شاعر: سید محمد ابوتراپی
گرفته شعلهی صبرت عجیب صحرا را
و آب کرده دل سنگهای خارا را
به پیش میروی، از موج زخم بیمات نیست
کنار میزنی آری هجوم دریا را
چه کردهای که زمین پیش پات میلرزد
چطور هی زدهای راه آسمانها را
نهیب خستهات آخر ز بند میخیزد
اسیر خنده و شهوت نخوانده اینجا را
ز دود آه سیاه است روزگار همه
که هرم خطبه گرفته است شام فردا را
چطور ریشه دواندی میان خاک عطش
شکوه غیرت ما! زینبا! سپیدارا