نويسنده: دکتر محمود عباديان
اگر قرار باشد بزرگترين تحول بنيادي را که ادبيات يک کشور ميتواند از سر بگذراند پي بگيريم، در ايران به جهشي برميخوريم که ادبيات (خاصه نثر) فارسي از قرن گذشته تاکنون از سر گذرانده است. مراد تحولي است که در عصر ناصرالدينشاه به تبع جوّي که اميرکبير را مصدر اصلاحات عميق اجتماعي کرد، در سخن فارسي آغاز شد. اين جريان مقارن زماني است که قشرهاي آگاه و پيشرو در جامعهي قاجار، متوجه واپسافتادگي مناسبات اجتماعي در ايران شدند و درصدد متحول کردن آن برآمدند. از آنجا که زبان اهالي کشور، يکي از کارافرازهاي توضيحِ حقايق و روشنگري در راستاي تحول اجتماعي است، طبعاً کارآ و برّنده کردن اين ابزار انتقادي شرط لازم موفقيت در امر تحول بود.
براي آنکه زبان بتواند راه نگريستن به امور حقايق را براي ذهن مردمان دسترسپذير کند، ميبايد خود به واقعيتها و حقايق نزديک گردد و توان افشاي ناراستيها و نارواييها را دارا شود و آن را رساناي اذهان مردمان نمايد. نتيجه آن که زبان به طور کلي، و نثر ادبي به همراه آن، خود را درخور تکليفي نمايد که نياز به تحول ميان آورده بود. در اين موارد معمولاً رسم بر آن است که از رويآوري ابديات به واقعيت زندگي سخن ميگويند که منظور از آن انعکاس مسائل اجتماعي و زندگي مردمان در آثار ادبي است. اين اصلي مهمّ و درست است و در عصر ما ناظر بر پيوند ادبيات با زندگي ميباشد. اما اين اصل کلي تنها چيزي نبود که «رستاخيز ادبي» ايران در قرن گذشته به پاي تحقق آن رفت.
مسئله جوانب متعدد و پيچيدهي ديگر نيز داشت.
موضوع از طرفي اين بود که ادبيات فارسي هيچگاه از مسائل زندگي کاملاً بيگانه نشده، بلکه يکي از مفاخر ادبيات کلاسيک فارسي، همانا همسويي با آنها است. بنابراين مسئله بر سر کيفيت انعکاس واقعيتهاي زندگي، به شيوهاي خاص، در قلمرو ادب بود.
در واقع آنچه از زبان، به ويژه از ادبيات (خاصه نثر) توقع ميرفت، صرفاً درج واقعيتهاي زندگي، آنچنان که در ادبيات کشورهاي اروپايي رواج داشت نبود؛ آنچه انتظار آن ميرفت و زندگي در پيشاروي زبان و ادبيات نهاده بود، انتقاد از واقعيت نامطلوب، و روشنگري ذهن مردمان در مسير تحول اجتماعي و (از راه ادبيات) تحول فکري بود. ديگر اينکه دستهاي از شاعران و نويسندگان، راه خروج را در بازگشت به سنتها و شکلهاي ادبيات کلاسيک ميديدند که کوشش در راه «بازگشت ادبي» نمودار آن بود. اين در نظر آنان حد اعلاي رسالت فعّالان ادبي بود.
بنابراين دو مشکل در مسير ادبيات و رشد بعدي آن عرض اندام مينمود: نخست، کيفيت طرز تلفي نويسندگان و شاعران از پيوند متقابل ادبيات و زندگي اجتماعي در آن شرايط؛ دوم، توقع روح زمان و شرايط لازم براي تحول، از ادبيات. عدم تناسب اين دو، ادبيات فارسي را با بنبستي بيسابقه روبرو ساخته و در واقع حرکت آن را فلج کرده بود. ادبيات نوعي سلاح انتقادي بوده است، اما در ايران آن زمان چنين نبود، بلکه برّندگي و کارآيي انتقادي خود را از دست داده بود. بنابراين انتقاد از عملکرد و نقشِ خود اين سلاح، يعني ادبيات، ضروري به نظر ميرسيد. چه آنچه که سلاح انتقاد از عهدهي ايفاي نقش برنميآيد، انتقاد سلاح شرط محتوم ابقاي رسالتِ امر ميگردد. بدين جهت انتقاد از ادبيات آغاز گرديد. وقتي دست يازي به سنتها و شکلهاي کهن، پاسخ به مسئله و راهحل ريشهاي نبود - و تجربه نشان داد که واقعاً چنين بود - انتقاد متوجه مصالح و رسانهاي گرديد که به ادبيات مايهي وجودي و وسيلهي بياني ميداد؛ يعني متوجه «زبان ملي». زبان نه تنها مصالحي است که نويسنده با آن بناي اثر خود را ميسازد، بلکه وسيله و کارافزار اين کار است. ادبيان عصر «رستاخيز»، زبان را حلقهي پيوند ادبيات با مسائل و با مردم، و يکي از امکانهاي اصلي صيقل دادن به سلاح ادب قلمداد نمودند.
پس از ساده شدن زبان گزارشي و روزنامهاي در اثر ضرورتهاي اجتماعي و آشنايي با شيوههاي نگارش در کشورهاي اروپايي، گام بعدي در راه متحول کردن ادبيات، جستجوي شکلها و نوعهايي بود که برازنده و پاسخگوي مسائل معاصر باشد. واقعيت اين است که نيروهاي پيشرو، در جامعهي عقبماندهي قاجار، براي شرايط و حقوقي مبارزه ميکردند که کشورهاي پيشرفتهي اروپا به آنها دست يافته و برخي کشورهاي همسايه نيز در آن راستا درگير مبارزه بودند. اين کشورها به مثابهي زاغههايي بودند که ايرانيان از امکاناتشان بهره بردند، تجربه آموختند و آنها را در شرايط بومي به کار گرفتند. در شعر اين دوره انواع و شکلهاي کلاسيک، با نيازهاي ادبي زمان تا حدودي تلفيق يافت؛ در نثر روايي و ادبي نيز از ژانر (نوع)هاي برونمرزي مايه و الهام گرفته شد و در نتيجه «رُمان»، «نمايشنامه» (تمثيلات) و ژانر داستاني کوتاهي که بعدها به نام «داستان کوتاه» به خود گرفت، در ادبيات فارسي زمينه يافت.
تکوين نثر داستاني معاصر فارسي
زندگاني، شعر و نثر هر دو را دارد، قلمرو شعر، بايستيهاست. زبان شعر از زبان زندگي روزمره و عُرف متمايز است. شعر، ذهن خواننده يا شنونده را به عالم مطلوبها و آرمانها ميبرد و او را بر آن ميدارد که به آنچه ميتواند باشد انديشه کند. شعر کلاسيک فارسي بهترين نمونهي اين مدعاست. نثر، از امور واقع و حال و هواي روزمره، موضوع و مصالح ميگيرد. از اينرو نيز نامي برازنده با آن، يعني «نثر زندگي» يافته است. نثر زندگي براي ادبيات کهن، آن چيزي بود که ميبايست از آن روي برميتافت - خاصه شعر که آرمانگرايي در ماهيت آن بوده است. در شعر چيزهايي طرح و «حل» ميشد که زندگي انسان خود فاقد آن بود. از همين رو به آن "poesia" (پوئزي= پرداختهي ذهن) گفتهاند. چشمانداز شعر به آينده نيز، به سبب خصلت آرماني پرداختههاي آن است.نثر داستاني، روايي است. روايتها از کردههاي عملي و ذهني گذشتگان حکايت دارند و از آنها مايه و محتوا ميگيرند. اين واقعيت به نثر داستاني رنگ وقوعيافتگي ميدهد. در هر روايتي، عنصر تاريخي و گزارشي نهفته است. با پيشرفت اجتماعي و بهبود شرايط زندگاني، نثر روايي رو به روايتها و رويدادهاي معاصرتر آورد و در ضمن به واقعيتهاي زندگي نزديکتر شد. هرچه روايت داستاني به زندگي واقعي انسان نزديکتر شد، انديشه و تأمل بر جنبهي عقلاني و آموزندگي آن از راه سرگرمکنندگي، افزون گرديد؛ تا بدانجا که براستي نثر زندگي شد و شالودهي نثر داستاني امروزه را پديد آورد. نثر زندگي بودن را، نثر فارسي از نثر و نثر روايي اروپا آموخت.
نثر، عنصر خيال را در زندگي روزمره ميجويد و از آن وام ميگيرد.
اما اين امر وقتي ميسر است که زبان گفتار و نوشتار، زندگي ياز باشد و بتواند امور، زير و بمها و سايه روشنهايش را به بيان آورد. چه زبان ادب از گنجينهي لايزال زبان همگاني مردم غنا و مصالح بيان ميگيرد. گواه اين مدعا حرکت نثر فارسي از قرن گذشته به اين سو است. تنها زماني که نثر خبري و گزارشي، عينيّت روزمرّگي يافت و توانست زشت و زيبا و نيک و بد زندگي موجود را موضوع خود نمايد، نثر روايي توانست در شرايط مساعد رشد کند. (1) زبان همگانيِ ارتباط و داد و ستد مردم، همانا آن آبي است که نويسندگان و صاحبان نثر رواييِ ادبي چون ماهي، به وجود آن وابستهاند و هر تمايز و تشخّصي که زبان آنها بدان دست مييابد، تنها در قياس با زبان همگاني معني تواند داشت. البته اينکه نثر ادبي نوپا به چه روحيه و کيفيتي خاص خود دست مييابد، به موضوعهايي که از وصف آنها سخن ميرود بستگي دارد و همچنين چگونگي پرداخت زباني آنها. تنها در صورتي که نويسنده به ضرورت و ناگزيري عينيت و امکانات بيحد و مرز زبان مردم آگاه و آشنا شود، ميتواند زباني خاص، بر اساس اين عينيت عام، پيش گيرد که نه تنها از آن متمايز گردد، بلکه در ضمن موجب غناي بعدي زبان ملي گردد.
انواع نثر روايي فارسي
ژانر (نوع)ها نيز از دگرگوني و دگرديسي فرهنگي و اجتماعي برکنار نيستند، بلکه از آن تأثير ميپذيرند، نثر روايي هيچگاه گونهبندي غني و پيچيدهي شعر را نداشته است. دليل اين امر آن است که در نثر کم و کيف ماجراها زمينه بخش اصلي القاي زيبائي هنري ميشود. از لحاظ کيفي ممکن است تجسمي يا نُقلي باشد، که اولي بيشتر شکل ادب صحنهاي (نمايشنامه و فيلمنامه) به خود ميگيرد و دومي شکل قصه. قصه ممکن است کوتاه، متوسط يا بلند باشد که به ترتيب ژانر (نوع)هاي رواييِ «داستان کوتاه»، «نووِل» و «رُمان» را ميسازد. (2) از سه نوع نثر روايي ياد شده، پيش و بيش از همه، رُمان يا شکل بزرگ نثر روايي است که بحث و بازنماييِ آن ميتواند در اولويت معرفي ژانرهاي نثر ادبي قرار گيرد. و اين به دو دليل: يکي آنکه سنت غني قصههاي منظوم همچون ويس و رامين و خسرو و شيرين در ادبيات فارسي دال بر وجود عيني و ذهني پيشينهي ژانر قصهي بلند باشد، و منطقي مينمايد که چنين سنتي در تحليل قصهنويسي معاصر درنظر گرفته شود. ديگر اينکه ايرانيان در آستانهي رواج ژانرهاي اروپايي در ايران، نخست و بيشتر با رمان اروپايي آشنايي يافتند، و نخستين ترجمهها نيز بيشتر از ژانر رُمان به فارسي درآمده است.توجه به رُمان از جمله بدان جهت منطقي مينمايد که مسائل مبتلا به جامعهي آن زمان و پس از آن در ايران، اعم از اجتماعي، خانوادگي و فردي، بهتر ميتوانسته در ژانري به گستره و حوصله رُمان بازنمايي گردد. اين نکته با روحيهي سنتي و وضعيت مردم کمسواد آن روز (و اکنون) ايران داراي سازگاري بيشتري ميباشد. چه، در کشوري که واپسماندگيهاي مزمن اجتماعي ريشههاي ژرف فرهنگي و رفتاري نيز داشته، طرح مسايل گستردهي آن در پهناي رُمان، موفقتر از گنجاندن اين يا آن جنبهي مجزا در يک داستان کوتاه نکته سنجانه است.
پينوشتها:
1. تأکيد جمالزاده در مقدمهي «يکي بود، يکي نبود»، مبني بر عزيمت از زبان تودهي مردم و به سخره گرفتن زبان تکلّمي قشرهاي ناآشنا با دستاوردهاي زبان همگاني، نيز تأييدي بر همين نکته است.
2. در اين نوشته از ادب صحنهاي معاصر سخني نخواهد رفت. اين کار را آقاي جمشيد ملکپور به تفصيل در «ادبيات نمايشي در ايران» (دو جلد - انتشارات طوس) انجام داده است. تنها به ذکر اين نکته قناعت ميشود که ادب صحنهاي ايران در زماني پا گرفت که فرهنگ و ادبيات ايران دستخوش بزرگترين تحول تاريخي خود بود و جامعهي ايراني در آستانهي دگرگونيهاي سياسي و اجتماعي. نمايش و ادب صحنهاي به رغم رنگ اروپايياش در اوان رونق يافتن آن در ايران يکي از وسائل مؤثر انتقاد و نشان دادن کاستيهاي فردي و اجتماعي سرزمين ما در شرايطي شد که هيچ نهاد فرهنگي و ديگري انعکاس فرسودگيها، بيعدالتيها و نارواييهاي زمان را نداشت. تماشاخانه، مرکزي شد که در آن تودهي بينندگان از تجسم تمثيلي مشکلات و مسائل زندگي اطلاع مييافتند، و ضمن احساس همبستگي بروني و دروني، دسته جمعي تأثير ميپذيرفتند. براي اولين بار بيندگان ايراني، مسائل دنيايي و روزمرهي خود و پيرامون خود را تمثيلگونه در روي صحنه ميديدند و شاهد رفتار و سلوکي ميشدند که در کنش روزمره از آنان سرميزد و يا در آن آگاهانه يا ناآگاهانه انباز بودند. آنچه را در ضمن تلاش و تکاپوي زندگي انجام ميدادند و مجال نگرش و نقد آن را نداشتند، اينک از فاصلهاي کوتاه به تماشا نشستند. دربارهي ورود ادب صحنهاي به ايران پيش از اين اشارهي مختصري صورت گرفت، تفصيل و ادامهي آنرا خوانندگان ميتوانند در کتاب فوقالذکر از آقاي ملکپور ببينند.
منبع مقاله : عباديان، محمود؛ (1387)، درآمدي بر ادبيات معاصر ايران، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ دوّم