شاعر: حسین حاجی هاشمی
مشک بر دوش گرفته است که دریا ببرد
کاش گرداب امانش بدهد تا ببرد
آنچه یک عمر در این باغ دمیده است بهار
باد پاییز رسیده است که یک جا ببرد
پای پاییز مبادا که با باغش برسد
باد آن غنچهی نورسته مبادا ببرد
وای اگر دست صبا همدم مویش بشود
وای اگر بویی از او باد به صحرا ببرد
ماه بی پرده برون تاخته از خیمهی خویش
تا دل هر چه پلنگ است به یغما ببرد
عقل مانده است که در آینهی آب چه دید
که توانست درآن جنگ عطش را ببرد