نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
بحث گذشته به اين جا رسيد كه نصاب توحيد از نظر اسلام، «توحيد در الوهيت» است كه قبل از آن مراتب ديگرى از توحيد وجود دارد و تا به اين حد نرسد توحيد به حد نصاب نرسيده است. در اين جا ممكن است سؤالى مطرح بشود كه آيا مراتب قبلى توحيد هر كدام به تنهايى مى توانند بخشى از سعادت ما يا مرتبه اى از كمال و فضيلت ما را تأمين كنند يا مجموعه اين مفاهيم توحيدى يك معجونى است كه اگر واجد جميع اجزاء بود مؤثر هست و اگر بعضى از اجزايش نبود مثل اين است كه اصلاً نيست؟
روشن تر عرض كنم آيا اگر كسى توحيد در خالقيت را قبول دارد ولى توحيد در ربوبيت را قبول ندارد چنين كسى را در مقايسه با كس ديگرى كه نه توحيد در خالقيت را قبول دارد و نه توحيد در ربوبيت را، فضيلت دارد و مثلاً بيست درجه از فضيلت را داراست يا نه اين طورى نيست بلكه مجموعه مراتب توحيدى كه به حد نصاب برسد اين تازه اول كار است اينجاست كه منشأ اثر مى شود و تا به اين جا نرسد هيچ اثرى ندارد خيلى به ذهن نزديك مى آيد كه اين سلسله مراتبى است و هر كدام به اندازه خودش بايد اثرش را ببخشد يعنى كسى كه بطور كلى منكر خداست حتى به عنوان واجب الوجود هم اين خيلى پست است، از كسى كه خداوند را به عنوان واجب الوجود قبول دارد يك مرتبه اى از حقيقت را يافته و داراى يك كمالى است و از آن يكى بهتراست و همين طور تدريجاً تا برسد به كسى كه توحيد الوهيت را پذيرفته است. جواب اين سؤال چيست؟ آنچه از آيه هاى قرآن استفاده مى شود اين است كه چنين نيست كه هر كسى كه بعضى از مراتب توحيد را داشته باشد بهتر از آن كسى است كه آن مراتب را نداشته باشد يعنى ممكن است موجودى باشد كه چهار مرتبه از توحيد را كه اشاره كرديم داشته باشد و آن پنجمى را نداشته باشد و اين بدتر باشد از كسى كه حتى مرتبه اول توحيد را هم نداشته باشد و اين چيز عجيبى است و در ابتدا به ذهن ما دور مى آيد.
مصداق روشنى كه در قرآن راجع به اين موضوع داريم ابليس است. حالا بحث ما در اين نيست كه آيا ابليس يك موجود حقيقى است يا يك موجود افسانه اى، و آيا موجودى است مستقل از انسان و آيا جزيى و بُعدى از وجود انسان است؟ عقيده ما اين است كه ابليس موجود مستقلى است كه قبل از انسان وجود داشته،[1] و وجود خارجى داشته است، عمر طولانى هم دارد ولى خوب گفتگوهايى هم در اين مورد شده كه فعلاً محل بحث ما نيست شايد در محل مناسب ترى بحث بكنيم.
به هر حال داستان ابليس كه در قرآن مكرراً بيان شده و روى آن تكيه شده است فقط يك افسانه بى حاصلى نيست، اين كه قرآن اين قدر تأكيد مى كند براى اين است كه ما از آن استفاده ببريم خيلى مهم است. ابليس معتقد به خالقيت «الله» بود، به چه دليل؟ قرآن مى فرمايد وقتى خدا به او فرمود چرا به آدم سجده نكردى؟ گفت: خَلَقتِنى مِن نارَ وَ خَلَقتَهُ مِن طِين; تو مرا از آتش آفريدى و او را از گل: انا خير منه; من از او بهترم چرا براى او سجده كنم؟ در اين گفتگو انكار خالقيت خدا نيست، تصريح است به اين كه تو خالق من و اويى: خَلَقتَنى مِن نار وَ خَلَقتَهُ مِن طِين; قبول داشت كه «الله» هست، و او خالق جهان ـ و از جمله هم شيطان و هم انسان ـ است. پس اعتقاد به خالقيت «الله» داشت. اعتقاد به ربوبيت چطور؟: قالَ رَبَّ بِما اَغويتَنى لا زينن لهم...; خدا را به عنوان رب ياد مى كند مى گويد:«پروردگارا» پس اعتقاد به ربوبيت «الله» هم داشته است. اعتقاد به معاد هم اتفاقاً داشته: رَبِّ اَنظِرنى اِلى يَوم يُبعَثُون; بعد كه خدا فرمود تو مورد لعنت و غضب من هستى گفت من يك خواهش دارم و آن اين است كه مرا تا روز قيامت مهلت بدهى يعنى تا روز قيامت عمر مرا طولانى كن، تا همه آدميزادگان را بفريبم.
پس معلوم مى شود به روز قيامتى هم معتقد بوده است: الِى يَوم يُبعَثُون; تا روزى كه آدميزادگان زنده مى شوند و برانگيخته مى شوند، تا آن روز مرا مهلت بده. اين اعتقاد را داشت به حسب اين اعتقادات اگر يكايك آنها براى كمال و فضيلت انسان كافى بود، او كه چندين مرتبه فضيلت را دارد هم به وجود خدا معتقد است هم به وحدت خدا و هم به خالقيت، هم به ربوبيت، هم به معاد، همه اينها را معتقد بود.
در نهج البلاغه داريم: وَ قَدْ عَبَداللّه سَتَّه الاف سَنَة لا يَدرى اَمِن سِنِ الدُّنيا اَم مِن سِنَّ الاخره; ابليس شش هزار سال عبادت خدا كرده ـ چگونه سالهايى ـ معلوم نيست آيا از سالهاى دنيا يا از سالهاى آخرت حالا فرض كنيم از سالهاى دنيا، ابليس قبل از آفرينش آدم شش هزار سال عبادت خدا كرده است
ـ عبارت نهج البلاغه است ـ اين هم كه در مقام عمل شش هزار سال عبادت كم نيست چه كم داشت جناب ابليس؟ اين معنا را كم داشت كه آنچه خدا مى گويد بايد پذيرفت، حق اطاعت بى چون و چرا مال خداست، چون خداست وقتى امر مى كند بايد گفت به چشم همه هستى تو، از اوست در مقابل او اظهار وجود كردن معنا ندارد يعنى اعتقاد به «ربوبيت تشريعى» كه فرمان خدا را بى چون و چرا مى بايست پذيرفت و كس ديگرى چنين حقى ندارد او با خدا بحث مى كرد، اين دستورى كه تو دادى (العياذ بالله) بى جاست براى اين كه اگر بنا باشد موجودى در برابر موجود ديگر خضوع و سجده بكند بايد آن موجود خضوع كننده پست تر باشد در حالى كه من اشرف از آدم هستم پس آدم بايد سجده بر من بكند نه من سجده بر آدم; معناى اين حرف اين است كه تو دستور بى جا مى دهى، تو حق ندارى به من بگويى كه بر آدم سجده بكنم، حالا دليلت را بياور به چه دليل مى گويى؟ هيچ جا در قرآن و در هيچ كتاب آسمانى و در هيچ روايتى چيزى به عنوان منشأ سقوط ابليس جز اين گناه و مبادى روانى اين گناه ذكر نشده است.
منشأ سقوط ابليس همين بود كه در مقابل اين فرمان خدا سرپيچى كرد، البته اين سرپيچى كردن مباديى روانى دارد كه منشأ اين سرپيچى مى گردد، تكبر، و نسبت به آدم حسد ورزيدن، اين ها مبادى روانى است ولى آنچه عملاً موجب سقوط ابليس شد همين است. به كجا كارش كشيد: وَ اِنَّ عَلَيكَ لَعنَتى اِلى يَومِ الدّين; در روز قيامت هم گفته مى شود: لَاَملَئنَ جَهَنَّم مِنكَ وَ مِمَّن تَبِعكَ مِنهُم اَجمَعيِن; يعنى پيشرو و پيشگام دوزخيان، ابليس است آنها دنباله رو ابليس هستند خدا قسم ياد كرده است كه جهنم را از ابليس و پيروان ابليس پر كند.
اگر ملاك را اين قرار دهيم كه هر كس پايه و مرتبه اى از توحيد را داشته باشد بايد بر كسى كه اين مرتبه را ندارد شريف تر باشد پس ابليس از آن كسى كه به خدا اصلاً معتقد نيست بايد خيلى بالاتر باشد. كسى به خدايى معتقد نبود و چند صباحى هم در اين عالم زندگى كرد و مرد چه بسا چندان كار بدى هم از او سر نزد، ابليس شش هزار سال عبادت خدا كرد اعتقاد به اين مراتب از توحيد را داشت اما مى شود رئيس جهنميان; يعنى پست ترين درجات جهنم مال ابليس و كسانى كه مثل ابليس باشند هست.
حالا نمى خواهيم بگوييم كه آن مقام تنها به جناب ابليس منحصر است شايد شركائى هم داشته باشد ابليس ها و شياطين انسى هم باشند كه كم از ايشان نباشند. ولى بهر حال به اين صورت نيست كه آن عبادتهاى گذشته و آن اعتقاد به خالقيت و ربوبيت تكوينى به درد ابليس بخورد چون به حد نصاب نرسيد مثل معجونى است كه يك عنصر اصلى در آن نباشد به درد نمى خورد اين معجون هنگامى مفيد است كه مجموع اجزايش وجود داشته باشد. حتى ممكن است يك معجونى اگر يك جزيى را نداشته باشد اثر سوء ببخشيد. بعضى از داروها هستند كه اگر در تركيباتشان يك ماده اضافه نشود نه تنها مفيد نيست بلكه مى توانند مضر هم باشد. پس مجموعه عقايد توحيدى تا توحيد در الوهيت يك معجونى است كه با هم مى تواند در سعادت انسان ـ كه موجب داخل شدن در وادى رحمت الهى و بهشت برين هست ـ مؤثر گردد، اگر هر يك از اجزاء آن نباشد آن اثر را نخواهد داشت بعد از اين كه نصاب توحيد معين شد كه ما بايد به چه پايه اى باشيم كه بتوانيم خودمان را مسلمان، اهل حق و اهل سعادت ابدى بدانيم روشن مى شود كه چرا بعضى از مسايلى كه دور از ذهن ماست اين قدر مورد اهميت است.
مى دانيد كه اگر كسى در اسلام يك حكم ضرورى را كه منصوص در قرآن است انكار كند مرتد مى شود يعنى از دين خارج شده است، يادتان هست كه امام (رحمة الله) چندى پيش فرمودند: كسى كه لايحه قصاص را غير انسانى بداند مرتد است، همسرش بر او حرام است، قتل او واجب مى شود، خونش هدر است، اموالش هم به وارث مسلمانش انتقال مى يابد. چرا؟ گفته است خدا نيست! پيغمبر نيست! قيامت دروغ است؟ نه، همه اين ها را معتقد است نماز مى خواند، روزه هم مى گيرد اما گفته است اين حكم (لايحه قصاص) انسانى نيست، منصفانه نيست چرا از دين خارج مى شود؟ آن همه اعتقادات دارد، آن همه خدمات كرده است. شش هزار سال عبادت خدا كرده است چرا بدتر از آن كسى مى شود كه اصلاً منكر خدا هم هست چون به حد نصاب توحيد نرسيده است.
معناى اين حرف اين است كه يك گوشه رسالت پيغمبر(صلى الله عليه و آله) كج است يعنى يا پيغمبر(صلى الله عليه و آله) (العياذ بالله) بد حكم خدا را به مردم رسانيده يا العياذ بالله خدا بد بيان كرده است يا اين قانون را بد وضع كرده است. هر كدام باشد يا انكار رسالت است يا انكار توحيد و كسى كه مى گويد پيغمبر(صلى الله عليه و آله) از خودش چيزى نمى گويد و معتقد به رسالت است اگر اشكالى بر حرف پيغمبر داشته باشد در واقع اشكال به خداست او كه از خودش چيزى نمى گويد پس در واقع با همه اين تفصيلات و تشكيلات به خدا اشكال مى گيرد كه چرا قانون قصاص را وضع كرده است؟ اين چه فرقى با جناب ابليس دارد!! مسأله براى ما حل مى شود. داستان ابليس كه اين همه روى آن تكيه مى شود بيهوده نيست بايد بفهميم آنوقتى ما مسلمانيم و اسلام داريم كه در مقابل فرمان خدا تسليم باشيم. اگر بگوييم اين مسأله را وقتى دليل عقليش را فهميدم، مى پذيرم و اگر نفهميدم كارى به آن ندارم، من تابع عقل هستم. البته احكام اسلام دليل عقلى دارد تابع مصالح و مقاصدى است، اما فرق است بين اين كه بگوييم تا من مصلحتش را نفهمم نمى پذيرم يا بگويم هيچ حكمى بى مصلحت نيست ولو من ندانم.
اسلام يعنى «تسليم بودن» خدا هر چه فرمود مى بايست بگويى چشم. خداست، مگر تو چيزى منهاى خدا هم دارى هر چه دارى از اوست، پس چگونه در مقابل خدا مى خواهى بگويى تو يكى من هم يكى، تو اراده مى كنى، من هم اراده مى كنم، تو كى هستى، از خودت چه دارى؟ مى گويد خدا در قرآن اينطور فرموده، اين قانون را وضع كرده اما به نظر من اگر اين طور باشد بهتر است. عجب! يعنى شما يك شعورى دارى كه در خدا نيست و خدا آن شعور را ندارد و نمى فهميده كه چطور بايد باشد؟ پس تو در اين شعورت خدا هستى و شعورت از خدا نيست، اگر از خداست كه خدا بالاترش را دارد. اگر تو چيزى مى فهمى كه خدا نمى فهمد، پس در اين فهمت تو خودت خداى فهمت، هستى، اين فهمت را از خدا نگرفته اى؟
اسلام يعنى «انقياد» يعنى تسليم بودن» چگونه ممكن است كسى اسلام داشته باشد اما در مقابل فرمان خدا چون و چرا داشته باشد، اظهار نظر بكند، كه اين حكم اهانت به مقام زن است، آن حكم غير انسانى هست، و چيزهايى از اين قبيل، به اين دليل امام مى فرمايد كه اين ها خونشان هدر است، قتلشان واجب است زيرا اساس اسلام در اينها نيست. البته اين حكم فقهى است و مدارك خاصى دارد. توجيه و تبيين اين حكم بر اساس بينش اسلامى همين است كه عرض كردم چون بازگشت انكار يك حكم ضرورى به انكار ربوبيت تشريعى الهى است چنين كسى مثالش، مثال ابليس است ولو اين كه هزار سال نماز بخواند، هزار سال مبارزه و جهاد بكند يك حكم[2] را كه در نص قرآن هست قبول ندارد خونش هدر است، زنش هم بر او حرام است. اموالش هم به وارث مسلمانش منتقل مى شود، مال خودش نيست. پس براى اسلام يك حد نصابى است. در مقابل خدا چون و چرا كردن اين با اسلام نمى سازد دمكراسى!! هست، آزادى هست، اما حالا دمكراسى خوب يا بد، اسلام نيست.
اسلام يعنى تسليم شدن، اگر هر جا گردن كلفتى و اظهار شخصيت خوب است در مقابل خدا عجز و شكستگى و افتادگى بندگى مى خواهد ديگر در مقابل خدا نمى شود «انارجل» گفت. اين كه بعضى تصور كرده اند كه اسلام حتى نخواسته است انسان در مقابل خدا ذليل باشد چيزى از اسلام نفهميده اند. انسان در مقابل خدا بالاترين مراتب ذلت را دارد و بايد اين مرتبه ذلت را اظهار دارد. كمال انسان در اين است كه در مقابل خدا ذليل باشد. در مقابل خدا هم نبايد گردن كلفتى كرد؟ عبادت يعنى چه؟ مگر ما در اسلام، اسلام بى عبادت هم داريم و عبادت هم مگر بدون اظهار ذلت مى شود؟ آن وقت چگونه مى شود گفت كه اسلام حتى نخواسته انسان در مقابل خدا ذليل باشد، پس چه خواسته؟ اسلام جز اين نيست، اسلام انقياد است: كَفى بِى فَخراً اَنْ اَكونَ لَكَ عَبدَالله كَفى بىِ عَزاً اَن اَكوُنَ لَكَ عَبدَاً وَ كَفى بِى فَخرَاً اَن تَكونَ لِى رَبّاً; اسلام مى گويد پيشانيت را در مقابل خدا به خاك بگذار، صورتت را هم به خاك بمال: يَخِرُّون لِلاَذقان سجدا يَبكُون; پس آن گريه هاى على چه بود، آن تذلل ها چه بود، اسلام نخواسته كه انسان در مقابل خدا ذليل باشد.
بهر حال آنچه از آيه هاى قرآن استفاده مى شود اين است كه حد نصاب كمال انسان كه مورد پذيرش است يعنى ادنى مراتبى كه اسلام، به عنوان يك انسان شايسته از نظر اعتقاد رويش صحه مى گذارد اين است كه توحيد را در اين مفاهيم و اين جلوه ها و در اين چهره ها بپذيريم و سستى و نارسائى در هر يك از اين ها موجب سقوط انسانى از ادنى مراتب اسلام مى شود. مراتب عاليه تكامل انسانى بعد از اين مرتبه است بدون اين ها هيچ رشد تكاملى و فضيلت انسانى كه مورد امضاء و قبول اسلام باشد وجود ندارد. همه آنها مى تواند يك جنبه كمكى داشته باشد. اصالت با توحيد است فضايل ديگر، كمكهايى براى ترقى و تعالى انسان است، كه به تعالى، ترقى و صعود انسان كمك مى كند اما آنچه اصالت دارد رابطه قلبى دل با خداست كه در چنين عقايدى جلوه نگر مى شود و اين داستان مفصلى دارد.
در نظر گرفته بودم كه در اين جلسه درباره توحيد استدلالى از ديدگاه قرآن بحث بكنم كه وقت گذشته و ديگر فرصت باقى نيست كه به آن بحث برسم چون ناتمام مى ماند اين است كه بحث را در اين جا به همين قسمت خاتمه مى دهم كه انشاءالله در جلسه آينده راجع به توحيد استدلالى صحبت كنم جمع بندى عرايضم اين شد كه:
توحيد، يعنى يگانه شمردن خدا به عنوان يك اصل اسلامى، يگانه شمردن در امور و شؤون زيادى است 1ـ در وجوب وجود يعنى واجب الوجود بودن منحصر به «الله» است 2ـ در خالقيت 3ـ در ربوبيت تكوينى; يعنى كارگردانى جهان 4ـ در ربوبيت تشريعى; به معنى قانون گذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا 5ـ عبوديت و الوهيت; يعنى كسى جز «الله» شايسته پرستش نيست به اين جا كه رسيد مصادق «لا اله الاّ الله» خواهد شد كه اين اولين مرتبه اسلام است كه بدون اين اسلام تحقق پيدا نمى كند بعد از اين مراتبى از توحيد است كه انسان با سير تكاملى خودش در علم و عمل به آنها نايل مى شود. توحيد در استعانت، توكل ـ توحيد در خوف و رجاء، توحيد در محبت تا برسد به آن توحيدى كه عالى ترين مراتب توحيد شمرده مى شود يعنى «توحيد در وجود استقلالى»، هستى مستقل مخصوص اوست، همه شؤون هستى از اوست و اين معنا مورد شهود واقع بشود نه تنها يك مفهوم ذهنى و حاصل برهان عقلى و فلسفى. كسى كه به اين مرحله برسد موحد كامل خواهد بود. چنين كسى علاقه استقلالى به غير از خدا ندارد: اَنتَ الَذّى اَشرَقَتِ الاَنوار فى قُلُوب اَولِيائِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَ وَحَدُوكَ وَ ازلت الاَغيار عَنْ قُلوبِ اَحِبائِكَ حَتّى لَم يُحِبُوا سِواك; در دعاى عرفه است يعنى تويى آن كسى كه انوار خود را در دلهاى اوليائت تاباندى تا تو را شناختند و موحد شدند و توئى كه اغيار و بيگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا اين كه دوستان تو ز تو به كسى محبت ندارند يعنى محبت استقلالى و اصيل. اين انسان، ايده آل اسلام و قرآن است با نور الهى كه در دلش دميده مى شود وحدانيت خدا را ببيند و تعلقات غير خدا از دل او كنده بشود، در اصال خدا را دوست بدارد، به او عشق بورزد و هر چه انتساب به او دارد از آن جهتى كه به او منسوب است. اميدواريم كه خداوند متعال به بركت اوليايش يك شمه يى از اين حقايق را به ما هم عطا بفرمايد.
روشن تر عرض كنم آيا اگر كسى توحيد در خالقيت را قبول دارد ولى توحيد در ربوبيت را قبول ندارد چنين كسى را در مقايسه با كس ديگرى كه نه توحيد در خالقيت را قبول دارد و نه توحيد در ربوبيت را، فضيلت دارد و مثلاً بيست درجه از فضيلت را داراست يا نه اين طورى نيست بلكه مجموعه مراتب توحيدى كه به حد نصاب برسد اين تازه اول كار است اينجاست كه منشأ اثر مى شود و تا به اين جا نرسد هيچ اثرى ندارد خيلى به ذهن نزديك مى آيد كه اين سلسله مراتبى است و هر كدام به اندازه خودش بايد اثرش را ببخشد يعنى كسى كه بطور كلى منكر خداست حتى به عنوان واجب الوجود هم اين خيلى پست است، از كسى كه خداوند را به عنوان واجب الوجود قبول دارد يك مرتبه اى از حقيقت را يافته و داراى يك كمالى است و از آن يكى بهتراست و همين طور تدريجاً تا برسد به كسى كه توحيد الوهيت را پذيرفته است. جواب اين سؤال چيست؟ آنچه از آيه هاى قرآن استفاده مى شود اين است كه چنين نيست كه هر كسى كه بعضى از مراتب توحيد را داشته باشد بهتر از آن كسى است كه آن مراتب را نداشته باشد يعنى ممكن است موجودى باشد كه چهار مرتبه از توحيد را كه اشاره كرديم داشته باشد و آن پنجمى را نداشته باشد و اين بدتر باشد از كسى كه حتى مرتبه اول توحيد را هم نداشته باشد و اين چيز عجيبى است و در ابتدا به ذهن ما دور مى آيد.
مصداق روشنى كه در قرآن راجع به اين موضوع داريم ابليس است. حالا بحث ما در اين نيست كه آيا ابليس يك موجود حقيقى است يا يك موجود افسانه اى، و آيا موجودى است مستقل از انسان و آيا جزيى و بُعدى از وجود انسان است؟ عقيده ما اين است كه ابليس موجود مستقلى است كه قبل از انسان وجود داشته،[1] و وجود خارجى داشته است، عمر طولانى هم دارد ولى خوب گفتگوهايى هم در اين مورد شده كه فعلاً محل بحث ما نيست شايد در محل مناسب ترى بحث بكنيم.
به هر حال داستان ابليس كه در قرآن مكرراً بيان شده و روى آن تكيه شده است فقط يك افسانه بى حاصلى نيست، اين كه قرآن اين قدر تأكيد مى كند براى اين است كه ما از آن استفاده ببريم خيلى مهم است. ابليس معتقد به خالقيت «الله» بود، به چه دليل؟ قرآن مى فرمايد وقتى خدا به او فرمود چرا به آدم سجده نكردى؟ گفت: خَلَقتِنى مِن نارَ وَ خَلَقتَهُ مِن طِين; تو مرا از آتش آفريدى و او را از گل: انا خير منه; من از او بهترم چرا براى او سجده كنم؟ در اين گفتگو انكار خالقيت خدا نيست، تصريح است به اين كه تو خالق من و اويى: خَلَقتَنى مِن نار وَ خَلَقتَهُ مِن طِين; قبول داشت كه «الله» هست، و او خالق جهان ـ و از جمله هم شيطان و هم انسان ـ است. پس اعتقاد به خالقيت «الله» داشت. اعتقاد به ربوبيت چطور؟: قالَ رَبَّ بِما اَغويتَنى لا زينن لهم...; خدا را به عنوان رب ياد مى كند مى گويد:«پروردگارا» پس اعتقاد به ربوبيت «الله» هم داشته است. اعتقاد به معاد هم اتفاقاً داشته: رَبِّ اَنظِرنى اِلى يَوم يُبعَثُون; بعد كه خدا فرمود تو مورد لعنت و غضب من هستى گفت من يك خواهش دارم و آن اين است كه مرا تا روز قيامت مهلت بدهى يعنى تا روز قيامت عمر مرا طولانى كن، تا همه آدميزادگان را بفريبم.
پس معلوم مى شود به روز قيامتى هم معتقد بوده است: الِى يَوم يُبعَثُون; تا روزى كه آدميزادگان زنده مى شوند و برانگيخته مى شوند، تا آن روز مرا مهلت بده. اين اعتقاد را داشت به حسب اين اعتقادات اگر يكايك آنها براى كمال و فضيلت انسان كافى بود، او كه چندين مرتبه فضيلت را دارد هم به وجود خدا معتقد است هم به وحدت خدا و هم به خالقيت، هم به ربوبيت، هم به معاد، همه اينها را معتقد بود.
در نهج البلاغه داريم: وَ قَدْ عَبَداللّه سَتَّه الاف سَنَة لا يَدرى اَمِن سِنِ الدُّنيا اَم مِن سِنَّ الاخره; ابليس شش هزار سال عبادت خدا كرده ـ چگونه سالهايى ـ معلوم نيست آيا از سالهاى دنيا يا از سالهاى آخرت حالا فرض كنيم از سالهاى دنيا، ابليس قبل از آفرينش آدم شش هزار سال عبادت خدا كرده است
ـ عبارت نهج البلاغه است ـ اين هم كه در مقام عمل شش هزار سال عبادت كم نيست چه كم داشت جناب ابليس؟ اين معنا را كم داشت كه آنچه خدا مى گويد بايد پذيرفت، حق اطاعت بى چون و چرا مال خداست، چون خداست وقتى امر مى كند بايد گفت به چشم همه هستى تو، از اوست در مقابل او اظهار وجود كردن معنا ندارد يعنى اعتقاد به «ربوبيت تشريعى» كه فرمان خدا را بى چون و چرا مى بايست پذيرفت و كس ديگرى چنين حقى ندارد او با خدا بحث مى كرد، اين دستورى كه تو دادى (العياذ بالله) بى جاست براى اين كه اگر بنا باشد موجودى در برابر موجود ديگر خضوع و سجده بكند بايد آن موجود خضوع كننده پست تر باشد در حالى كه من اشرف از آدم هستم پس آدم بايد سجده بر من بكند نه من سجده بر آدم; معناى اين حرف اين است كه تو دستور بى جا مى دهى، تو حق ندارى به من بگويى كه بر آدم سجده بكنم، حالا دليلت را بياور به چه دليل مى گويى؟ هيچ جا در قرآن و در هيچ كتاب آسمانى و در هيچ روايتى چيزى به عنوان منشأ سقوط ابليس جز اين گناه و مبادى روانى اين گناه ذكر نشده است.
منشأ سقوط ابليس همين بود كه در مقابل اين فرمان خدا سرپيچى كرد، البته اين سرپيچى كردن مباديى روانى دارد كه منشأ اين سرپيچى مى گردد، تكبر، و نسبت به آدم حسد ورزيدن، اين ها مبادى روانى است ولى آنچه عملاً موجب سقوط ابليس شد همين است. به كجا كارش كشيد: وَ اِنَّ عَلَيكَ لَعنَتى اِلى يَومِ الدّين; در روز قيامت هم گفته مى شود: لَاَملَئنَ جَهَنَّم مِنكَ وَ مِمَّن تَبِعكَ مِنهُم اَجمَعيِن; يعنى پيشرو و پيشگام دوزخيان، ابليس است آنها دنباله رو ابليس هستند خدا قسم ياد كرده است كه جهنم را از ابليس و پيروان ابليس پر كند.
اگر ملاك را اين قرار دهيم كه هر كس پايه و مرتبه اى از توحيد را داشته باشد بايد بر كسى كه اين مرتبه را ندارد شريف تر باشد پس ابليس از آن كسى كه به خدا اصلاً معتقد نيست بايد خيلى بالاتر باشد. كسى به خدايى معتقد نبود و چند صباحى هم در اين عالم زندگى كرد و مرد چه بسا چندان كار بدى هم از او سر نزد، ابليس شش هزار سال عبادت خدا كرد اعتقاد به اين مراتب از توحيد را داشت اما مى شود رئيس جهنميان; يعنى پست ترين درجات جهنم مال ابليس و كسانى كه مثل ابليس باشند هست.
حالا نمى خواهيم بگوييم كه آن مقام تنها به جناب ابليس منحصر است شايد شركائى هم داشته باشد ابليس ها و شياطين انسى هم باشند كه كم از ايشان نباشند. ولى بهر حال به اين صورت نيست كه آن عبادتهاى گذشته و آن اعتقاد به خالقيت و ربوبيت تكوينى به درد ابليس بخورد چون به حد نصاب نرسيد مثل معجونى است كه يك عنصر اصلى در آن نباشد به درد نمى خورد اين معجون هنگامى مفيد است كه مجموع اجزايش وجود داشته باشد. حتى ممكن است يك معجونى اگر يك جزيى را نداشته باشد اثر سوء ببخشيد. بعضى از داروها هستند كه اگر در تركيباتشان يك ماده اضافه نشود نه تنها مفيد نيست بلكه مى توانند مضر هم باشد. پس مجموعه عقايد توحيدى تا توحيد در الوهيت يك معجونى است كه با هم مى تواند در سعادت انسان ـ كه موجب داخل شدن در وادى رحمت الهى و بهشت برين هست ـ مؤثر گردد، اگر هر يك از اجزاء آن نباشد آن اثر را نخواهد داشت بعد از اين كه نصاب توحيد معين شد كه ما بايد به چه پايه اى باشيم كه بتوانيم خودمان را مسلمان، اهل حق و اهل سعادت ابدى بدانيم روشن مى شود كه چرا بعضى از مسايلى كه دور از ذهن ماست اين قدر مورد اهميت است.
مى دانيد كه اگر كسى در اسلام يك حكم ضرورى را كه منصوص در قرآن است انكار كند مرتد مى شود يعنى از دين خارج شده است، يادتان هست كه امام (رحمة الله) چندى پيش فرمودند: كسى كه لايحه قصاص را غير انسانى بداند مرتد است، همسرش بر او حرام است، قتل او واجب مى شود، خونش هدر است، اموالش هم به وارث مسلمانش انتقال مى يابد. چرا؟ گفته است خدا نيست! پيغمبر نيست! قيامت دروغ است؟ نه، همه اين ها را معتقد است نماز مى خواند، روزه هم مى گيرد اما گفته است اين حكم (لايحه قصاص) انسانى نيست، منصفانه نيست چرا از دين خارج مى شود؟ آن همه اعتقادات دارد، آن همه خدمات كرده است. شش هزار سال عبادت خدا كرده است چرا بدتر از آن كسى مى شود كه اصلاً منكر خدا هم هست چون به حد نصاب توحيد نرسيده است.
معناى اين حرف اين است كه يك گوشه رسالت پيغمبر(صلى الله عليه و آله) كج است يعنى يا پيغمبر(صلى الله عليه و آله) (العياذ بالله) بد حكم خدا را به مردم رسانيده يا العياذ بالله خدا بد بيان كرده است يا اين قانون را بد وضع كرده است. هر كدام باشد يا انكار رسالت است يا انكار توحيد و كسى كه مى گويد پيغمبر(صلى الله عليه و آله) از خودش چيزى نمى گويد و معتقد به رسالت است اگر اشكالى بر حرف پيغمبر داشته باشد در واقع اشكال به خداست او كه از خودش چيزى نمى گويد پس در واقع با همه اين تفصيلات و تشكيلات به خدا اشكال مى گيرد كه چرا قانون قصاص را وضع كرده است؟ اين چه فرقى با جناب ابليس دارد!! مسأله براى ما حل مى شود. داستان ابليس كه اين همه روى آن تكيه مى شود بيهوده نيست بايد بفهميم آنوقتى ما مسلمانيم و اسلام داريم كه در مقابل فرمان خدا تسليم باشيم. اگر بگوييم اين مسأله را وقتى دليل عقليش را فهميدم، مى پذيرم و اگر نفهميدم كارى به آن ندارم، من تابع عقل هستم. البته احكام اسلام دليل عقلى دارد تابع مصالح و مقاصدى است، اما فرق است بين اين كه بگوييم تا من مصلحتش را نفهمم نمى پذيرم يا بگويم هيچ حكمى بى مصلحت نيست ولو من ندانم.
اسلام يعنى «تسليم بودن» خدا هر چه فرمود مى بايست بگويى چشم. خداست، مگر تو چيزى منهاى خدا هم دارى هر چه دارى از اوست، پس چگونه در مقابل خدا مى خواهى بگويى تو يكى من هم يكى، تو اراده مى كنى، من هم اراده مى كنم، تو كى هستى، از خودت چه دارى؟ مى گويد خدا در قرآن اينطور فرموده، اين قانون را وضع كرده اما به نظر من اگر اين طور باشد بهتر است. عجب! يعنى شما يك شعورى دارى كه در خدا نيست و خدا آن شعور را ندارد و نمى فهميده كه چطور بايد باشد؟ پس تو در اين شعورت خدا هستى و شعورت از خدا نيست، اگر از خداست كه خدا بالاترش را دارد. اگر تو چيزى مى فهمى كه خدا نمى فهمد، پس در اين فهمت تو خودت خداى فهمت، هستى، اين فهمت را از خدا نگرفته اى؟
اسلام يعنى «انقياد» يعنى تسليم بودن» چگونه ممكن است كسى اسلام داشته باشد اما در مقابل فرمان خدا چون و چرا داشته باشد، اظهار نظر بكند، كه اين حكم اهانت به مقام زن است، آن حكم غير انسانى هست، و چيزهايى از اين قبيل، به اين دليل امام مى فرمايد كه اين ها خونشان هدر است، قتلشان واجب است زيرا اساس اسلام در اينها نيست. البته اين حكم فقهى است و مدارك خاصى دارد. توجيه و تبيين اين حكم بر اساس بينش اسلامى همين است كه عرض كردم چون بازگشت انكار يك حكم ضرورى به انكار ربوبيت تشريعى الهى است چنين كسى مثالش، مثال ابليس است ولو اين كه هزار سال نماز بخواند، هزار سال مبارزه و جهاد بكند يك حكم[2] را كه در نص قرآن هست قبول ندارد خونش هدر است، زنش هم بر او حرام است. اموالش هم به وارث مسلمانش منتقل مى شود، مال خودش نيست. پس براى اسلام يك حد نصابى است. در مقابل خدا چون و چرا كردن اين با اسلام نمى سازد دمكراسى!! هست، آزادى هست، اما حالا دمكراسى خوب يا بد، اسلام نيست.
اسلام يعنى تسليم شدن، اگر هر جا گردن كلفتى و اظهار شخصيت خوب است در مقابل خدا عجز و شكستگى و افتادگى بندگى مى خواهد ديگر در مقابل خدا نمى شود «انارجل» گفت. اين كه بعضى تصور كرده اند كه اسلام حتى نخواسته است انسان در مقابل خدا ذليل باشد چيزى از اسلام نفهميده اند. انسان در مقابل خدا بالاترين مراتب ذلت را دارد و بايد اين مرتبه ذلت را اظهار دارد. كمال انسان در اين است كه در مقابل خدا ذليل باشد. در مقابل خدا هم نبايد گردن كلفتى كرد؟ عبادت يعنى چه؟ مگر ما در اسلام، اسلام بى عبادت هم داريم و عبادت هم مگر بدون اظهار ذلت مى شود؟ آن وقت چگونه مى شود گفت كه اسلام حتى نخواسته انسان در مقابل خدا ذليل باشد، پس چه خواسته؟ اسلام جز اين نيست، اسلام انقياد است: كَفى بِى فَخراً اَنْ اَكونَ لَكَ عَبدَالله كَفى بىِ عَزاً اَن اَكوُنَ لَكَ عَبدَاً وَ كَفى بِى فَخرَاً اَن تَكونَ لِى رَبّاً; اسلام مى گويد پيشانيت را در مقابل خدا به خاك بگذار، صورتت را هم به خاك بمال: يَخِرُّون لِلاَذقان سجدا يَبكُون; پس آن گريه هاى على چه بود، آن تذلل ها چه بود، اسلام نخواسته كه انسان در مقابل خدا ذليل باشد.
بهر حال آنچه از آيه هاى قرآن استفاده مى شود اين است كه حد نصاب كمال انسان كه مورد پذيرش است يعنى ادنى مراتبى كه اسلام، به عنوان يك انسان شايسته از نظر اعتقاد رويش صحه مى گذارد اين است كه توحيد را در اين مفاهيم و اين جلوه ها و در اين چهره ها بپذيريم و سستى و نارسائى در هر يك از اين ها موجب سقوط انسانى از ادنى مراتب اسلام مى شود. مراتب عاليه تكامل انسانى بعد از اين مرتبه است بدون اين ها هيچ رشد تكاملى و فضيلت انسانى كه مورد امضاء و قبول اسلام باشد وجود ندارد. همه آنها مى تواند يك جنبه كمكى داشته باشد. اصالت با توحيد است فضايل ديگر، كمكهايى براى ترقى و تعالى انسان است، كه به تعالى، ترقى و صعود انسان كمك مى كند اما آنچه اصالت دارد رابطه قلبى دل با خداست كه در چنين عقايدى جلوه نگر مى شود و اين داستان مفصلى دارد.
در نظر گرفته بودم كه در اين جلسه درباره توحيد استدلالى از ديدگاه قرآن بحث بكنم كه وقت گذشته و ديگر فرصت باقى نيست كه به آن بحث برسم چون ناتمام مى ماند اين است كه بحث را در اين جا به همين قسمت خاتمه مى دهم كه انشاءالله در جلسه آينده راجع به توحيد استدلالى صحبت كنم جمع بندى عرايضم اين شد كه:
توحيد، يعنى يگانه شمردن خدا به عنوان يك اصل اسلامى، يگانه شمردن در امور و شؤون زيادى است 1ـ در وجوب وجود يعنى واجب الوجود بودن منحصر به «الله» است 2ـ در خالقيت 3ـ در ربوبيت تكوينى; يعنى كارگردانى جهان 4ـ در ربوبيت تشريعى; به معنى قانون گذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا 5ـ عبوديت و الوهيت; يعنى كسى جز «الله» شايسته پرستش نيست به اين جا كه رسيد مصادق «لا اله الاّ الله» خواهد شد كه اين اولين مرتبه اسلام است كه بدون اين اسلام تحقق پيدا نمى كند بعد از اين مراتبى از توحيد است كه انسان با سير تكاملى خودش در علم و عمل به آنها نايل مى شود. توحيد در استعانت، توكل ـ توحيد در خوف و رجاء، توحيد در محبت تا برسد به آن توحيدى كه عالى ترين مراتب توحيد شمرده مى شود يعنى «توحيد در وجود استقلالى»، هستى مستقل مخصوص اوست، همه شؤون هستى از اوست و اين معنا مورد شهود واقع بشود نه تنها يك مفهوم ذهنى و حاصل برهان عقلى و فلسفى. كسى كه به اين مرحله برسد موحد كامل خواهد بود. چنين كسى علاقه استقلالى به غير از خدا ندارد: اَنتَ الَذّى اَشرَقَتِ الاَنوار فى قُلُوب اَولِيائِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَ وَحَدُوكَ وَ ازلت الاَغيار عَنْ قُلوبِ اَحِبائِكَ حَتّى لَم يُحِبُوا سِواك; در دعاى عرفه است يعنى تويى آن كسى كه انوار خود را در دلهاى اوليائت تاباندى تا تو را شناختند و موحد شدند و توئى كه اغيار و بيگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا اين كه دوستان تو ز تو به كسى محبت ندارند يعنى محبت استقلالى و اصيل. اين انسان، ايده آل اسلام و قرآن است با نور الهى كه در دلش دميده مى شود وحدانيت خدا را ببيند و تعلقات غير خدا از دل او كنده بشود، در اصال خدا را دوست بدارد، به او عشق بورزد و هر چه انتساب به او دارد از آن جهتى كه به او منسوب است. اميدواريم كه خداوند متعال به بركت اوليايش يك شمه يى از اين حقايق را به ما هم عطا بفرمايد.
پی نوشت :
[1]. وجود حقيقى داشته.
[2]. اسلام