شاعر: شکرالله شیروانی
ای به خالِ لب دلدار گرفتار بیا
ای انالحق زده منصور سَرِدار بیا
بلبل باغ خزان دیده این شهر غریب!
یک نفس بهر خدا جانب گلزار بیا
یوسف مصر دلم دست من و دامن تو
صف زده خیل خریدار به بازار بیا
سوی میخانه شدی دم ز لب یار زدی
ای تو از مسجد و از مدرسه بیزار بیا
«گیرم اکنون غم خود نیست غم ما هم نیست»؟
ای همه مهر و وفا جانب غمخوار بیا
به زیارتکده پیر خرابات شدی
مست و مخمور ز جام دو لب یار بیا
پیر عرفانی ما شرع گرفت از تو چراغ
ای تو خورشید فروزان شب تار بیا
رشک می بارم ازین دیده مگر باز آیی
به تسلاّی دل و چشم گُهربار بیا
ای مسیحای زمان زخم دلم ناسور است
به شفای من دلخسته بیمار بیا
رفتی و خون زدل و دیده من جاری شد
ای امید دل «خندانِ» دل افکار بیا