یا أبَاذَر، اِذا أصبَحتَ فَلاتُحَدِّث نَفسَکَ بِالمَساء وَ اِذا أَمسَیتَ فَلاتُحَدِّث نَفسَکَ بِالصَّبَاحِ وَ خُذ مِن صِحَّتِکَ قَبلَ سُقمِکَ وَ مِن حَیاتِکَ قَبلَ مَوتِکَ فإِنَّکَ لاتدری ما اسمُکَ غَداً.
ای ابوذر، چون صبح کردی، از شام سخن مران و چون شب کردی وعدهی صبحگاه به خود مده، از زمان تندرستیات برای روز بیماری استفاده کن و از زندگانیات پیش از مرگت، چرا که نمیدانی فردا نام تو چیست.
بحارالانوار، ج 77، ص 75
نور هدایت
اگر در مورد اعضا و جوارح آدمی بیندیشیم درمییابیم که هیچ چیزی در وجود انسان بیهوده خلق نشده است. یعنی عواطف و تمایلات و غرایز مختلفی که در انسان وجود دارد همه لازم است. «اَمَل» (آرزو) از جمله چیزهایی است که اگر در ما نباشد چرخهای وجود انسان به حرکت درنمیآید. انسان به امید و آرزو زنده است. انسانهای ناامید را باید انسانهای مرده حساب کرد. مثلاً انسان مریض تا زمانی که امیدوار به درمان باشد بیماری برایش خطر چندانی ندارد، امّا اگر از بهبودی و سلامتی ناامید شد همین ناامیدی عامل خطرناکی برای از پا درآوردن او میشود. در حدیثی آمده است: «لَو لا الأمَلُ لَما رَضَعَت وَالِدَةٌ وَلَدَهَا وَ لا غَرَسَ غارِسٌ شَجَراً؛ اگر امید نبود هیچ مادری به فرزندش شیر نمیداد و کسی درختی نمیکاشت». (1)بنابراین امید و آرزو لازم است، ولی اشکال در افراط و تفریط است. یعنی آرزو اشکال ندارد، بلکه اگر انسان تمام همّ و غمّش در آرزوهای دور و دراز خلاصه شود چنین چیزی اشکال دارد، زیرا آرزوهای طولانی مشکلات و دردسرهایی را برای انسان میآفریند. گاه موجب میشود که انسان آخرت و جهان پس از مرگ را فراموش کند، برای اینکه لازمهی آرزوهای طولانی حبّ بقاست و لازمهی حبّ بقا هم کراهت و ملاقات با خداست. اینها لازم و ملزوم یکدیگرند.
آرزوهای نابه جا و کلام امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)
«اَلأمانی تُعمی اَعیُنَ البَصائِرِ؛ آرزوها چشمههای دل را کور میکند». (2)
«أشَرفُ الغِنی تَرکُ المُنی؛ برترین بی نیازی ترک آرزوهاست». (3)
«رَحِمَ اللهُ امرَءً سَمِعَ حُکماً فَوَعی وَ دُعِیَ اِلی رَشادٍ فَدَنا وَ کَذَّبَ مُناهُ؛ خداوند بیامرزد کسی را که سخن حکیمانه بشنود و آن را فرا گیرد و به جانب حق هدایت شود و آن را بپذیرد و آرزوهای نابه جا را ترک کند». (4)
«الشَّیطانُ المُضِلُّ وَ الاَنفُسُ الاَمّارَةِ بِالسُّوءِ غَرَّتهُم بِالاَمانِیّ وَ فَسَحَت لَهُم بِالمَعاصی وَ وَعَدتَهُمُ الإظهارُ فَاقتَحَمَت بِهِمُ النّارُ؛ شیطان گمراهکننده است و نفس امّاره، آنها (خوارج نهروان) را با آرزوهای نابجا فریب داد و میدان گناه را برایشان گشود و به آنان وعدهی پیروزی داد و سرانجام آنها را به جهنّم فرستاد». (5)
«اِیّاکُ وَ الاِتِّکالَ عَلَی المُنی فإنَّها بَضائِعُ النُوکی؛ از تکیه بر آرزوها بپرهیز، پس همانا سرمایهی احمقان است». (6)
«اَیُّها النّاسُ اِنَّ أخوَفَ ما أخافُ عَلَیکُم اِثنانٍ: اِتِّباعُ الهَوی وَ طُولُ الاَمَلِ فَأمّا اِتِّباعُ الهَوی فَیَصُدُّ عَن الحَقِّ وَ أمّا طولُ الاَمَلِ فَیُنسِی الآخِرَةَ؛ ای مردم، به راستی که ترسناکترین چیزی که از آن بر شما هراسانم دو چیز است: پیروی هوای نفس و آرزوهای طولانی، امّا پیروی هوی و هوس انسان را از حق بازمیدارد و آرزوهای دراز، سبب فراموشی آخرت میشود». (7)
«مَن أطالَ الأمَلَ اَساءَ العَمَلَ؛ هر که آرزویش طولانی شود کارش را بد انجام میدهد». (8)
«مَن جَرَی فی عِنانِ اَمَلِهِ عَثَرَ بِأجَلِهِ؛ هر که لجام آرزویش را رها کرد با مرگ به زمین خواهد خورد». (9)
راه مبارزه با طول أمل (آرزو) چیست؟
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پاسخ روشنی به این پرسش داده و میفرماید: وقتی صبح میکنی احتمال بده که عصری در کار نباشد، یا وقتی شام میکنی احتمال بده صبحی در کار نباشد، یا این که سلامتی که الان داری امروز میهمان تو است و فردا میرود، یا اگر زندهای احتمال بده فردا حیاتی در کار نباشد. خلاصه آرزوهای طولانی نکن که اگر موفّق شوی میتوانی از این نعمتها استفاده کنی.از جمله چیزهایی که میتواند باعث تعدیل آرزوها شود طول أمل را از بین ببَرد ملاحظهی تقلّب و دگرگونی روزگار است. در جملهی پایانی حدیث، حضرت تعبیر بسیار جالبی دارد، میفرماید: «اِنَّکَ لاتَدرِی مَااسمُکَ غَداً؛ تو نمیدانی که فردا نامت چیست». یعنی آیا در صف مردگانی یا زندگان؟ وقتی نمیدانی فردا نامت چیست، آرزوهای طولانی چرا؟ بهترین راه برای اینکه انسان بتواند پردههای طول أمل را بشکافد و از حالت غفلت و غرور دور شود مشاهدهی تحوّل و دگرگونی روزگار است. سرنوشت کسانی که در این دنیا بودند و به انواع زیورآلات و نعمتهای دنیوی و مقامهای گوناگون آن دست یافتند. «نمرود»ها، «فرعون»ها، «قارون»ها، سرانجام آنها چه شد؟ عاقبت برامکه و هارون را مطالعه کنید و از آن پند گیرید.
سرنوشت برامکه درس بسیار آموزندهای است.
در زمان هارونالرشید امور مملکت به برامکه واگذار شده بود و آنان قدرت بسیاری داشتند و چنان عزیز بنی عبّاس و هارون بودند که روزی هارون با جعفر برمکی وارد باغی شدند، چشم جعفر به درخت سیب افتاد و سیبی را در نظر گرفت. هارون برای چیدن سیب دست دراز کرد، امّا دستش نرسید. هارون گفت: پا بر دوش من بگذار! آنگاه جعفر پا بر دوش هارون گذارد و سیب را چید.
سبب زوال دولت برامکه
علّت اصلی آن قتل موسی بن جعفر (علیه السلام) بود، ولی سبب ظاهری آن از این قرار بود که هارون جعفر و عبّاسه خواهر خود را دوست میداشت چندان که دوری هیچ کدام را نمیتوانست تحمّل کند، ناچار عبّاسه را به عقد جعفر درآورد ولی از جعفر پیمان گرفت که هرگز در تنهایی با عبّاسه خلوت نکند مگر در حضور هارون. جعفر ابتدا نپذیرفت ولی سرانجام راضی شد.از سوی دیگر عبّاسه، خواهر هارون، علاقهی وافری به جعفر داشت ولی جعفر خودداری میورزید. عبّاسه ناچاراً به مادر جعفر متوسّل شد و مال فراوانی به او داد و از وی خواست که جعفر را از راه به در برَد و او را مطیع عبّاسه گرداند. مادر جعفر چون از عاقبت کار بی خبر بود فریفتهی کلمات عبّاسه شد و سرانجام شبی جعفر را خواست و گفت: کنیزکی را دیدهام که در اوصاف کمال ممتاز است و قصد دارم او را برای تو خریداری کنم و آن قدر در وصف او سخن گفت که جعفر شیفتهاش شد و از مادرش طلب کرد و مادر هم پیوسته وعده میداد. جعفر اصرار کرد که آن کنیز کجاست؟ مادر گفت امشب او را برایت میآورم و در همان روز به دنبال عبّاسه فرستاد که بیا امشب به وصال پسرم خواهی رسید. چون شب شد جعفر هنگام بازگشت به منزل، عبّاسه را با لباسهای فاخر و جمال نیکو دید و چون در مجلس هارون زیاد خمر نوشیده بود او را نشناخت و با وی همبستر شد. هنگامی که فارغ شد عبّاسه گفت: حیلهی دختران ملوک را چه دیدی؟ جعفر که هنوز در حال مستی بود معنای کلام عبّاسه را نفهمید. عبّاسه توضیح بیشتری داد و چون جعفر از جریان آگاه شد مستیاش زایل شد و با ناراحتی زیاد به عبّاسه گفت: مرا ارزان فروختی.
عبّاسه از جعفر حامله شد و پس از وضع حمل طفل او را به دایه دادند و امر کرد آن طفل را به مکّه برده و تربیت کنند تا هارون باخبر نشود. مدّتی این مطلب از هارون مخفی ماند.
در این میان روزی زبیده همسر هارون که نزد او مقام و مرتبتی داشت از یحیی نزد هارون شکایت کرد که او خادمان و خواجهسرایان گماشته و از آمد و شد در حرم منع میکند. هارونالرشید این موضوع را با یحیی در میان نهاد و یحیی گفت: یا امیر مگر من در حرم تو متّهم به تقصیرم؟هارونالرشید گفت: لا وَاللهِ. یحیی التماس کرد که دیگر سخن زبیده را در حقّ من گوش نکن. هارونالرشید پذیرفت و یحیی در مخالفت زبیده اصرار کرد. زبیده یک بار دیگر با هارون دربارهی این موضوع سخن گفت و هارون پاسخ داد که من یحیی را در حرم خود در کاری که نیست متّهم نمیدانم. زبیده گفت: اگر چنین است چرا یحیی پسر خود را از آن مهم منع نکرد؟ آنگاه زبیده واقعهی عبّاسه و جعفر را به طور کامل شرح داد. هارون پرسید آیا بر این گفتهها دلیل هم داری؟ زبیده گفت: چه دلیلی روشنتر از فرزند؟ هارون پرسید کجاست؟ گفت: در مکّه. پرسید آیا غیر از تو کس دیگری هم خبر دارد؟ گفت همهی اهل حرم میدانند. لذا هارون سخن را تمام کرد و قصد مکّه کرد.
البتّه به نقل دیگر، روزی هارون با اسماعیل بن یحییهاشمی از بغداد برای شکار بیرون رفت، چشمش به گلّهی گوسفندی افتاد. پرسید اینها از کیست؟ گفتند: از جعفر است. همچنین به هر قریه و آبادی که رسید به آل برامکه نسبت دادند. گفت: آنان را غنی و فرزندان خود را فقیر کردیم، سپس برگشت و شرح این امور را به زبیده گفت. زبیده گفت: آنچه گفتی اندک است. هارون تعجّب کرد و گفت: مگر خبر تازهای داری؟ گفت: از (مسرور) یاسر بپرس. هارون مسرور خادم را احضار کرد و جریان جعفر و عبّاسه را از او پرسید و وی را تهدید به قتل کرد. مسرور ناچاراً واقعه را شرح داد و گفت: با اینکه خلیفه منع کرده جعفر و عبّاسه جمع نشوند مگر در حضور او، از ایشان سه فرزند به دنیا آمده که یکی در مکّه و دومی مرده و سومی در مدینه است. هارون با ناراحتی گفت: او مرا رسوا و سرافکنده کرد. بعد برای کشف مطلب، به بهانهای روانهی حج شد که سرانجام این راز بر او فاش شد، لذا تصمیم گرفت آل برامکه را نابود کند.
هارون حکم خراسان را به جعفر داد و او قصد حرکت کرد. همان وقت جعفر را خواست و گفت: نامهای از خراسان رسیده و صلاح رفتن نیست. از سوی دیگر به مسرور گفت: برو و ده عمله بیاور و در میان عمارت چاهی حفر کنید. او چنین کرد.هارون به قصر آمد و به مسرور گفت: عبّاسه را خفه کن و جسدش را در چاه بینداز. آن گاه مسرور را تهدید کرد که این مطلب مخفی بمانَد.
آری عیش و شب نشینیها این چنین کیفری دارد.
هارون هنگامی که تصمیم گرفت جعفر را بکشد سندی بن شاهک ملعون را طلبید و او را مأمور کرد به بغداد رفته، خانههای برامکه و نویسندگان آنها را محاصره کند به گونهای که کسی نفهمد و خودش با جعفر حرکت کرد و در موضعی که در آن زمان به «قمز» معروف بود به عیش و سرور پرداختند، تا آنکه جعفر به سوی خانهی خود روانه شد و هارون او را مشایعت کرد. هارونالرشید مسرور را خواست و گفت: تو را سراغ کاری میفرستم که محمّد و قاسم و فرزندانم اهل آن نیستند ولی تو را اهل آن میدانم و نباید مخالفت کنی. مسرور گفت: من چنان مطیع شما هستم که اگر بگویی بر شکم خود شمشیر زنم، اطاعت میکنم.
هارونالرشید گفت: جعفر را میشناسی؟ مسرور جواب داد کسی نیست که او را نشناسد. گفت میروی در هر کجا که باشد سر او را میآوری. مسرور بر خود لرزید و ساکت ماند و بعد از رد و بدل شدن سخنانی بین آن دو سرانجام مسرور گردن نهاد و سراغ جعفر رفت و سر جعفر را برای هارون بُرد و هارون سر را نزد پدرش یحیی فرستاد. بعد هارون دستور داد جسد جعفر را بر سر پل بغداد آویختند و هنگامی که خواست به خراسان برود دستور داد آن را بسوزانند.
حضرت علی (علیه السلام) میفرماید: «اِذا أقبَلَتِ الدُّنیا عَلی أحَدٍ أعارَتهُ مَحاسِنَ غَیرهِ وَ إذا أدبَرَت عَنهُ سَلَبَتهُ محَاسِنَ نَفسِهِ؛ هرگاه دنیا به کسی رو کند، نیکیهای دیگری را به او عاریه دهد و چون به او پشت کند خوبیهای خود او را هم میگیرد». (10)
هارون دستور داد جسد جعفر را آتش زدند و یحیی، پدر جعفر و فضل برادرش را حبس کردند. سپس دستور داد خانههایشان را غارت و خراب کردند.
نکتهی قابل توجّه در مورد زندگی برامکه این است که کسی نقل میکرد در دفتر اخراجات هارونالرشید دیدم که نوشته بود در فلان تاریخ هزار درهم زر و سیم وعطر و فرش به دستور هارون به جعفر برمکی دادند که چون قیمت کردند صد هزار مثقال طلا شد. و در جایی دیگر دیدم نوشته شده بود: بهای نفت و بوریایی که جفعر برمکی را به آن سوزاندند چهار دینار و نیم دانگ نقره بود. (11)
افسوس که در دفتر عمر ایّام *** آن را روزی نویسد و این را روزی
هر کس که در این فنا منزل کرد *** اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفت که کنج راحتی بنشیند *** مرگ آمد و اندیشهی او باطل کرد
در حدیثی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «أَغفَلُ النّاسِ مَن لَم یَتَّعِظ بِتَغَیُّرِ الدُّنیا مِن حالٍ إلی حالٍ؛ غافلترین مردم کسی است که از دگرگونی دنیا از حالی به حال دیگر پند نگیرد». (12)
و امیرمؤمنان علی (علیه السلام) فرمود: «مَا أَکثَرَ العِبَرِ وَ أقَلَّ الإعتِبارِ؛ چه بسیار است عبرتها و چه اندک است پندگیری». (13)
خلاصه حضرت میفرماید ملاحظه کن و ببین که فردا چکارهای؟ و این برای همهی ما عبرت است مراقب باشیم و بدانیم که چیزی جز حقیقت به درد انسان نمیخورَد. باید اعمالمان به گونهای باشد که اگر آنها را به مردم نشان دهند و بازگو کنند هیچ واهمه نداشته باشیم و هر کاری میکنیم باید به همین نیّت باشد، چون انسان خلافکار همیشه ترسان است که مبادا پستی و بلندی دنیا و دگرگونی آن کارش را خراب کند و رسوای خاصّ و عامّش گردانَد.
پینوشتها:
1. بحارالانوار، ج 74، ص 173.
2. نهج البلاغه، حکمت 275.
3. همان، حکمت 211.
4. همان، خطبهی 86.
5. همان، خطبهی 323.
6. نهج البلاغه، نامهی 31.
7. همان، حکمت 36.
8. همان، خطبهی 42.
9. همان، حکمت 19.
10. نهج البلاغه، حکمت 9.
11. کیفر کردار، ج 1، ص 146.
12. بحارالانوار، ج 71، ص 324.
13. نهج البلاغه، حکمت 297.
مکارم شیرازی، ناصر، (1390) انوار هدایت (مجموعه مباحث اخلاقی)؛ قم: انتشارات امام علی بن ابی طالب (ع)، چاپ اول.