نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت به اسم گيسطلا، دختر هم اسب سياهي داشت که پريزاد بود. گذشت و گذشت تا گيسطلا بزرگ شد و رسيد به سني که بايد ميرفت خانهي شوهر. اما پادشاه از بس به اين دختره علاقه داشت، نميخواست همينطور مفت مسلم شوهرش بدهد. روزي شپشي را انداخت تو ظرف روغن و شپشه آنقدر روغن خورد و چاق و گنده شد که هرکس ميديدش، باور نميکرد اين شپش است. پادشاه فرمان داد شپش را کشتند و پوستش را قلفتي کندند و خشکش کردند و انداختند رو سردر يکي از دروازههاي شهر. بعد جارچيها تو شهر افتادند و جار زدند هر کي بگويد اين پوست چه حيواني است، پادشاه دخترش، گيسطلا را بهاش ميدهد. يکي از غلامهاي گيسطلا هم مأمور شده بود که هر روز برود چشمه و آب بيارد و به پوست شپش بزند تا خشک نشود.
چند ماهي گذشت و هيچ کي پيدا نشد بگويد اين پوست چه حيواني است. تا اين که غلام دختره که از آب آوردن زله شده بود، روزي که رفت سر چشمه، همچين که کاسه به آب ميزد، بلند گفت: «يک خري هم پيدا نمي شود بگويد اين پوست شپش است و اين دختره را بگيرد و ما را خلاص کند. مگر اين قدر سخت است که هيچ کي سر درنميآورد.؟»
گرگي نزديک چشمه بود و حرف مرد را شنيد. کمي دورتر رفت و چرخي زد و شد مرد جواني. اما بشنويد اين گرگ درويشي بود که خودش را به هر شکلي درميآورد.
درويش راه افتاد و رفت طرف قصر پادشاه. وقتي رسيد، ديد آنقدر آدم نونوار آنجا جمع شده که نگو و نپرس، همه هم آمده بودند بگويند اين پوست کدام حيوان است و داماد پادشاه بشوند. درويش هم کنارشان ايستاد و وقتي نوبتش شد و رفت خدمت پادشاه، اول خودش را به آن راه زد و گفت پوست گربه و بعد هم گفت پوست سگ است و آخر سر گفت پوست شپش است. پادشاه دستور داد بقيه بروند پي کارشان، چون يکي پيدا شد و درست گفت. درويش از پادشاه پرسيد هنوز سر قولش هست و دخترش را به او ميدهد يا نه. پادشاه هم گفت حرفش يکي است، اما اول بايد با دخترش مشورت کند. گيسطلا سوار اسب سياه رفته بود گردش، وقتي برگشت و اسبش را برد طويله و داد به طويلهدار. غلامها آمدند و گفتند پادشاه او را صدا کرده. دختره رفت خدمت پدرش و پادشاه گفت: «بالاخره يکي پيدا شد و درست فهميد اين پوست شپش است و من هم سر قولم هستم. حالا تو زنش ميشوي يا نه؟»
گيسطلا گفت: «من رو حرف پدرم حرفي نمي زنم. اما حالا که ميخواهي شوهرم بدهي، بگذار اسب سياه را با خودم ببرم.» پادشاه قبول کرد. نه تنها اسب سياه، که يک گله گوسفند هم به دختره داد. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و دادند دست درويش، درويش و دختره و گلهاش حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسيدند به دشتي و چون هوا تاريک شده بود، آنجا چادري زدند تا شب را به صبح برسانند. نصفه شب که شد، درويش رفت تو جلد گرگ و افتاد به جان گوسفندها و شکمشان را دريد. اسب سياه رو کرد به گيسطلا و گفت: «اين شوهرت آدمي زاد نيست و تا بلايي سر من و تو نياورده، بايد فلنگ را ببنديم. تو پشت من سوار شو و محکم مرا بگير. هرچي پائين و بالا پريدم، گردنم را قرص بگير. من به تاخت ميروم و گرگ نميتواند به گرد من برسد.»
گيسطلا سوار اسب سياه شد و هي کرد و اسب طوري رفت که گرگ حيران ماند و پي نبرد از کجا رفته و چه طور بايد دنبالش برود. وقتي اسب و دختره دور شدند، اسبه رو کرد به گيسطلا و گفت بهتر است لباس مردانه تنش کند تا راحت و آسوده به کار و بارش برسد. اگر مردم بفهمند دختر تنهايي راه افتاده، هر بلايي سرش ميآورند. دختره قبول کرد و يک دست لباس مردانه تهيه کرد و پوشيد. رفتند تا رسيدند به شهري و مرد و زن زيادي جمع شده بودند. پي بردند عروسي است. گيسطلا هم با مردمي که آمده بودند عروسي، همراه شد. از قضا، پسر پادشاه آن شهر هم به عروسي دعوت شده بود و سر راه چشمش افتاد به گيسطلا و مات و حيران ماند که اين مرد چه چشمهاي زنانهاي دارد! هاج و واج ايستاده بود و از فکر چشمهاي گيسطلا بيرون نمي رفت. رفت پيش مادرش و گفت مردي ديده با چشمهاي زنانه و باور نمي کند مرد باشد. زن پادشاه اعتنايي نکرد و گفت چشمهايش زنانه است، باشد. اگر مرد نيست، چرا لباس مردانه تنش کرده؟ پسر پادشاه هنوز حيران بود و گفت فردا که تو عروسي بزکشي دارند، اين مرد غريبه را ميبرد ميدان. اگر مرد نباشد، نمي تواند بزکشي کند.
شب گيسطلا آمد به اسبش آب و جو بدهد، اسب به زبان آمد و گفت: «گرهي تو کارشان افتاده و پسر پادشاه شک برش داشته که تو مرد باشي. ميخواهد فردا ببردت بزکشي، اگر ازش بردي که هيچ، اگر نبردي و پي برد که تو زني، بايد باهاش عروسي کني.»
گيسطلا حيران مانده بود که چه کار کند. اسب سياه گفت ميداند چه حيلهاي به کار بزند. گيسطلا بايد کمرش را محکم ببندد و سوارش بشود. وقتي به بز کشته رسيدند، خودش خم ميشود و گيسطلا بايد بز را بردارد. حرکت ميکنند و اسب پسر پادشاه هم نمي تواند به گرد او برسد. وقتي رسيدند به طرف ميدان، باز خم ميشود و او بايد بز را بگذارد زمين.
صبح که شد و مردم تو ميدان جمع شدند، پسر پادشاه آمد و خواست با او بزکشي کند. گيسطلا حرفي نزد و جلو رفت و همانطور که اسب سياه گفته بود، بز را از دست پسر پادشاه قاپيد و مسابقه را برد. پسر پادشاه که خيط و خجالت زده بود، سرش را پائين انداخت. حيران چشمهاي گيسطلا شده بود و با اين که اسبسواري و بزکشياش را ديده بود، هنوز باور نمي کرد او مرد باشد. وقتي برگشت قصر، مادرش پرسيد و پي برد پسرش باخته. اما پسر پادشاه گفت با اين که باخته، هنوز مطمئن است که اين سوار مرد نيست. اما مادرش از کوره در رفت و گفت پسرش ديوانه شده. اگر مرد نيست، لباس مردانه به تنشي چه کار ميکند؟ چه طور توانسته تو بزکشي از پسرش ببرد.
پسر پادشاه گفت تمام اين حرفها درست، اما دلش گواهي ميدهد که اين سوار دختر است. پسره که يک دل نه، صد دل عاشق سوار غريبه شده بود، گيج و حيران بود که حالا چه کار کند. زن پادشاه گفت کاري ندارد، سوار را امشب دعوت کند که بيايد قصر. موقع وارد شدن، اگر اول پاي راستش را گذاشت، مرد است، اگر پاي چپ را جلو گذاشت، زن است. اسب سياه باز به دختره خبر داد و گفت از در که وارد شد، اول پاي راستش را پيش بگذارد. دختر رفت قصر و همين که ميخواست وارد اتاق پسر پادشاه بشود، با پاي راست وارد شد. پسر پادشاه اين دفعه هم رودست خورد و به اين فکر و خيال افتاد که چه نيرنگي بزند تا دست دختره را رو کند. شب را با هم گذراندند و وقت خواب که شد، به دختره گفت فردا با هم ميروند بازار. دختره قبول کرد، اما رفت پيش اسب و گفت حالا چه کار کند؟ برود يا نرود؟ اسب گفت حتماً برود، اما تو بازار هيچ به چيزهايي که زنها دوست دارند، اعتنا نکند. فقط به لباسهاي مردانه و تيرو کمان و شمشير و زين و گرز و کلاه نگاه کند. اگر يک لحظه هم نگاهش برود طرف النگ و دولنگ زنانه و نمي دانم النگو و سنجاق سر، کارش تمام است و دستش رو ميشود.
فردا همين که چاشت را خوردند، از قصر زدند بيرون و تو بازار گردشي کردند. پسر پادشاه يک لحظه چشم از دختره برنداشت. اما ديد چشم اين سوار دنبال لباس مردانه و چيزهايي است که مردها دوست دارند. هي به تير و کمان و خنجر و شمشير نگاه ميکند و اعتنايي به لباس زنانه و اسباب بزک و دوزک ندارد. به خودش گفت نکند واقعاً اين سوار مرد است و او اشتباه کرده. با تمام اين حرفها دلش آرام نمي گفت و صدايي ته دلش ميگفت که مرد نيست و ظاهرش را باور نمي کرد. پسر پادشاه تا ديد تيرش به سنگ خورده، طاقتش طاق شد و رو کرد به گيسطلا و گفت: «من ميدانم تو مرد نيستي. چرا لباس مردانه تنت کردهاي؟»
گيسطلا که ديد بيش تر از اين نمي تواند رازش را قايم کند، سرگذشتش را از سير تا پياز براي پسر پادشاه تعريف کرد و گفت چه طور برخلاف ميلش اين لباس را پوشيده و چه طور در امن و امان خودش را نگه داشته تا دست غريبه به او نرسد. پسر پادشاه خوشحال شد و رفت به مادرش خبر داد و همان روز از گيسطلا خواستگاري کرد. پادشاه دستور داد شهر را چراغان کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. شب هفتم گيسطلا را براي پسر پادشاه عقد کردند و هر دو به خير و خوشي رفتند سر خانه و زندگيشان.
يکي دو سالي که گذشت، روزي پسر پادشاه خواست برود سفر و به گيسطلا گفت اسب سياه را بدهد تا سوار اين اسب بشود و برود و زود برگردد. گيسطلا گفت چون اسبش را دوست دارد، بگذارد کمي فکر کند. اين را گفت و رفت پيش اسب سياه و گفت چه کار کند؟ اسب هم گفت با پسر پادشاه ميرود، اما بايد او را به چوب طويله نبندد. دختره رفت و شرطش را به شوهرش گفت. پسر پادشاه قبول کرد و سوار اسب سياه شد و رفت.
مدتي گذشت و از پسر پادشاه خبري نشد. گيسطلا هم زائيد يک دختر دندان مرواريد و يک پسر کاکلزري. پادشاه نامهاي نوشت و داد دست قاصد که به پسرش خبر بدهند که صاحب پسر و دختري شده، چنين و چنان. قاصد نامه را گرفت و راه افتاد و رفت و رفت تا خسته شد و زير درختي خوابيد. درويش که شوهر اول گيسطلا بود و پي فرصت ميگشت تا زهرش را به دخترهاي چشم سفيد بريزد، از قضا بالاي درخت بود. وقتي خواب قاصد سنگين شد، از درخت آمد پائين و نامه را برداشت و پاره کرد و به جاي آن نوشت که زنش دوقلويي زائيده، يکياش عين مرغ و آن يکي مثل گربه است. او عاجز مانده و نمي داند با اين دو تا بچهي عجيب و غريب چه کار کند. پدر بچهها بگويد که او چه کار کند. نامه را گذاشت جاي نامهي اولي و رفت بالاي درخت. قاصد که بيدار شد، بي خبر از همه جا حرکت کرد و نامه را به پسر پادشاه رساند. پسر پادشاه تا نامه را خواند، اول حيران و مات ماند، اما در جواب پدرش نوشت کاري نکند، چون او به زودي زود ميآيد. پسر بيچاره مانده بود که چه کار کند، اما کاري برايش پيش آمد و يادش رفت و اسب سياه را بست به چوب طويله.
از آن طرف قاصد راه افتاد و از راهي که رفته بود، برگشت. وقتي رسيد به درخت، در سايهي درخت خوابيد تا خستگياش در برود. درويش دوباره رفت سر وقت قاصد و نامهي پسر پادشاه را پاره کرد و عوضش نوشت بايد هرچه زودتر آن دو تا بچه را آتش بزنند که مايهي ننگ و آبروريزي است.
همين که قاصد رسيد به شهر و پادشاه نامه را خواند، دستور داد هيزم زيادي جمع کردند و آتش زدند و هر دو تا بچه را انداختند تو آتش، گيسطلا هم تاب نياورد و خودش هم پريد تو آتش، هنوز شعلهي آتش به تنشان نرسيده بود که که اسب سياه آمد و گيسطلا و بچهها را از آتش درآورد و با خودش برد. اين دفعه اسب سياه بال درآورد و رفت و رفت تا رسيد به دشتي و آنجا زن بخت برگشته را با بچهها گذاشت زمين و گفت شوهرش به قولي که داده بود، پابند نشد و افسارش را محکم بست به چوب طويله. وقتي خبردار شد مشکلي برايشان پيش آمده، به زحمت خودش را از چوب طويله کند و آمد و حالا به اين روز افتاده و عمرش تمام است. وقتي مرد، گيسطلا بايد شکمش را خالي کند و رودههايش را بگذارد فلان جا و سرش را هم بهمان جا. خودش و بچهها هم تو شکمش راحت و آسوده بخوابند.
اسب اين را گفت و جان داد. گيسطلا همان کاري را کرد که اسب گفته بود. دل و رودههاي اسب را درآورد و برد آن جايي گذاشت که گفته بود و خودش و بچهها هم رفتند تو شکم اسبه. يکهو ديد رودهها شدهاند جوي آب و سرش هم چشمهاي شده و از تنش هم قصري درست شده. گيسطلا و بچهها با خيال آسوده زندگي ميکردند. يکي دوسال گذشت و دختر دندان مرواريد و پسر کاکل زري بزرگ شدند.
اما بشنويد از پسر پادشاه. وقتي برگشت و فهميد چي به سر زن و بچههايش آمده، دود از سرش به آسمان رفت. رخت و پخت درويشي تنش کرد و راه افتاد و از اين شهر به آن شهر و از اين آبادي و به آن آبادي رفت تا روزي رسيد جلو در قصر و ديد دختر خوشگلي و پسر ترگل ورگلي نشسته اند و با هم ميگويند:
آب گوارا بخوريم
از اسب سياه بخوريم
همين که اسم اسب سياه را شنيد، شستش خبردار شد که بايد دختر و پسر خودش باشند. رفت جلو و از بچهها پرسيد اسب سياه کجا رفته؟ دختر و پسر همه چيز را مو به مو براي مرد غريبه تعريف کردند. مرد بچهها را گرفت و رفت تو قصر، گيسطلا زود شوهرش را شناخت و پسر پادشاه هم سرگذشتش را از اول تا آخر به زنش گفت. گيسطلا از سر تقصير شوهرش گذشت و به خير و خوشي سالهاي سال با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
چند ماهي گذشت و هيچ کي پيدا نشد بگويد اين پوست چه حيواني است. تا اين که غلام دختره که از آب آوردن زله شده بود، روزي که رفت سر چشمه، همچين که کاسه به آب ميزد، بلند گفت: «يک خري هم پيدا نمي شود بگويد اين پوست شپش است و اين دختره را بگيرد و ما را خلاص کند. مگر اين قدر سخت است که هيچ کي سر درنميآورد.؟»
گرگي نزديک چشمه بود و حرف مرد را شنيد. کمي دورتر رفت و چرخي زد و شد مرد جواني. اما بشنويد اين گرگ درويشي بود که خودش را به هر شکلي درميآورد.
درويش راه افتاد و رفت طرف قصر پادشاه. وقتي رسيد، ديد آنقدر آدم نونوار آنجا جمع شده که نگو و نپرس، همه هم آمده بودند بگويند اين پوست کدام حيوان است و داماد پادشاه بشوند. درويش هم کنارشان ايستاد و وقتي نوبتش شد و رفت خدمت پادشاه، اول خودش را به آن راه زد و گفت پوست گربه و بعد هم گفت پوست سگ است و آخر سر گفت پوست شپش است. پادشاه دستور داد بقيه بروند پي کارشان، چون يکي پيدا شد و درست گفت. درويش از پادشاه پرسيد هنوز سر قولش هست و دخترش را به او ميدهد يا نه. پادشاه هم گفت حرفش يکي است، اما اول بايد با دخترش مشورت کند. گيسطلا سوار اسب سياه رفته بود گردش، وقتي برگشت و اسبش را برد طويله و داد به طويلهدار. غلامها آمدند و گفتند پادشاه او را صدا کرده. دختره رفت خدمت پدرش و پادشاه گفت: «بالاخره يکي پيدا شد و درست فهميد اين پوست شپش است و من هم سر قولم هستم. حالا تو زنش ميشوي يا نه؟»
گيسطلا گفت: «من رو حرف پدرم حرفي نمي زنم. اما حالا که ميخواهي شوهرم بدهي، بگذار اسب سياه را با خودم ببرم.» پادشاه قبول کرد. نه تنها اسب سياه، که يک گله گوسفند هم به دختره داد. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و دادند دست درويش، درويش و دختره و گلهاش حرکت کردند و رفتند و رفتند تا رسيدند به دشتي و چون هوا تاريک شده بود، آنجا چادري زدند تا شب را به صبح برسانند. نصفه شب که شد، درويش رفت تو جلد گرگ و افتاد به جان گوسفندها و شکمشان را دريد. اسب سياه رو کرد به گيسطلا و گفت: «اين شوهرت آدمي زاد نيست و تا بلايي سر من و تو نياورده، بايد فلنگ را ببنديم. تو پشت من سوار شو و محکم مرا بگير. هرچي پائين و بالا پريدم، گردنم را قرص بگير. من به تاخت ميروم و گرگ نميتواند به گرد من برسد.»
گيسطلا سوار اسب سياه شد و هي کرد و اسب طوري رفت که گرگ حيران ماند و پي نبرد از کجا رفته و چه طور بايد دنبالش برود. وقتي اسب و دختره دور شدند، اسبه رو کرد به گيسطلا و گفت بهتر است لباس مردانه تنش کند تا راحت و آسوده به کار و بارش برسد. اگر مردم بفهمند دختر تنهايي راه افتاده، هر بلايي سرش ميآورند. دختره قبول کرد و يک دست لباس مردانه تهيه کرد و پوشيد. رفتند تا رسيدند به شهري و مرد و زن زيادي جمع شده بودند. پي بردند عروسي است. گيسطلا هم با مردمي که آمده بودند عروسي، همراه شد. از قضا، پسر پادشاه آن شهر هم به عروسي دعوت شده بود و سر راه چشمش افتاد به گيسطلا و مات و حيران ماند که اين مرد چه چشمهاي زنانهاي دارد! هاج و واج ايستاده بود و از فکر چشمهاي گيسطلا بيرون نمي رفت. رفت پيش مادرش و گفت مردي ديده با چشمهاي زنانه و باور نمي کند مرد باشد. زن پادشاه اعتنايي نکرد و گفت چشمهايش زنانه است، باشد. اگر مرد نيست، چرا لباس مردانه تنش کرده؟ پسر پادشاه هنوز حيران بود و گفت فردا که تو عروسي بزکشي دارند، اين مرد غريبه را ميبرد ميدان. اگر مرد نباشد، نمي تواند بزکشي کند.
شب گيسطلا آمد به اسبش آب و جو بدهد، اسب به زبان آمد و گفت: «گرهي تو کارشان افتاده و پسر پادشاه شک برش داشته که تو مرد باشي. ميخواهد فردا ببردت بزکشي، اگر ازش بردي که هيچ، اگر نبردي و پي برد که تو زني، بايد باهاش عروسي کني.»
گيسطلا حيران مانده بود که چه کار کند. اسب سياه گفت ميداند چه حيلهاي به کار بزند. گيسطلا بايد کمرش را محکم ببندد و سوارش بشود. وقتي به بز کشته رسيدند، خودش خم ميشود و گيسطلا بايد بز را بردارد. حرکت ميکنند و اسب پسر پادشاه هم نمي تواند به گرد او برسد. وقتي رسيدند به طرف ميدان، باز خم ميشود و او بايد بز را بگذارد زمين.
صبح که شد و مردم تو ميدان جمع شدند، پسر پادشاه آمد و خواست با او بزکشي کند. گيسطلا حرفي نزد و جلو رفت و همانطور که اسب سياه گفته بود، بز را از دست پسر پادشاه قاپيد و مسابقه را برد. پسر پادشاه که خيط و خجالت زده بود، سرش را پائين انداخت. حيران چشمهاي گيسطلا شده بود و با اين که اسبسواري و بزکشياش را ديده بود، هنوز باور نمي کرد او مرد باشد. وقتي برگشت قصر، مادرش پرسيد و پي برد پسرش باخته. اما پسر پادشاه گفت با اين که باخته، هنوز مطمئن است که اين سوار مرد نيست. اما مادرش از کوره در رفت و گفت پسرش ديوانه شده. اگر مرد نيست، لباس مردانه به تنشي چه کار ميکند؟ چه طور توانسته تو بزکشي از پسرش ببرد.
پسر پادشاه گفت تمام اين حرفها درست، اما دلش گواهي ميدهد که اين سوار دختر است. پسره که يک دل نه، صد دل عاشق سوار غريبه شده بود، گيج و حيران بود که حالا چه کار کند. زن پادشاه گفت کاري ندارد، سوار را امشب دعوت کند که بيايد قصر. موقع وارد شدن، اگر اول پاي راستش را گذاشت، مرد است، اگر پاي چپ را جلو گذاشت، زن است. اسب سياه باز به دختره خبر داد و گفت از در که وارد شد، اول پاي راستش را پيش بگذارد. دختر رفت قصر و همين که ميخواست وارد اتاق پسر پادشاه بشود، با پاي راست وارد شد. پسر پادشاه اين دفعه هم رودست خورد و به اين فکر و خيال افتاد که چه نيرنگي بزند تا دست دختره را رو کند. شب را با هم گذراندند و وقت خواب که شد، به دختره گفت فردا با هم ميروند بازار. دختره قبول کرد، اما رفت پيش اسب و گفت حالا چه کار کند؟ برود يا نرود؟ اسب گفت حتماً برود، اما تو بازار هيچ به چيزهايي که زنها دوست دارند، اعتنا نکند. فقط به لباسهاي مردانه و تيرو کمان و شمشير و زين و گرز و کلاه نگاه کند. اگر يک لحظه هم نگاهش برود طرف النگ و دولنگ زنانه و نمي دانم النگو و سنجاق سر، کارش تمام است و دستش رو ميشود.
فردا همين که چاشت را خوردند، از قصر زدند بيرون و تو بازار گردشي کردند. پسر پادشاه يک لحظه چشم از دختره برنداشت. اما ديد چشم اين سوار دنبال لباس مردانه و چيزهايي است که مردها دوست دارند. هي به تير و کمان و خنجر و شمشير نگاه ميکند و اعتنايي به لباس زنانه و اسباب بزک و دوزک ندارد. به خودش گفت نکند واقعاً اين سوار مرد است و او اشتباه کرده. با تمام اين حرفها دلش آرام نمي گفت و صدايي ته دلش ميگفت که مرد نيست و ظاهرش را باور نمي کرد. پسر پادشاه تا ديد تيرش به سنگ خورده، طاقتش طاق شد و رو کرد به گيسطلا و گفت: «من ميدانم تو مرد نيستي. چرا لباس مردانه تنت کردهاي؟»
گيسطلا که ديد بيش تر از اين نمي تواند رازش را قايم کند، سرگذشتش را از سير تا پياز براي پسر پادشاه تعريف کرد و گفت چه طور برخلاف ميلش اين لباس را پوشيده و چه طور در امن و امان خودش را نگه داشته تا دست غريبه به او نرسد. پسر پادشاه خوشحال شد و رفت به مادرش خبر داد و همان روز از گيسطلا خواستگاري کرد. پادشاه دستور داد شهر را چراغان کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. شب هفتم گيسطلا را براي پسر پادشاه عقد کردند و هر دو به خير و خوشي رفتند سر خانه و زندگيشان.
يکي دو سالي که گذشت، روزي پسر پادشاه خواست برود سفر و به گيسطلا گفت اسب سياه را بدهد تا سوار اين اسب بشود و برود و زود برگردد. گيسطلا گفت چون اسبش را دوست دارد، بگذارد کمي فکر کند. اين را گفت و رفت پيش اسب سياه و گفت چه کار کند؟ اسب هم گفت با پسر پادشاه ميرود، اما بايد او را به چوب طويله نبندد. دختره رفت و شرطش را به شوهرش گفت. پسر پادشاه قبول کرد و سوار اسب سياه شد و رفت.
مدتي گذشت و از پسر پادشاه خبري نشد. گيسطلا هم زائيد يک دختر دندان مرواريد و يک پسر کاکلزري. پادشاه نامهاي نوشت و داد دست قاصد که به پسرش خبر بدهند که صاحب پسر و دختري شده، چنين و چنان. قاصد نامه را گرفت و راه افتاد و رفت و رفت تا خسته شد و زير درختي خوابيد. درويش که شوهر اول گيسطلا بود و پي فرصت ميگشت تا زهرش را به دخترهاي چشم سفيد بريزد، از قضا بالاي درخت بود. وقتي خواب قاصد سنگين شد، از درخت آمد پائين و نامه را برداشت و پاره کرد و به جاي آن نوشت که زنش دوقلويي زائيده، يکياش عين مرغ و آن يکي مثل گربه است. او عاجز مانده و نمي داند با اين دو تا بچهي عجيب و غريب چه کار کند. پدر بچهها بگويد که او چه کار کند. نامه را گذاشت جاي نامهي اولي و رفت بالاي درخت. قاصد که بيدار شد، بي خبر از همه جا حرکت کرد و نامه را به پسر پادشاه رساند. پسر پادشاه تا نامه را خواند، اول حيران و مات ماند، اما در جواب پدرش نوشت کاري نکند، چون او به زودي زود ميآيد. پسر بيچاره مانده بود که چه کار کند، اما کاري برايش پيش آمد و يادش رفت و اسب سياه را بست به چوب طويله.
از آن طرف قاصد راه افتاد و از راهي که رفته بود، برگشت. وقتي رسيد به درخت، در سايهي درخت خوابيد تا خستگياش در برود. درويش دوباره رفت سر وقت قاصد و نامهي پسر پادشاه را پاره کرد و عوضش نوشت بايد هرچه زودتر آن دو تا بچه را آتش بزنند که مايهي ننگ و آبروريزي است.
همين که قاصد رسيد به شهر و پادشاه نامه را خواند، دستور داد هيزم زيادي جمع کردند و آتش زدند و هر دو تا بچه را انداختند تو آتش، گيسطلا هم تاب نياورد و خودش هم پريد تو آتش، هنوز شعلهي آتش به تنشان نرسيده بود که که اسب سياه آمد و گيسطلا و بچهها را از آتش درآورد و با خودش برد. اين دفعه اسب سياه بال درآورد و رفت و رفت تا رسيد به دشتي و آنجا زن بخت برگشته را با بچهها گذاشت زمين و گفت شوهرش به قولي که داده بود، پابند نشد و افسارش را محکم بست به چوب طويله. وقتي خبردار شد مشکلي برايشان پيش آمده، به زحمت خودش را از چوب طويله کند و آمد و حالا به اين روز افتاده و عمرش تمام است. وقتي مرد، گيسطلا بايد شکمش را خالي کند و رودههايش را بگذارد فلان جا و سرش را هم بهمان جا. خودش و بچهها هم تو شکمش راحت و آسوده بخوابند.
اسب اين را گفت و جان داد. گيسطلا همان کاري را کرد که اسب گفته بود. دل و رودههاي اسب را درآورد و برد آن جايي گذاشت که گفته بود و خودش و بچهها هم رفتند تو شکم اسبه. يکهو ديد رودهها شدهاند جوي آب و سرش هم چشمهاي شده و از تنش هم قصري درست شده. گيسطلا و بچهها با خيال آسوده زندگي ميکردند. يکي دوسال گذشت و دختر دندان مرواريد و پسر کاکل زري بزرگ شدند.
اما بشنويد از پسر پادشاه. وقتي برگشت و فهميد چي به سر زن و بچههايش آمده، دود از سرش به آسمان رفت. رخت و پخت درويشي تنش کرد و راه افتاد و از اين شهر به آن شهر و از اين آبادي و به آن آبادي رفت تا روزي رسيد جلو در قصر و ديد دختر خوشگلي و پسر ترگل ورگلي نشسته اند و با هم ميگويند:
آب گوارا بخوريم
از اسب سياه بخوريم
همين که اسم اسب سياه را شنيد، شستش خبردار شد که بايد دختر و پسر خودش باشند. رفت جلو و از بچهها پرسيد اسب سياه کجا رفته؟ دختر و پسر همه چيز را مو به مو براي مرد غريبه تعريف کردند. مرد بچهها را گرفت و رفت تو قصر، گيسطلا زود شوهرش را شناخت و پسر پادشاه هم سرگذشتش را از اول تا آخر به زنش گفت. گيسطلا از سر تقصير شوهرش گذشت و به خير و خوشي سالهاي سال با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.