نمد پوشي که صاحب کرامت بود

هنوز چند قدمي با مسجد فاصله داشتم که ديدم جنازه اي را مي برند . وضع تابوت و چند نفري که اطرافش بودند نشان مي داد ميت از افراد سرشناس نيست بلکه از طبقه ي پايين و اشخاص گمنام است چون در نهايت سادگي همراه چند تن از باربرها و کشيک چي هاي بازار تشييع مي شد .
پنجشنبه، 17 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نمد پوشي که صاحب کرامت بود
نمد پوشي که صاحب کرامت بود
نمد پوشي که صاحب کرامت بود

هنوز چند قدمي با مسجد فاصله داشتم که ديدم جنازه اي را مي برند . وضع تابوت و چند نفري که اطرافش بودند نشان مي داد ميت از افراد سرشناس نيست بلکه از طبقه ي پايين و اشخاص گمنام است چون در نهايت سادگي همراه چند تن از باربرها و کشيک چي هاي بازار تشييع مي شد .
کشيک چي به معناي مراقب و نگهبان است ، در سابق کساني را که به کار حفاظت از خانه ها و مراقبت از بازار و مغازه هاي شهر مشغول بودند کشيک چي مي گفتند .
آنچه حيرتم را برانگيخت اين بود که ديدم يکي از تجار معروف اصفهان با حال پريشان و چشم گريان پشت سر تابوت مي رود و مثل شخصي که عزيزش را از دست داده منقلب است و اشک مي ريزد.
من او را مي شناختم ، مردي بزرگوار و مورد اعتماد و از چهره هاي مؤمن و مشهور بازار بود .
وقتي او را با حال افسرده و چشمان اشکبار در پي جنازه ديدم سخت متحير شدم و با خود گفتم اگر اين ميت از بستگان نزديک او است که چنين بي تابانه در مرگش زار مي زند و اشک تأثر مي افشاند ، چرا جنازه را بدون اعلام قبلي اين طور بي اهميت حرکت داده اند و بازاريان و ساير آشنايان نيامده اند ؟ ! و اگر ميت با اين بازرگان عالي مقام بستگي ندارد چرا در عزاي او چنين سر از پا نشناخته و ماتم زده سرشک غم مي بارد ؟ !
در اين فکر بودم و تعجب زده مي نگريستم که آن تاجر چشمش به من افتاد . وقتي مرا ديد جلو آمد و با صداي شکسته و آهنگ حزيني گفت : آقا به تشييع جنازه ي اولياي حق نمي آييد ؟
سخن او چنان در قلبم تأثير گذاشت که از مسجد رفتن و نماز جماعت منصرف گشتم و گويي بي اختيار به طرف جنازه کشيده شدم .
من با آن بازرگان محترم در تشييع جنازه شرکت کردم و همراه باربرها و کشيک چي هايي که تابوت را بر دوش داشتند به سمت غسالخانه حرکت نمودم .
در آن روزگار غسالخانه ي مهم اصفهان در محلي به نام سرچشمه ي پاقلعه قرار داشت که اموات را براي غسل و کفن به آنجا مي بردند .
هنگامي که به غسالخانه رسيديم من در گوشه اي نشستم و به فکر فرو رفتم .
خيلي خسته شده بودم ، راه درازي را پياده در پي جنازه پيموده بودم ، در آن حال به سرزنش خود پرداختم و در دل به خويشتن نهيب زدم که : چرا بدون جهت ، نماز اول وقت با جماعت را در مسجد از دست دادي ؟ ! چرا اين همه رنج و زحمت بر خود روا داشتي ؟ ! چرا به خاطر يک جمله که آن تاجر افسرده دل گفت چنين بيهوده راه افتادي و دنبال تابوت دويدي و خويش را به مشقت و سختي افکندي ؟ !
در اين انديشه بودم که آن بازرگان نزد من آمد و کنارم نشست و گفت: از من نپرسيديد که اين جنازه ي کيست؟
شتاب زده پرسيدم: اين ميت کيست و شما او را از کجا مي شناسيد ؟
گفت : داستان او داستان عجيبي است و آشنايي من با وي قصه ي شنيدني و بهت انگيزي دارد.
من که سخت در شگفت بودم و خيلي ميل داشتم ماجراي او را بدانم مشتاقانه پرسيدم قضيه چيست ؟
گفت : مي دانيد که امسال براي حج و زيارت بيت الله عازم مکه شده بودم .
جواب دادم : آري .
گفت : آشنايي من با او از همين سفر پيدا شد و عظمت مقام او را که به ظاهر يک فرد عادي و از کشيک چي هاي شهر است در راه مکه دانستم .
سپس ماجراي آن مرد و آشنايي خود را با وي چنين شرح داد :
قافله به قصد حج از اصفهان حرکت کرد . ابتدا وارد عراق شديم تا پس از زيارت امام حسين عليه السلام و ساير مشاهد مشرفه رهسپار حجاز شويم .
هنوز مسافتي تا کربلا مانده بود که تمام پولها و وسايل سفر و اشياي مورد نيازم مورد دستبرد واقع شد و مفقود گرديد . هر چه جستجو کردم اثري از آنها نيافتم . وقتي وارد کربلا شدم در موقعيت دشواري قرار گرفتم . از يک سو شوق مکه در دل داشتم و به آرزوي ديدار کعبه و حج آمده بودم ، از سوي ديگر ادامه ي سفر و انجام مناسک حج برايم امکان نداشت چون همه ي توشه ي راه و اثاث مورد نيازم به سرقت رفته بود، در کربلا هم کسي را نمي شناختم تا از او پولي قرض کنم .
خيلي متأثر شدم ، در نهايت اندوه و افسردگي از اينکه تا اين جا آمده ام اما ادامه ي سفر و زيارت بيت الله برايم ميسر نيست در انديشه نشستم ، سخت مضطرب بودم و نمي دانستم چه کنم و براي حل اين مشکل به کجا پناه ببرم .
از کربلا به نجف رفتيم . شبي تنها به قصد کوفه از نجف خارج شدم تا مسجد کوفه را زيارت کنم .
تاريکي شب همه جا را پوشانده بود، من تنها و غم زده راهي بيابان شدم و همچنان در انديشه ي سرنوشت خويش بودم و پريشان حال و افسرده دل سر به زير و نگران گام برمي داشتم که ديدم سواري در کمال شکوه و بزرگي در برابرم پيدا شد. ناگهان همه جا روشن گرديد ، گويي زمين نورباران شده بود، وقتي جمال دل آرا و چهره ي پرفروغش را نگريستم اوصاف و نشانه هايي را که براي امام زمان عليه السلام بيان شده در آن بزرگوار مشاهده نمودم .
آنگاه نزديک من ايستادند و فرمودند : چرا اين طور افسرده حالي ؟
عرض کردم : مسافرم ، خسته ي راهم .
فرمودند: اگر سببي غير از اين دارد بگو .
چون ديدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ماجراي خود را بيان کردم و سبب کردم و سبب ناراحتي و تأثرم را عرضه داشتم .
در اين هنگام شخصي را به نام هالو صدا زدند . بي درنگ مردي نمد پوش در لباس کشيک چي ها پيدا شد . من يادم آمد در بازار اصفهان نيز يکي از کشيک چي ها که اطراف حجره ام رفت و آمد داشت اسمش هالو بود. وقتي آن شخص جلو آمد و به دقت در وي نگريستم متوجه شدم همان هالوي اصفهان خودمان است که مدت ها است او را مي شناسم . (1)
حضرت رو به او نموده و فرمودند : اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان .
آقا اين جمله را فرمودند و رفتند . سپس هالو با من قرار گذاشت که ساعت معيني از شب در محل خاصي حاضر شوم تا وسايل گمشده ام را تحويلم دهد.
در وقت مقرر به وعده گاه آمدم ، او نيز حاضر شد و اسباب و کيسه ي پولها را که به سرقت رفته بود به دستم داد و گفت : درست ببين ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتي به دقت بنگر تا بداني صحيح و سالم تحويل گرفته اي .
من به بررسي وسايل و شمارش پولها پرداختم ، همه ي آنها سالم و درست بود و هيچ کم و کاستي نداشت . آنگاه زمان و مکان ديگري را تعيين کرد و گفت : اکنون برو و اين اثاث را به کسي بسپار و موقع مقرر به ميعادگاه بيا تا تو را به مکه برسانم .
زمان وعده فرا رسيد ، من در محل حاضر شدم . وي نيز آمد و گفت : پشت سرم حرکت کن . او به راه افتاد و من در پي اش قدم برداشتم ، اما هنوز بيش از چند گام نرفته بودم که ناگاه خود را در مکه يافتم .
در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظي مکاني را تعيين نمود و گفت : بعد از اعمال و مناسک حج به آن جا بيا تا تو را برگردانم اما اهل قافله و دوستانت را که ديدي پرده از اين راز برندار و اسرارمان را فاش نساز ، فقط به آنها بگو همراه شخصي از راهي نزديک تر آمدم .
بعد از مناسک حج در محلي که قرار گذاشته بوديم حاضر شدم، او نيز به سراغم آمد و به همان کيفيت سابق با طي الارض مرا به کربلا برگرداند. عجيب اين است که گرچه موقع رفتن و برگشتن با من صحبت هايي داشت و به نرمي و ملايمت سخن مي گفت ولي هرگاه خواستم بپرسم آيا شما همان هالوي اصفهان هستيد يا نه ؟ عظمت و هيبتش مانع مي شد و بيمي در دلم مي افتاد که از طرح اين پرسش عاجز مي ماندم .
هنگامي که خواست از من جدا شود گفت : آيا بر تو حق دوستي و محبت دارم ؟
جواب دادم : بله ، شما درباره ي من نهايت لطف و مرحمت را نموديد .
گفت : از تو خواسته اي دارم که اميدوارم هر گاه وقتش رسيد انجام دهي .
اين جمله را گفت و با من وداع کرد و رفت .
روزها سپري شد و ايامي گذشت ، سفر ما با تمام خاطرات معجزنما و بهت انگيزش به پايان رسيد و سرانجام وارد اصفهان شديم .
پس از استراحت کوتاهي ديد و بازديدها شروع شد . نخستين روزي که به بازار رفتم نيز جمعي به ديدارم آمدند، ناگهان ديدم هالو ، همان شخص عالي مقام و صاحب کرامت وارد حجره شد اما همين که خواستم به احترامش برخيزم و به خاطر عظمتي که از او مشاهده کرده بودم اکرامش نمايم با اشاره ممانعت کرد و دستور داد چيزي اظهار نکنم و کسي را از سرش آگاه نسازم . بعد هم يکسره به قهوه خانه رفت و در رديف ديگران نشست و مانند ساير کشيک چي ها قلياني کشيد و چاي خورد .
وقتي خواست برود نزد من آمد و آهسته زير گوشم گفت : فلان روز دو ساعت قبل از ظهر مرگم فرا مي رسد و از دنيا خواهم رفت، تو در همان ساعت بيا و کفن و دفنم را به عهده بگير . ضمنا داخل صندوقي که در منزل دارم هشت تومان پول همراه کفنم هست ، کفن را بردار و آن هشت تومان را براي غسل و دفنم خرج کن .
اين سخن را گفت و رفت . من شگفت زده بر جاي ماندم و تأثري آميخته با حيرت در جانم فرو ريخت .
روزي را که تعيين کرده و از مرگش خبر داده بود همين امروز است . دو ساعت به ظهر مانده در بازار به محل مقرر رفتم و ديدم جان به جان آفرين تسليم کرده و از دنيا رفته است . چند تا از کشيک چي ها اطرافش جمع شده بودند . به خانه اش رفتم و صندوقي را که نشاني داده بود گشودم ، ديدم کفني با هشت تومان پول در آن نهاده شده آنها را برداشتم و همان گونه که وصيت کرده بود به انجام کارهايش پرداختم . اکنون هم جنازه اش را تشييع کردم و براي دفنش مهيا شده ام . حال به نظر شما چنين شخصيتي از اولياء الله نيست ؟ ! آيا مرگ او اندوه و تأثر ندارد و نبايد در عزايش اشک ماتم ريخت و سرشک حسرت باريد ؟ !
در اين قضيه که مرحوم شيخ علي اکبر نهاوندي از عالم نامي مرحوم آقاجمال الدين اصفهاني نقل کرده و در کتاب عبقري الحسان ثبت نموده نکات مهم و ارزشمندي وجود دارد که هر يک درسي روشنگر و پيامي بيدارگر و مشعلي فروزان فرا راه زندگي انسان ها است .
چند نکته به اختصار خاطر نشان مي گردد .

پي نوشت :

1-برخي از معاني کلمه ي هالو عبارتند از ساده دل ، سليم ، بي خبر و خوش باور ، از اين رو شخص سليم النفس و ساده دل را هالو گويند . ( فرهنگ معين ، جلد چهارم ، صفحه ي 5090 )

منبع: کتاب پيرامون مقام امام زمان عليه السلام




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط