نویسنده: لوییجی پیرآندللو
مترجم: بهمن محصص
مترجم: بهمن محصص
رمان مرحوم ماتیا پاسکال اثر لوییچی پیرآندللو، اثر طنز معروفی است که اساس آن بر حالتها و ذهنیت پارادوکسیکال شخصیت اصلی داستان شکل گرفته است. در پارادوکس های حاکم بر این رمان، انسان به یاد تعبیر سارتر از آزادی میافتد: «آزادی وحشتناک، آزادی بیحد و مرزی که عین اسارت و بندگی است.» جناب ماتیا پاسکال به عنوان کتابدار کتابخانهای که جناب بوکامتزا در سال 1803، هنگام مرگش به شهرداری بخشیده، با حقوق ماهی شصت لیر کار میکرد. ماتیا پاسکال از همان اوایل سالهای حیاتش، پس از مرگ پدر، در چالشی عظیم با دنیای اطراف قرار میگیرد و به تدریج بردردهای بشریاش اضافه میشود. دنیایی که ماتیا پاسکال در آن زندگی میکند، گویی زندان تاریکی است که روزبه روز تنگتر میشود. او که به لحاظ جسمی وضعیتی ناتورالیستی دارد، حتا در حرکت چشمهایش احساس آزادی نمیکند، پس در پارادوکس رنجآور میگوید:
«علتش قیافهی آرام و عصبانی کنندهام و آن عینک گرد بزرگی بود که به زور به چشمم زده بودند تا چشمم راست شود. آخر نمیدانم چرا یک چشم همیشه میل داشت که به حساب خودش نگاه کند.»
«آن عینک بلای جان من بود. بالاخره دورش انداختم و چشمم را آزاد گذاشتم تا به هر جا که مایل است نگاه کند. زیرا که اگر هم چشمم راست میشد، باز زیبا نبودم. سالم بودم و همین برایم کافی بود.»
«در هجده سالگی ریش قرمز و مجعد، صورتم را پوشانید و بینی کوچکم در میان ریش و پیشانی فراخ و باوقارم گم شد.»
«اگر در قدرت آدمیزاد بود که بینی مناسب چهرهاش انتخاب کند و یا اگر میتوانستیم بدبختی را ببینیم که بینای بزرگتر از چهرهاش دارد و به او بگوییم: این بینی مناسب من است و به من بده – من به کمال میل بینی و چشم و خیلی چیزهای دیگر بدنم را عوض میکردم. اما چون میدانستم امکان ندارد، تسلیم شده بودم و به آن توجهی نمیکردم.»
شدت گرفتاریهای ماتیا پاسکال زمانی است که با رومیلدا، دختر ماری آنالوندی، بیوهی پسکاتوره ازدواج میکند. رومیلدا آبستن میشود و دوقلو میزاید. دو بچهای که مانند دو گربهی در تلهافتاده، حتا قدرت میو کردن نداشتند و فقط یکدیگر را چنگ میزدند. این دو بچه و مادرشان یکییکی میمیرند.
پس از کلی عذاب، ماتیا پاسکال بالاخره طاقتش تمام میشود، به شهر نیس فرار میکند و از راه قماربازی پول خوبی به جیب میزند. پس از سیزده روز غیبت و تردید برای فرار یا بازگشت، خبر خودکشی – خود را در روزنامه میخواند. ابتدا وسوسه هایی احمقانه برای تکذیب خبر به ذهنش خطور میکند، اما بعد خود را آزاد مییابد و گویی لحظهی موعودی که عمری انتظارش را میکشید فرا میرسد. ماتیا پاسکال اکنون تنها، سبک، خندان و آزاد فارغ از گذشته، آیندهای داشت که میتوانست به سلیقهی خودش آن را بسازد.
بله! این آزادی من بود. آزادی در زندگی تازه! هشتاد هزار لیره دارم و نمیباید آنها را به کسی بدهم! مردهام، مردهام. نه قرض دارم و نه زن و نه مادرزن و نه کس دیگر! آزاد! آزاد! بیشتر از این چه میخواستم؟»
«دیگر تنها بودم. در دنیا از این تنهاتر نمیشد. از هر بستگی و هر وظیفهای آزاد بودم. آدمی نو، آزاد و صاحب اختیار. فارغ از بارگذشته بودم و آیندهای در پیش داشتم که میتوانستم به سلیقهی خود بسازمش. آه، انگار بال درآورده بودم! چقدر سبک بودم!»
ماتیا پاسکال در این مرحله برای خودش هویتی میسازد: (الف) یگانه فرزند پااولومه ایس (ب) محل تولد، آمریکا یا آرژانتین، بدون جزییات. (ج) پس از چند ماه ورود به ایتالیا، (ذاتالریه) (د) بدون یاد یا خبری از پدر و مادر (هـ) پدربزرگ مرا بزرگ کرده...
مدتی با این ماسک زندگی میکند، اما به تدریج زخمهای کهنه دوباره خود را نمایان میکند. زندگی ماهیت پارادوکسیکال و نکتببار خود را دوباره هویدا میکند و معلوم میشود آن آزادی بیحدو حصر، گره دلنشین است اما ستمگرانه هم هست، چرا که حتا اجازهای خرید یک توله سگ را هم به او نمیدهد.
«متوجه شدم که آزادی بیحدم به علت کمبود پول، حدی دارد. سپس دریافتم که درستتر است اگر نام این آزادی بیحد را تنهایی و کسالت بگذاریم. همین بود که مرا به رنجی وحشتناک محکوم میکرد: رنج با خود بودن.»
او بالاخره تصمیم میگیرد این ماسک مسخره را از صورت خود بردارد. پس در وضعیتی پارادوکسیکال آزادی خود را در مرگ این آزادی میبیند و با خود میگوید:
من نمیبایست خودم، آن مرده را، بلکه آن دیوانه و آن دروغ عجیب و آن آدریانومراینس را میکشتم، که دو سال شکنجهام کرده و محکوم بود که پست فطرت و دروغگو و بینوا باشد، آن آدریانومرایس را که دروغ بود و به جای مغز، کاه و به جای قلب، کاغذ و به جای رگ، لاستیک و به جای خون، آب رنگین داشت. بله! برو، برو عروسک نفرتآور، در آب بیفت! مثل ماتیا پاسکال خفه شو. هر یک به نوبت خود! سایهی زندگیای که در دروغی شوم به دنیا آمده بود، شرافتمندانه، در دورغی شوم تمام میشد! [...] و حالا آدریانومرایس خودکشی میکرد. راه نجات دیگری وجود نداشت!»
ماتیا پاسکال پس از این که آدریانومرایس را میکشد، فوراً به سلمانی میرود تا گیس آدریانومرایس «بیشرف» را بزند. مدتی مردد است و احساس میکند میان دو پرانتز زندگی میکند. بالاخره خود را قانع میکند تا برگردد.
در بخشهای مختلف رمان، ماتیا پاسکال با نگاهی تردیدآمیز در تمام جلوههای تمدن بشری پارادوکس تلخ و سیاه میبیند. او دربارهی تکنولوژی میگوید:
«چرا مردم کاری میکنند که زندگیشان پیچیدهتر شود؟ این غوغای اتومبیلها برای چیست؟ وقتی ماشین همه کارها را انجام دهد، انسان چه خواهد کرد؟ آیا بالاخره خواهد فهمید که این به اصطلاح پیشرفت به خوشبختی ارتباطی ندارد؟ از این همه اختراعاتی که شده و علم نجیبانه میپندارد با آنها انسانیت را غنی میسازد (حال آن که گداترش میکند، چون بسیار گران تمام میشود).»
دربارهی دموکراسی میگوید:
«همه میتوانند خوشبخت باشند به شرطی که پادشاهی خوب و مطلق العنان برآنان حکومت کند. تو فیلسوف بیچارهی مست، این چیزها را نمیدانی و شاید هرگز برخیالت نگذرد. ولی علت همهی این گرفتاریهای ما در بدبختی اصلی، میدانی چیست؟ دموکراسی عزیزم، دموکراسی، یعنی حکومت اکثریت. چرا که وقتی قدرت در دست یک نفر است، میداند که تنها است و باید همه را راضی کند، ولی وقتی خیلی حکومت میکند فقط به فکر رضایت خود هستند و آن وقت است که نفرتآورترین و مضحکترین خودکامگیها وجود دارد؛ خودکامگیای با صورتک آزادی. بله! اوه، خیالی میکنی چرا رنج میبرم؟ علتش همین خودکامگی با صورتک آزادی است... برگردیم خانه!»
منبع مقاله :
پیرآندللو، ل. (1348)، مرحوم ماتیا پاسکال. ترجمهی بهمن محصص، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی