نصاب توحيد (1)

ممكن است توحيد به معناى ايجاد و وحدت هم بيايد. حالا بايد ديد در مدارك اسلامى آن جا كه صحبت از توحيد خداست، به معناى يگانه دانستن است يا يكى كردن و يا حتى آن جا كه توحيد به عنوان يك اصل اسلامى مطرح مى شود
يکشنبه، 15 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
نصاب توحيد (1)
نصاب توحيد (قسمت اول)
 
نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
ممكن است توحيد به معناى ايجاد و وحدت هم بيايد. حالا بايد ديد در مدارك اسلامى آن جا كه صحبت از توحيد خداست، به معناى يگانه دانستن است يا يكى كردن و يا حتى آن جا كه توحيد به عنوان يك اصل اسلامى مطرح مى شود، به معناى توحيد خداست يا ايجاد وحدت در هر چيز.
بعضى از گروههاى التقاطى توحيدى كه يك اصل اسلامى هست به معناى ايجاد وحدت در جامعه معنا كرده اند، گفته اند اصل، اول اين است كه بايد جامعه بى طبقه به وجود بيايد، همه طبقات به وجود بيايد، همه طبقات يكى بشوند، پس توحيد را به معناى ايجاد وحدت در جامعه گرفته اند، پس ربطى به خدا ندارد اصلى است كه بايد جامعه را يكى كرد، يكپارچه كرد و بعضى از كسانى كه قبلاً در ايران مقامى هم داشتند يك وقت نوشته بودند كه توحيد به عنوان يك اصل در شناخت و در فلسفه اسلامى مطرح است.
در بينش اسلامى اشياء رو به وحدت مى روند; اضداد بايد وحدت پيدا كنند; توحيد را اين جورى معنا كرده اند، چنان كه ساير اصول را هم معانى از اين قبيل برايش تراشيده بودند كه بعضى هايش به قول عربها: «مِمّا يَضحَكُ بِهِ الثَّكلى; يعنى زن بچه مرده هم وقتى اين حرف ها را بشنود خنده اش مى گيرد. ولى خوب وقتى آدم براى سخن گفتنش و چيز نوشتنش ضابطه اى قائل نشد و همه چيز را در راه افكار و خيالات خودش به بازى گرفت همه چيز مى شود گفت. گفت: دروغ استخوان ندارد كه گلوگير باشد» وقتى آدم بنا گذاشت كه هر چه مى خواهد بنويسد و هر چه مى خواهد بگويد، خوب با همه چيز بازى مى كند; با لغت، ادبيات، قرآن و همه چيز. حالا ما به عنوان سؤال مطرح مى كنيم مى گوييم توحيدى كه اصل اول جهان بينى اسلام است به چه معناست؟ يعنى يگانه كردن جامعه، يكتاسازى اجتماع يا به عنوان يكى كردن و يكى گرايى و وحدت گرايى در همه چيز و يا به معناى يگانه دانستن خدا نيست اين سؤال است.
عرض مى كنيم كه در قرآن كلمه توحيد و مشتقاتش مثل: (وحد ـ يوحد ـ موحدا) اصلاً به كار نرفته است سرتاسر قرآن را شما بررسى مى كنيد يك جا كلمه توحيد ذكر نشده افعالى هم از توحيد كه از باب تفعيل است همان طورى كه عرض كردم، (وحد ـ يوحد ـ موحد) اصلاً به كار نرفته است. اين از عجايب است پس آن اصلى كه قرآن به عنوان اساسى ترين اصل معرفى مى كند با چه بيانى ذكر شده است: «قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَد ـ اِنَّما اِلهُكمْ اِلهُ واحِد ـ اُعبُدُاللّه ما لَكُم مِنْ اِله غَيره ـ لا اِله اِلاّ اللّه» «لا اِله اِلاّ هوَ» اولين اصل قرآن به اين صورت ها مطرح است اصلاً كلمه توحيد به كار نرفته است تا ما بنشينيم و دعوا بكنيم كه توحيد قرآن به چه معناست؟
آنچه قرآن به عنوان اولين اصل مطرح مى كند اين است كه بايد «معتقد باشيم كه جز اله واحدى نيست» بايد جز «الله» را پرستش نكنيد «اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ». و «لَقَدْ بَعْثنا فىِ كُلِّ اُمَّة رَسُول اَنْ اعْبُدوا اللّهَ وَاجْتَنِبُوا الطاغُوت» اين سرلوحه دعوت همه انبيا است. پرستش «الله» و اجتناب از «طاغوت».
بنابر اين اصل توحيد به عنوان يك اصل اسلامى هيچ معنايى جز توحيد خدا آن هم به عنوان يكى دانستن، يكى شمردن، معنايى ندارد. در نهج البلاغه و احاديث اسلامى هم هر جا توحيد به عنوان يك اصل اسلامى مطرح شده است به همين معناست. پس معنا كردن توحيد به هر شكل ديگرى به عنوان تفسير به رأى اين اصل اسلامى، جز انحراف يا نادانى يا غرض ورزى چيز ديگرى نمى باشد. اين مقدمه مطلب كه توحيد به عنوان يك اصل اسلامى، يعنى يگانه دانستن خدا ـ و مسائل ديگر چه حق باشد چه باطل ربطى به اين اصل ندارد ـ فرض كنيد اگر در اسلام جامعه بى طبقه مطرح باشد، اين ربطى به توحيد به عنوان اصل اعتقادى اسلام ندارد اگر اثبات مى شد كه نظر اسلام است كه جامعه بايد به سوى جامعه بى طبقه سير كند باز اين ربطى به توحيد نمى داشت، حالا معنى توحيد را دانستيم به معناى يگانه دانستن و يكتا شمردن خدا.
اما يگانه دانستن يكى در اين كه موجودى جز «الله» وجودش از خودش نيست، به تعبير فلسفى توحيد در وجوب خود، يعنى تنها «الله» (تبارك و تعالى) است كه وجودش ذاتاً ضرورى است و ساير موجودات وجودشان از اوست پس مسأله اول توحيد در وجوب وجود است.
دوم اين كه آفريننده اى جز اله نيست كه نتيجه طبيعى همان مسأله است، اين مى شود توحيد در خالقيت، مسئله سوم توحيد در تدبير و ربوبيت تكوينى است يعنى بعد از اين كه پذيرفتيم كارگردان جهان و تدبيركننده جهان كيست، آيا غير از خدا كسى دست اندركار تدبير جهان هست كه بدون اجازه و اراده او در تدبير جان مؤثر باشد، اگر كسى قائل باشد كه جهان را «اللّه» آفريده ولى بعد از آفرينش، اداره جهان به دست كسان ديگرى است. يا «الله» دخالتى در اداره جهان ندارد و يا اگر دارد، شريك هايى هم در اداره جهان دارد، اين شرك در ربوبيت يا در تدبيراست، در اين مرحله موحد كسى است كه معتقد باشد كه همان گونه كه جهان در آفرينش نيازى به غير الله ندارد، تدبير و اداره و ربوبيت تكوينى جهان هم منحصر به اوست.
مسأله ديگر توحيد در ربوبيت تشريعى است، يعنى حالا كه آفريننده ما خداست، اختيار وجود ما هم به دست اوست، تدبير زندگى ما هم بطور مستقل از اوست، معتقد باشيم به اين كه جز او حق فرمان دادن و قانون وضع كردن براى ما ندارد، هر كس ديگرى بخواهد به ديگرى دستور بدهد، امر بكند، بايد به اجازه «الله». هر قانون بايد به پشتوانه امضاى الهى و اجازه الهى رسميت پيدا كند، جز «الله» كسى حق قانون وضع كردن براى انسانها را ندارد، همه هستى از اوست، كى حق دارد، بدون اذن او، براى مخلوقات او، امر و نهى كند، فرمان بدهد، قانون وضع كند، اين توحيد در ربوبيت تشريعى است.يكى ديگر از مراتب توحيد، توحيد در الوهيت و معبوديت است، يعنى كسى جز «الله» سزاوار پرستش نيست،
همان كه مفاد «لا اله الاّ الله» هست; معبودى جز «اللّه» نيست. اين هم نتيجه طبيعى آن اعتقادات قبلى است، وقتى هستى ما از «اللّه» است، اختيار ما هم به دست اوست. تأثير استقلالى در جهان از اوست، حق فرمان دادن و قانون وضع كردن هم منحصر به اوست. ديگر جاى پرستش براى كس ديگرى باقى نمى ماند، بايد فقط او را پرستيد، چون پرستيدن در واقع اظهار بندگى كردن است، بى چون و چرا خود را در اختيار كسى قرار دادن و اظهار اين كه من مال تو هستم، يعنى بندگى هم اين معنا را افاده مى كند، چنين امرى نسبت به كسى سزاوار است كه او واقعاً مالك باشد.
به عبارت ديگر الوهيت نتيجه اعتقاد به ربوبيت است. انسان كسى را مى پرستد كه معتقد باشد، يك نوع آقايى بر او دارد، ربوبيت تكوينى و تشريعى «الله» پيدا شده و نتيجه طبيعى آن اين است كه جز او هم كسى پرستش نشود، يكى ديگر از مظاهر توحيد، اين است كه عملاً انسان پرستش كسى جز «الله» نكند، مسأله قبلى اعتقاد به اين بود كه كسى جز «اللّه» سزاوار پرستش نيست، مسأله دوم اين است كه انسان عملاً جز «الله» را نپرستد، اين را توحيد در عبادات گويند.
اگر ملاحظه كرده باشيد در آيه ها، شرك در عبادت به عنوان يك گناه، پنداشته شده است يا وقتى گناهان كبيره را مى شمارند مى گويند، اولين گناه كبيره شرك به «الله» است. اين شرك، شرك در عبادت است كه در مقام عمل، انسان غير «الله» را بپرستد اگر چه معتقد هم نباشد كه اين سزاوار پرستش است ولى به خاطر مصالحى براى خودش، اين كار را انجام دهد، اين شرك در عبادت است.
باز يكى ديگر از شؤون توحيد، توحيد در استعانت است، اين كه عملاً انسان از كس ديگرى جز الله كمك نخواهد وقتى ما مؤثر حقيقى را «اللّه» شمرديم، معنايش اين است كه جز به اراده او سود و زيان به ما نمى رسد. آنوقت از كه مى خواهيم كمك بگيريم، كسى كه همه چيز به دست اوست؟ و يا از گداى ديگرى مثل خودمان.
پس يكى از مظاهر توحيد، توحيد در استعانت است: ايّاكَ نَعبُدُ وَ ايّاكَ نَستَعِين; تنها تو را پرستش مى كنيم و تنها از تو يارى مى خواهيم «اين هم يك توحيد، اين مطلب كه كامل بشود به صورت يك صفت نفسانى درمى آيد كه در اخلاق اسلامى به آن توكل و اعتماد بر خدامى گويند».
بسيارى از آيه ها را وقتى ملاحظه مى فرماييد بعد از امر به پرستش خدا، امر به توكل بر خداست: وَ عَلَيهِ فَتَوَكَّلُوا اِنْ كُنتُمْ مُؤمِنيِن; اگر ايمان به خدا داريد پس تنها بر او توكل كنيد، باز از مظاهر توحيد اين است كه انسان جز از «الله» نترسد، وقتى مؤثر حقيقى اوست ديگر از كى بترسيم؟ كس ديگرى كاره اى نيست قدرتى ندارد تا من از او بترسم هر تأثيرى در اصل از اوست، ديگران ابزارند، مجراى كارند، موحد كامل كسى است كه جز از اللّه نمى ترسد، آيات زيادى داريم كه امر مى فرمايد از خدا بترسيد و از غير خدا نترسيد:اَلَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخشَونَ وَ لا يَخشَونَ اَحَداً الاّ اللّهَ فَلا تَخافُوهُم وَ خافُونِ اِنْ كُنتم مُؤمِنيِن; از مردم نترسيد، از من بترسيد.
باز از مظاهر توحيد اين است كه اميدى جز به «الله» نداشته باشيم، همچنين اين نتيجه طبيعى اعتقاد به ربوبيت تكوينى است، اگر واقعاً معتقديم كه مؤثر حقيقى در جهان خداست، اميد به چه كسى داشته باشيم؟ كس ديگرى كه در اصل كاره اى نيست، پس اميدها هم بايد منحصر به او باشد و بالاخره از مظاهر توحيد، توحيد در محبت است كسى كه معتقد باشد همه كمالها و جمالها در اصال از خداست، محبت او هم در اصال به خدا تعلق مى گيرد، آنها ديگر عاريه اى است، ما محبتى به هر كسى يا هر چيزى داشته باشيم به واسطه آن است كه كمالى دارد و يا جمالى دارد، وقتى دانستيم كه اين كمالها و جمالها عاريه اى است، آن كس كه كمال ذاتى دارد و جمال ذاتى دارد فقط «الله» هست، نبايد جز او را در اصال دوست بداريم، موحد كامل كسى است كه دل تنها در گرو محبت خدا دارد، و اگر كس ديگرى را دوست دارد در شعاع محبت خداست، به خاطر خداست، چون اين طبيعى است كه وقتى انسان كس ديگرى را دوست دارد، اين علاقه اش به تعلقاتش هم سرايت مى كند وقتى آدم رفيقى داشت كه به او علاقه مند بود، لباسش و كتابش را هم دوست دارد، خانه اش را هم دوست دارد، محبت به «الله» لازمه اش اين است كه آن چه انتساب به خدا دارد، از جهتى كه منتسب به اوست مورد علاقه قرار مى گيرد و بالاخره توحيد به جايى مى رسد كه انسان عياناً مشاهده مى كند كه كل هستى و تمام شؤون هستى نيازمند به «اللّه» است بلكه جز نياز چيزى نيست و اين همان مطلبى است كه در لسان فلسفى گفته مى شود: «عالم هستى عين ربط است» عين تعلق است نه چيزى است كه داراى ربط و تعلق، و تعلق است» اين مطلب يك وقت به صورت اعتقاد در انسان ظاهر مى شود در اثر برهان و گاهى اگر معرفت انسان كامل تر بشود و ايمانش كامل تر بشود به حدى مى رسد كه اين قيقت را «شهود» مى كند اين واقعيت را مى يابد اين مراتب توحيد است.
آيا كسى كه مى خواهد از نظر اسلام، موحد بشود و جزو جرگه مسلمين دربيابد در اين عالم از مسلمانها و موحدين شمرده بشود و در عالم آخرت هم با سعادت در بهشت وارد بشود، بايد همه اين مراتب را داشته باشد يا اولين مرتبه اش هم كافى است و يا حد نصابى دارد. تا يك حدى حتماً ضرورت دارد كه اگر مادون آن شد پذيرفته نيست در اين عالم جزو مسلمين به حساب نمى آيد و در عالم آخرت هم اهل سعادت ابدى نخواهد بود كدام يك از اينهاست؟
اگر آخرى باشد كه انسان بايد توحيدش به آن حدى برسد كه اشاره كردم، افراد بسيار اندكى در طول تاريخ به چنين مقامى رسيدند كه چنين شهودى داشته باشند; عياناً با علم حضورى اين مطلب را بيابند، افراد در طول تاريخ بودند پس بقيه بايد ساقط بشوند. بديهى است كه چنين چيزى نيست از آن طرف اگر اولين مرتبه اش كافى باشد يعنى كسى اعتقاد داشته باشد به اين كه واجب الوجود يكى است اما خالقيت، ربوبيت، معبوديت براى ديگران قائل باشد كه بله آن موجودى كه وجودش از خودش است «الله» است اما عالم آفريده كسان ديگرى هم هستند حالا اين اعتقاد خودش متناقض است خودش يك حرفى است ولى بسيارى از عقايد هست كه لازمه اش تناقض است اما خود شخص توجه نداردكه اين دو اعتقاد با هم نمى سازد و لذا به هر دو معتقد مى شود كه بر اثر نقص معرفت و بينش است يا نه؟ حالا بفرماييد كه كسى كه معتقد شد كه آفريننده جهان هم جز «الله» كسى نيست اما بعد از اين كه خدا جهان را آفريد تدبير جهان را به بعضى از مخلوقاتش واگذار كرد يا احتياج به اجازه او هم نبود كه واگذار بكند خود به خود اين موجوداتى كه به وجود آمده اند به كار تدبير جهان پرداختند و كار را از دست خدا گرفتند اتفاقاً عمده عقايد شرك آميز در طول تاريخ مربوط به همين مسأله است حتى مشركين عرب كه قرآن در مورد آنها مى گويد:اِنَّما المُشرِكُونَ نَجَسٌ; اينها پليد هستند:فَاقتُلُوهُم حَيثُ ثَقِفتُمُوهُمْ; هر كجا اينها را پيدا كرديد بكشيدشان چون مشركين پليدى، كه مسلمين را از خانه هايشان بيرون رانده بودند، حتى چنين مشركينى معتقد نبودند كه آفريننده عالم چند تا است اين ها معتقد بودند كه كارگردانان جهان متعدد هستند. ملائكه كارگردانان جهان هستند و اينها دختران خدا هستند. خدا چند تا دختر دارد حالا كم يا زياد بستگى به سخاوت آنها دارد، اين دختران خدا كارگردانان جهان هستند و بتها را به عنوان مجسمه هاى آنها مى ساختند و پرستش مى كردند به خاطر اين كه به آن ملائكه تقرب پيدا كنند ملائكه هم كارگردانان جهان هستند.
از طرفى اين دختران خيلى خيلى پيش خدا عزيز هستند خدا روى حرف اينها حرف نمى زند. وقتى چيزى از او بخواهند ديگر حرفشان را به زمين نمى اندازد بنابر اين شفيعشان پيش خدا هم خواهند بود: مانَعبُدهُم الاّ ليُقَرَّبُونا اِلى اللّه زُلفى; يعنى مشركين عرب معتقد به «الله» بودند: وَ لَئِن سَألتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالاَرضِ لَيَقُولُنَّ اللّه; شركشان در ربوبيت و عبادت است. همين طور مشركين كه در زمان حضرت يوسف بودند ايشان نمى فرمايد كه: أخالِقٌ واحِدٌ خَيرٌ اَم خالِقُون مُتَعدِّدُون; مى فرمايد:اَربابٌ مُتَفَرِقُونَ خَيرٌ اَم اللّه الواحِد القهّار; پيداست شرك آنها در ربوبيت بوده است. آيا اگر كسى معتقد شد خالق يكى است اما ارباب جهان متعدد است، رب هاى متعدد دارد؟ صاحب اختياران متعدد دارد؟ مثلاً اختيار زمين با يكى است، اختيار حيوانات با يكى است، اختيار خشكى با يكى است، اختيار دريا با يكى است ولى همه را «الله» آفريده است چنين شخصى از نظر اسلام موحد است يا مشرك؟ بدون شك، اين هم مشرك است يعنى توحيد در خالقيت كافى نيست. حالا اگر كسى معتقد شد كه مدير تكوينى جهان يكى است، همان «الله» كه جهان را آفريده او هم تدبير تكوينى مى كند ولى كسانى هستند حق دارند براى مردم قانون وضع كنند و اطاعت اين ها واجب است مثل اطاعت خدا، خدا قانونى مى فرستد و احياناً مى گويد فلان كار را بكنيد. يك كسان ديگرى هم هستند، آنها هم در كنار خدا يك قانون ديگرى وضع كنند و بگويند اين هم مى بايست انجام بشود مردم هم بگويند بله، هم بگويند نه; هم آنچه خدا گفته بايد انجام بشود و هم آنچه ... گفته مثل اطاعت خدا اطاعت او هم واجب است. اين شرك در ربوبيت تشريعى است:اَتَّخِذُوا اَحبارَهُم وَ رُهبانَهُم اَربابٌ مِن دُونِ اللّهِ; يهود و نصارى معتقد بودند كه بزرگان كليسا و كنيسه حق تشريع و قانون دارند يا احكام الهى را مى توانند عوض كنند، در آن تصرف نمايند. كما اين كه الان هم شوراى كليساى كاتوليك چنين حقى را دارد يك چيزى را حلال كند يا حرام كند.
مثلاً تا چندى پيش طلاق در مذهب كاتوليك حرام بوده است وقتى مردى با زنى ازدواج كرد الى الابد زن و شوهر هم هستند راهى براى طلاق وجود ندارد ولى اخيراً يك تجويزهايى از طرف شوراى كليسا مثلاً شده كه در بعضى موارد هم مى شود. اختيار قانون دست آنهاست. دين مسيح چه مى گويد؟ آنچه شوراى كليسا مى گويد; امروز هر چه گفت دين مسيح همين است فردا رأيش عوض شد باز دين عوض مى شود. همان دين است اما در اين زمان مى شود اين. چنين اعتقادى شرك در ربوبيت تشريعى است. قرآن ظاهراً اشاره به اين مطلب دارد كه مى فرمايد: يهود نصارى، احبار و رهبان خودشان را ارباب قرار دادند، رب شمردند. يعنى معتقد بودند كه مثلاً پاپ مى شود آفريننده جهان.
ظاهراً چنين اعتقادى در بين مسيحيان و كليميان نبوده است اين همان است كه حق قانون گزارى اصيل را براى اين ها در كتاب خدا قائل بودند و مى گفتند فرمان آنها هم واجب الاطاعه مى باشد. و بالاخره اعتقاد به اين كه جز «الله» كسى لايق پرستش نيست «الوهيت».
وقتى ما در قرآن بررسى مى كنيم و دقت مى كنيم مى بينيم تا اين جا براى موحد بودن ضرورت دارد، يعنى از نظر قرآن كسى موحد است كه هم واجب الوجود را منحصر به «الله» بداند، هم خالق را منحصر به «الله» بداند، هم رب تكوينى را و هم «رب تشريعى» را و هم «اله و معبود» را و چون «اله» اعتقاد به الوهيت و وحدت در الوهيت در مرتبه اخير واقع شده است «چون كه صد آمد نود هم نزد ماست» لذا اين شعار را قرار داد «لا اله الاّ الله» نمى فرمايد «لا واجب الوجود الاّ الله ـ لا خالق الاّ الله ـ لا ربّ الاّ الله» اينها به تنهايى كافى نيست بايد برسد. تا اين اعتقاد «معبودى هم جز الله نيست ـ پرستش منحصر به «الله» است» اين جا حد نصاب توحيد است. اگر اين اعتقاد پيدا شد از نظر اسلام شخص موحد مى شود، در حدى كه توحيدش مقبول است، مى شود وى را مسلمان دانست و در آخرت هم وارد سراى سعادت خواهد شد. مادون اين مرتبه كافى نيست فوق اين مرتبه، چطور؟ فوق اين مرتبه بسيار خوب است و انسان بايد تلاش كند به آن برسد. هر قدر در مسير تكامل پيش بروند مراتب توحيدش كامل تر مى شود. در واقع سير تكاملى انسان در مسير توحيد پيش مى رود، ارزش يابى افراد از نظر فضيلت برحسب معيارهاى اسلامى به اندازه مرتبه توحيدشان مى باشد.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)

 


مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط