نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
در زمانهاي قديم مرد ثروتمندي بود كه براي جمع كردن ثروتش جا كم ميآورد. اين بابا هيچ رحم نداشت و به كسي كمك نميكرد و اصلاً هم اهل بخشش نبود. اگر مهماني به خانهاش ميآمد، تنها نان خشك جلوش ميگذاشت، ولي تنها كه ميشد، به اندازهي ده نفر ميخورد. اگر ميخواست جايي برود، اولين سفارشي كه به زنش ميكرد، اين بود كه مواظب مالش باشد و كم خرج كند.
روزي از روزها، اين بابا از كسي شنيد كه تو شهر خوارزم گاو و گوسفند ارزان شده. حرص برش داشت. معطل نكرد و راه افتاد تا برود و از آنجا خريد كند. تو خانه كسي جز زن و عروسش نماند. پسرش هم كه چوپان بود، هميشه در صحرا ميگشت. مرد ثروتمند سوار اسب شد و رفت و رفت تا چشمش افتاد به قوطي حلبي قشنگي كه رو زمين بود. زود از اسب پايين آمد و در قوطي را باز كرد. تا سرش را جلو برد، مار بزرگي از قوطي بيرون پريد و دور گردنش حلقه زد و حلقه را هم تنگ كرد. مرد كه خيلي ترسيده بود، داشت خفه ميشد. هرچه سعي كرد، مار را از گردنش جدا كند، فايدهاي نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به هر زحمت كه بود، گفت: «اي مار! چرا اين طور دور گردنم حلقه زدهاي؟ مگر چه بدي بهات كردهام؟»
مار گفت: «مگر نشنيدهاي كه گفتهاند پاداش خوبي، بدي است.»
مرد گفت: «نه... نه... اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبي است. من از قفس آزادت كردم. حالا ولم كن.»
مار گفت: «حرفت را قبول ندارم.»
ثروتمند خسيس گفت: «اگر ميخواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم كه در مورد ما قضاوت كنند. هرچه آنها گفتند، من قبول ميكنم. اگر حق با تو بود، آن وقت ميتواني راحت مرا بكشي. ولي حالا اين قدر به گردنم فشار نيار.»
مار پذيرفت و حلقهي دور گردن مرد ثروتمند را شل كرد. آنها قبل از همه پيش گلهي گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيري از گوسفندها مراقبت ميكرد. از سگ پير پرسيدند: «درست است كه ميگويند پاداش خوبي بدي است؟»
سگ جواب داد: «بله. درست است. هرچه خوبي ميكني، فقط بدي ميبيني.»
بعد رو به مرد ثروتمند كرد و گفت: «گوش كن ارباب! اكنون سالهاي زيادي است كه از گوسفندهات مراقبت ميكنم و هيچ وقت نگذاشتهام دست گرگي به آنها برسد. ولي تا به حال، نه من و نه چوپان، هيچ كدام حتي ذرهاي گوشت نخوردهايم و غذايمان نان خشك كپك زده است. اما اگر خداي نكرده، يكي از گوسفندهات اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درميآوري. اين بدي نيست كه در عوض خوبي ميكني؟»
رنگ از صورت مرد ثروتمند پريد و سرش را انداخت پائين. مار به مرد ثروتمند گفت: «حالا جوابت را گرفتي؟ پس آماده باش تا نيشت بزنم.»
مرد ثروتمند التماس كرد، اما گوش مار بدهكار اين حرفها نبود. آخر سر مار گفت: «سگي اين نزديكي است. بيا از اين سگه بپرسيم كه جواب خوبي، بدي است يا خوبي؟»
و از سگ پرسيدند. سگ گفت: «معلوم است كه جواب خوبي بدي است، وگرنه من اين همه به آدميزاد خوبي كردهام، جوابش چي شد؟ هم لگد بهام زد و هم استخوان خشك و خالي انداخت جلوم.»
مار گفت: «حالا ديدي؟»
مرد ثروتمند لرزيد و گفت: «نه. مار عزيز! صبر كن. سگ كه نميتواند جواب درستي بدهد. بگذار از كس ديگري هم بپرسيم.»
مار قبول كرد و با هم پيش گوسفندها و بزها رفتند. مار پرسيد: «درست است كه ميگويند پاداش خوبي بدي است؟»
گوسفندها و بزها جواب دادند:«بله. درست است. ما هر سال چند تا بره به ارباب ميدهيم و گوسفندهاش را زياد ميكنيم، ولي او هيچ فكري به حال ما نميكند. براي چراي ما زمين سرسبزي نميگيرد و ما مجبوريم هميشه تو اين زمين خشك و بيآب و علف چرا كنيم.»
مرد ثروتمند كه دوباره جواب مخالف شنيده بود، گفت: «بيا از شترهاي خودم هم بپرسيم.»
مار قبول كرد و با هم رفتند پيش شترهاي مرد و از شتر پيري پرسيدند. شتر پير آهي كشيد و جواب داد: اين شترهاي جوان را ميبينيد؟ همهشان را من به دنيا آوردهام و براي ارباب بزرگ كردهام. ولي اين ارباب بيرحم، تا به حال هيچ خبري از حال من نگرفته. زمستانهاي سرد، هيچ جاي گرمي ندارم. ديگر دنداني هم برايم نمانده كه لقمه را بجوم، ولي ارباب توجهي به من نميكند. پاداش خوبي من همين است.»
ثروتمند خسيس كه باز جواب تندي شنيده بود، پريشان شد و گفت: «بيا براي آخرين بار از يك نفر ديگر هم بپرسيم. اگر اين بار هم محكوم شدم، حاضرم كه مرا بكشي.»
رفتند و از عروس مرد خسيس پرسيدند. عروس با غصه جواب داد: «هرچند خانوادهي ما خيلي ثروتمند است، ولي اين مرد هيچ وقت نميگذارد كه غذاي درست و حسابي بخوريم و لباس خوب بپوشيم. در حالي كه ما شب و روز كارهاي خانهاش را ميكنيم.»
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند. مار گفت: «حالا ديگر به اندازهي كافي پرسيدهايم. تو جواب خوبي را با بدي دادهاي و حالا بايد بدي ببيني.»
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقهاش را تنگ كرد. مرد ثروتمند كه داشت خفه ميشد، گفت: «آه! حق با توست. درست گفتهاند كه پاداش خوبي بدي است. علتش هم حسادت من و امثال من است. ولي اي مار عزيز! تو به من رحم كن. قول ميدهم از اين به بعد حسود نباشم. خواهش ميكنم ولم كن.»
مار گفت: «من از اين حرفهاي چرت و پرت زياد شنيدهام.»
اين را گفت و مرد ثروتمند را نيش زد و كُشت.
پینوشتها:
1.خوارزم، شهری در آسیای میانه (ازبكستان).
2. ضربالمثل تركمنی (یخشی لیفه یا مانلیق).
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم