مهرناز

یكی بود، یكی نبود. توی این بود و نبود، دختر خوشگل كوچولویی بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمی‌توانست خودش را از آب و گل دربیاورد و خوب به كار و بار خانه برسد، پدرش زن دیگری گرفت. یك سالی از این
چهارشنبه، 26 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: مدیریت محتوا
موارد بیشتر برای شما
مهرناز
 مهرناز

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. توي اين بود و نبود، دختر خوشگل كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي‌توانست خودش را از آب و گل دربياورد و خوب به كار و بار خانه برسد، پدرش زن ديگري گرفت. يك سالي از اين كار گذشت و زن باباي مهرناز دختري زائيد و اسمش را گذاشت فرح‌ناز. فرحناز كمي كه بزرگ شد، همه ديدند كه هيچ به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا اين را كه ديد، حسوديش گل كرد و بناي ناسازگاري با دختر مادرمرده را گذاشت و هر روز بهانه‌اي مي‌تراشيد براي اذيت و آزار مهرناز. يك روز تو چله‌ي زمستان به مهرناز گفت: «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار. مي‌خواهم گل قند درست كنم.»
مهرناز گفت: «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي‌تركد، گل سرخ كجا پيدا كنم؟»
زن بابا به مهرناز تشر زد و گفت:‌ «فضولي نكن. تا از خانه بيرونت نكرده‌ام، زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين و بيار.»
مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. پشت به شهر و رو به صحرا رفت و رفت تا رسيد پاي تپه‌اي و ديد چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده‌اند و نشسته‌اند دورش. يكي از پيرمردها كه سرتا پا سفيدپوش بود، تا او را ديد، صدا زد: «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمده‌اي بيرون، چه كار كني؟»
مهرناز گفت: «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم، راهم نمي‌دهد.»
پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت: «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه».
بهار گفت: «به چشم».
بعد پا شد دور خودش چرخي زد. كه يكهو باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند و خورشيد تابيد. برف‌ها آب شد و بوته‌ها جوانه زد. جوانه‌ها غنچه درآوردند و غنچه‌ها گل شدند. مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه. زن بابا از ديدن گل‌ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال بشود، مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار دختره را از سر گرفت.
زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت:‌ «پاشو برو يك سبد سيب سرخ‌ تر و تازه بچين و بيار كه هوس سيب سرخ كرده‌ام.»
مهرناز گفت: «درختها تازه شكوفه كرده‌اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟»
زن بابا گفت: «فضولي موقوف. هرچه گفتم، زود باش بكن و لالماني بگير، والا از خانه مي‌اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي‌بندم.»
مهرناز راه افتاد. اما تا پا از خانه بيرون گذاشت، باران شروع كرد به باريدن. او تو باران صحرا رفت و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده‌اند و نشسته‌اند دور آتش. بهار او را ديد و صدا زد: «آي دخترجان! چرا تو اين باران آمده‌اي به صحرا؟»
مهرناز جواب داد: «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم، راهم نمي‌دهد.»
بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا سرخ پوش بود و گفت: « داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.»
تابستان گفت: «به چشم».
بعد پا شد و دور خودش چرخي زد كه يكهو باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفت. هوا گرم شد. شكوفه‌ها ريخت روي زمين و درخت‌هاي سيب پر شد از سيب‌هاي سرخ. مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت به خانه. زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما به جاي اينكه خوشحال بشود، كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت: «چرا بيشتر نياوردي؟»
مهرناز گفت: «سبد بيشتر از اين جا نمي‌گرفت.»
زن بابا گفت: «اين فضولي‌ها به تو نيامده.»
باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله‌اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت: «پاشو برو برف بيار.»
مهرناز گفت: «تو چله‌ي تابستان برف پيدا نمي‌شود.»
زن بابا گفت: «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگ‌تر از خودت حرف زدي؟ پاشو مثل باد برو، برف پيدا كن و بيار و تا نياري برنگرد خانه.»
مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و طاقتش از دست رفت. در اين موقع باز چشمش افتاد به همان چهار نفر كه نشسته بودند زير سايه‌ي درختي و خودشان را باد مي‌زدند. مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد. تابستان كه سرتاپا سرخ پوش بود، گفت: «چرا تو اين گرما آمده‌اي به صحرا؟»
مهرناز گفت: «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده و گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.»
تابستان رو كرد به زمستان و گفت: «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.»
زمستان پاشد و چرخي زد كه يكهو خورشيد كم زور شد. باد با سر و صداي زياد از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن. مهرناز مقداري برف برداشت و راه افتاد به سمت خانه. سر راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و خوشي مهرناز را بردند به خانه‌ي پادشاه. وقتي مهرناز رفت به خانه‌ي پادشاه، هر بلايي را كه زن بابا به سرش آورده بود، براي پسر پادشاه تعريف كرد. پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس او را آوردند و گيس زنك را بست به دم قاطر چموشي و ولش كرد تو بيابان.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط