شاعر: مهدی میرزایی
بر دشنههای سرخشان خندید و برخاست
لبهای خشک بچهها را دید و برخاست
سمت غروبی سرخ تر، خاموش میرفت
با مشک پر از تشنگی، بر دوش میرفت
هی رفت و رفت و رفت تا درآب آویخت
مشتی از آن را تا لبش برد و سپس ریخت
در ذهن خود هی بچهها را خواب میکرد
مشک پر از اندوه خود را آب میکرد
سمت غروبی سرخ تر، خاموش برگشت
با مشک پر از تشنگی، بر دوش برگشت
یکدفعه دریا پس زد و از خود به در شد
نیزه به فرقش آمد و شق القمر شد
تیری به چشمش خورد و خون از مشک میریخت
دریا کنار غربتش، هی اشک میریخت
تیری به چشم مشک خورد و مرد خم شد
پشت تمام کائنات از درد خم شد
وقتی که از پستان پیکان شیر میخورد
ساقی کنار علقمه هی تیر میخورد
اصغر که در قنداقه، خواب آب میدید
دستان باقی خدا را خواب میدید
تا در غروبی سرختر خاموش خوابید
با مشک پر از تشنگی بر دوش خوابید