شاعر: فاطمه سلیمانی
وقتی خدای حادثه سنگی شد
میگفت: قصه، شعر قشنگی شد
میآمد و دوباره که برمیگشت
دنبال پارههای جگر میگشت
در حرفهای گمشدهام ماتم
من اضطراب خیس عباراتم
ای آب، سر بگیر سیاهی را
دریا شو امتداد تباهی را
وقتی که عشق حادثه سر داده ست
آخر کجاست قصه سر، پا، دست؟
پروانهها به پیله که برگردند
تیر سه شعبه حرملهها مردند؟
گهواره التهاب خودش را داشت
وقتی که تیرخون گلو برداشت
پرواز عادتی ست که پر میخواست
این عشق، قصهای است که سر میخواست
این حرفها چقدر زمین گیرند
این جا پرندهها همه میمیرند
خورشید رو به سمت خدا دارد
این قصه تا همیشه صدا دارد
وقتی به آب میزدی و دستت آب بود
وقتی دلت برای برادر کباب بود
آن جا کسی نبود مگر با تو ما شود؟
دراوج پرکشیدن تو، کربلا شود
ای روح پاکباخته! دریا مدار توست
نبضی اگر که آب زده وامدار توست
تو زخم تازه درنفس گرم کوزه ای!
عهد تو خرق عادت اقوام کوفهای
تو زخم تازه تازهی هر روزهی تنی
درآب تازه میشود این دل که میکنی
مشک است تا سیاهی این ماتم هنوز
اشک است چشم این همه تن آدم هنوز
تصویر آب بود و عطشنامه مرد بود
تعریف عشق «آنچه نباید نکرد بود»
پایان مرد پای امان نامهها نبود
آغاز قصه بود و کسی که خدا نبود