شاعر: پانتهآ صفایی
آتش گرفته دامن خورشید پرورت
آتش گرفته است جهان در برابرت
با بوسهی کبود خدا گر گرفته است
پرهای نرم زیر گلوی کبوترت
شب میشود سوار به گودال میرسد
دیگر رمق نمانده به زانوی باورت
از خیمههای سوخته فریاد میکشد
در دست باد موی پریشان دخترت
بانوی آفتاب نشین! تکیه داده است
دنیا به نخل سوخته، اما تناورت
دیگر تو را به سایه بالای سر چه کار؟
وقتی که عشق چتر گرفته است بر سرت
ای ظهر دغدیده! زمین آب میشود
وقتی تو را نفس بکشد صبح آخرت