شاعر : فاطمه امير خانى
شبى از يك شب تبدار بهار
مى شنيدم صداى نسرين را
كه چنين در دل شب, با خدايش به مناجات نشست
اى خدايى كه جهان در يد توست
تو به فريادم رس, تو به من آب رسان
اى خدايى كه ندارى همتا
اى خدايى كه جهان بى تو ندارد معنا
تو به فريادم رس
تو كه لطف و كرمت, نه كرانى دارد, نه حدود و مرزى
تو به فريادم رس
كه اگر لطف تو شامل نشود
همه باغ و مزارع, همه باغچه ها مى خشكد
چه كنم اى معبود؟
كه من خيره سرمست لجوج
قدر الطاف تو را هيچ ندانم هرگز
اى خدايى كه كريمى و عظيم
تو ز كردار كريه همه ما بگذر
كه اگر لطف تو شامل نشود
يا اگر قهر كنى
دل من, دل اين خلق جهان مى شكند
حس بدبختى و سرگردانى, گوشه ذهن همه ريشه زند
يإس سرمشق دل ما بشود
اى خدايى كه ز تو برتر نيست
تو دلت هيچ نخواهد كه بگريد نرگس
يا بخشكد جنگل
تو دل هيچ رضايت به تباهى ندهد
كه تو معطوفى و نيك
تو كبيرى و عظيم
تو عزيزى و كريم
شكر من, شكر ما
شكر اين خلق جهان را بپذير