درسهايى از حـج
نويسنده: جواد محدّثى
1 . كسب معرفت و شناخت
عشق چيست؟ بندگى كدام است؟ راز و رمز جاذبه حج در كجاست؟ حج چيست؟ «بنده»كيست و «آزاد» كدام؟اينهمه چشم گريان و دل اميدوار، به درگاه خدا آمده اند.اينهمه زائر، برگِرد خانه خدا و يادگار ابراهيم خليل مى چرخند.اى ابراهيم! تو كيستى و چه كرده اى و اسماعيل و هاجرت كه بودند و چه كردند؟زمزم و صفا و مروه، يادگار آن عشق زلال و عبوديّت ناب است.
اينجا، گردنها همه در پيشگاه خدا كج است و سرها بر سجده و چشمها پراشك و دستها به نيايش باز.
«منا»، حال و هواى ديگرى داردو «عرفات»، رمز و رازى ديگر.
«طواف»، خود دريايى از معرفت و عشق و شيفتگى و جذبه است.
سنگهاى روى هم قرار گرفته «كعبه»، تاريخ مجسّم توحيد است.
و... «حجرالاسود»، نشان پيمان خدا با بندگان.
تو از كجا آمده اى؟ و... به كجا آمده اى؟
چه كسى تو را آورده و وسيله پذيرايى در اين ضيافت معنوى چيست؟
و رهاورد عرفانى تو و سوغات معنوى زائر اين ديار چيست؟
اينجا مفهوم «حيات» را، راز «زندگى» را، شكوهِ اسلام را، مفهوم عبوديّت را، بيشتر و بهتر درك مى كنى.
اينجا سرزمين «معرفت و شناخت» است.اين نيز، درسى از اين سفر است.
2 . رهايى از تعلّقات
اين كه از همسر و فرزند و اقوام، جدا مى شوى. و دورى آنان را بر خويش هموار مى سازى،
اين كه «نقد دنيا» را مى فروشى تا «اجر آخرت» را به دست آرى،
اينها همه، آموزش و تمرين رهايى از تعلّقات و وابستگيهاست.
تا به خدا نپيوندى، از غير خدا نمى گُسلى!
گسستن از غير، مقدمه پيوستن به خداست.
«قطع علايق»، هم با جبران و اداى «حق النّاس» است، هم با دل كندن از آلودگيهاى نگاه.
اگر زائر كوى يارى، رنج غربت هم برايت راحت جلوه مى كند.
اگر مشتاق حضور در ميقاتى، دل كندن از زمين و وطن هم برايت آسان مى شود.
اگر با پاى اراده آمده باشى و سر سوداى با خدا را داشته باشى، جاذبه هاى غير او در نظرت كاسته مى شود و راحت تر مى توانى بار اين «سفر معنوى» را ببندى.
هم جسم را با خويش بياور، هم دل را.
اگر جسمت «اينجا» باشد ولى جانت در وطن، هنوز نيامده اى.
مگر رسيدن، تنها با جسم و بدن است؟
اى بسا آمدگان كه نيامده اند!
و اى بسا نيامدگان و در وطن ماندگان، كه دل و جانشان اينجاست، و پيش از تو در ميقات و طواف و سعى و رمى حضور دارند.
اگر جاذبه هاى غير الهى را از قلب خويش زدوده اى، به مفهوم حج نزديك شده اى.حج، تمرين اين قطع علايق است.آرى... گسستن از وابستگى ها!
3 . كبـر زدايــى:
اين درس، از همان آغاز پوشيدن لباس احرام و تلبيه آغاز مى شود، در طواف و سعى و هروله ادامه مى يابد و پا به پاى همه، در عرفات حضور يافتن و در مشعر خفتن و در «منا» رمى جمرات كردن و حلق و وقوف و... خود را بهتر و بيشتر آشكار مى سازد.
اگر لباسهاى عادى، نشان تشخّص است، اينجا دو جامه احرام، آن را از تو مى گيرد.
اگر «خودمحورى»، نشانه تكبّر و خودبزرگ بينى است، اينجا خود را در «جمع» فانى ساختن و قطرهوار به دريا پيوستن و «خود» را نديدن و مطرح نكردن در كار است، و گوش به فرمان خدا و مطيعِ امر و برنامه بودن و خاكى زيستن و برخاك خفتن!
اگر هميشه، خود را مى ديده اى، با همه منصب ها و عنوانها و اعتبارها، اينك زنى چون «هاجر» و جوانى چون «اسماعيل» را مى بينى و بر گِرد خانه اى از سنگ، مى چرخى و «بيت خدا» را محور حركت خويش مى سازى.
سعى در صفا و مروه، گامى ديگر در اين راه است،
و... «هروله»، تكاندن خود از غرورها و كبرهاست.
وقتى به فرمان حق، از خانه و هتل واستراحتگاه دست مى كشى و آواره و مقيم كوه و دشت و بيابان مى شوى و در درياى خلايق، «گم» مى شوى،» آنگاه است كه خود را پيدا مى كنى و هويّت بندگى خويش را در اين «خود فراموشى» و «خداجويى» مى يابى.
اصلاً تو كيستى كه به حساب آيى؟!
تو چه داشته و دارى، كه سبب غرورت شود؟
چه امتياز پايدار و ماندگارى دارى كه عامل تكبّرت گردد؟
در اين وقوفها، حالتى اضطرارى و موقعيّتى موّقتى و شرايطى كم امكانات براى تو پيش مى آيد.
اينجاست كه از «روزمرّه گى» به درمى آيى و از پوسته و قشر زندگى، به عمق مفهوم حيات پى مى برى.
اينجا هم كبر و خود بزرگ بينى؟
باز هم خود را برتر ديدن و انتظار سلام و احترام گذاشتن؟
باز هم «خود» را ديدن؟
مگر بنا نبود كه آيين بت شكنى از ابراهيم بياموزى و همچون او، شيطان وسوسه گر را «رمى» و طرد كنى؟
شيطانِ تو همان «نفس» است.
بتِ تو، همان «خود» است.
آيا توانسته اى نفسانيّات را در «مذبح ايمان» ذبح كنى و «خود» را در قربانگاه منا، زير پا بنهى و تيغ بر حلقِ «نفس امّاره» بگذارى؟
اگر نه، پس چه عيدى و چه وقوفى؟!
آرى... درس حج، خاكسارى و «كبرزدايى» است.