یك افسانه‌ی كهن تركمنی

گلنار

در زمان‌های قدیم، ‌پادشاهی بود كه سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هریك از آنها تیر و كمانی داد و گفت:‌ «هر یك تیری بیندازید. تیر هركدام به خانه‌ی هركس افتاد دختر آن خانه را به عقد او در خواهم آورد!»
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گلنار
 گلنار

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

در زمان‌های قدیم، ‌پادشاهی بود كه سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هریك از آنها تیر و كمانی داد و گفت:‌ «هر یك تیری بیندازید. تیر هركدام به خانه‌ی هركس افتاد دختر آن خانه را به عقد او در خواهم آورد!»
تیری كه بزرگترین پسر انداخت، در حیاط خانه‌ی وزیر نشست. به همین خاطر او با دختر وزیر ازدواج كرد. تیر پسر دوّم به حیاط خانه‌ی قاضی افتاد و دختر قاضی را به عقد او در آوردند. تیر پسر كوچكتر، چنان پرتاب شد كه از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگه‌ها رفت. آنها دنبال تیر رفتند و تیر را میان جنگل، در دست میمونی یافتند كه مشغول جویدن آن بود. به همین دلیل تصمیم گرفتند كه میمون را به عقد پسر كوچكتر در آورند و چنین كردند.
برادران بزرگتر، برادر كوچكترشان را كه با یك میمون ازدواج كرده بود، مسخره می‌كردند. یك روز برادران بزرگتر به او گفتند: «ما می‌خواهیم هریك به خاطر عروسی‌مان مهمانی‌ای ترتیب دهیم و پدرمان را دعوت كنیم.»
برادر كوچكتر با شنیدن این حرف غمگین شد؛ زیرا او نیز می‌بایست مهمانی‌ای ترتیب می‌داد، ولی زن او كه میمون بود، نمی‌توانست آشپزی و پذیرایی كند. پسر جوان نزد میمون آمد و گفت:‌«برادرانم پدرم را به خانه‌هایشان دعوت می‌كنند. ما هم باید كاری بكنیم.»
میمون جواب داد: «به پدرت و همنشینانش بگو كه به پشت كوه بیایند تا از آنها پذیرایی كنیم!»
برادر كوچكتر رفت و این حرف‌ها را به پادشاه و همنشینانش گفت. پدر تا اسم پشت كوه را شنید، عصبانی شد و دعوت او را رد كرد. ولی پسر كوچكتر همنشینان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پای كوه، برای بستن افسار هر اسبی، پایه‌های طلایی كاشته شده بود و برای هریك از مهمانان، در ظرف‌های طلایی، غذاهای رنگارنگ و خوش طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذّت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر كوچكتر داد زد: «ای مهمانان عزیز! هركدام ظرف‌های طلایی را كه در آن غذا خوردید و پایه‌های طلایی را كه به آن افسار اسبهایتان را بستید، بردارید و ببرید. این هدیه‌ی ما به شماست!»
برادران بزرگتر به او حسادت كردند و به همدیگر گفتند: «باید به پدرمان بگوییم كه عروسهایش را به مهمانی دعوت كند. آن وقت برادر كوچكمان مجبور می‌شود كه طنابی به گردن میمون بیندازد و او را با خود بیاورد. ما هم سر راه، سگ‌ها را به جان میمون می‌اندازیم تا غوغایی به پا شود!»
چند روز بعد، پادشاه پسران و عروسهایش را به مهمانی دعوت كرد. پسر كوچكتر پیش زنش رفت و گفت: «پدرم دعوتمان كرده. حالا چه كار كنیم؟»
میمون جواب داد: « به پشت همان كوهی كه مهمانهایت را برده بودی برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشكل تو حل خواهد شد.»
پسر شاه رفت و داد زد: «گلنار!»
ناگهان یك پری، جست و خیزكنان از میان كوه بیرون آمد. پسر شاه با دیدنش از هوش رفت. كمی بعد به خود آمد. پری كه كنارش نشسته بود، گفت: «من زن تو، گلنار هستم».
بعد، پوست میمون را كه در دستش بود، به او داد و گفت: «بیا به مهمانی برویم ولی مواظب باش كسی این پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، تو دیگر هیچ وقت نمی‌توانی مرا ببینی.»
پسر شاه گفت: «باشد، مواظبم.»
آنها به طرف قصر رفتند. برادران بزرگتر با دیدن آن دو، آن قدر تعجب كردند كه هوش از سرشان پرید و در گوش هم گفتند: «این بار هم باید راه چاره‌ای پیدا كرد. حالا چه كاری از دست ما ساخته است؟»
برادر بزرگتر گفت: «فكر می‌كنم رمزی در پوست میمون هست. باید برادر كوچكمان را سرگرم كنیم و فریب بدهیم و بعد پوست میمون را بدزدیم.»
آنها برادر كوچكتر را فریب دادند و پوست میمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. صدای وحشتناكی از پوست بلند شد. پسر كوچكتر با شنیدن این صدا، به خود آمد و پوست را دید. خواست آن را از میان آتش بردارد ولی پوست خیلی زود خاكستر شد و از میان رفت و برادر كوچكتر دیگر نتوانست گلنار را ببیند و خوشبختی‌اش را از دست داد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط