نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، گاو و خر و بز و روباهی با هم دوست شدند. آنها یك روز تصمیم گرفتند كه به جای سرسبز و پر چمنی بودند. ولی مشكلی در میان بود. در آن محل پلنگها زیاد رفت و آمد داشتند و به همین دلیل برایشان خطرناك بود.چند روزی دودل بودند تا اینكه با امید به خدا گفتند: «هرچه پیش آید خوش آید.» و به راه افتادند. آن چهار دوست، به میدان سرسبزی رسیدند و به تفریح پرداختند. روزی روباه به دوستانش خبر داد: «در پشت آن تپه، چند پلنگ دیدم.»
گاو گفت: «راست میگویی؟ خدا نكند كه متوجّه ما بشوند.»
خر گفت: «پس نباید صدایمان را بلند كنیم. اگر بشنوند، حتماً سر وقتمان میآیند.»
بُز گفت: «اصلاً بهتر است هیچ حرفی نزنیم.»
همه قبول كردند و چند روزی را، بیآنكه حتّی یك كلمه حرف بزنند، گذراندند. یك روز، خر رو به دوستانش كرد و گفت: «من نمیتوانم بیشتر از این تحمّل كنم. دلم میخواهد عرعر بلندی بكنم!»
ولی بقیه گفتند: «نه، این كار را نكن. پلنگها صدایت را میشنوند و به این طرف میآیند.»
آنها از خر خواهش و تمنا كردند ولی خر گفت: «وای، اگر عرعر نكنم، از هوش میروم. باید عرعر كنم.»
بالاخره همراهانش گفتند: «باشد، اگر طاقت نداری، خیلی آهسته و آرام عرعر كن. یكدفعه داد نكشی!».
خر قبول كرد و بالای تپهای رفت و عرعر سر داد. اول آرام آرام عرعر میكرد ولی بعد ناگهان عرعر بلندی كرد. فریاد خر از تپهها و جلگهها گذشت و به گوش پلنگی رسید. پلنگ معطل نشد و زود به طرف صدا دوید. روباه به طرف خر رفت و با ترس گفت: «ای خر! چند بار از تو خواهش كرده بودم كه عرعر نكنی؟ حالا میبینی چه دسته گُلی به آب دادی؟ الان است كه همهی پلنگها بیایند و لت و پارت كنند.»
خر لرزید و گفت: «وای روباه جان! به دادم برس. تو حتماً حیلههای زیادی داری. بیا و از حیلههایت استفاده كن. وگرنه كار همهمان ساخته است.»
روباه گفت: «اگر قول بدهی كه از این به بعد، هرچه من بگویم انجام بدهی، حیلهای دست و پا میكنم.»
خر گفت: «روباه جان! تو جان مرا نجات بده، آن وقت شب و روز اگر روی كولم هم سوار بشوی، اشكالی ندارد.»
روباه قبول كرد و از خواست كه روی دو پای جلویش بنشیند. خر نشست و روباه سوار گردنش شد. پلنگ به نزدیكی آنها رسید. روباه گفت: «بیا هر دو با هم داد و فریاد كنیم.»
روباه و خر، شروع كردند به نعره زدن. صدای آن دو، در جلگه و درّه پیچید و همه جا را به لرزه درآورد. پلنگ كه پیش میآمد، تا آنها را با هم دید و صدایشان را شنید، مات و مبهوت ماند و قدمی به عقب برداشت. چرا كه در طول عمرش نه چنین صدایی شنیده بود و نه چنین حیوانی دیده بود. روباه و خر، پلنگ را دیدند كه پریشان شده است. آن وقت جرئت پیدا كردند و صدایشان را بلندتر كردند و پلنگ خیلی وحشت كرد و پا به فرار گذاشت. در همین حال پلنگ به خرسی برخورد. خرس از پلنگ پرسید: «آهای پلنگ! چه خبرت است؟ از دست كه فرار میكنی؟»
پلنگ گفت: «چند لحظه پیش بالای آن تپّه، یكی عرعر كرده بود. من خیال كردم صدای خر است و به آنجا رفتم. ولی متوجه شدم كه صدا نه صدای خر بود، نه صدای گربه و نه صدای هیچ حیوان دیگر. من تا به حال چنین صدایی نشنیده بودم. خود آن حیوان هم وحشتناكتر از صدایش بود. دو تا پا داشت. گردنش از شكمش هم گندهتر بود. پایش هم از گردنش بزرگتر. حیوان عجیبی بود. تا دیدمش یك لحظه هم صبر نكردم و پا به فرار گذاشتم.»
خرس گفت: «پلنگ جان! فكر نمیكنم این طرفها چنین حیوان عجیبی وجود داشته باشد. حتماً آن حیوانی كه دیدهای، خر بوده و تو را گول زده.»
پلنگ گفت:«ممكن نیست كه خر بتواند مرا گول بزند.»
خرس گفت: «من شنیدهام كه یك خر و یك بُز و یك گاو و یك روباه با هم دوست شدهاند و از جای دوری به این طرفها آمدهاند. شاید كنار آن خر، همراهانش هم بودهاند.»
او از پلنگ خواست كه برگردد ولی پلنگ دل و جرئتش را از دست داده بود و حاضر نبود كه برگردد. بالاخره تصمیم گرفتند كه دو نفری بروند و برای اینكه از همدیگر دور نشوند، دو سر طنابی را به سرهای هم بستند و در یك قدمی هم به راه افتادند.
خر و بقیهی دوستانش آن دو را دیدند كه پیش میآمدند و به هم گفتند:«خرس و پلنگ به طرف ما میآیند، حالا چه كار كنیم؟»
روباه گفت: «من كه جُز این هیكل چاقم، سلاح دیگری ندارم.»
خر گفت:«من هم فقط صدای كلفتم را دارم.»
بز گفت:«پس حالا چه كار كنیم؟»
آنها هر چه فكر كردند، چیزی به عقلشان نرسید. پس با ترس، زود بالای درختی رفتند. روباه روی بلندترین شاخه نشست. بز هم پایینتر از او، روی شاخهای دیگر نشست. خر و گاو هم كه سنگین بودند، پای درخت ماندند. پلنگ و خرس نزدیك آنها رسیدند. روباه لرزید و از همان بالا نقش زمین شد. بُز هم لرزید و به زمین افتاد. گاو كه همان جا ایستاده بود،آن قدر ترسید كه طاقت نیاورد و تا میتوانست داد و فریاد كرد. خر هم عرعر بلندی سر داد. صدای آنها در هم پیچید و مثل نعرهی یك غول، به گوش پلنگ و خرس رسید. پلنگ كه از اوّل هم دل توی دلش نبود، تا صدا را شنید، قدمی عقب گذاشت و بعد برگشت و فرار كرد. خرس سعی كرد او را نگه دارد، امّا پلنگ مثل باد دوید و طناب را محكم كشید و بدون آنكه خبر داشته باشد، سر خرس را كه به سر دیگر طناب بسته شده بود، از تنش جدا كرد و با خود بُرد. مدّتی دوید و بعد پشت سرش را نگاه كرد و دید كه چیزی دنبالش میآید. خوب نگاه كرد و متوجه شد كه سر خرس است. پلنگ، سخت وحشت كرد و با خود گفت: «وای! آن حیوانِ عجیب، چیزی نشده خرس را خورده و فقط كلّهاش را گذاشته. الآن است كه سر وقت من هم بیاید. یك لحظه هم نباید اینجا بمانم.» و تا میتوانست تند دوید و فرار كرد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم