علقمه

این دشت کربلاست که در امتداد خویش تصویر کرده است سرود حماسه را تقویم سرگذشت زمین است این دیار دیدار کرده سیر و صعود حماسه را
چهارشنبه، 1 دی 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
علقمه

علقمه

شاعر: شرینعلی گلمرادی

 

این دشت کربلاست که در امتداد خویش
تصویر کرده است سرود حماسه را
تقویم سرگذشت زمین است این دیار
دیدار کرده سیر و صعود حماسه را

این دشت در قلمرو خود نقش کرده است
فریاد پرصلابت مردان مرد را
شمشیرهای آخته را تیغ تیز را
میدان پاکبازی و عشق و نبرد را

صحرا در آستانه‌ی مرگ ایستاده است
چندین هزار تشنه‌ی خون در برابرش
هفتاد و دو ستاره‌ی تابنده می‌دمند
در آسمان تب زده از سوی دیگرش

از بستر جهالت خود، تیغ‌ها به دست
دیوانه‌های شب زده بیدار می‌شوند
دیوانه‌های شب زده، تاریک مثل شب
در امتداد دشت پدیدار می‌شوند

صحرا در آستانه‌ی مرگ ایستاده است
لرزان و بیمناک به پای درنگ خویش
با تیغ‌های آخته از راه می‌رسند
دژخیم‌های مست به تیر و خدنگ خویش

...این سبزپوش کیست که فریاد می‌زند
مثل نسیم و رود، از ایمان روشنش
بانگ پیمبر است مگر در گلوی او
یا بانگ آفتاب درخشنده در تنش؟

بال فرشته می‌وزد و حرف می‌زند:
«یا رب! بگوی مرد خدا را گناه چیست؟
این یکه تاز صادق دشمن گداز را
در انتخاب راه شرف سرپناه کیست؟»

آواز می‌رسد ز بلندای آسمان:
«تقدیر هرچه سرخ، در آتش نمردن است
تقدیر مرد، مرد خدا، مرد راستین
بالای مرگ سرخ به دامن فشردن است»

حلقوم این مقدّس فریادگر به خشم
فریاد می‌زند که «تأمل نمی‌کنم
شمشیرها! فرود بیایید بر سرم
من، حقم و تقبّل باطل نمی‌کنم»

می‌بینم ایستاده خطرهای ناگزیر
در این کرانه‌ها همگی در مقابلم
در گیر و دار گردن و شمشیرهای تیز
هرگز مباد غیر شهادت، حمایلم

خورشید تفته می‌دمد از بام خاوران
بر شانه‌های صبح کبود از فراز کوه
استاده در برابر هم در نبردگاه
آن سوی تر تباهی و این سوی تر، شکوه

این سو سپاهیان امام از برای رزم
در پشت شانه‌های امام ایستاده‌اند
آن سوی، دشمنان عدالت به اتّفاق
بر پای جهل سر به اطاعت نهاده‌اند!؟

آن سوی، فکر سلطه به هر آب و خاک و باد
در ذهن عافیت طلبان موج می‌زند
این سوی تر، تفکر پرواز تا خدا
سر از میان معرکه بر اوج می‌زند

آن سوی، قوم سکه پرستند و سگ پرست
لذت گزین شهوت و آغوش و بسترند
این سوی تر، رسالت قرآن به دستشان
در کار انتشار پیام پیمبرند

در پیشگاه قامت روحانی حسین
قومی ملوّثند که آشوب می‌کنند
صحرای زرد و سوخته را زیر گام خود
چون گله‌های وحش، لگدکوب می‌کنند

زین های وهوی بیهده پیداست عزم خصم:
بیعت گرفتن از دل دریایی حسین
پیداست غافلند مریدان تاج و تخت
از عزم استوار و شکیبایی حسین

بیعت به زور نیزه ز فرزند مصطفی؟
این فکر باطلی ست که دژخیم می‌کند
دست خدا که بارقه‌ی آسمان در اوست
خود را مگر به مظلمه تسلیم می‌کند؟

سرکوب این صلابت بی باک در میان
حتّی به خشم و خون و خطر، غیرممکن است
تخریب این درخت تنومند و ریشه دار
حتی به دست تیر و تبر، غیرممکن است

او، غیرت مقدّس انسان قابل است
آن سان که ایستاده علیه ستمگران
یادآور شهامت دیرینه‌ی علی ست
آن شیر بی مبالغه، آن گُرد سرگران

عباس، آن دلاور نام آور حسین
آهنگ کرد در پی خصم امام خویش
اذن حضور یافت ز چشم برادرش
در عرصه‌ی وجود خطر، با قیام خویش

در عرصه‌ای که جنگ و شرر بود و رقص مرگ
خون، در رگان ملتهب او شتاب یافت
گاهی که در تلاقی شمشیر و فرق ماه
تنها نه فرق ماه، که هفت آسمان شکافت

فریاد «ای برادرم» از سوی خیمه‌ها
بر شانه‌های مرد، چو کوه گران رسید
خود را نهیب زد که «چرا خیره مانده‌ای؟
باید به داد تشنگی کودکان رسید»

سردار بی مضایقه را گاه رفتن است
گاهی که از غلاف برآرد زبان تیغ
با دست‌ها حماسه‌ی آغاز را گشود
یعنی سجود، در قدم مرگ بی دریغ

پیچید بانگ شعله ورش در میان دشت
میدان جنگ عرصه‌ی صبر و درنگ نیست
پرواز کن به ماه! از این جنگل عقیم
صبر و سکوت، در خور روح پلنگ نیست

سردار پاکباخته، از محضر امام
برگشت شادمانه به میدان پیش رو
گویی که آب می‌بَرد از جاری فرات
بر کودکان خیمه‌ی عطشان، سبوسبو

با دیدگان تشنه‌ی دیدار کوثرش
لختی به رودهای شناور نگاه کرد
با زخمه‌ای ز آه، دل خویش را نواخت
از ابتدای فاصله آهنگ راه کرد

راهی که تا مجاور مطلوب آب‌ها
چون شیهه‌ی بلند سمندش ادامه داشت
راهی که تا حوالی تقدیر هرچه سرخ
در زیر گام‌های بلندش، ادامه داشت

از خارزارهای بیابان التهاب
ره برد ناشکیب پی کارزار خویش
در سُطوَتش شکوه علی گونه، آشکار
گرم از تب حماسه‌ی حیدرمدار خویش

سردار، مثل صاعقه در ابر ناصبور
سوزنده می‌گذشت و گدازنده می‌گذشت
از جنگل مکدّر اشباح، شیر مست
بی هیچ خوف و دلهره بالنده می‌گذشت

بوزینگان بیشه سوی حفره‌های خویش
از بیم تیغ و ضربت او می‌گریختند
تن دادگان به ننگ و تباهی در آن میان
از دیدن صلابت او می‌گریختند

پیکان و نیزه بود که از هر گریزگاه
بر سوی روشنای قمر، بال می‌گشود
گاهی غبار بود و گهی خشم شعله‌ها
آفاق، گاه روشن و گاهی به رنگ دود

عباس در برابر یک مرگ سربلند
خرسند بود و مست و شتابنده مثل باد
بر تیرها که بر طرفش می‌شتافتند
مردانه در حوالی خون سینه می‌گشاد

می‌گفت با زبان نگاهش به اسب خویش
«من تشنه‌ام، تو تشنه تر از من، برو به پیش!
با تشنگی بساز که صد چشمه پیش روست
مگذار تا که بگذرم از آبروی خویش»

از تنگ راه مهلکه‌های گریز و جنگ
عبّاس، ره گشود به یک آبراه دشت
آنجا که نهر علقمه تا آب‌های دور
پرجوش، از مجاورت دشت می‌گذشت

می‌تاخت از کناره‌ی محصور هرچه آب
توفنده مثل تندر و غرّنده مثل شیر
با آرزوی سبز، روان بود مرکبش
از راه پرمخاطره تا مقصدی خطیر

آمد کنار علقمه نجواکنان به لب
چندین کلام از عطش و التهاب گفت
با آسمان، که روی سرش پرده دار بود
با حلق تشنه کام خود از آب و آب گفت

پاشید از میان هیاهوی بادها
تا دور، تا نهایت آبی، کلام او
فوج پرندگان رها از فرازها
می‌آمدند بال زنان بر سلام او

آیینه‌ای شبیه خدا در زلال رود
تابیده بود در افق پاک منظرش
این سوی، اضطراب نگاه فرشتگان
آن سوی، انتظار نگاه برادرش

دشمن، به پاسداری آب ایستاده است
تا قطره ای از آب نگردد کم آنچنان!
بر تشنگان اهل حرم گریه می‌کنند
قدّوسیان عرش در آن سوی آسمان

مرد، از فراز قله‌ی زین سمند خویش
بر کثرت سیاهی دشمن نظاره کرد
در ذهن خود حساب شهیدان عشق را
با احترام روح بلندش شماره کرد

بااقتدار از صف دشمن عبور کرد
وز تنگنای غائله جان برد سوی رود
بر عزم استوار وی از سمت خیمه‌ها
شکرانه دست‌های تمنّا زبان گشود

خم شد به روی آب روان از رکاب اسب
تا مَشکی از میانه‌ی آن ارمغان بَرد
پر کرد مشک تشنة خود را به اشتیاق
شاید به سوی خیمه‌گه تشنگان بَرد

تصویر کودکان عطش نوش، نقش زد
در آبی تصوّر سردار خون رکاب
تصویر کاسه‌های تهی، پر ز انتظار
تصویر خیمه، داغ، عطش، هُرم آفتاب

آمد ز رود، تشنه و لیکن خیال او
سرشار از تبسّم شیرین کودکان
بر شانه، زاد راه سفر داشت مرد راه
یک مشک آب سرد از آن رود بی کران

در ناگهانی از گذر تلخ لحظه‌ها
فریاد خصم از دل صحرا بلند شد
آن شیر، آن دلیر علمدار کربلا
در حصر دشمنان خدا در کمند شد

از پشت نخل سرزده‌ای در میان راه
آمد به فرق صفدرِ تنها، عمود کین
افتاد روی خاک شهادت از آن فراز
مرد شکوهمند زمان، شوکت زمین

پیر قبیله دید که تیری هراسناک
بر بازوان قادر سردار او نشست
فریاد زد «برادرِ با جان برابرم!
ای وای من! که پشتم از این ماجرا شکست»

آب از درون مشک تهی در مسیر راه
برگشت داغدیده به سوی دیار خویش
چشمان مشک بود که پر شد ز اشک و خون
بر نعش پاره پاره‌ی دریا تبار خویش

می‌رفت در ستیغ افق، اسب بی سوار
تابیده بود رنگ شفق روی یال او
کوچیده بود راکب دشت حماسه‌ها
بر دوش یک ستاره ز دشت خیال او

عباس، این حماسه‌ی توفنده، این شگفت
هرگز نشد که پشت به تیغ جنون کند
شاید که دست غالب او کاخ ظلم را
در هر زمان که دست دهد، سرنگون کند

ای زندگی بمیر! که در راه راستی
تنها گواه عشق مقدّس، شهادت است
آنجا که تیغ بوسه زند بر جبین ماه
قرآن بخوان که فهم شهادت عبادت است

در انتهای ثانیه‌های پریده رنگ
پایان این حماسه به آغاز خود رسید
بال پرندگان مقیم دیار خاک
پرپرزنان به قله‌ی پرواز خود رسید

روزی که در نهایت سرخ غروب آن
تقویم‌های سال پر از نام او شدند
ترفندهای تیغ به دستان روزگار
مغلوب اعتماد خوش انجام او شدند

آن روز، گرچه روز چو شب‌های شام شد
اما حسین، نور شد و آفتاب شد
دریاترین تشنه‌ی صحرای کربلا
مثل غزل، سرود هزاران کتاب شد

مثل غزل، شکفتن خود را به باغ داد
از خون خود به باغ، هزاران چراغ داد
از خون خود نسیم، طراوت و زندگی
آرامشی شگفت به زخم و به داغ داد

آزادگی ز نکهت گرم کلام او
چون بوی گل به دورترین نقطه‌ها رسید
پرواز شد پرنده، قفس‌ها شکسته شد
بانگ رهای او که به هر ناکجا رسید

آن روز آب‌های روان در حریم خود
دربند شد به دست پلید یزیدیان
رویید نیزه، تیر، تبر، جنگلی ز خشم
در امتداد آب، کران تا به بی کران

آن روز، در برابر جولان شمریان
حتّی پرنده در افق دور امان نداشت
می‌خواست سنگ، ناله‌ای از دل برآورد
سنگ پریده رنگ ولیکن زبان نداشت

می‌خواست ابر، گریه‌ی جانسوز سردهد
در التهاب ساحت سرخ صنوبران
لیکن گلوی گریه فروبسته ماند باز
یعنی که گریه نیز در اینجا نمی‌توان

حکم یزید بود که بالای هر بلند
از ارتفاع بودن خود سرنگون شود
هر سبز ریشه دار که از نسل حیدر است
باید به جرم رفعت خود غرق خون شود...!؟

اعجاز عشق با همه‌ی اقتدار خود
افراشت قد صاعقه‌ی ذوالفقار را
بر خاک هدیه کرد خداوند ماندگار
ماناترین ستاره‌ی دنباله دار را

خون و شرف عَلَم شد و با دست کردگار
با اهتزاز خویش به اوج زمان رسید
بالا گرفت شور شهیدان کربلا
چندان که بر کرانه‌ی هفت آسمان رسید

هفتاد و دو ستاره در انبوه تیغ و تیر
در امتداد خط شهادت روان شدند
هفتاد و دو ستاره که با بازتاب خود
در منتهای عشق، شهادت نشان شدند

مردان سرسپرده به فرمان آفتاب
رفتند تا قلمرو خطّ ستارگان
آیینه ماند و سنگ و سکوت و عمودها
بر شانه‌ها کدورت یک بیشه خیزران



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط