميخورم.»
او دستوري داد تا تمام موشها حاضر شدند و به آنها گفت: «برويد و اين قصر را بگرديد و انگشتر را پيدا كنيد.»
آنها رفتند و هرچه گشتند، انگشتر را پيدا نكردند و برگشتند پيش گربه و گفتند: «ما كه چيزي پيدا نكرديم. اما موش دوپايي است، شايد او بتواند پيداش كند.»
پس فرستادند سراغ موش دوپا. وقتي آمد و فهميد كه چه اتفاقي افتاده، گفت: «برويد يك كيسه فلفل براي من بياوريد تا من انگشتر را پيدا كنم.»
موشها رفتند و كيسهي فلفلي آوردند و آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس كرد و به فلفلها زد تا خوب فلفلي شود. بعد وارد قصر شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد. پيرزن شروع كرد به عطسه زدن كه يك مرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. موش فوري آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را زير بال كبوتر گذاشت و خودش هم سوار پشت كبوتر شد و پرواز كردند تا به خشكي بروند. نزديك ساحل گربه تكاني خورد و انگشتر به دريا افتاد. اما كبوتر چيزي به گربه نگفت. وقتي به خشكي رسيدند، كبوتر به گربه گفت: «آن جا كه تو تكان خوردي، انگشتر به دريا افتاد.»
گربه به سر و صورت خودش زد و به اين طرف و آن طرف دويد، كه صيادي را ديد كه با قلاب ماهي ميگيرد و يكي از ماهيهايي كه گرفته، شكمش سبز است. ماهي را برداشت و دويد. به بيابان كه رسيد، شكم ماهي را پاره كرد و انگشتر را تو شكمش ديد. انگشتر را برداشت و پيش كبوتر رفت و دوتايي پيش پسر رفتند كه ديگر از حال رفته بود. انگشتر را به او دادند و او هم انگشتر را به دست گرفت و گفت: «اي انگشتر زنها مارون! حال من خوب شود.»
فوري حالش خوب شد. بعد گفت: «اي انگشتر زنها مارون! خانهي مرا هرجا هست، آن را اين جا حاضر كن.»
انگشتر فوري قصر را به جاي اصلي خودش آورد. پسر كه وارد قصر شد، ديد هنوز آنها خواب هستند. شمشير كشيد و پيرزن و پسرش را كشت. بعد رو به زنش كرد و گفت: «كار خوبي نكردي.»
زن گفت: «... به من جريان انگشتر را نگفته بودي. آن پيرزن مرا گول زد و انگشتر را ازم گرفت. حالا از تو ميخواهم كه مرا ببخشي.»
\
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.