نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. روزی از روزها پرندهای به نام حواصیل، بالای درخت بلندی لانهای ساخت و تخم گذاشت تا در آینده جوجههایی برای خود داشته باشد و از تنهایی در بیاید. شغالی تخم حواصیل را دید و پیش او رفت و گفت: «آهای حواصیل! زود یكی از تخمهایت را بینداز پایین، وگرنه میخورمت!»حواصیل ساده دل نمیدانست كه شغال نمیتواند بالای درخت برود و ترسید و یكی از تخمهایش را به طرف شغال انداخت. شغال دهانش را باز كرد و تخم حواصیل را گرفت و قورت داد و رفت.
روز بعد، شغال باز آمد و داد زد: «آهای حواصیل! یكی دیگر از آن تخمهای خوشمزهات را بینداز، وگرنه خودت را میخورم.»
حواصیل با ترس و لرز، یكی دیگر از تخمهایش را انداخت و شغال باز غذای خوشمزهای خورد.
شغال از آن به بعد هر روز میآمد و به زور از حواصیل تخم میگرفت و میخورد، حواصیل از دست شغال به تنگ آمد، زیرا نمیتوانست جوجهای داشته باشد و میبایست تنها زندگی كند. حواصیل بارها گریه كرد و نزدیك بود كه چشمهایش كور شود.
روزی از روزها، كلاغ كوچولویی از بالای لانهی حواصیل میگذشت كه دید حواصیل زارزار گریه میكند. كلاغ پیش حواصیل آمد و گفت: «آهای حواصیل عزیز! چرا گریه میكنی؟»
حواصیل با او درد دل كرد و هرچه بود، گفت. كلاغ وقتی حرفهای او را شنید، خندهای كرد و گفت:
«ای حواصیل سادهدل!
این سو و آن سو میجَهی
با تخمهای خودت
شغال پرورش میدهی
دلت را كباب میكنی
خانهات را خراب میكنی.»
حواصیل گفت: «پس میگویی چه كار كنم.»
كلاغ جواب داد: «راهش خیلی آسان است. وقتی شغال آمد، به او بگو غذا بیغذا، بلا بخور، زهر بخور! مگر شغال هم میتواند بالای درخت بیاید؟»
حواصیل با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت: «كه این طور! مرا ببین كه چه گولی خورده بودم. این دفعه كه آمد، جوابش را میدهم.»
كلاغ گفت: «ای حواصیل! اگر شغال از تو پرسید چه كسی این را یادت داده، بگو صاحب چهارباغی كه كنار چهار چشمه است، كلاغ كوچولو یادم داده.»
كلاغ پس از این حرف پر زد و رفت. مدتی بعد شغال پیدایش شد. شغال مثل همیشه گردنش را دراز كرد و رو به حواصیل داد زد: «آهای، بیا! زود بجنب ببینم! تخم حواصیل را بینداز، خیلی گرسنه هستم.»
حواصیل در جواب گفت: «تخم بیتخم! بلا بخور! زهر بخور! اگر میتوانی بیا بالا مرا بخور». شغال با شنیدن این حرف، دهانش از تعجب باز ماند و فهمید كه حواصیل دستش را خوانده است. درماند كه حالا چه كار كند، پرسید: «چه كسی این حرف را یادت داده؟» حواصیل گفت: «صاحب چهارباغ كنار چهار چشمه، كلاغ كوچولو یادم داده.»
شغال با شنیدن اسم كلاغ، به طرف چهارباغ رفت و وارد آنجا شد و رفت و رفت تا كلاغ را كه بالای درخت چناری نشسته بود، دید.
كلاغ از پیش میدانست كه شغال پیش او خواهد آمد و قبلاً فكر همه چیز را كرده بود. شغال پیش كلاغ رفت و پرسید: «تو همان كلاغ كوچولویی هستی كه حواصیل را راهنمایی كردی؟»
-بله، خودم هستم.
-كه این طور! ببینم، ممكن است یك لحظه بیایی پایین؟ میخواهم كمی با تو صحبت كنم.
-راستش حال ندارم بیایم آن پایین. همین الان از پیش حواصیل برگشتهام، خیلی گرسنهام.
-خب، اشكالی ندارد. حالا كه نمیتوانی بیایی پایین، خودت را بینداز، من خودم قبل از اینكه زمین بخوری میگیرمت.
كلاغ خندهی كوتاهی كرد و جواب داد: «هی آقا شغاله! من كه دیگر آن كلاغ سابق نیستم. حالا خیلی چاق شدهام. آخر میدانی، این روزها دیگر دست كم روزی سه چهار تا تخم میخورم. من خیلی سنگین شدهام، زورت نمیرسد كه مرا بگیری و نگه داری.»
شغال تا حرف سه چهار تخم را شنید، دهانش آب افتاد و گفت: «راست میگویی؟ پس بیا به من هم چند تا تخم بده كه بخورم و چاق و پر زور شوم. آن وقت اگر از بالای كوه خودت را بیندازی، میگیرمت.»
كلاغ گفت: «باشد، برایت تخم میاندازم، ولی باید مواظب باشی كه زمین نیفتد.»
شغال گفت: «نه، مطمئن باش. تو درست به طرف دهان من بینداز، من هم دهانم را باز نگه میدارم.»
كلاغ دو سنگ سفید را كه از قبل آماده كرده بود، به طرف دهان شغال انداخت. سنگها درست توی دهان شغال رفتند و در گلویش گیر كردند. شغال فقط جیغ كوتاهی كشید و دیگر كاری نتوانست بكند و به زمین افتاد و مُرد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم