شاعر: علی محمد محمدی
به خون نشسته شفق از به خون نشستنتان
پرنده در عجب از این زتن گسستنتان
نداشت چینیتان لحظهای سکوت و قرار
پیام خویش رساندید با شکستنتان
شما به قصد اقامت نرفتهاید در خاک
چرا که لاله دمد از دوباره رستنتان
هزار نکته بیاموخت از استواریتان
چو دید صخره بدین گونه عهد بستنتان
به قاب دیده و دل عکس جان و یاد شما
اگر جه مانده به نیزار خاک و خس تنتان
چراغ قرمز ننگ و چراغ سبز جنون
دو راه «ماندن» و «از خویش دست شستنتان»
خبر رسید پلاکی به شهر رجعت کرد
اگر چه بعد شهادت ندید کس، تنتان