مسافر
(براساس زندگي شهيد غلامحسين افشردي )
صبح بيستم اسفند ماه سال 1334 در راه بود. هنوز سرماي زمستاني مجالي به طراوت هواي بهاري نداده بود. مرد ميدانست روز تولد امام حسين (علیه السّلام) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را ميدهد. از اتاق بيرون آمد تا زنها به بالين همسرش بروند. ماماي محلي،زودتر از همه آمدهبود. مرد تکيه داده بود به ديوار و آسمان را نگاه ميکرد:
يا امام حسين، غلام يا کنيز خودت را نجات بده . نگذار اين زن اين همه درد بکشد .
با خود ميگفت و چشمه اشکاش ميجوشيد. نميدانست چه وقت است . ناگهان صداي صلوات شنيد. دلش لرزيد. منتظر بود تا خبر خوشي بشنود. انتظارش طولاني نشد. ماماي محلي در کنار چند زن ديگر بيرون آمد. لبخندشان مثل هوايي ابرآلود بود. مرد نميدانست کدام را باور کند.
بچه بدنيا آمد. پسر است.
از زمان پيروزي انقلاب تا خرداد 58 به طور پراکنده در کميتههاي انقلاب اسلامي و نهادهاي ديگر فعاليت کرد.
در سال 58 درکنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران قبول شد.
اوايل سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول بکار شد. با انتشار روزنامه جمهوري اسلامي به طور فعال همکاري خود را با اين روزنامه در زمينه خبرنگاري آغاز کرد. در جويان واقعه طبس جزو اولين خبرنگارهايي بود که خود را به آنجا رساند و گزارشهايي از اين واقعه تهيه کرد .
با آغاز جنگ تحميلي و احساس تکليف دفاع از اسلام و ميهن اسلام ، در روز 1/7/57 عازم جبهه جنوب شد. در همان سالهاي اول جنگ تصميم به ازدواج گرفت . ثمرة اين ازدواج دختري به نام نرگس خاتون است .
درعمليات طريقالقدوس ، در مقام معاون فمراندهي عمليات نقش بسزايي در پيشبرد عمليات داشت . در عمليات فتح المبين و بيت المقدس نيز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسدارن بود. پس از عمليات رمضان ، به فرماندهي قرارگاه کربلا در منطقة جنوب انتخاب شد. بعد از عمليات محرم ، جانشين فرمانده يگان زميني سپاه شد و تا زمان شهادت يعني روز 9/11/1361 در همين سمت باقي ماند.
روز تولد
- حالت خوب است؟
زن رنگ به صورت ندارد و زير چشمانش گود اقتاده است.
-بد نيستم.
حلقههاي اشک د رچشمان مرد و زن برق ميزند.
نگاهشان را از هم پنهان ميکنند. زن آرام از اتاق بيرون ميرود . هواي سرد بيرون به اتاق هجوم مياورد . مرد نگاهش را به قبله خيره ميکند. قطرةاشکي درحدقةچشمش بازي ميکند و برگونهاش غلت ميزند . در اتاق با صداي خشکي باز ميشود و زن ميگردد. مرد ، اشکهاي صورتش را پاک ميکنند.
-زياد راه نرو ، برايت خوب نيست......
زن نفس زنان در کنجي ا زاتاق مينشيند و سربه ديوار ميگذارد. مرد احسا س ميکند بايد حرفي بزند . سکوت و سردي هوا ، غم دلش را بيشتر ميکند :
-من هم نذر کردهام . اصلاً بيا هر دو با هم نذر کنيم .
زن سر از ديوار برميدارد و لبخند کمرنگي روي لبش نقش ميبندد.
-فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسين خدايا، به آبروي آقامان حسين حاجتمان را برآورده کن .
زن ميگويد و شانههايش از گريه اي بي صدا ميلرزد .
چراغ والور پت پت ميکند و بخاري مطبوع ا زلولة کتري بيرون ميزند . مرد دستهايش را به آسمان بلند ميکند:
-آمين
زن لبش را ميگزد و ناله ميکشد . با صداي شنيدن در، مرد مهر نمازش را ميبوسد و سجادهاش زا جمع ميکند.
بايد از قوم و خويشها باشند.
زن پهلو ميغلتند و مي خواهد از جا بلند بشود . مرد زودتر ميرود تا زن خيالش راحت بشود . دوبارة هواي سرد به اتاق هجوم ميآورد . نالههاي زن از پشت دندانهاي کليد شدهاش بيرون ميزند:
- يا ابولفضل ، خودت به دادم برس
دو زن همراه مرد وارد اتاق وارد اتاق ميشوند . بي پرس و جو به طرف زن ميروند . يکي از آنها سخت نگران است . چادرش را به دور کمر جمع ميکنند و دستش را زير سر زن ميبرد .
-سرت را بالابگيري ، بهتر است . اين طوري نفسات تنگ ميشود.
زن ديگر ، شانههاي او را آرام ميمالد:
- حالا که زود است . تازه هفت ماهات تمام شده.
- زن بيانکه حرف بزند ، لبهاي رنگ پريده و خشکاش تکان ميخورد:
- درد... درد..... دارم از درد ميميرم ....
مرد سر پايين مياندازد و به فکر فرو ميرود . يکي از زنها به او ميگويد :
کاري بکن ؛ رنت دارد از دست ميرود .
مرد دستپاچه به هر طرف ميرود . نميداند چه کند:
-من بايد چه کارم کنم ؟
يکي از زنها از جا بلند ميشود و چادرش را به سر مياندازد . زن ديگر با تعجب به او نگاه ميکند:
-کجا ميخواهد بروي؟حالا زود است . دو ماه ديگر تا آمدن بچه مانده است .
مرد هنوز مستاً صل به آنها نگاه ميکند .
از دست من چه کاري برميايد؟
زني که چادر به سر کرده ، به طرف در اتاق ميرود .
-بايد برويم سراغ قابله ...... بعضي از بچهها هفت ماهه به دنيا ميآيند .
مرد به سرعت شال و کلاه ميپوشد و همراه زن به راه ميافتد . با رفتن مرد ، نالههاي زن دردناکتر از لحظاتي پيش به آسمان ميرود . يک ساعت بعد ، ماماي محلي ، عرق ريزان از بالين زن به کنار ميآيد :
-خدا رحم کند . نميدانم ..... خداکند که سالم به دنيا بيايد .
مرد حرفهاي ماماي محلي را از پشت در ميشنود . با خودش فکر ميکند ديگر اميدي نيست. پيش از آن هم شنيده بود که ممکن است بچه مرده يا ضعيف به دنيا بيايد . کنار در زانو ميزند و اشک امانش را ميبرد .نالههاي زن هنوز به گوش ميرسد .
صبح بيستم اسفند 1334 در راه بود . هنوز سرماي زمستان مجالي به طراوت هواي بهاري نداده بود . مرد ميدانست روز تولد امام حسين (علیه السّلام) است. به دلش برات شده بود که امام مرادش را ميدهد.
مرد از اتاق بيرون آمد ناله زن به بالين همسرش بروند . ماماي محلي ، زودتر ازهمه آمده بود . لگن آب گرم را به اتاق بردند . مرد تکيه داده بود به ديوار و آسمان را نگاه ميکرد :
-يا امام حسين ، غلام يا کنيز خودت رانجات بده . نگذا راين زن اين همه درد بکشد .
با خودت ميگفت و چشمة اشکاش ميجوشيد .
نميدانست چه وقت است.
ناگهان صداي صلوات شنيد . دلش لرزيد .
منتظر بود تا خبر خوشي بشنود . انتظارش طولاني نشد . ماماي محلي کنار چند زن ديگر بيرون آمد. لبخندشان مثل هوايي ابرآلود بود.
مرد نميدانست کدام را باور کند .
بچه بدنيا آمده . پسر است .
مرد سراسيمه خود را به اتاق رساند . قنداق کوچکي را ديد؛ کوچکتر از آنچه تا آن روز ديده بود. چشمهاي طفل روي گردن کوچک صورتش ، دل مرد را سوزاند . نگران نباش . ان شاءالله خوب ميشوي
زني بيحال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخيد :
-خيلي ضعيف است.نه ؟
مرد ، بغض مانده درگلويش را فرو داد و گفت :
«غلام حسين است .... خودش دستمان را ميگيرد .»
زن ومرد براي شنيدن صدايي از طفل حسرت ميکشيدند . غلام حسين آن قدر ضعيف بود که حتي نميتوانست شير مادر را بمکد . زن آرام اشک ميريخت و فقط امام حسين (علیه السلام)طلب شفاعت ميکرد . روزها همچنان ميگذشت . حالا دردي تازه زن و مرد را آزار ميداد: اگر شير نخورد ، ميميرد .
شير را با قطره چکان در دهان حسين چکاندند. دهان کوچک طفل ، قطرات شير را مزه مزه ميکرد.با اين حال ، غالم حسين با چشمانش پاک ميکرد . با اين حال ، غلام حسين با چشماني ضعيف و کوچک زنده بود و نفس ميکشيد . دوست و آشنا پنهاني با هم حرف ميزدند . حرفها گاهي به گوش زن و مرد ميرسيد : « اين بچّه زنده نميماند .»
زن ميگريست و دعا ميکرد. بيست روز گذشته بود . زن دلش پرپر ميزد تا طفل از سينة او شير بنوشيد.
-اي خدا، يعني من روزي را ميبينم که غالم حسينام شيرجانم را بخورد؟ اي امام حسين ، اي آقا جان ، به حق خودت دستمان را بگير .
بها رسيده و بوي شکوفههاي ياس از شانة ديوارها به مشام ميرسد . زن ، مادرانه غلامحسين را در بغل گرفته است . همة آرزويش اين است که کودکش شير بخورد. مرد به ديوار تکيه داده و خود را با افکاري دور و دراز مشغول کرده است . طفل سرش را تکان ميدهد. زن ناباورانه به او خيره ميشود. فکر ميکند که اشتباه ميکند که اشتباه ديده است .
چند بار پلک ميزند . طفل لبهاي کوچکش را در جست و جوي سينة ماد رغنچه ميکند . زبان زن بند ميرود . طفل ،آنچه را که ميخواهد ، پيدا ميکند . گلوي زن از فريادي پر است . بايد فرياد بکشد . مرد سراسيمه از جا بلند ميشود . از ميان اشک و فريادهاي خوشحالي ، زن به دنبال چيزي ميگردد . اسير غرور مردانه نيست . سجده ميکند و اشک ميريزد. همان جا با امام پيمان ميبندد که به پابوسش برود.
دو سال بعد ، همراه با غلام حسين به ديدار سالار کربلا ميروند.
مسافر
اخراج
دانشکدة دامپروري ، حال و هواي ديگري داشت. غلامحسين ، از همان لحظه با خودش عهد کرد که درسهايش را فقط براي يادگرفتن و خدمت به جامعه بخواند. همان روزهاي اول با يکي دو نفرآشنا شد؛ اما درد و دلهاي کريم از همه بيشتر بود. - مجبور بودم، آخر به جز رشتة دامپروري در هيچ رشتهاي قبول نشدم . غلامحسين بيآنکه حرفي بزند، گذاشت تا کريم يک دل سيرحرف بزند. - بايد براي رشتهاي وقت بگذاريم که آخر و عاقبتاش معلوم باشد. فردا که درسمان تمام شود، بايد بشويم رييس مرغ و خروسها. غلامحسين از جا بلند شد و آستينهايش را بالازد . در حالي که به طرف مسجد دانشکده ميرفت. گفت: - من تو چند رشتة ديگر هم قبول شدم. به اجبار به اين رشته نيامدم. غلامحسين دور ميشود. کريم به فکر فروميرود. مسجد دانشکده خلوت است. بعداز نماز، آرزويي در دل غلامحسين جا باز ميکند. کاش يک روز اين مسجد پر از آدمهاي نمازخوان بشود. قرآن را باز ميکند و با صدايي دل نشين تلاوت ميکند. ناگهان دستي را روي شانهاش احساس ميکند: - چه صداي خوبي داري! غلامحسين برميگردد و کريم و عليرضا را ميبيند. قرآن جيبياش را ميبوسد و رو به آنها لبخند ميزند . - شما هم اگر ميخواهيد بخوانيد ، بسم الله. کريم، آستينهايش را پايين ميکشد و مهر نماز را روبهرويش ميگذارد . عليرضا لحظهايي فکر ميکند و ميگويد: - با اين صداي خوب،خيلي کارها ميشود کرد: غلامحسين دوباره لبخند ميزند: مثلاً چه کاري؟ کريم در حالي که هنوز آب از صورتش ميچکد، سرتکان ميدهد و ميگويد: - مثلاً ميتوانيم کلاس قرآن تشکيل بدهيم. اين جوري،بچههايي که پراکنده براي خواندن نماز ميآيند، کنار هم جمع ميشوند. اولين روز قرائت قرآن خلوت بود. غلامحسين نميخواست نااميد بشود. چند روز بعد، وقتي کلاس حس و حالي گرفت، سروکلة رئيس دانشکده هم پيدا شد. چنان شق و رق و غصبناک نگاه کرد که همه فهميدند راضي به برگزاري اين جلسات نيست. کريم گفت: - بالاخره حالمان را ميگيرد. عليرضا که دل و جرات بيشتري داشت، شانه بالا انداخت و خندان گفت: - هرکاري که دوست دارد، بکند. ما مسلمانيم و قرآن هم کتاب خداست. ما حق داريم که از اين جلسات داشته باشيم. کريم که انگار راضي شده بود، زيرلب گفت: درست است؛ اما… غلامحسين ، دست او را گرفت و در حالي که سعي ميکرد دل و جرات او را بيشتر کند، گفت: - اما ندارد. نگران نباش. خدا خودش کمک ميکند. عليرضا پريد وسط حرف غلامحسين و با خوشحالي به او نگاه کرد: - تازه قرار است براي بچه مدرسهاي هاي اروميه هم کلاس بگذاريم. کريم با تعجب پرسيد: - مگر ميشود؟ عليرضا خنديد و گفت: - فردا جمعه شروع ميکنيم. غلامحسين به برف که آرام برزمين دانشکده مينشست ، نگاه کرد. خوشحال بود که زحمات يکسالهاش در دانشکده نتيجه داده است. حالا ديگر به آرزوي دلش رسيده بود. هم باعث برپايي نماز جماعت در دانشکده شده بود ،هم کلاسهاي قرائت قرآن روز به روز بهتر ميشد . ازسختگيري و تهديدهاي رئيس دانشکده هم ترسي به دل نداشت . آن روز ، بعد از کلاس درس، رئيس دانشکده به او گفت به دفترش برود. غلامحسين ميدانست که او چه ميخواهد بگويد: رئيس دانشکده با صورت سرخ شده از خشم به غلامحسين نگاه کرد: - آقاي افشردي ، شما اينجا چه کار ميکنيد ؟ آمدهايد درس بخوانيد يا منبر برويد؟ اين کارها عاقبت خوشي ندارد. سرتان را بيندازيد پايين تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،اين ديگر دفعة آخر است که به شما ميگويم. در غيراين صورت ، پاي سازمان امنيت به ميان کشيده ميشود. غلامحسين در نيم ساعتي که پيش رئيس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصميم نداشت يک قدم هم عقب نشيني کند. دو روز بعد، دم دماي غروب بود که کريم سراسيمه خود را به خوابگاه رسانيد. غلامحسين وضوگرفته بود و آماده ميشد تا به مسجد برود: - آمدهاند همه جا را محاصره کردهاند. غلامحسين به آرامي به او نزديک شد و گفت: «چي شده؟» کريم با دست به بيرون دانشکده اشاره کرد و گفت: - پليس ريخته تو دانشکده . بچهها جلوي مسجد جمع شدهاند و دارند اعتراض ميکنند. غلامحسين خيلي زود خود را به محوطة دانشکده و جلو مسجد رسانيد . رئيس دانشکده مدام پشت بلندگو حرف ميزد: دانشجويان عزيز. توجه کنند… ماموران پليس براي ايجاد نظم و انضباط به اينجا آمدهاند. در بين شما عدهاي خرابکاري به اسم دانشجو رخنه کردهاند. وظيفه من و ماموران اين است که اين خرابکاران ضد وطن را شناسايي و از دانشکده اخراج کنيم. هيچ کس باور نميکرد ساعتي بعد غلامحسين مشعول جمع کردن اسباب و اثاثيه خود باشد. بعد از رفتن ماموران پليس، رئيس دانشکده نامهايي رسمي به غلامحسين داد، حکم اخراج از دانشکده . عليرضا در حالي که نميتوان جلو اشکش را بگيرد، گفت: - بعد از يک سال و نيم زحمت! لعنت به ستمکاران
غلامحسين لبخند زد و در حالي که با دستانش بازی ميکرد، گفت: « من وظيفهام را انجام دادم. خدااين را ميداند. »
يک روز و يک عهد
روز پيروزي
- چه کار ميکنيد؟… من امشب فرار ميکنم… ميآييد يا نه؟ - شوخي بردار نيست اين کار، فکر بعدش را کردهاي؟ مجازاتش ، يا حبس است يا اعدام. تازه ايلام يک شهر کوچکه، زودگير ميافتيم. اين را جواد ميگويد و به محمود وحميد که به تفنگهايشان خيره شدهاند، نگاه ميکند. غلامحسين ، کلاهش را به کف دستش ميکوبدو با صدايي خفه ميگويد: - فرمان امام خميني است …. بعد نگاه ميکند به سيم خاردارهاي بالاي ديوار. - خود دانيد… اجبار نيست. صداي ايست دژبان جلو در شنيده ميشود. محمود، دست روي شانة غلامحسين ميگذارد و ميگويد: - سروگرهبان است…خدا رحم کند… بهتر است برويم داخل آسايشگاه . ابرها که مثل گليم کهنه نخ نخ شدهاند، توي هم ميپيچيند. ماه، کدرتر از شبهاي گذشته است. غلامحسين ، نگاهي به ساعتش ميکند و خود را به پشت درختها ميرساند.باد، صداي شاخ و برگ درختها را در ميآورد. - کاش رگباري بزند. کسي از بيرون فرياد ميکشد. صداي باز و بسته شدن در پادگان شنيده ميشود. غلامحسين ، دندانهايش را به هم فشار ميدهد و با يک خيز به ميلهبالاهاي ديوارچنگک مياندازد. همهمهاي از پايين خيابان شنيده ميشود. يک دسته مرد سفيد پوش در حال دويدن هستند. - بايد خودم را به آنها برسانم. دوگلوله توي دل آسمان شليک ميشود . مردهاي سفيدپوش به همديگر ميچسبد . غلامحسين خود را به پشت آنها ميرساند.
کسي دست گذاشته روي زنگ و برنميدارد. غلامحسين ،بهت زده به پدر و برادرش محمد نگاه ميکند. - يکي ميتواند باشد؟! مادر از جا بلند ميشود و چادر به سرميکشد. - من ميروم دم در؛ شما اون تفنگها را قايم کنيد. غلامحسين از جا کنده ميشود و دست مياندازد به دستگيره در اتاق. - خودم ميروم… حتماً با من کار دارند. - تو نبايد بروي. شايد ماموري کسي باشد. اين را پدر ميگويد و غلامحسين را کنار ميزند. مادر، دست غلامحسين را ميگيرد و آرام ميگويد: - اصلاً در را باز نکنيد. هر کسي باشد، ميرود . غلامحسين ، سلاحي را که در دست دارد، پشتش ميگيرد و ميگويد: نه، شايد اتفاقي افتاده باشد… بعد جلوتر از پدر به طرف در ميرود. با بازشدن در، جواد هيکل استخوانياش را تو مياندازد. چته؟ چرا اين طور ميکني؟! - گاردي ها دارند همافرما را قتل عام ميکنند. جواد اين را ميگويد و ليوان آبي را که مادر غلامحسين به دستش داده،سرميکشد. غلامحسين، نگاهي به تفنگاش مياندازد و رو به پدر ميگويد: - با اين تفنگهايي که از پادگان عشرت آباد آوردهايم، ميتوانيم به همافرما کمک کنيم. محمود با چشمان گشاده شده به در تکيه ميدهد و ميگويد: - يعني تو به اين راحتي ميخواهي تفنگت را از دست بدهي؟! غلامحسين با لبخند ميگويد: - اين تفنگ مال من نيست… مال بيت المال است.
خيابان هاي نزديک پادگان نيروي هوايي از آدم موج ميزند. گارديها سرتا پا مسلح، تک تک يا دسته دسته روي ديوار، جلوي در پادگان و ميان جمعيت ديده ميشوند. چشمانشان قرمز است و صورتهاي از ته تراشيدهشان از خشم گنده شده. هرچند دقيقه يک بار تيري شليک ميکنند و به طرف مردم هجوم ميبرند. از همه جا بوي باروت به مشام ميرسد. فرياد همافرها که داخل پادگان زنداني شدهاند، شنيدهميشود. مردم به خشم آمدهاند. - ميکشم… ميکشم… آن که برادرم کشت… غلامحسين از لابهلاي مردم ميگذارد و خود را به رديف جلو ميرساند. سرتاپايش خيس عرق است. بايد خودم را به داخل پادگان برسانم. اين را زير لب ميگويد و به طرف در پادگان ميدود. در پادگان براثر هجوم مردم و گارديها باز و بسته ميشود. غلامحسين ، همافري را ميبيند که ميان چندگاردي محاصره شده است. خون به صورتش هجوم ميآورد. فرياد ميکشد: - مرگ که به خشم آمدهاند، يکهو به طرف در پادگان هجوم ميبرند. غلامحسين از فرصت استفاده ميکند و خود را داخل پادگان مياندازد چشم ميچرخاند تا همافري را که در محاصره گارديها بود، ببيند. ميبيندش. آهسته آهسته به پشت درختها ميرود. سلاحش را بالا ميگيرد و به همافر جوان نشان ميدهد. فرياد مردم ،بلندتر از پيش به گوش ميرسد. خيليها داخل پادگان شدهاند. گارديها، وحشت زده به مردم نگاه ميکنند. غلامحسين ،همافر را صدا ميزند: - برادر ارتشي … برادر ارتشي… همافرسربرميگرداندبه طرف غلامحسين . غلامحسين دوباره سلاحش را بالا ميگيرد . سپس آن را به طرف او پرت ميکند. همافر ، تفنگ را در هوا ميقاپد. گاردي ها با چشمان گشاد شده عقب ميکشند. غلامحسين از خوشحالي پاهايش بند نيست.
ميهمان ناخوانده
نگاهم به سينة نخلستان دوختم و کندههاي سوخته را ديدم . خدا خدا ميکردم که راننده کمي عاقلانهتر براند و بيخودي به کشتن مان ندهد: -اين … جا … يک …. چاله چاله …… راننده چيزي ميگويد که نميشنويم . حرفهايش با تلق و تلوق جيپ که توي دست اندازها بالا و پايين ميپرد ،يکي شده . با اين حال ، خودمان را جمع و جور ميکنيم . به اطراف نگاه ميکنيم . صداي سوت به گوشمان ميرسد . فوري کف جيپ ميخوابيم . دو خمپاره با فاصلهاي نه چندان دور ، زمين را شخم ميزنند . گرد و خاک جلومان را ميگيرد . راننده حاضر نيست يک لحظه هم پايش را از روي گاز بردارد . از جا بلند ميشوم و به جلو نگاه ميکنم . کندههاي يک وجبي نخلهاي سوخته ،مثل نقل ونبات همه جا پخشاند . رسول که هميشه دهانش پر از حرف است ، حالا مثل کنه به دستگيره چسبيده و بالا و پايين ميپرد . رانندة جيپ ، عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند و به عقب برميگردد. وقتي ميبيند سفت و سمج سرجايمان نشستهايم ، ميخنددد . جيپ تو دستاندازها بالا و پايين ميرود ميرسيم که دل و رودهمان حسابي پشت و رو شده . -خدا را شکر رسيديم … اصغر ميخندد و با کف دست به پشت رسول ميکوبد . رسول ، نفس نفس ميزند و حال استفراغ دارد . راننده،جيپ را تو دنده خاموش ميکند و از ماشين ميگريزد . رسول ، آب قممقهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قممهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قمقمه حالش جا آمده، دست از شکمش برميدارد به آنها خيره ميشود. -چرا اينها اين ريختي شدهاند ؟ با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه ميکنم . سر و وضع آشفتهاي دارند و خستگي از سر و صورتشان ميبلرد . راننده تا ميرسد ،پشت رل ميمشيند و استارت ميزند . اصغر خودش را به او ميرساند: -شام يادت نرود . رفيق ما زخم معده داردها. راننده، دنده عقب جبيپ را جا مياندازد و عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند : -حواستان جمع باشد . اينجا فرمانده خودتان هستند ؛ ولي از من ميشنويد ، زياد سرو صدا نکنيد . اگر عراقيها بفهمند از اين طرف آب زاغ سياهشان را چوب ميزنيد ، تا صبح برايتان جشن خمپاره ميگيرند. هر سه نفرمان ميدانيم براي چه آمدهايم . يکي از ما بايد برود بالاي دکل که بيشتر شبيه يک خانة درختي است ، يکي بايد پشت تيربار بنشيند و سومي هم بايد کمک حال باشد . من که از همان اوّل گفتهام نه ؛يعني نميخواهم نفر سومي باشم . امّا رسول با سليقه به جانم ميافتد و بيخ گوشم وزوز ميکند که قرار است فرمانده دستهها را از بين بچههاي کار کشته انتخاب کنند. نميدانم …. شايد به خاطر اينکه ف رمانده دسته بشوم ، خود را به آب و آتش ميزدم . اصغر چند قدم دنبال جيپ مدود و با صداي بلند فرياد ميکشد: -سور و سات ما يادت نرود رسول ، کوله پشتياش را يکوري روي دوش مياندازد و راه ميافتد . بايد ده روز اينجا بمانيم و آبراه را زير نظر بگيريم . ميدانم وقتي برميگرديم ، سرو وضعمان قشنگتر از آن سه نفري که رفته بودند ، نخواهد بود . -اهل بالا ، خودش فروز بپرد بالا…. اصغر هيچي نشده ،خود را از رفتن به بالاي دکل کعاف ميکند . رسول ، کوله پشتياش را يه ديوار سنگر تنگ و ترش تکيه ميدهد و دستش را روي شکمش ميگذارد . ديگر معلوم است که چه کسي بايد بالاي دکل درختي برود . با خودم دودو تا چهار تا ميکنم و بي حرف به طرف دکل راه ميافتم . اصغر تند ميدود و سينهام ميايستد : -بايد ، شوخي کردم …مگر من مردهام که تو بروي ؟ نميدانم بروم يا برگردم ؟ شوخي و جدي اصغر معلوم نيست . وقتي ميبينم شيطنت آميز نگاهم ميکند ، برميگردم به طرف رسول . اصغر به جادةباريکي که تهاش يک خاکريز کوچک است ، چشم ميدوزد . تيربار ، رو به آبراه است و بين گونيهاي پر از خاک و خل استتاره شده . پشيماني را ميتوانم در نگاه اصغر ببينم : -بالاخره مايک جوري بايد با هم کنار بياييم …. درسته يه نه ؟ سرم را به تاُييد حرفهايش تکان ميدهم . رسول ، خرت و پرت کوله کولهپشتياش را با خيال راحت بيرون ميآورد و روي زمين ميچيند . اصغر شايد در اين فکر است که بالا بهتر است يا پايين . رسول، فانسقه را از کمرش شل ميکند و ميگويد: - من يک چرتي ميزنم ،شايد حالم بهتر شد. شماهم بهتر است با هم کنار بياييد. اصغر ،ابروبالا مياندازد و به طرف رسول ميرود: - توهم براي خودت دکان بازکردهايها !؟ ميمانم چه کارکنم.دلم نميخواهد عاطل و باطل باشم. کم کم از اين وضع حوصلهام سرميرود . دستم را روي شانه اصغر ميگذارم و حرف دلم را ميگويم: -بالاخره که چي؟ ميروي روي پشت تيربار يا بالاي دکل؟ اصغر به رسول نگاه ميکندو از بيخيالي او کفري ميشود: اصلاً پست اول را من ميخوابم ، شما نگهباني بدهيد… بعدش هم خدا کريم است. رسول روي زانو بلئد ميشود و به نخلستان سوخته نگاه ميکند؛ جايي که يک ساعت پيش با جان کندن از آنجا دور شده بوديم. -يکنفر دارد ميآيد. اصغر چند قدم جلو. ميرود و دستهايش را با خوشحالي به هم ميمالد. - فکر کنم کمکي باشد خدا کند مثل ما ريقو بازي در نياورد. . از حرف اصغر دلخور ميشوم. رسول با تعجب ميگويد: - اين ديگر از کجا پيدايش شد؟ - کسي که به طرفمان ميآيد، باريک و کم سال به نظر ميرسد . جوري راه ميآيد که انگار گلولههاي دشکن برايش باد هواست . تا ميرسد، لبخند ميزند ودستش را براي دست دادن دراز ميکند. اصغر، سراپايش را نگاه ميکند و شانه بالامياندازد: - آمدهاي کمک ؟! ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه ميکند . وقتي دستي به ريش تنکاش ميکشد ، رسول ميخنددد. انگار دل دردش خوب شده که ميخواهد سربه سر ميهمان ناخوانده بگذارد. -مگر کمک هم ميخواهيد؟ از حاضر جوابي ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ ميشود. اصغر به خانه درختي نگاه ميکند ورو به ميهمان ناخوانده ميگويد: - بلدي بشمار سه بپري بالا؟ ميهمان ناخوانده ميخندد و دندانهاي سفيدش معلوم ميشود. - چرا بلند نباشم، ولي مگر شما براي همين کار اينجا نيستيد؟ رسول بالگد به ديوار سنگر ميکوبد و عصباني ميگويد: - جناب عالي چکارهايي که امريه صادر ميفرماييد؟ ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه ميکند. هنوز نيمچه لبخندي روي لبش هست. ناگهان به طرف سطل قراضهايي که دمر به زمين افتاده ، ميروداصغر، دستش را روي گيجگاهش ميگذارد و آهسته ميخندد: - اين بابا از کحا پيدايش شد؟ ميهمان ناخوانده ، چند دقيقهايي در خاک وخل پرسه ميزند. وقتي برميگردد، پيشانياش پرازدانههاي درشت عرق است: - ميبيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟ خداوکيلي حيف است اينها روي زمين بماند. بايد عليه صاحبش به کار برود، اصغر که از کارهاي ميهمان ناخوانده گيج شده ، اخم ميکند و ميگويد: - به جاي اين کارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله به چشمات بگذار . بعد ببينم باز هم شعار ميدهي يا نه؟ - ميهمان ناخوانده در حالي که هنوز نگاهش خاک و خل را جست و جو ميکند،لبخند ميزند: - فکر کنم خسته باشيد. به نظرمن اگر کارها را تقسيم کنيد، به هيچ کس فشار نميآيد. رسول سينهاش را جلو ميدهد و ميگويد: - بروپي کارت بابا! نيامده، داري رل فرمانده لشکر را بازي ميکني؟ نگاه خيرة ميهمان ناگهان دلم را ميلرزاند . آهسته آهستة سطل پر از فشنگ را ميفشرد و بارديگر لبخندي روي لبهايش مينشاند: - ميدانم خستهايد؛ اما يادمان باشد براي چي به جبهه آمدهايم. ده روز بعد، وقتي جايمان را به سه نفر ديگر ميداديم،خوشحال بوديم رسول گفت: - تو اين چند وقتي که جبهه بودم، هيچ جا سخت تر از نخلستان سوخته نبود. اصغر، موهاي چرک و خاکآلودش را شانه کشيد و بغل دست راننده نشست. چهار روز بعد ، فرمانده گردان،نيروهايي را که از ماموريت نخلستان سوخته بازگشته بودند، به صف کرد وگفت : فرمانده لشکرميخواهد با تک تک شما آشنا بشود . هرسوالي پرسيد،با دقت جواب بدهيد. برادر باقري خيلي سختگير است. از اينکه فرمانده، لشکر ميخواست با ما حرف بزند، خوش خوشانمان بود. نيم ساعت بعد، در حالي که قيافهاي جدي به خود گرفته بوديم، فرمانده لشکر پيدايش شد. ناخودآگاه به هم نگاه کرديم. رسول که رنگ به صورت نداشت. فرمانده لشکر ، همان مهمان ناخوانده بود. اصغر، چشمانش را با يک دست پوشاند. وقتي دست بيحالم در دست فرمانده لشکر فشرده شد، اشکم درآمد. رسول، مثل بادکنکي که از هواي خالي شده باشد، مچاله شده بود و چشم از زمين برنميداشت. يک لحظه سرم را بلند کردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشکر،همان نگاه و لبخندي بود که از نخلستان سوخته ديده بودم. وقتي به سنگر برگشتيم، هرکدام گوشهاي نشستيم و به فکر فرورفتيم. رسول در حالي که اسباب و اثاثيش را جمع ميکرد، آهسته گفت: - برويم بند دل ننهمان بنشينيم. اصغر، دو دستش را روي صورت گذاشت و صداي هق هقاش بلند شد. تا صبح ، صدبار مردم و زنده شديم . بعد از نماز جماعت صبح ،صداي فرمانده گردان را شنيديم: - آهاي سه قلوها، با شما هستم.... با صداي او، همه به طرفمان گردن کشيدند. صورتمان مثل لبو سرخ شده بود. - با فرمانده گروهانتان هماهنگ کنيد... از همين امروز. بروبچههاي دستهتان را تحويل بگيريد. يکهو همه چيز عوض شد. نميدانستيم بخنديم يا گريه کنيم. فرمانده گردان، آخرين تير را در ترکش گذاشت . نميدانست که از خجالت جرات خوشحالي نداريم. - برادر باقري خيلي از شما تعريف ميکرد. ديگر نتوانستم جلو اشکهايم را بگيريم؛ رسول و اصغر هم بدتر از من .
حسن آقا! - نه! حسن خودکارش را آهسته روي ميز نقشه گذاشت و درحالي که درفکر فرورفته بود، از جا بلند شد. علي يک قدم به عقب برداشت. فکر نميکرد حرفش حسن را تا اين حد تو فکر ببرد. - حالا ما يک چيزي گفتيم برادر باقري ، باور کنيد خداي ناخواسته قصه بدگويي کسي را نداشتم. حسن نزديک آمد و روبروي علي ايستاد. علي، عمق ناراحتي را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبي ميديد. - به من خوب نگاه کن علي آقا. اين گزارشي که من خواندم. درست است يا نه؟ يک کلام بگو: آره يا نه، فقط يک کلام . تکرار ميکنم... تدارکات ، جيرة بچه ها را روي حساب و کتاب داده يا نه؟ علي سربه زير انداخت . لحظهاي فکرکرد که کاش گزارش را به باقري نداده بود. - چي ميگويي؟ آره يا نه گفتن که فکر کردن ندارد. علي ، چنگ درموهايش انداخت و زيرلب گفت: «نه... نه، برادر باقري. » حسن ، تفنگ قنداق تاشويش را برداشت و روي شانه انداخت. علي جلوتر دويد و روبهروي حسن ايستاد. - چه کار ميخواهي بکني برادر باقري؟ حسن لبخندي زد و گفت:«فکر کردي فيلم و سترن بازي ميکنم و ميخواهم دخل آدم بدجنس فيلم را بياورم؟ واله از تو بعيد نيست علي آقا...» علي که خيالش راحت شده بود، نفس راحتي کشيد: «حقيقتاً برادر باقري از شما هيچي بعيد نيست. وقتي اسم بچه ها و حقکشي آنها پيش ميآيد، روپابند نميشويد.» حسن لبخند زد و با دست به بيرون اشاره کرد: - حالا اجازه هست برويم از نزديک حال و اوضاع بچهها را ببينيم؟ علي از سرراه کنار رفت و با دست به پيشانياش کوبيد . - برادر باقري، من خودم درستش ميکنم. برويم خط به چي؟ حالا يک اشتباهي شده، شما گذشت کنيد... هنوز حرفها در دهان علي لق ميخورد که دوباره حسن تو فکر رفت. گره توي ابرو انداخت و آهسته گفت: «بابا، عزيزمن ، جان من، اين بچه ها دارندخون ميدهند... يعني انتظار داري من و تو دست روي دست بگذاريم که هم خونشان را بدهند، هم گرسنگي و فلاکت بکشند؟ چرا؟ مگر خدا را خوش ميآيد؟!» علي دستهايش را به حالت تسليم بالاگرفت و پرسيد:«با موتور برويم يا با ماشين؟» حسن حرف او رانشينده گرفت و پريد روي موتور. - اجازه بدهيد من برانم برادر باقري... شما يک کمي خسته هستي... حسن کف دستش را به طرف او گرفت و گفت: ماسمامک را بده به من . » علي سوئيچ موتور را کف دست حسن گذاشت. موتور با يک هندل روشن شد. - بپربالا علي آقا که وقت تنگ است. تابه خط مقدم برسند، يک ساعتي طول کشيده بود. حسن اول به سراغ بچههاي مستقر در کانال رفت. چند خمپاره زوزه کشان زمين را شخم زدند و گرد و خاک را به آسمان بلند کردند. علي زيرلب صلوات فرستاد تا بلايي سرفرمانده قرارگاه نيايد. حسن وارد کانال شد. هيچ کس از آمدنش خبرنداشت. بعضي از نيروها هم هنوز او را نميشناختند . حسن از اين موضوع خوشحال بود. - برادر قرباني، سرتان را بگيريد پايين … تک تيراندازشان بدجوري ميزند… حسن خنديد و گفت: «فکر ميکني … اتفاقاً بدجوري ميخورند. اصلاً اينها آمدهاند تا بخورند؛ وگرنه با اين همه مهماتي که اينها دود هوا ميکنند،ميشود دنيا را گرفت.» علي ابرو بالاانداخت . هيچ حرفي براي پاسخ دادن نداشت. حالا به جايي رسيده بودند که کانال عمق بيشتري داشت. علي خيالش راحت شده بود. چند نفرکه به ديوار کانال تکيه دادهبودند. با ديدن آنهابرايشان دست تکان دادند. حسن به اولين نفر که رسيد، دست داد و روبوسي کرد. - شما تازه آمدهايد خط؟ حسن به علي نگاه کرد. معناي نگاهش براي علي روشن بود. ميبايست سکوت ميکرد. - … آره . امروز آمدهايم. - اينحا وضعيت چطور است ؟ جوانک بسيجي تمام قد از جا بلند شد. سرش را تا لبة کانال برد و به دورتر خيره شد. در همان وضعيت هم شروع به حرف زدن کرد: - الحمدالله بدنيست. دشمن بعضي شبها حرکات ايذايي ميکند؛ ولي تا بخواهند برگردند، چندتايي تلفات ميدهند. علي به بسيجي ديگري که به آنها زل زده بود ، نگاه کرد . لب و دهان او مثل زميني ترک خورده بود. هنوز حسسن او را نديده بود . -شما مال کدام شهر هستيد ؟ با سؤال او ، حسن به طرفش برگشت . علي تغيير ناگهاني او را به خوي ديد . -ما بچة ايرانيم ؟مگر شما نيستيد ؟ بسيجي با حرف حسن خندهاش گرفت و لب ترک خوردهاش خونين شد. در يک آن ، نگاه علي و حسن به هم گره خورد . چشمان حسن مثل کاسهاي پر از خون بود: -چرا لب و دهانت خشک است ؟ مگر اينجا چيزي براي خوردن پيدا نميشود؟ بسيجي دوباره خنديد و دستهايش را به آسمان گرفت . -خدا را شکر ، يک چيزهايي پيدا ميشود . ما که نيامديم مهماني . هرچي دادند، ميخوريم . ندادند هم لابد نيست که نميدهند . اشک در چشم حسن جمع شد. بيشتر از آن طاقت شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت . وبرگشت و به سرعت در شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت . برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد. وقتي ميرفت ، صداي بسيجي را شنيد : -کجا اخوي ؟ بابا کرسنه که نميماني …. صبر کن. علي که ميدانست اگر حسن را کادر بزني ، خودنش درنمي آيد . بي آنکه حرفي بزند، ترک موتور نشت و راه افتادند. تا به قرارگاه برسند، موتور مثل کشتي بيلنگر بالا و پايين ميپريد . علي در خودش جرات حرف زدن نميديد. مطمئن بود تا برسد ، حسن سراغ مسئول تدارکات را ميگيرد. وقتي رسيدند، حسن گفت : «فوري اعلام کن، جلسه اضطراري داريم همينجا ! از حاج احمد هم خواهش کن بيايد . بايد بداند اينجا چه خبر است. » علي رفت و ساعتي بعد فرماندهان نشسته بودند تا حسن شروع به حرف زدن کند علي به مسئول تدارکات که سگرمههايش توهم بود ، نگاه کرد حسن بسمالله گفت و از حاج احمد اجازه خواست که حرفش را شروع کند. حسن بيمقدمه گفت : ببينيد برادران ، انگار يک چيزهايي دارد با هم قاطي ميشود . با ما عشق مرد م ، خون مردم، بچههاي مردم و همه هستي اين مردم به جنگ دشمن آمدهايم . حلا چه طور بايد بفهميم که بابا از جيب همين مردم، براي خودشان خرج کردن که گناه کبيره نيست… حاج احمد گفت:«روشنتر بگو تا همه بدانيم چي شده…» …چشم، روشنتر ميگويم .اين آقايي که مسئو ل تدارکات است با چه اجازهاي ، با کدام فتوا سهميه کمپوت بچهها را قطع کرده . طرف لب و دهانش شده عينهو تخته؛ اما حرف نميزند، اعتراض نميکند. چون اعتقاد دارد با پاي خودش آمده . گرسنه است ،تشنه است، خسته است؛ ولي باز هم لبخند ميزند، بابا ، يک کمي فکر کنيم. خدا را خوش نميايد با بچههاي مردم بي معرفتي کنيم . مسئول تدارکات از جا بلند شد . رنگ از صورتش پريده بود. علي به دستهاي لرزان او نگاه کرد: برادر باقري به خدا من تقصيري ندارم . حسن با ناراحتي رو به او کرد و گفت: « شما تقصيري نداريد ؟ پس چه کسي مقصر است؟ لابد بچههاي رزمنده مقصرند که اهدايي خانوادهها را تحويل نمي گيرند.» برادر باقري به خدا هر وقت ما به اين بچهها کمپوت داديم ، ديديم آبش را ميخورند و ميوهاش را دور مياندارند . خب برادر جان ، اين اسراف است . من هم تصميم گرفتم که ديگر به آنها کمپوت ندهم . ناگهان چهرة حسن درهم رفت و به زمين خيره شد .بعد آهسته گفت: «شما اشتباه کرديد که چنين تصميم گرفتيد. اينها ممال خودشان را ميخورند . مگر از جيب من و تو خرج ميکنند؟ شما شده برويد ببينيد تو خط چه غوغايي است؟ از زمين و آسمان گلوله ميبارد .شايد فقط فرصت خوردن آب کمپوت را پيدا ميکنند که ميوهاش را نميخورند با اين حال، من اين حرفها حاليم نميشود. فردا با حاج احمد به خط ميرويم و شما با دست خودتان در کمپوتها را باز ميکنيد و به آنها ميدهيد اين کمترين کار براي عذرخواهي از بچههاي رزمنده است.» تا فردا از راه برسد و پرتو خورشيد صبحگاهي روي دشت خيمه بزند ، حسن خواب به چشمانش نيامد . بعد از نماز صبح هم همين طور بيدار نشسته بود. با آمدن حاج احمد به طرف خط مقدم راه افتادند . مسئول تدارکات ، قبل از طلوع آفتاب، کمپوتهارا به خط رسانده بود حالا منتظر بود تا حاج احمد و باقري بيايند .علي، آثار رضايت را در صورت حسن ميديد. مسئول تدارکات با ديدن آنها جلو آمد خمپارهها در دور و نزديک منفجر ميشدند . برادر باقري ، بادست خودم، همان طور که نظر شما بود ، کمپوتها را باز کردم و به بچهها دادم راضي شديد؟ حسن آرام نگاهش کرد و گفت: «هميشه هم نميشود به رضايت بني بشر راضي بود. نگاهت را بلاتر ببر… خيلي بالاتر.آن وقت چيزهايي ميبيني که رضايت من و امثال من ديگر به پشيزي نميارزد. بعد به راه افتادند. حسن به همان کانالي رسيد که قبلاً آمده بود. جوانک بسيجي را مشغول خوردن آب کمپوت ديد. لحظهايي نگاهش کرد. ميخواست برگردد که مثل آن روز دوباره صدايش را شيند: برگشتي ؟ خوب کاري کردي! فکر کردم دررفتي! حسن بلخندي زد و باصداي انفجار خمپارهاي به عقب برگشت. يکي گفت: «حاج احمد زخمي شده.» حسن با جوانک بسيجي خداحافظي کرد و گفت :«من کمپوت نگرفتهام الان ميروم و زودي برميگردم .»
نامهاي براي بهشت
آخرين شناسايي
برگرفته از :
مسافر
براساس زندگي شهيد غلامحسين افشردي. ( حسن باقري )
چاپ سوم : 1384
قطع : پالتويي