شاعر: علیرضا صابری
مه من شب شد و پیدا نشدی
امشب آیینه فردا نشدی
باغ از هجر نگاهت تب کرد
آسمان رنگ جهان را شب کرد
از دل غمزده خون میبارد
امشب از میکده خون میبارد
مرغ شب سینه به دریا زده است
آسمان خیمه به فردا زده است
آه ای بخت سیاهم دریاب
خستهام خستهی راهم دریاب
رنگ پاییز گرفته است دلم
خوف چنگیز گرفته است دلم
فتنه اینجاست بیا برگردیم
کفر بر پاست بیا برگردیم
آسمان رنگ غروب است اینجا
همه جا دشنه و چوب است اینجا
نور از کلبه ما کوچیده است
چشمها شاخۀ باران دیده است
آه ای سرخی گلگون بنویس
باز از حادثه و خون بنویس
بنویس از غم آیینه و گل
بنویس از سپر سینه و گل
بنویس عشق دگرگون شده است
چهره آیینه گلگون شده است
بنویس از غم هجران بنویس
باز از داغ جماران بنویس