در میان نسل جدید نویسندگان ایران، بزرگ علوی توانایی چشمگیری در کاربرد فنون اروپایی داستاننویسی دارد و در عین حال آثاری کاملاً ایرانی آفریده است.
بزرگ علوی در 1282 در خانوادهای بازرگان و قدیمی به دنیا آمد. در هجده سالگی به آلمان رفت و بخشی از آموزش دبیرستانی و تحصیلات دانشگاهیاش را در آنجا به پایان رساند. در بازگشت به ایران به گروه مارکسیستی دکتر تقی ارانی پیوست که بعداً غیرقانونی اعلام شد. علوی و پنجاه و دو عضو دیگر این گروه در 1315 به زندان افتادند و تا شهریور 1320 که عفو عمومی زندانیان سیاسی اعلام شد در بازداشت به سر بردند. شماری از این گروه کوچک پس از رهایی از زندان، هستهی مرکزی حزب تودهی ایران را تشکیل داد. علوی از بنیانگذاران حزب بود و فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و ادبی او از آن پس با سیاستهای این حزب پیوند نزدیک داشته است. (1) در 1953 (1332) به عضویت شورای جهانی صلح برگزیده و نشان زرین این شورا به او اهدا شد. پس از سقوط حکومت دکتر مصدق، علوی به اروپا گریخت و اینک [نیمهی دوم دههی پنجاه میلادی] استاد مدعو در دانشگاه هومبولتِ (2) آلمانی شرقی است.
علوی، برعکس دیگر نویسندگان سرشناس امروزی ایران، که شهرتشان متکی به شمار زیاد کارهای ادبی است، فقط با چند اثر شهرت یافته است. نوشتههای منتشر شدهی عمدهی او عبارتاند از سه مجموعه داستان کوتاه: چمدان (1313)، ورق پارههای زندان (1320) و نامهها (1331)؛ شرح تأثرانگیزی از تجربههای زندانش با عنوان پنجاه و سه نفر (1321) و رُمان چشمهایش (1331). علاوه بر اینها، علوی داستان «دیو... دیو» را هم نوشت که در مجموعهی انیران (1310) با همکاری صادق هدایت و شین پرتو منتشر شد. همچنین سفرنامهای به نام ازبکها (1327) که خاطرات دیداری است از اتحاد جماهیر شوروی همراه یک هیئت فرهنگی ایرانی، و دو اثر نسبتاً جدیدتر به آلمانی: Iran Kämpfendes (مبارزهی ایران)، برلین (1955) و Geschichte und Entwicklung der modemen Persischen
Literatur (تاریخ و تطور ادبیات نوین ایران)، برلین (1964).
کتاب نخست علوی، چمدان، (3) نشان میدهد که وی در جوانی هنگام تحصیل در آلمان تحت تأثیر شدید فروید بوده است. بعدها، پس از گراییدن به مارکسیسم، کوشید شیوهی به اصطلاح واقعبینیِ سوسیالیستی را به نوشتههایش راه دهد ولی، به طوری که خواهیم دید، فروید و روانکاوی همچنان نقشی مهم در کارهای او ایفا میکنند. چمدان مجموعهی شش داستان است، همه حاوی کم و بیش بررسیهای زیرکانهی روانشناسی، و اعمال اشخاص در این داستانها، عموماً، از حساسیت مفرط و انواع گوناگون نابهنجاریهای روانی اثر میپذیرند. این تنها اثر نویسنده است که عقاید سیاسیِ دستچپی او در آن بازتاب نیافته است. «عروس هزار داماد» و «سرباز سربی» بهترین داستانهای این مجموعهاند.
صحنهی داستان نخست کلوب شبانهی مُدرنی به سبک اروپایی است که امثال آن اینک [سالهای دههی سی خورشیدی] در تهران فراوان دیده میشود. چهرهی اصلی نوازندهی آوارهای است دلباختهی ترانهای که دختری به نام سوسن در جوانی او میخواند. به همین سبب به موسیقی روی آورد و به نواختن ویولن پرداخت. سپس برای تبحر یافتن در این هنر به اروپا میرود و پس از بازگشت با دختری که الهامبخش او بود ازدواج میکند. اما آواز سوسن اکنون دیگر قلب هنرمند را به لرزه در نمیآورد و از هم جدا میشوند. سالها بعد این دو باز به هم برمیخورند. هر دو بدون اینکه ظاهراً یکدیگر را بشناسند، در کلوب شبانهی بدنامی مشغول کارند. سوسن، که حالا اسم خود را سوسکی گذاشته است، ترانهی قدیمی را که مایهی الهام و تباهیساز زن بینوا شده، باز میخواند:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد *** که این عجوزه عروس هزار داماد است
این ترانه ویولنیست را به هیجان میآورد و از خود بیخود شده، کمان را روی زه میغلتاند و شعر حافظ، «آواز روح جوانی» اش، را زیرلب میخواند. دختر در حالت وجد، با زنده شدن خاطرات گذشتهاش، به خشم میآید و ساز مرد را خُرد میکند.
سه ویژگی بارز این نوشته یکی دقت فوقالعادهی نویسنده است در ترسیم جزئیات، دیگری مهارتش در چهرهپردازیها، و از همه مهمتر، توانایی او در آفریدن و توصیف کردن فضای داستان.
همانگونه که پروفسور ویکنز میگوید:
تشریح انبوه شلوغی در سراسر داستان عالی است... و بر فراز هیاهو و آمد و رفت مداوم، به دو وقفهی بسیار زیرکانه در هنرنمایی و سیل فکر ویولننواز برمیخوریم...: یکی به صورت گفتار واقعگرایانهی خانم رئیس فربه فرنگی به لهجهی شکستهی فارسی و دیگری با صدای ناموزون گرامافونی که پارهای از مشتریان گهگاه به هنرنمایی ساز زن ترجیح میدهند. روی میلهی وسط این گرامافون عروسکیگردان به طرزی مضحک و نمادین قرار گرفته است و میان این عروسک و عروس عنوان داستان بیشک نوعی تداعی وجود دارد. این پیکرهی زرق و برقدار در محتوا و فضای داستان و چرخش بیهوده و احمقانهی آن به گونهای هراسناک جلوه میکند. از همین چند سطر، حتی خوانندهای که کمتر یا اصلاً چیزی دربارهی ادبیات فارسی نمیداند، میتواند دریابد که این نوعی تصویر وَهْمانگیز (phantasmagoria) است که، خارج از شعر یا نمایش، به ندرت در غرب آزموده شده است. (4)
داستان دوم، «سرباز سربی»، بهترین و بینقصترین داستان مجموعه است. هم نافذ و نیرومند و هم کمتر متأثر از نفوذ خارجی است. برای نمونه، تنها داستان مجموعه است که چهرههای بیگانه یا تقلید راه و رسم خارجی در آن دیده نمیشود. توصیفی است از ویژگیهای شخصیِ مردی عنین و تریاکی (که مستخدم دونپایهی دولت نیز هست) و عشق غیرعادی او به کلفت خانهاش. ماجرای رابطهی عجیب این دو و دلمشغولی وسواسگونهی آنها برای یک سرباز سربی، با مهارت و بینش حیرتآوری گفته شده است. حکایت را ابتدا از زبان «ف»، مرد تریاکی میشنویم، ولی تکهتکه، چرا که
صحبت کردن اشخاص تریاکی جور مخصوصی است، یک جمله را شروع میکنند و یک بست به سر حقه میچسبانند، تا آن بست تمام نشود، جمله هم تمام نمیشود. شنونده باید حوصله داشته باشد و از جزجز تریاک بیزار نشود.
سپس روایت دیگری از ماجرا را، منتها با تأکیدی متفاوت، از دختر میشنویم که، همان طور که پروفسور ویکنز میگوید، «به نوبهی خود، در زمختی حیوانی، پریشان احوالی و نامفهومی، دست کمی از ’ف‘ ندارد». حساسیت بیش از حد مرد تریاکی، بدگمانی شگفت، رشک و وابستگیاش به دختر سرانجام او را وامیدارد دختر را خفه کند - و خودش هم به طرز مرموزی ناپدید میشود.
گذشته از زندگی، عادتها، جریان فکری و عشق و نفرت متقابل دو چهرهی اصلی، که استادانه تصویر شده، شکلگیری داستان - به ویژه آغاز و پایان آن - دارای مفهومی خاص است: داستان در اتوبوسی شروع میشود و نویسنده به ما میگوید در این اتوبوسها بیش از هشت سالِ دبستان و دو سالِ دبیرستانش دربارهی مردم و زندگی چیز آموخته است، و در وضع مشابهی، باز در یک اتوبوس، داستان به انتها میرسد، گویی در این میان هیچ اتفاقی نیفتاده.
قطعههای دیگر در این مجموعه، یکی خود «چمدان» است - که نام مجموعه از آن گرفته شده - و شرح دلبستگی پدر و پسری است به یک دختر روس سفید و دیگری «قربانی»، که در آن جوانی حساس و با استعداد ولی بدبین و بیتفاوت، مبتلا به سلِ مهلک، با دختری که او را دوست دارد ازدواج میکند و سپس در ماه عسل خود را میکشد. «تاریخچهی اتاق من» همهی اجزای سازندهی یک «داستان هیجانانگیز» را دارد: شوهری روانپریش، همسری دلربا، عاشقی جوان و صحنهی قتلی در پایان. بالاخره قطعهای شوخ و طنزآلود، «مردی که پالتوی شیک تنش بود»، که به زبان عمداً مطایبهآمیز به تقلید از مدیحهسرایی شعر کهن فارسی، به تمسخرِ روشنفکران فرنگیمآبِ نوپا میپردازد. نگارش، سبک و چهرهپردازی این قطعه آشکارا از وغ وغ ساهابِ معروفِ صادق هدایت و مسعود فرزاد اثر پذیرفته است. (5)
مجموعهی دوم علوی، ورق پارههای زندان، بلافاصله پس از رهایی نویسنده از زندان در 1320 منتشر شد. همانگونه که از عنوان کتاب بر میآید، اینها یادداشتهایی است دربارهی خاطرات زندان، نوشته شده بر روی کاغذ قند، بستهی سیگار یا هر ورقپارهی دیگری که به دست نویسنده میافتاد. لحن آهنگین و دلنشین بیان، یکی از ویژگیهای فراموش نشدنی این اثر است. شخصیتپردازی درخشان و وفور تشبیه و استعارات به مراتب بیش از کتاب نخست است و از پیشرفت هنرمند در حرفهاش نشان دارد. با وجود گرایش سیاسی که تقریباً بر همهی داستانها سایه افکنده، روانکاوی نیز مطابق معمول مضمونی مهم است.
داستان نخست، «پادنگ»، ضمن روایت ماجرای ازدواجی ناموفق و قتل پیامد آن، خواننده را با رنج و سختیِ معیشت روستاییان صفحات شمال آشنا میسازد. در اینجا هم، مانند قطعات دیگر این مجموعه، مقدار زیادی انتقاد و گوشه و کنایه علیه اوضاع سالهای آخر سلطنت رضاشاه به چشم میخورد. مدت زندان خود نویسنده - هفت سال - همچون ترجیعبندی در سرتاسر داستان شنیده میشود و در حکم شلاقی است که مرتب محافل حاکم را میکوبد. باای همه، وقار، متانت و شکیباییِ قلم علوی، حتی هنگامی که توحش زندانبانها را توصیف میکند، یا از عناد و خصومت به خشم میآید، بسیار چشمگیر است.
«ستارهی دنبالهدار» داستان تأثرانگیز زندانی سیاسی جوانی است که در روز عروسیاش بازداشت شده است. در داستان «انتظار» فاجعهی زندانی دیگری، که سرانجام در سلول انفرادیاش دیوانه میشود، با دلسوزی فوقالعاده و ایمانی راسخ بیان شده است. در این داستان و داستان بعدی، «عفو عمومی»، که یک زندانی سیاسی خاطرات گذشتهاش را به یاد میآورد و دربارهی دلتنگی خود و حسرت گذشتهها برای همسرش مینویسد، به قطعههایی برمیخوریم که با واقعبینی قابل ملاحظهای درد و رنج تنهایی سلول زندان را توصیف میکنند.
برای نمونه:
وقتی آدم در زندان است، آزاد نیست، بزرگترین عذاب این نیست که آدم با دنیای خارج قطعه رابطه کرده، دور از خانواده و کسان، دور از خوشیهای زندگی، زیر چکمه و شلاق زندانبان مظلومکش به سر میبرد - اوه، به این زجرها خواهینخواهی آدم تن در میدهد و عادت میکند - بزرگترین بدبختی و عذاب این است که آدم در این محیط کوچک هم باز آزاد نیست. آنجا هم تازه حبس است: با چند نفر دیگر که گاهی ابداً تناسب اخلاقی و فکری با آنها وجود ندارد، هم خواب، هم غذا و معاشر هستی. چند سال تمام میتوانی برای نزدیکترین دوستت قصهها و سرگذشتهایی که برای تو عزیز هستند حکایت کنی. چند سال تمام میتوانی به رفیقت بگویی که از این زندگی یکنواخت خسته شدهام، خسته، و تنها آرزوی من این است که یک روز از خواب بلند شوم و وقتی چشمهایم را باز میکنم، اول چیزی که جلب توجه مرا میکند، زیر شلواری وصله خوردهی تو نباشد. چقدر در سر غذا آدمهایی بدبختتر و بیچارهتر از تو ملچ و ملوچ میکنند، خرده غذا دور دهنشان میچسبد و تو روی آن را نداری به آنها بگویی که کمی آهستهتر غذا بخورید. موقعی که فکر خودت را مشغول یک آرزو یا حسرتی کردهای، دیگران حرفهایی که محتوی اشارهها و معنیهای شهوتی است، میزنند، باید گوش دهی. زمانی که چشمهایت را بسته و پشت پنجرهی آهنی سعی میکنی، از دور نگاهی از کوه و برف و آزادی بدزدی، و برای این منظره آهنگ موسیقی خفیف و مؤثری به یادت میافتد، اما درست نمیتوانی آن را پیدا کنی. هی به کوه و برف و آزادی نگاه میکنی، هی سعی میکنی آن موسیقیِ از یاد رفته را دو مرتبه پیدا کنی - در همین موقع ناگهان کسی دیوانهوار میخندد، بدنت را میلرزاند، اما تو باید، تو مجبوری و محکومی گوش بدهی. تمام این خردهریزهای یکنواخت یک دفعه، یک روز، یک هفت نیست. ماهها، سالها، اوه، اگر دنیا آتش نگیرد، اگر شعلهی جنگ عالمگیر نشود، برای ما همیشگی است...
استعداد علوی در صحنهپردازی، قدرت دید تخیلش و پرداخت دلپذیر مصالحی که در اختیار دارد، به بهترین وجه در آخرت داستان این مجموعه، «رقص مرگ»، به نمایش گذاشته شده است. طرح و پیرنگ ماجرا بسیار عادی است: داستانی عشقی و قتلی در پایان، درهمبافته با آهنگ، «Dance macabre»، که دختر با پیانو مینوازد. راوی میکوشد وَهْم و پندار این رقص هراسناک را پیش چشم مجسم سازد و در این هنگام است که تخیل بارور علوی اعجاز میکند:
ساعت، دوازده مرتبه صدا میکند. از این ساعت تا صبح، مردگان آزادند، آزاد، آزاد.
نیم شب است!
چه شب وحشتناکی.
هر شب همین طور سهمناک است. برای آنکه زندگی ما سهمگین و جانسوز است. آنها، دیگر جانی ندارند که بسوزد؛ مردگان جان ندارند.
برای اینکه ما مثل هم نیستیم، اما مردهها مثل هم هستند.
از نیمه شب تا بانگ خروس مردگان جشن میگیرند، جشن آزادی، جشن رهایی از دردهای زندگی.
همه با هم برابرند.
نه شاه است و نه گدا، نه پیر است و نه جوان، نه دختر است و نه پسر، نه زن است و نه مرد، همه مردهاند، همه استخوانبندی هستند.
کسی جقه بر سر، کسی شندره بر تن ندارد. دست به دست هم میدهند و میرقصند.
مرگ که در همهی آنها مشترک است، جزئی از کل آنها، خود آنها، مرگ استخوانبندیها را به رقص درآورده است.
مرگ با قلم استخوان پا که روزی ساق پای دخترکی بلندبالا بوده، روی جمجمهی دیوار کلفتی برای آنها ضرب میگیرد.
ساعت دوازده که میشود، استخوانبندیها از پلههای گور بیرون میآیند و میرقصند.
مرگ که خود آنهاست، برای آنکه دیگر فرمانده و فرمانبرداری نیست، آهنگ ملایمی مینوازد.
مردگان گرد هم دست میافشانند و پای میکوبند.
این که هنوز روی استخوانهای صورتش نیشخند دیده میشود، این در زندگی قاضی بوده و به دردها و شکایتهای محکومین پوزخند میزده اما او تازه مرده است. به زودی این اثر در کلهی او محو خواهد شد، مابین فک و گونههایش دیگر این اثر باقی نخواهد ماند. برای آنکه او دیگر مرده است و آزاد است.
این که استخوانهای پشتش گوژ دارد، او در زندگی پشت خم کرده سر فرود آورده است.
اینجا دیگر احتیاجی ندارد، برای اینکه آنچه او را از دیگران جدا میکرد، احتیاج زندگی روزانه دیگر وجود ندارد، نه خنده است، نه گریه، نه شادی و نه غم، نه دلواپسی است و نه امید و نه افاده است نه تحقیر، نه ظلم و نه عجز و لابه، نه گرسنگی است و نه سیری.
هیچ چیز نیست، جز مرگ، جز آزادی.
آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست؟
آیا این مرگ به از آن نیست که قاضی به زجر محکومش پوزخند بزند؟
آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟
آیا این مرگ به از آن نیست که آدم در بند باشد؟
از همین جهت است که آنها جشن گرفتهاند.
رقص میکنند، برای آنکه آزادند.
مرگ با قلم پای دختری روی جمجمهی کله گندهای برای آنها سرود رقص مردگان را مینوازد.
وای، این آزادی هم محدود است.
خروس ورود صبح را بانگ میزند.
همهی مردهها، استخوانبندیها درهم میپاشند.
جرنگ... جرنگ.
پنجاه و سه نفر (1321) شرح بلاهایی است که سر نویسنده و یارانش از روز دستگیری تا عفو عمومی آمد. رفتار بد زندانبانان، تلاش زندانیان برای زنده ماندن، فشار و سرکوب مأموران گوناگون دولتی، محاکمهی بازداشتیها و غیره جزء به جزء گزارش شده است. کتاب در بحبوحهی هرج و مرج سیاسیِ دورهی پس از رضاشاه انتشار یافت و اثر بسزایی، به ویژه بر نسل جوان گذاشت. با این حال و با وجود قدرت تحریک کننده و پارهای صحنههای تأثرانگیز، این اثر اهمیت چندانی در کارنامهی ادبی علوی نداشته است.
مجموعهی سوم علوی، نامهها، مشتمل بر نُه داستان کوتاه، در 1331 منتشر شد. یکی از این داستانها، «گیله مرد»، اگر نگوییم بهترین، مسلماً یکی از بهترین داستانهای کوتاه ادبیات جدید ایران است. سبک نوشته، ایجاز کلام، ساختار، تعادل، اصالت، و از همه مهمتر کیفیت هیجانانگیز این قطعه خواننده را به یاد آثار نویسندگانی چون همینگوی میاندازد.
دو مأمور تفنگ به دست گیله مردی روستایی را، به اتهام شرکت در تظاهرات ضد اربابها، به پادگان خود در فومن میبرند. باران میبارد، باد و رعد و برق در هوا میغرد و «مجرم» پای برهنه، از میان گِل و باتلاقِ جنگلهای شمال میگذرد و مرتب فحش و ناسزای یکی از ژاندارمها را - که نادانسته بروز میدهد زن گیله مرد را کشته است - میشنود و خاموش میماند و به روی خود نمیآورد. سر راه در قهوهخانهای استراحت میکنند. ژاندارم دیگر (که خود در گذشته راهزن بوده) پس از دریافت پنجاه تومان تپانچهی گیله مرد را به او پس میدهد و خود کنار میکشد. گیله مرد مأمور فحاش را خلع سلاح میکند، اما پس از عجز و لابه و التماس او دلش برای بچههایش میسوزد و او را نمیکشد. سپس سر به جنگل میگذارد. اما هنوز گامی برنداشته ژاندارم دیگر از پشت به او تیر میاندازد و کارش را میسازد.
در داستان نخست این مجموعه، «نامهها»، شیرین دختر یک قاضی که به گروهی انقلابی پیوسته است، با ارسال نامههای بینام و نشان به پدرش، خلافکاری و دسیسهبازیهای قضایی او را به رخش میکشد. پدر که در طی سالیان صدها متهمِ به اصطلاح «جنایتکار» را محاکمه و محکوم کرده است، حالا با عذاب وجدان اعمال گذشتهی خود را داوری میکند. گیرایی این قطعه در خودکاویهای روانی قاضی سالخورده است.
«اجارهی خانه» تابلویی تیره ولی گویا از زندگی یک خانوادهی تنگدست است ک سقف خانه روی سرشان فرو میریزد و همه جان میسپرند. «دزاشوب» توصیفِ اندوه پدری است که دار و ندارش را خرج تحصیل یگانه دخترش میکند به این امید که مامایی برای دهشان بپرورد. اما دختر آموزشش که به پایان میرسد، دهکده را از یاد میبرد و زندگی دلپذیرتر شهر را بر میگزیند. داستان کوچک احساساتی «یهره نچکا» دلانگیز، ولی بیشتر شبیه یک نغمهی ملایم موسیقی یا غزلی عشقی است بدون معنای روشن. در «یک زن خوشبخت» و «رسوایی»، نتایج ازدواجهای اجباری به دستور پدر و مادرها و بیآبروییهای اعیان و اشراف تصویر شده است، و داستان آخر، «پنج دقیقه پس از دوازده» به تمسخر دیوانسالاری ادارات دولتی میپردازد.
رُمان علوی، چشمهایش، تقریباً به محض آنکه منتشر شد، جنجال بزرگی به ویژه در میان روشنفکران چپگرا برانگیخت. از آن پس این کتاب موضوعِ تمجید و تنقیدهای غلوآمیز بوده است. شدیدترین حملهها از ناحیهی رفقای سیاسی نویسنده و منتقدان حزبی او صورت گرفت. برداشت همانندی در جراید و بررسیهای ادبی اتحاد جماهیر شوروی نیز مشاهده شد، بدین معنا که کم و کاستهای کتاب را بیاندازه بزرگ کردند و ارزش هنری و مثبت آن را ناچیز شمردند. درونمایهی چشمهایش پیرامون تصویر زنی ناشناس اثر نقاش نامدار ماکان دور میزند، که او سازمان دهنده و چهرهی اصلی جنبشی زیرزمینی در زمان سلطنت رضاشاه نیز هست. استاد سرانجام تبعید میشود و در آخرین روزهای زندگی شاهکار خود را میکشد و آن را «چشمهایش» مینامد. آنچه در این نقاشی بیش از هر چیز جلب توجه میکند نه زیبایی شگرف چهره بلکه شرارت، راز و رمز، تندی و تیزی و زهری است که از چشمان زن میبارد و بیننده بیاختیار حس میکند که این چشمها نقاش را زجر دادهاند. گویندهی داستان، که مصمم است پرده از راز زندگی هنرمند نامی بردارد، به جستوجوی صاحب این چشمها میپردازد و تا او را نمییابد آرام نمینشیند.
فرنگیس، زنِ تابلوی نقاشی، از خانوادهای ثروتمند و اشرافی است. در جوانی عشق نقاشی به سرش میزند و با این شور و شوق به پاریس میرود که در مدرسهی هنرهای زیبای آنجا نامنویسی کند. ولی کامیابی و نامداری در این رشته نیازمند کار و کوشش بیدریغ است. گذشته از استعداد، دقت و زحمت و ایثار میخواهد. فرنگیسزاده و پرورده در تجمل خاندانی پُرمکنت، البته از عهده بر نمیآمد:
من این طور ساخته نشده بودم. به من کار کردن یاد نداده بودند. من احتیاج نداشتم به اینکه کار کنم تا روزگار بگذرانم، دیگران بودند و با میل و رغبت همهی کارهای مرا میکردند. پدرم شعاری داشت: هیچ وقت کاری را که دیگران میتوانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن.
دختر پس از آنکه در هنر به جایی نمیرسد، به سبکسریهای زندگی پاریسی روی میآورد؛ زیرکی و تیزهوشیاش او را آدمی بدبین میکند و زیبایی افسونگرش را در راه آزار و اذیت جوانان پیرامونش به کار میاندازد:
من کینهای از این عشاق ابله به دل گرفته بودم و از زجر آنها لذت میبردم. کیف میکردم آنها را بچزانم. هرچه آنها دیوانهتر میشدند من سختتر میگرفتم.
در این هنگام دختر به نقاش جوان رنجوری برمیخورد که همهی وقت و توانش را وقف فعالیت سیاسی کرده است. خداداد انقلابی دو آتشهای است کینهتوز و پرخاشگر برضد حکومت استبدادی کشورش. دلش آکنده از امید و عشق و ایمانی خدشهناپذیر به سرنوشت مردمانش و پیروزی نهایی آرمان آنهاست. به علاوه، نامزد دارد و کوچکترین علاقهای به زیبایی جسمی فرنگیس نشان نمیدهد. جاذبه و شور زندگی او قلب تهی دختر جوان را میرباید و به تشویق او دختر تصمیم میگیرد به وطن بازگردد:
بیا برو به ایران!... مردم مملکت ما آنقدر بیچاره و محتاج به مساعدت هستند که تو از هزار راه میتوانی سودمند باشی... برای اینکه هنرمند بشوی، باید حتماً انسان باشی. تو هنوز نمیدانی که مردم هموطن تو در چه مرحلهای از زندگی به سر میبرند. بیا برو به ایران! آدم شو! شاید راه موفقیت را بیابی!... حالا که نتوانستی اژدهایی را که خودت را میخورد در پردهی نقاشی جلوهگر کنی، بیا و اژدها را در زندگی اجتماعی مردم ایران بکش. آنجا عدهای از جوانان ایران که تحصیلاتشان را در اروپا تمام کردهاند، تشکیلات مخفی دارند. هنوز کاری از آنها ساخته نیست. اما روزی خدمت بزرگی به این مملکت خواهند کرد. آنها به کمک امثال تو احتیاج دارند. همین خوشگلی تو که وبال جانت شده است، ممکن است به حال آنها در انجام کارهای دشوارشان مفید باشد.
فرنگیس به وطن برمیگردد. به دیدن ماکان، استاد نامدار نقاش، میرود و به راهنمایی او در فعالیتهای پنهانی گروه انقلابی شرکت میجوید. اما شور و حرارت سیاسی او به زودی تمام میشود («من علاقهای به سرنوشت مردم این مملکت نداشتم. دردهای آنها دل مرا نمیسوزاند. در زجر و مصیبت آنها شریک نبودم. هر اتفاقی میافتاد جای من امن بود. چه ارتباطی مابین من و این کور و کچلها که این مملکت را پُر کرده بودند وجود داشت؟») و در عوض عشق آتشین استاد نقاش بر او چیره میشود. بقیهی داستان ماجرای مکر و حیلههای فرنگیس است برای ربودن دل استاد از یک طرف و واکنش بازدارنده و سرکوب شدهی ماکان از طرف دیگر. سرانجام، پس از توقیف نقاش، فرنگیس پیشنهاد دیرینهی سرتیپ رئیس شهربانی را میپذیرد و به عقد او در میآید. از این مرد بیزار است اما میگوید هدفش نجات جان استاد بود.
فرنگیس در نقل داستان زندگی و روابطش با ماکان میکوشد به راوی داستان بقبولاند که آن چشمهای «نیم خمار و نیم مست» از آنِ او نیست و استاد نقاش اشتباه کرده است، و در توصیف نویسنده از ماجرا نیز قرائن زیادی از «همدلی» او با دختر دیده میشود؛ و همین بود که موجب انتقاد شدید زعمای چپ شد. در نظر آنها، فرنگیس دختری ماجراجو و بورژواست که خسته از عیش و نوش و مبتذلات محیط و زندگی طبقهی خود، برای شور و هیجان به جنبش انقلابی روی میآورد. به اعتراف خودش، هیچ علاقهای به سرنوشت مردم و هیچ اعتقادی به آرمان آنها ندارد. بنابراین چشمهایی که در پردهی نقاشی به او داده شده از آنِ خود اوست. استاد نقاش در تصویرگریاش دقیق و واقع بین بود: این نویسنده است که در تحلیل نهاییاش به بیراهه رفته است. (6)
در این اثر [به نوشتهی یک صاحبنظر روسی] پارهای نقایص جدی به چشم میخورد. قهرمان اصلی، رهبر یک جنبش دموکراتیک و نقاشی نامدار، ماکان، ضعیف و معمولی تصویر شده است. همهی توجه نویسنده معطوف به فرنگیس، دختر اشرافی سبکسر و بیبند و بار است. نویسنده از دیدگاهی ذهنی، عشق فرنگیس به ماکان را دلیل کافی برای توجیه کارهای احمقانه و نامعقول دختر میداند. (7)
آقای کمیسارف هم در بحث رئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات جدید ایران میگوید:
نوع دیگری ناتورالیسم در کارهای، برای مثال، بزرگ علوی دیده میشود. این نویسنده گاه بیآنکه درصدد تکامل هنری برآید، صرفاً به گرتهبرداریِ زندگی میپردازد و به جای ترسیم سنخ (تیپ)، تصویر شخصی ارائه میدهد. شاید به همین علت است که در رُمان چشمهایش، چهرهی فرنگیس بسی نامتعارف مینماید، حال آنکه نقاش آزادهی مترقی، ماکان، به نحوی ناروا کمرو و حتی تا اندازهای ناتوان تصویر شده است. با زیادهروی در توصیف جزئیات غیرضروریِ اخلاقِ قهرمان داستان، نویسنده در حقیقت چهرهی او را مبهم کرده است، چون افراط در تفاصیل رئالیستی غالباً به تحریف تصویر میانجامد. (8)
انتقاد جدیتری که میتوان به رُمان علوی وارد کرد زیادهروی او در روانکاوی و دروننگریهای رمانتیک، به ویژه به خودی خود و صرفاً با همین هدف است، که جلو پیشرفت داستان را میگیرد و از واقعنگری و عینیتِ وصف میکاهد. با همهی این حرفها، چشمهایش اثری دلنشین است و در ادبیات جدید ایران جایگاهی یکتا دارد. مطلب بیروح یا کسل کنندهای در سراسر داستان دیده نمیشود. فضای خفقانآور سالهای دیکتاتوری، که آغازگر کتاب است، بسیار خوب بیان شده است. توصیف تابلوهای استاد، برای نمونه «خانههای رعیتی» و «کشف حجاب»، در واقع گونهای نقاشی واژگان از اوضاع و احوال زمان است، که رنج و مصیبت مردم عادی را به روشنی نشان میدهد. خداداد، انقلابی مبارز، در مدت کوتاهی که به صحنه میآید توجه و محبت خواننده را بر میانگیزد. تصویر او از رجب، نوکر وفادار استاد، و نیز سرتیپ آرام، رئیس شهربانی، با استادی ترسیم شده است. رابطهی عاشقانهی کوتاه و تراژیک فرنگیس و دوناتلو در نهایتِ ظرافت به نحوی مؤثری توصیف شده است.
بررسی چشمهایش را نه میتوان بدون دستکم اشارهی مختصری به زبان ساده و موجز و در عین حال دلپذیر آن به پایان رساند و نه، همانگونه که پروفسور ویکنز دربارهی اثر دیگری از این نویسنده گفته،
بدون تأکید بر اینکه چه دستاورد شگرفی است این نثر موجز و بیتکلف علوی در زبان فارسی: وی، برخلاف چندین [نویسندهی] دیگر، کلیشههای متصنع پرطمطراق را کنار نگذاشته تا در دام ابتذال، زبان دست و پا شکسته، شکلهای ناهنجار محاورهای، اصطلاحات عامیانهی غلوآمیز، یا هرزهگویی عمدی بیفتد. سبک او انعطافپذیر است، اما در هر محتوایی کاملاً طبیعی و مناسب مینماید. من میگویم که - و این حرفم بیش از آنچه به نظر میرسد تمجید است [تا تنقید] - نوشتههای علوی مصالحی تقریباً خودبسنده و قابل تحسین برای کتاب راهنمایی مفید در باب زبان گفتاری فارسی در اختیار ما مینهد! (9)
شماری از کارهای علوی در سالهای اخیر [زمان نگارش] به آلمانی ترجمه شدهاند. ترجمهی خوبی از چشمهایش با عنوان Ihre Augen به قلم هربرت ملسیگ (10) در 1959 در برلین منتشر شد؛ این رُمان را جوزف بیلووسکی (11) نیز به لهستانی ترجمه کرده است. رودولف گلپکه، ایرانشناس سویسی، برگردانی از «رقص مرگ» را در مجموعهی پیش گفتهی خود دربارهی نویسندگان معاصر ایران آورده است. مجموعهی آلمانی دیگری، شامل پانزده داستان کوتاه از علوی، در 1960 انتشار یافت: نام کتاب، Die Weisse Mauer، عنوان قطعهای است که این نویسنده به آلمانی نوشته است. داستانهای دیگر مجموعه ترجمهی فون هربرت (12) و مانفرد لورنتس (13) است.
آشنایی بزرگ علوی با ادبیات خارجی و دانستن کمابیش چندین زبان اروپایی یاور او در ترجمهی شماری از آثار ادبی جهان به فارسی بوده است، از جمله: باغ آلبالویِ چخوف و دوازده ماه مارشاک از روسی؛ کسب و کار میسیز وارِن برنارد شا و مستنطقِ ج. ب. پریستلی از انگلیسی و دوشیزهی ارلئانِ شیلر و حماسهی ملی ایران نوشتهی تئودور نولدکه از آلمانی. (14) علوی در ترجمهی آثار روسی و انگلیسی ظاهراً از آلمانی کمک میگرفت.
پینوشتها
1. علوی بعدها از حزب و سپس در سالهای آخر عمر از هرگونه فعالیت حزبی و سیاسی کناره گرفت.
2. Humboldt
3. نقد و بررسی جالبی از داستانهای مختلف این مجموعه و کارهای دیگر علوی به قلم G.M. Wickens در نشریهی زیر منتشر شده است:
The University of Toronto Quarterly (October 1958) XXXIII, pp. 116-133.
4. همان.
5. ن.ک.: ص ص 235-237 کتاب حاضر.
6. ن.ک.: مقالهی به آذین در مجلهی فرهنگ نوع شمارهی یکم، آبان 1331.
7. Sovremeniny Iran, edited by B.N. Zakhoder (Moscow, 1957).
8. ن.ک.: مقالهی کمیسارف در «نشریهی آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی»، همان.
9. Wickens, Ibid.
10. Herbert Melzig
11. Jósef Bielowski
12. Von Herbert
13. Manfred Lorenz
14. کتابهای دیگری که علوی در سالهای آخر عمر انتشار داد از جمله میرزا (1357)، سالاریها (1357) و موریانه (1368) و آخرین رُمانش روایت (1377) هیچ یک شهرت چندانی نیافت، ولی فرهنگ فارسی - آلمانی او که با همکاری هاینریش (Heinrich Junker) ایرانشناس آلمانی نوشت و در 1965 در آلمان شرقی به چاپ رسید از آثار ماندنی است.
میرجلیلی، حسین... [و دیگران]، (1389)، توسعهی سیاسی و اقتصادی در جهان اسلام، تهران: نشر كتاب مرجع، چاپ اول