معنويت و علم؛ همگرايى يا واگرايى؟
مترجم: فروزان راسخي
در جهانى كه به سبب تنازع و ستيزه در همه سطوح، از سطوح معنوى و فكرى گرفته تا سطوح مادى، از هم گسيخته است، آنان كه در جستجوى آفرينش صلح و هماهنگىاند، غالبا به كار جستجوى توافق ميان معنويت و علم گراييدهاند. چشمانداز معاصر، در واقع آكنده از چنين تلاشهايى است كه بسيارى از آنها، گرچه مبتنى بر بهترين نيات هستند، در جهان امروز فقط به آشفتگى بيشتر مدد مىرسانند. بسيارى از چنين تلاشهايى آرزوهاى ناشى از احساسات را به جاى واقعيت مىنشانند و تعاريف و مواضع مبهم را جايگزين وضوح و دقتى مىكنند كه به تنهايى مىتوانند پراكندهكننده تيرگى جهلى باشند كه بينايى بشريت امروز را تيره و تار كرده است؛ بشريتى كه بر جادهاى سفر مىكند كه هرچه بيشتر، در نتيجه فقدان عظيم تشخيص نقادانه در ارتباط بين معرفتى كه ناشى از حواس است و نتايج آن و حكمتى كه از وحى، تعقل يا اشراق سرچشمه گرفته است، پرمخاطره مىشود:
«هماهنگى» ميان علم و معنويتشاخص بخش اعظم ذهنيتبه اصطلاح «عصر جديد» در غرب و نيز بسيارى از شرقيان غربزدهاى است كه بدون اينكه از مفاهيم مورد بحث و انواع معرفت و آگاهىاى كه در محدوده همان چيزى كه بايد هماهنگ و متحد شود دستاندركارند تعريف روشنى داشته باشند، سخن مىگويند و خود همين هماهنگى يكى از ريشههاى اختلاف و ناسازگارى در جهانى است كه در آن تشخيص عقلانى، كه همواره وجه مشخصه همه سنن مابعدطبيعى، بويژه سنن هندى بوده است، به سهولت هرچه تمامتر، قربانى توافقهاى مبهم و تفرقهافكنى شده است كه مادام كه ريسمان به جاى مار گرفته مىشود، جز به اختلاف نمىانجامد.
موضوع ارتباط بين دين و علم(و براى آنان كه از استفاده از اصطلاح دين آشفته مىشوند، ارتباط معنويت و علم) به جهات ديگرى كه در درجه اول اهميت قرار دارند، همچون گذشته وجود دارد و وجود خواهد داشت؛ آن هم در جهانى كه در آن، از سويى طبيعتشناسىاى مبتنى بر قدرت و تسلط بر طبيعت، و نه مبتنى بر تامل بر واقعيت وجودشناختى و رمزى طبيعت، بهعنوان تنها صورت مشروع معرفتحاكم است و تقريبا خداگونه و البته مطلق شده است، و كسانى كه به اين طبيعتشناسى مشغولند هرچه بيشتر در برابر تودهها عمدتا نقش كشيشانى را ايفا مىكنند كه اقتدار نهايى بر حيات بشرى دارند و حتى معناى اين زندگى را تعيين مىكنند. و از سوى ديگر، مطالبات «روح» و طلب امور معنوى هنوز فروكش نكردهاند. چرا كه در خود بافت وجود و حيات انسانى تنيدهاند و نفس به خطر افتادن حيات بشرى بر روى زمين كه حاصل كاربردهاى علم متجدد است، اگر چيزى را افزايش داده باشد، فقط اين آرزوى ديرين را افزوده است. چنانكه در احياى مجدد دين در سرتاسر جهان و، حتى بزرگتر از آن، در شكوفايى صور «بومى» و غيربومى به اصطلاح معنويتها و نيز جهشها و تغييرات غيرعادى تعاليم شرقى، حتى در غيردينىترين بخشهاى جامعه غربى ديده مىشود. بنابراين در پرتو اين موقعيت، پيش از غور در مساله همگرايى يا واگرايى، ضرورى است كه بپرسيم دقيقا منظورمان از علم و معنويت در بافتبحث فعلى چيست؟
اگر كسى فقط تلقى جارى از اصطلاح science [علم تجربى] در انگليسى را اراده كند، و نه معادل آن را در فرانسه يا آلمانى، يعنى اصطلاح science يا wissenschaft را كه معناى ضمنى كلىترى دارد، تعريف اين اصطلاح به نظر ساده مىآيد. در زبان انگليسى كلمه science اشاره به طريقه خاصى از شناخت عالم طبيعتبراساس روشهاى تجربى و عقلى دارد كه ذاتا ديگر روشهاى معرفت را كه مبتنى بر مقدمات معرفتشناسانه و وجودشناسانه ديگرى است نفى مىكند.
البته حتى در زبان انگليسى، ما از اصطلاحاتى همچون science [علم] چينى، هندى، اسلامى يا بودايى استفاده مىكنيم. كه از scientia مشتق شده است، نمىتواند كاملا محدود به معناى پوزيتويستى، علمى، تجربى يا عقلگرايانهاش شود. در مورد اخير، يعنى اگر مثلا علم چينى يا اسلامى را در نظر مىداشتيم، ارتباط چنين علمى با معنويتبسيار متفاوت مىبود با آنچه امروزه، كه كلمه science به معناى اصلى متداول آن در انگليسى محدود مىشود، وجود دارد. اين تفاوت به سبب اين واقعيت است كه علوم سنتى مبتنى بر اصول جهانشناسانه و معرفتشناسانهاىاند بسيار متفاوت با اصول جهانشناسانه و معرفتشناسانه علم متجدد. اما در اين بحث، علم را مجموعهاى از معرفت روشمندانه به طبيعت تعريف مىكنيم كه با رياضيات تركيب شده است؛ علمى كه از دل انقلاب علمى قرن هفدهم براساس علوم كهنتر لاتينى، اسلامى و يونانى برآمد. اين قيد و شرط كاملا بجاست. زيرا محققان شرقى و غربى توجه بسيار كمى به ارتباط بين معنويت و علوم طبيعى سنتى كردهاند و با اينهمه، بحران در اين قلمرو نيست، بلكه بايد سراغ آن را در رويارويى جهانبينى علمى غرب متجدد، كه اكنون در اكثر نقاط كره زمين منتشر شده است، و معنويتى كه طى چند هزاره در باغهاى اديان متنوع جهان شكوفا شده است گرفت.
و اما تعريف معنويت، حتى از تعريف علم هم دشوارتر است. چرا كه اين اصطلاح طى چند دهه گذشته به نحو بسيار مبهمى به كار رفته است. منشا كاربرد اين كلمه در زبانهاى اروپايى كاملا جديد است؛ يعنى در يك يا دو قرن گذشته بود كه اين كلمه در حلقههاى كاتوليك براى اولين بار به كار رفت. [اين واژه] تنها اخيرا به صورت گستردهاى، غالبا به عنوان جايگزين دين و از نظر بعضى در مقابل دين، به كار مىرود. كلماتى كه در زبانهاى شرقى براى دلالتبر معنويتبه كار مىروند معمولا نشاندهنده ريشهشناسى اين واژهاند، كه مشتق از spiritus يا the Spirit [«روح»] است. مثلا، در زبان عربى كلمه روحانية معادلى متداول است، و اين كلمه مشتق از الروح است كه دقيقا به معناى spiritus است، بىآنكه معناى اين كلمه عربى به هيچوجه مبهم شده باشد. اما، در جهان متجدد، كه ويژگىاش يا انكار «روح» به عنوان واقعيتى عينى و وجودشناسانه است و يا التباس آن با نفس، [psyche]، معنويت چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ اين كلمه اغلب دربردارنده آرزويى مبهم براى معنا و تجربه امور نفسالامرى است [و] در همان حال كه در عين غفلت از اين حقيقت كه «روح» مطابق با اصول خاصى و فقط در درون سنتهاى بزرگى كه منشا آسمانى دارند آشكار مىشود، به جاى امور نفسالامرى به امور روانشناسانه قناعت مىكند. و اگر كتاب مقدس اظهار مىكند كه «روح هرجا كه بخواهد مىوزد» ، اين فقط نشاندهنده استثنايى است كه قاعده را ثابت مىكند.
وقتى كه معيارهاى سنتى واقعيت «روح» و قوانين تجلى آن، آنچنانكه در سنتهاى متنوعى نظير آيين هندو، آيين بودا، مسيحيت و اسلام وجود دارد، انكار شود [يا ناديده گرفته شود]، آنگاه هر چيزى كه بتوان آن را معنوى خواند و كلمه معنويت، هم بعد عقلانىاش را از دست مىدهد و هم قداستش را. پيچيدگى گسترده دنياى نفسانى با ملكوت نورانى «روح» خلط مىشود و آن سنخ، به اصطلاح، معنويتى را كه از اين التباس ناشى مىشود، مىتوان تقريبا به هر چيزى از جمله علم نزديك ساخت. بنابراين در بحث فعلى، معنويت را به عنوان بعد درونى و معنوى اديان سنتى تعريف مىكنيم كه به امور نفسالامرى و بىصورتى مىپردازد كه مىتوانند مستقيما تجربه شوند و فراتر از مقولات ذهنىاند، اما ضد عقلانى نيستند. برعكس، اگر intellect [عقل] به معناى اصلىاش به عنوان intellectus يا buddhi (1) و نه صرفا به معناى عقل جزئى [يا استدلالى] فهم شود، معنويت و عقلانيت از هم انفكاكناپذيرند.
كار مطالعه اين امر كه آيا بين علم و معنويت همگرايى هستيا واگرايى، در واقع، فقط وقتى ارزش ادامه دادن دارد كه معنويتبه اين معناى سنتى فهم شود و نه به روشى مبهم كه بتواند شامل تقريبا هر چيزى از جمله امور نفسانى و حتى شيطانى شود. به هر حال، بحثى كه متعاقبا در پيش داريم محدود به فهم سنتى از معنويت است؛ فهمى كه گستردهتر از حد تصور ماست. چرا كه شامل شخصى مانند شانكارا(2) و نيز شخصى مانند اكهارت(3)، [جلالالدين] رومى(4) و هونن(5)، ميلارپا(6) و جوانگ دزو(7) مىشود؛ بگذريم از استادان بزرگ معنويت در ساير سنتها مانند يهوديت، زرتشتىگرى، آيين كنفوسيوس و آيين شمنى. (8)
اگر علم و معنويتبه اين صورت تعريف شوند، ابتدائا مىتوان پرسيد كه نقاط واگرايى ميان معنويت و علم چيست. آشكارا در درجه اول بحث، بحث فهم اين امر است كه واقعيت چيست؟ در معنويتسنتى، واقعيت هم متعالى است و هم حال؛ هم فراتر از اينجا و اكنون است و هم اينجا و اكنون؛ اما، در همه موارد، فوق هرگونه مقولهسازى و مفهومسازى ذهن است. واقعيت، فراتر از قلمرو نفسانىجسمانى است و در عين حال بر اين قلمرو احاطه دارد. نمىتوان آن را درك كرد به اين معنا كه محاط باشد؛ چرا كه هيچ چيز نمىتواند آنچه را كه نامتناهى است احاطه كند. درعينحال، مىتوان با «عقل» آن را شناخت؛ عقلى كه يكى از قواى معرفتى الهى در مركز وجود ماست. واقعيت غايى واقعيتى مطلق و نامتناهى، خير اعلى، و منشا همه خيرات است. وراى وجود و، در عين حال، همان وجود است كه منشا سلسله مراتب و سطوح كيهانى وجود كلى است.
برعكس، از نظر علم متجدد، واقعيت تا آنجا كه متجددان هنوز از چنين مقولهاى سخن مىگويند، آن چيزى است كه بتواند مورد تحقيق تجربى واقع شود. هر چيزى كه وراى چيزهايى باشد كه مىتوانند مورد تحقيق تجربى واقع شوند نمىتوان «از لحاظ علمى» به آن پرداختيا آن را شناخت؛ و به معناى دقيق كلمه حتى نمىتواند اهميت علمى هم داشته باشد؛ به هيچ درجهاى و براى هيچ مقصودى وجود ندارد. به قول آيين هندو، واقعيت مطلق آتمن(9) است، حال آنكه تمامى علم متجدد علم به مايا(10) يا به صورت دقيقتر، علم به سطوح پايينتر مايا است، يا برحسب اصطلاحات بودايى علم به وجود سمسارايى(11) است، حتى اگر تا كهكشانها گسترش داشته باشد. واقعيت مطلق از طريق دو منبع وحى و تعقل شهودى به مدد بودى، [buddhi] شناخته مىشود. در عين حال، هر دوى اين منابع، و همعنان با آنها حقايق مابعدطبيعى و جهانشناسانه، در جهانبينى علم متجدد مورد انكار قرار گرفتهاند؛ گرچه نه ضرورتا توسط يكايك دانشمندان.
معنويت معتبر همواره از تمايز اساسى بين مبدا و تجلياتش، بين آتمن و مايا، نيروانه(12) و سمساره، ذات الهى(الذات) و حجابهايى كه تجليات اسما و صفات الهى را از ما مىپوشانند و در عين حال بر ما آشكار مىكنند، آگاه است. بنيان كل مابعدالطبيعه سنتى، در واقع تمايز بين امر مطلق و امر نسبى و معرفتبه امر نسبى در پرتو امر مطلق است. علم متجدد، با انكار امر مطلق به معناى مابعدطبيعىاش نمىتواند كارى جز مطلق كردن امر نسبى كند، و اين يعنى اشتباه گرفتن «وهم» جهانى يا مايا به جاى واقعيت. گناه بزرگ علم متجددانه همان است كه آيين بودا آن را اشتباه اسناد دروغين(13) مىخواند. در نتيجه، جهانبينى علمى نه تنها امر مطلق فىنفسه را منكر مىشود بلكه سلسله مراتب و سطوح وجود فراتر از سطوح نفسانىجسمانى، محسوس و قابل اندازهگيرى را نيز رد مىكند. از اين رو، بسيارى از نمايندگان آن مبادرت به آشكار كردن اسرار وجود از طريق ميكروسكوپ، تلسكوپ، يا يك مدل رايانهاى مىكنند، و جهانى كه با تلالؤ فنآورى مدرن خيره شده و علم جديد را به مرتبه الوهيت ارتقا داده است، كاملا منتظر آشكار شدن «راز بعدى جهان» است كه معمولا چيزى نيست جز افزودن عنصرى يكسره كمى به جهان، يا كاستن عنصرى صرفا كمى از جهان؛ جهانى كه به روشى كاملا كمى ديده مىشود.
البته آن دسته از كشفيات علم متجدد كه با وجهى از واقعيت مادى مطابق است و حدس و گمان صرف نيست، اهميت مابعدطبيعى دارد، زيرا همه آنچه واقعى است تا آن حد واقعى است كه نماد واقعيتى وراى خودش است و هرچه در جهان است نهايتا نمادين است، به جز خود واقعيت مطلق. اما اين حقيقت دقيقا مربوط به چيزى است كه وراى حدود علم متجدد واقع است و نمىتواند فهم شود، مگر به وسيله يك عالم مابعدطبيعى؛ خواه اين عالم مابعدطبيعى عالم به علوم تجربى هم باشد يا نه.
پيش از آنكه از بحث واگرايى بين معنويت و علم متجدد درگذريم، ضرورى است كه دوباره بر اين امر تاكيد كنيم كه معنويت معتبر نهايتا مبتنى بر وحيى از جانب روحالقدس براساس اصول تغييرناپذير است. علم متجدد نيز مبتنى بر مجموعهاى از مقدمات است، اما اين مقدمات از آسمان نازل نشدهاند؛ بلكه دستاورد آن فيلسوفانى هستند كه عناصرى را به هم تافتهاند كه الگويى را مىسازد كه علم متجدد از قرن هفدهم به بعد در چارچوب آن كار كرده است.
اين نكته به قدر كافى عجيب است كه تنها طى چند دهه اخير، وابستگى علم متجدد به يك جهانبينى و يك الگوى واقعيت مادى، دستكم در برخى از حلقهها مقبول واقع شده است؛ در عين حال كه اكثريت تحصيلكردگان متجدد همچنان بر اين باورند كه دين يا معنويت، مبتنى بر ايمان و مفروضات خاصى درباره سرشت واقعيتند و علم تجربى، برعكس، مبتنى بر عقل استدلالگر و مشاهده است. در واقع، هر دو مبتنى بر ايمان به مجموعهاى از معارفند كه از نظر دين، حقيقت تلقى مىشوند و از نظر علم، مقدمات و مفروضات اساسى. تفاوت بزرگ در اين است كه در يك مورد، اين آموزهها از عالم ربوبى كه تغييرناپذير است نازل مىشوند و در مورد ديگر از فلسفههاى عقلانى و تجربى عالمى كاملا انسانى كه نتايجش ضرورتا نمىتواند از عالم صرفا انسانى فراتر برود و، به دليل انكارشان نسبتبه عالم فوق بشرى، انسان را در خطر فرو افتادن به عالم فروبشرى قرار مىدهند. به خاطر معرفتشناسيها، واقعنگريها و مقدمات اساسا متفاوت است كه علم نمىتواند(اگر از اصطلاحات اديان ابراهيمى استفاده كنيم) منشا الهى جهان يا نقطه آخر فرجامشناسانه، واقعيت عوالم معنوىاى كه فوق عالم طبيعت، يا سرشت جاودانه روح انسانى را تصديق كند. نيز نمىتواند به آنچه هدف حيات بشرى در اين جهان است اشاره كند [يا آن را تعيين كند].
در واقع، علم مبتنى بر اين انديشه است كه فقط يك جور درك و يك سطح از واقعيتخارجى هست كه همان سطح واحد آگاهى به مطالعه آن مىپردازد. بر طبق آنچه علم مىگويد، جهان همان چيزى است كه مىبينيم؛ تنها در صورتى كه [معناى] واژه «ديدن» را تا آنجا گسترش دهيم كه شامل آن امورى هم بشود كه ميكروسكوپ و تلسكوپ نشان مىدهند؛ و اين آلات و ابزار نوع يا سطح جديدى از ديدن را نشان نمىدهند بلكه صرفا امتداد افقى چيزى را نشان مىدهند كه چشم بشر درمىيابد. برعكس، معنويت معتبر مبتنى بر اين مدعاى اصلى است كه نه فقط واقعيت مراتبى دارد، بلكه آگاهى نيز مراتبى دارد كه مىتوانند آن مراتب از واقعيت را بشناسند. آنچه ما از جهان خارج درك مىكنيم بستگى به نوع آگاهى ما دارد؛ نه به اين معنا كه يك زمينشناس در حال نگاه كردن به يك كوه، ساختارهاى زمينشناسانه خاصى را مىبيند كه يك غير زمينشناس درك نمىكند، بلكه به اين معنا كه ساير مراتب غير مادى واقعيت آن چيزى كه فقط وقتى از لحاظ مادى در نظر گرفته شود كوه به حساب مىآيد، مىتواند معلوم واقع شود، به شرط اينكه ما سطوح بالاترى از آگاهى داشته باشيم. و باز اين بدان معنا نيست كه اين معرفت مبتنى بر نوعى سوبژكتيويسم(14) است، بلكه بدين معناست كه وقتى ما مرتبه بالاترى از آگاهى داشته باشيم، آمادگى «ديدن» ابعاد و مراتب ديگر واقعيت مورد بحث را داريم. به هر صورت، بر طبق همه آموزههاى معنوى سنتى، آنچه مىبينيم بستگى به نوع آگاهى و معرفت ما دارد و نوع آگاهى ما، بهنوبه خود، بستگى به نوع وجود ما دارد. اهميت انضباط معنوىاى كه نوع وجود ما و نيز نوع آگاهى ما را تغيير مىدهد، ناشى از همين امر است. ديدن همان باور كردن است؛ تنها در صورتى كه معناى ديدن را به فراتر از آنچه چشم سر مىيابد گسترش دهيم.
اين تقابل بزرگ آشكارتر مىشود وقتى كه اين واقعيت را در نظر بگيريم كه براى پرورش يافتن به عنوان يك دانشمند متجدد، لازم نيست كه به هيچ تربيت معنوىاى تن در دهيم؛ بلكه فقط لازم است كه نيروى ذهنى و تيزبينى خاصى پيدا كنيم؛ كاملا برعكس مورد معنويت، وقتى كه جدا متحقق شود و نه فقط درباره آن سخن گفته شود.
زيرا معنويت معتبر مستلزم تغيير كل وجود ما و دگرگونىاى در نحوه انديشيدن، درك، ارزشيابى، و عمل ماست. نتيجه اين تفاوت اساسى اين است كه هستند دانشمندانى كه به معنويت علاقهمندند و هستند دانشمندانى كه اصلا علاقهاى به آن ندارند. حتى در قلمرو اخلاق، علم جديد از آن جهت كه علم است ارتباطى بسيار متفاوت با ارتباطى كه ما در معنويتسنتى مىيابيم نشان مىدهد. ارزشهاى اخلاقى از اعمال و كردههاى مردان و زنانى كه به حقايق معنوى متحقق شدهاند انفكاكناپذير است و معنويت همواره سرچشمه، خاستگاه درونى، و نيروى حياتى اخلاق در اديان مختلف بوده است. برعكس، علم متجدد به عنوان يك نظام معرفتى، از لحاظ اخلاقى خنثى است و در واقع بحثهاى اخلاقى ربطى به آن ندارند. در سطح عملى، بسيارى از دانشمندان هستند كه بسيار اخلاقىاند و البته از اينها گذشته، بسيارى هستند كه اخلاقى نيستند؛ همانگونه كه تاريخ اين قرن به قدر كافى اثبات كرده است. در واقع، كل اين انديشه كه دانشمندان، مسئول نتايج كاربردهاى علمشان در جوامعىاند كه در آنها كار مىكنند، تنها اخيرا مورد قبول مجموعه قابل ملاحظهاى از دانشمندان قرار گرفته است؛ يعنى در زمانى كه اين كاربردها هم محيط طبيعى را تهديد مىكند و هم كيفيت و احتمالا حتى استمرار حيات بشرى بر روى كره زمين را.
مىتوان اين بحث را به تفصيل ادامه داد؛ اما نكاتى كه ذكر شد براى اثبات اينكه همگرايى آسان علم و معنويت كه در بسيارى از محافل از آن دفاع مىكنند، بيشتر مبتنى بر يك اشتياق شديد است، تا بر واقعيت، كافى است. نيز اين همگرايى غالبا از سويى مبتنى بر خلط علم با نظرات برخى از مشتغلان به آن است و از سوى ديگر مبتنى بر تضعيف و تحريف آموزههاى معنوى معتبر. اين امر در هيچجا آشكارتر از بحث تكامل به معناى متجدد زيستشناسانه آن نيست. همه آموزههاى سنتىاى كه به آفرينش كيهان پرداختهاند بعضى مانند آيين تائو و آيين كنفوسيوس درباره تكوين جهان خاموش ماندهاند از نزول جهان از مبدا الهى، والا نمونههاى آسمانى، لوگوس(15) و جز آن سخن گفتهاند. كتاب مقدس [عهد عتيق، سفر پيدايش، باب اول، آيه 3] اظهار مىكند: خدا گفت، «روشنايى بشود و روشنايى شد» ؛ و قرآن مىگويد: الله گفته است، «باش!» و همه چيز به وجود آمد. در آيين هندو، قربانى ازلى پروشه(16) و در دين زرتشت قربانى ازلى كيومرث(17) است كه مىتوان نمونههاى بيشمارى از ديگر سنتها به آنها افزود. موجودات اين جهان از خدا، از جهان روح مطلق، نازل شدهاند و واقعيت همه چيز در كيهان(اگر به زبان اديان ابراهيمى سخن بگوييم) در خدا استقرار دارد، يا طبق آيين هندو در تخممرغ كيهانى(18) ازلى جاى دارد كه نهتنها مادى نيست، بلكه واقعيتى معنوى و دربردارنده همه امور ممكنى است كه در يك دور كيهانى خاص بايد متجلى شود.
در نظريه تكامل، برعكس، همه چيز از پايين صعود كرده است؛ از «سوپ آغازين مولكولها» كه به طريقى اسرارآميز شعورى را پديد مىآورد كه مىتواند خارج از اين روند قرار گيرد و آن را فهم و مطالعه كند. هيچ چيز در جهان، بيشتر از نظريه تكاملى قرن نوزدهم مخالف فهم معنوى از منشا بشر و ديگر موجودات نيست؛ نظريهاى كه بيشتر يك فلسفه است تا علم. اما به عنوان علم معرفى مىشود، چرا كه پشتيبان اصلى كل ساختار جهانبينى علمى متجدد است كه بدون آن، كل جهانبينى غيردينى فرو مىريزد. و هيچ جا اين رويكرد احساساتى كه تا بدين حد مخالف تشخيص مابعدطبيعىاى است كه همواره شاخص حيات فكرى سرزمين هند بوده بيش از نوشتههاى گروهى از مردم، كه بسيارى از آنان از جهان هند هستند، و به سهولت آموزههاى سنتى هندو را درباره نزول و تدرج وجود با تكامل و برآمدن موجود عالىتر، از دل موجود سافلتر از طريق روندهاى صرفا زمانى تغيير و تحول يكى مىدانند، آشكار نيست.
اكنون بايد به اين تلاش يك قرنه براى ايجاد همگرايى ميان ديدگاههاى كاملا واگرا، فصلى را كه اخيرا نوشته شده اضافه كرد؛ فصلى كه به توسط كسانى نوشته شده كه هم علم و هم دين يا معنويت را به يك «داستان» تحويل مىكنند و مدعىاند كه هريك از اين دو، داستانى درباره واقعيت دارند كه مىتوانند به هم نزديك شوند. البته اين امر نهتنها از طريق به صحنه آوردن درجه خاصى از ابهام و پوشيدگى انجام مىشود، تا قلمروى را كه نمىتوان به آسانى از لحاظ عقلانى در نورديد بپوشاند، بلكه نيز به وسيله نوعى سوبژكتيويسم و روانشناسىگرايى كه شاخص اكثر جنجالهاى معاصر و مخصوصا آنچه معنويت عصر جديد خوانده مىشود است، انجام مىشود. علاوه بر اين، براى ايجاد همگرايى، معمولا اين حقايق دينىاند كه قربانى مىشوند. چرا كه اين حقايق متهم به «جزمانديشانه» بودن هستند و آنچه جايگزينشان مىشود معمولا از خود تكاملگرايى با برخى از عوامل جرح و تعديلكننده اخذ مىشود تا آنان را كه هنوز در جستجوى واقعيتى هستند كه صرفا مادى و فيزيكى نيست، تسكين بخشد. اينكه چنين تفكرى حتى وارد نوشتههايى شده است كه در برخى از اديان بجد گرفته مىشوند(مانند آثار تيار دوشاردن(19) در حلقههاى كاتوليك) تنها نشانگر آن است كه فهم كنونى از معنويت چقدر از فهم جهانهاى زاينده هوننها، رامانوجاها(20)، سنت ترزاها(21) و روميها و نيز شانكاراها، ناگارجوناها(22)، اكهارتها و ابنعربىها(23) فاصله گرفته است؛ كسانى كه هر كدام، به شيوه ويژه خود و مطابق با ديدگاهها و روشهاى مختلف، حيات معنوى و عقلانى جوامع مختلف بشرى در طول قرون را تحت تاثير قرار دادهاند.
با ملاحظه اينكه علم، يا دستكم تصوير آن، در جامعه متجدد چقدر قدرتمند است و نيز نياز انسان به معنويت چقدر ماندگار است، اكنون بايد بپرسيم كه براى ايجاد يك همگرايى و وفاق جدى ميان علم و معنويت چه مىتوان كرد، همگرايى و وفاقى كه ظاهرى نباشد و تنها در ايجاد ابهام و آشفتگىاى كه شاخص عمده حيات معاصر ستسهيم نباشد. نيازى به گفتن نيست كه بين نظرى كه باور دارد كه ما از بالا نزول كردهايم و نظرى كه مدعى است ما از پايين صعود كردهايم، همگرايىاى نمىتواند باشد. اما اگر از سويى شبه علم يا، بهتر بگوييم، فرضيات فلسفىاى را كه به صورت علم نمايان شده كنار بگذاريم و از سوى ديگر، شبه معنويتى را كه اكنون در غرب شايع استبه گوشهاى بنهيم، آنگاه مسلما مىتوان قدمهاى مهمى در راه ايجاد، اگر نگوييم همگرايى، دستكم تفاهم بين اصول معنويت و احكام علمى، آنچنان كه امروز وجود دارند و ممكن است فردا وجود داشته باشند، برداشت و در عين حال، همواره متذكر طبيعت دائمالتغيير احكام علمى، دستكم در جزييات، اگرچه نه هميشه در جهانبينى، بود.
بياييد با يادآورى اين واقعيتشروع كنيم كه امروزه حتى جهانبينى يا الگوى علم متجدد، براى اولين بار از قرون شانزدهم و هفدهم، شروع به تغيير كرده است. دانشمندانى هستند، بويژه عالمان فيزيك، كه در حال چرخش به سوى جهانبينىاى هستند كه در آن، واقعيت آنچه مربوط به معنويت استبه سوبژكتيويسم يا گروهى ثانوى و فرعى از پديدارها تحويل نمىشود. هنوز خيلى زود است كه آنچه را در اين قلمرو پيش خواهد آمد پيشگويى كنيم. در مرحله فعلى كسانى هستند كه، در جستجوى يك فلسفه طبيعت جديد، به مقايسههاى سطحى بين رقص شيوا(24) و رقص الكترونها يا بين تقابل الكترومنيتيك و اصول يينيانگ(25) جهانشناسى خاور دور قانعند. اما اين فقط مىتواند اولين گام يا چند گام لرزان در جهت كشف، يا بهتر بگوييم كشف مجدد، واقعيت مطلق در وسعت عظيم و ابعاد بىشمارش باشد، فراتر از روايت مثله شده اين واقعيت مطلق كه موضوع فيزيك متجدد است و از اين رو نگرش علمى آن را واقعيت فىنفسه تلقى مىكند.
از آنجا كه كشف مراتب عالىتر واقعيت، صرفا به وسيله تحليل باز هم بيشتر ماده و انرژى به معنايى كمى امكانپذير نيست، چنين كشفى، اگر اصلا اتفاق بيفتد، ضرورتا بايد از تعاليم مابعدطبيعى سنتهاى متنوع اخذ شود و نتيجه درنورديدن مراتب عالىتر واقعيتبه توسط كسانى باشد كه توانستهاند به يمن تعقل و فنون معنوى معتبر چنين سفرى بكنند. اگر دگرگونى الگو، كه اغلب در فلسفه علم جارى مورد بحث قرار گرفته است، چيزى بيش از جايگزينى يك ديدگاه محدود نسبتبه واقعيتبه جاى ديگرى باشد، آنگاه بايد از سنتهاى معنوى بويژه سنتهاى شرق، مدد گرفت كه در آنها بخش عظيمى از چنين آموزههايى بهتر حفظ شدهاند تا در غرب متجدد. اگر اين جايگزينى معرف صرفا دگرگونىاى «افقى» باشد، در اين صورت وفاق بين الگوى جديد علم و معنويت همانقدر مشكلساز خواهد بود كه امروز مشاهده مىشود؛ اما اميدى هستبه اينكه دگرگونىاى مثبت در الگو پديد آيد. در واقع، شمارى از دانشمندان، بويژه عالمان فيزيك، با چنين اصطلاحاتى سخن مىگويند و دلمشغوليهاى جدى الهياتى و معنوى نشان مىدهند؛ [دلمشغوليهايى] بيش از بسيارى از عالمان الهيات، كه از ترس حمله بىامان علم متجدد، الهيات را تا حد باز هم بيشترى تسليم كشفيات ميكروسكوپ و تلسكوپ كردهاند.
در اين روند شكلگيرى يك الگوى جديد، خود معنويتبار سنگينى بر دوش دارد. چيزى كه در اديان مختلف معنويتخوانده مىشود، بايد به وضوح تعريف شود، ريشههايش در وحى، نزول الهى يا واقعيات مطابق با آن در اديان ديگر، روشن شود، و پيوندش با مابعدطبيعه معتبر يا سوفيا(26) مبتنى بر دو منبع تعقل و وحى/اشراق روشن گردد. كسانى كه در چنين مابعدطبيعه خبرهاند و معنويت معتبر به آنان شكل داده است، وظيفه دارند كه مابعدطبيعه طبيعت و جهانشناسى معاصر را به معنايى از اين لفظ كه مورد احترام سنتباشد تدوين كنند؛ مابعدطبيعه طبيعت و جهان شناسىاى كه مىتواند زمينه عقلانى براى آن الگوى جديد را كه علم متجدد در جستجوى آن است فراهم كند. معنويت وقتى كه صرفا دريافتهاى كنونى علم متجدد را تكرار كند، كه فردا يافتههاى رايج و جارى نخواهند بود، از كاركرد و نقشش دستبرمىدارد و در اين صورت آموزههاى هزاران ساله خود را تحريف مىكند تا اثبات كند كه آن آموزهها با نظريات يا دريافتهاى علمى زمان معاصر موافق است. معنويت، مبتنى بر تقدم روح است؛ مبتنى بر واقعيتبرين آن ذات يگانه، تائو، (27) خداوند، آتمن، الله است و نه مبتنى بر واقعيتى كه تنها از طريق حواس ظاهرى كشف مىشود. معنويت، انسان را موجودى تصور مىكند كه در عين حال هم روح است، هم نفس و هم بدن، و نه فقط ذهن و بدن ثنويت دكارتى؛ و جهان را نيز واقعيتى تصور مىكند كه نه تنها «بدنى» دارد كه مىتوانيم آن را مشاهده كنيم و دربارهاش مطالعه كنيم، بلكه ابعاد ديگرى نيز دارد كه با نفس و روح تناظر دارند. هرچه بيشتر تفاوتهاى اساسى مابعدطبيعى و شناختشناسانه بين معنويت معتبر و فهم كنونى از علم روشن مىشود، امكان ساختن الگويى براى علم كه بتواند با امر معنوى همزيستى مسالمتآميز داشته باشد و خود حيات انسان بر روى زمين را از طريق اعمال قدرت بازهم بيشتر بر نفس بشرى و قلمرو طبيعت در مخاطره قرار ندهد، بيشتر مىشود. اگر نمايندگان معنويت معتبر از اين مسئوليت مهم آگاه نشوند، صرفا زمينه را به روى شبه معنويت و كاريكاتورهاى آموزههاى معتبر خواهند گشود كه بسيارى از دانشمندان خيرخواه و با حسن نيت، كه خودشان در چنين امورى تعليم و تربيت نديدهاند، براى كسب الهام و ارشاد به آنها رجوع خواهند كرد. نتايج، به ناچار فاجعهآميزتر از نفى تمام عيار همه مدعيات معنويت توسط اين يا آن دانشمند مادى يا لاادرى خواهد بود.
مىتوان گفت كه فورىترين وظيفه فعلى به وجود آوردن علمى مقدس درباره جهان است؛ اين علم مقدس ضرورتا آنچه را كه علم متجدد كشف كرده است نفى نمىكند، بلكه نوع ديگرى از معرفتبه جهان را كه ريشه در واقعيت مقدسش دارد فراهم مىآورد. چنين دانشى، كه در تمدنهاى سنتى مختلف وجود داشته است، اما نمايندگان كنونى معنويت از آن بندرت سخن مىگويند، ملتقاى معنويت و علم خواهد بود. اين علم مقدس ديدگاهى مقدس درباره طبيعت فراهم خواهد كرد؛ طبيعتى كه اكنون در عملى كه امروزه بومكشى خوانده مىشود چنين بيرحمانه مورد توهين و مىتوان گفتحتى مورد جنايت واقع شده است. نيز معرفتى درباره جهان فراهم خواهد كرد كه بتواند ميان آن وجوه علم متجدد كه متناظر با وجهى از واقعيت مادى است و آن وجوهى از علم متجدد كه صرفا حدسند و به عنوان علم نمايان مىشوند تميز دهد. نيز مىتواند قلمروى از گفتگو بين معنويت و علم را فراهم كند بىآنكه واقعيات متناظر مورد بحث را تخريب يا تحريف كند. البته چنين تلاشى مستلزم تواضع است، نه تنها از طرف زنان و مردان خاصى كه به علم مىپردازند(زيرا مطمئنا دانشمندان متواضع بسيارند) بلكه از طرف علم به عنوان يك رشته. اين اقرار از طرف حاميان و مبلغان علم بهطور كلى بايد صورت بگيرد كه علم متجدد يكى از علوم ممكن است و نه يگانه علم مشروع به طبيعت. مادام كه چنين ديدگاه تمامتخواه و انحصارطلبانهاى درباره علم وجود دارد، هرچه سخن درباره هماهنگى معنويت و علم بگوييم در حد حرف صرف باقى مىماند، مگر اينكه معنويت تضعيف شود يا تبديل به چيزى شود كه سروكارش با روح به اندازه سروكار داشتن كشفيات يك آزمايشگاه فيزيك با روح، كم باشد. اما همين كه چنين محدوديتى را بپذيريم، مسلما امكان يك نزديكى يا حتى در گشودن به روى اهميت مابعدطبيعى و نمادين عمده كشفيات علمى متجدد وجود دارد؛ اهميتى كه در وراى قلمرو و مرزهايى كه علم براى خودش تعريف كرده است قرار دارد و بنابراين «از لحاظ علمى» بىمعناست، به همان نحو كه كلمه مقدس در «علم مقدس» در سياق روشى كه به آن روش علم جديد، مفاهيم و اصطلاحات را تعريف و فهم مىكند صرفا يك كلمه بىمعنى است.
بياييد اميدوار باشيم كه در اين برهه خطرناك تاريخ بشرى كه علم دائمالتزايد كمى بشر به طبيعت، كه مبتنى بر تعريفى از علم است كه امور معنوى و مقدس را نفى مىكند، در حال تهديد همه حيات بشرى و در واقع كل اوضاع و احوال طبيعى است؛ فهمى عميقتر از منابع به غايت عميق و غنى معنويت معتبر و حقيقت و محدوديتهاى علم متجدد حاصل شود. دارما(28) ى كسانى كه مىدانند نمىتواند جز اين باشد كه تميز دهند و بر گناه برين اسناد دروغين غلبه كنند، حافظ فهم نسبتها باشند و به سلسله مراتب وجود و ارتباط واقعى بين امور معنوى و امور مادى كه مبتنى بر اين واقعيات است مؤمن بمانند. فقط در جستجو، حفظ و تبليغ معنويت معتبر و فهمى صادقانه و نقادانه از مقدمات، پيشفرضها، يافتهها و جستجوهاى علم متجدد است كه مىتوان اميدوار بود كه بتوانيم جلو موج جزر و مدىاى را بگيريم كه آنچه را از تمدنهاى سنتى، اديان معتبر و تعاليم معنوى و آن تجلى مستقيم حكمت و قدرت الهى كه طبيعت دستنخورده ستباقى مانده است تهديد مىكند. نيز، اين سعى و طلب فرصت اعمال فضيلت رحمت را كه بودى ستوه(29) بودايى تجسد و تصوير بسيار گيرايى از آن استبه بالاترين درجه فراهم مىكند. اين وظيفه دلهرهآور است، اما پايان آن نمىتواند جز شاهدى بر پيروزى حقيقت مطلق باشد.
پىنوشتها:
* ماخذ: Sophia, Vil. 1, No. 2, Winter 1995, pp. 23-40
اين مقاله توسط استاد مصطفى ملكيان با متن اصلى مقابله شده است.
1. buddhi، در زبان سانسكريت، به معناى عقل.
2. Sankara، حكيم هندى(820-788).
3. Eckhart، عالم الهيات و عارف آلمانى(؟1260-؟1327).
4. Rumi، مولانا جلالالدين محمد بلخى، عارف شهير مسلمان(672-604).
5. Honen از معلمان روحانى ژاپنى و بنيانگذار مكتب عرفانى جودو.
6. Milarepa، قديس و شاعر آيين بودايى تبتى(1143-1040).
7. Chuang-Tzu، فيلسوف دائويى چينى(286-369ق. م. ).
8. Shamanism، يكى از اديان شرقى كه به ارواح نيك و بدى قائل است كه فقط شمنان مىتوانند بر آنها تاثير گذارند.
9. Atman، در آيين هندو، نفس كلى كه منشا همه نفوس جزئى است.
10. maya، در آيين هندو، عالم حسى كه، در واقع، موهوم است.
11. samsara، چرخه هميشگىاى كه نفس دائما در آن از نو زاده مىشود.
12. nirvana، در آيين بودا، روح اعلى.
13. اسناد دروغين، (false attribution) در دين بودا، به معناى اسناد وجود به امرى كه، در واقع، معدوم و بىبهره از وجود است.
14. subjectivism، نظريهاى دال بر اينكه خاستگاه و اعتبار علم در حالات ذهنى شخص عالم است.
15. logos، كلمة الله يا واقعيت نهايى.
16. Purusa، در آيين هندو، انسان ازلى و ابدى.
17. كيومرث در ايران باستان، نخستين انسان.
18. تخممرغ كيهانى در آيين هندو، اصل الاصول و مبدءالمبادى.
19. Teilhardde Chardin، پارينهشناس، زمينشناس، و فيلسوف فرانسوى(1955-1881).
20. Ramanuja، حكيم هندى(137-10171).
21. ST. Theresa، بانوى عارف اسپانيايى(1582-1515).
22. Nagarjuna، حكيم بودايى قرن دوم ميلادى.
23. Ibn Arabi، محىالدين ابن عربى، عارف مشهور مسلمان.
24. Siva، از خدايان آيين هندو.
25. يينيانگ در آيين دائو، دو انرژى مخالف يكديگر كه علت پيدايش جهان هستىاند.
26. Sophia در زبان يونانى، به معناى حكمت.
27. Tao در آيين دائو، مبدا اول كه جامع همه چيز است و همه ظواهر از آن نشات مىپذيرند.
28. dharma در آيين هندو، اساس اخلاق انسانى.
29. Boddhisattva در آيين بودا، كسى كه از طريق اعمال منظم فضايل در پى روشن شدگى است
منبع: فصل نامه نقد و نظر - شماره 19و20