پیه سوز طلا

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پسر جوانی بود و هفت تا دخترعمو داشت. یكی از یكی خوشگل‌تر. هرچه مردم می‌گفتند كه یكی از دخترعموهات را بگیر، گوشش به این حرف بدهكار نبود. پسره كه سر و بری داشت و خوشگل
شنبه، 29 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیه سوز طلا
 پیه سوز طلا

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پسر جوانی بود و هفت تا دخترعمو داشت. یكی از یكی خوشگل‌تر. هرچه مردم می‌گفتند كه یكی از دخترعموهات را بگیر، گوشش به این حرف بدهكار نبود. پسره كه سر و بری داشت و خوشگل بود، پادشاه پریان دخترش را به او داده بود و زبانش را هم قفل كرده بود. آخر سر با هزار دوز و كلك دخترعموی اولی را به عقد پسره درآوردند. اما چیزی نگذشت كه از هم جدا شدند. دختر عموی دومی و سومی و همین طور تا ششمی، یكی یكی شدند زن پسره و همین بلا به سرشان آمد. به دختر هفتمی گفتند تو دیگر زن این پسره نشو. اما دختر پاش را تو یك كفش كرده بود كه باید زن پسرعموش بشود. بعد به پدرش گفت كه پیه سوز طلایی هم رو جهیزیه‌اش بگذارد. دختره با جهیزیه‌اش و پیه سوز رفت به خانه‌ی پسرعمو.
مدتی گذشت و دور و بری‌های دختره دیدند هیچ اختلافی بین‌شان نیست. دختر هفتمی هرچی از پسر عموش بی‌مهری می‌دید، به روی خودش نمی‌آورد و پیش دیگران از محبت و مهربانی پسره حرف می‌زد. خواهرها كه مات و حیرت زده مانده بودند، پیش خودشان می‌گفتند كه خواهر كوچكه دروغ می‌گوید. روزی خواهر اولی دست بند گران قیمتی برای خواهره فرستاد و گفت: «اگر راست می‌گویی كه شوهرت دوستت دارد، بگو این دست بند را برایت بخرد.»
دختر دمغ شد و نمی‌دانست چه خاكی به سرش بریزد. شب پسرعمو آمد به خانه و دراز كشید كه بخوابد. دختره پیه سوز را روشن كرد و جلوش گذاشت و شروع كرد به حرف زدن با پیه‌سوز: «پیه سوز! به‌ات می‌گویم، پسرعموجان! تو گوش كن.»
بعد ماجرای دست بند را چند بار برای پیه سوز تعریف كرد. آفتاب نزده، پسرعمو لباسش را پوشید و بی اینكه حرفی بزند، از خانه زد بیرون. دختره بیدار شد و دید شوهرش رفته. زد زیر گریه و همین طور كه اشك می‌ریخت و رختخوابها را جمع می‌كرد، دید زیر متكای شوهرش یك كیسه است. سرش را باز كرد و دید تو كیسه درست به اندازه‌ی قیمت دست بند پول هست. فهمید كه شوهرش پول را برای او گذاشته. خوشحال شد و كیسه‌ی پول را برای خواهرش فرستاد. این بار دختر دومی گردن بندی قیمتی برای خواهر كوچكه فرستاد و پیغام داد كه اگر راست می‌گویی و شوهرت دوستت دارد، بگو این گردن بند را برایت بخرد. دختره باز همان كار را كرد و حرف‌هاش را طوری كه شوهرش بشنود، به پیه سوز گفت و باز فردا صبح كیسه‌ای پول زیر متكای شوهرش پیدا كرد. خلاصه، هر شش خواهر چیزی فرستادند و دختر به همان طریق پول گرفت و برایشان فرستاد.
خواهرها وقتی دیدند این طور نمی‌شود، عقل‌شان را گذاشتند رو هم كه چه كار كنند، تصمیم گرفتند كه با هم راه بیفتند و بروند به خانه‌ی خواهرشان و از كار او سر در بیارند. خواهر كوچكه كه فهمید خواهرها برای ناهار می‌آیند به خانه‌اش. شب پیه سوز را گذاشت جلوش و طوری كه شوهرش بشنود، خبر آمدن خواهرها را گفت: صبح شوهرش بی‌اینكه چیزی بگوید، از خانه رفت بیرون. خواهرها آمدند. دختر كوچكه خودش را خوب بزك دوزك كرده بود و وانمود می‌كرد كه شوهرش هم تو خانه است. گاهی به اتاقی می‌رفت و بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید تا آنها خیال كنند، دارد با شوهرش حرف می‌زند. موقع ناهار، گربه‌ای كبك پخته را از آشپزخانه برداشت و در رفت. دختره دوید دنبالش. گربه وارد خانه‌ای شد دختر هم رفت تو. یك دفعه دید شوهرش كنار زن خیلی خوشگلی خوابیده و آفتاب هم افتاده رو صورتشان و گرمشان شده. تكه‌ای از چادرش را پاره كرد و سایبانی برایشان درست كرد. بعد كبك را از گربه گرفت و برگشت. زنی كه تو بغل شوهره خوابیده بود، بیدار شد و دید سایبانی بالای سرشان درست كرده‌اند. از خدمتكارش پرسید كی این كار را كرده؟ گفتند زنی دنبال گربه‌ای آمد اینجا و این سایبان را برای شما درست كرد. زن فوراً مرد را بیدار كرد و گفت: «برو به خانه‌ات. زنت با خواهرهاش ناهار می‌خورد.»
این را گفت و قفل زبان مرد را هم باز كرد. مرد تا وارد خانه شد، زنش را صدا زد. دختره تا صدای شوهرش را شنید، پا شد و خودش را انداخت تو بغل او. هر دو از آن روز به خیر و خوشی با هم زندگی كردند.

بازنوشته‌ی افسانه‌ی پیه سوز طلا. نگاه كنید به كتاب فرهنگ مردم كرمان، گردآوری د.ل. لویمر. صص 163-168.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.