شاعر: امید محمّدی
این کوچهها بی نور در ظلمت، وقتی جهان در دست عصیان بود
بر شانههای عصمت مردم، زخم تبرهای فراوان بود
در انجمادی سرد هر شاخه، در باغ از پاییز میخشکید
جنگل (سیاهِ و سرد) بیخورشید، در چنگ خونینِ زمستان بود
این شهر بی جرأتتر از دریا، در پشت سدهایی زغم پوسید
در کوچههاشان عاشقی هم مرد، بی عشق سرها در گریبان بود
ابلیسهای کوچک گندم، در قلبهای ساده میپیچید
با شعر ماتم بود و وحشت بود، بی تو غزل خالی زایمان بود
در ما کتابی از بلا روئید، هر برگ آن لبریز بی برگی
با تو بهاری از شکوفاییست، و مرگ شب هم فصل پایان بود