نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم "فریتزل" كه زنی داشت به اسم "لی سی". آنها یك دختر كوچولو داشتند به اسم "كیندی". اسم سگشان هم "سپیتز" بود. آنها یك گاو، دو بز، چند تا غاز و اردك هم داشتند. (1)فریتزل مزرعهاش را شخم میزد، بذر میپاشید و محصول را درو میكرد. علفها و یونجهها و گندمها را میبرید، دستهبندی میكرد و زیر نور خورشید میگذاشت تا خشك شود. بعد آنها را به خانه میبرد. خلاصه شبانه روز مشغول كار بود. زنش لی سی هم خانه را تمیز میكرد؛ غذا میپخت؛ از شیر كره میگرفت و از حیاط خانه و بچه مواظبت میكرد. بنابراین زن هم هر روز خیلی سخت مشغول كارهای خانه بود. هر دو آنها خیلی كار میكردند؛ اما فریتزل فكر میكرد كه خودش بیشتر از زنش كار میكند. شبها كه از مزرعه بر میگشت، سر و رویش را میشست و میگفت: «چقدر امروز هوا گرم بود. چقدر زیاد كار كردم! لی سی، تو اصلاً نمیدانی كه كار مردها چقدر سخت و زیاد است، واقعاً نمیدانی! ولی در عوض كار تو اصلاً زیاد نیست.»
لی سی میگفت: «كار من هم ساده نیست.»
فریتزل میگفت: «ساده نیست؟ كاری كه میكنی این است كه توی خانه بگردی و یك كم خانه را تمیز كنی. اینكه اصلاً كار سختی نیست.»
یك روز وقتی فریتزل از كار برگشت و مثل همیشه خستگی و كارش را به رخ زنش كشید، لی سی گفت: «حالا كه این طور است، فردا ما جایمان را عوض میكنیم. من كار تو را انجام میدهم و تو كار مرا انجام میدهی. من میروم به مزرعه تا محصول را درو كنم و تو كارهای ساده خانه را انجام بده، قبول میكنی؟»
فریتزل فكر كرد كه بد نیست روی چمنها دراز بكشد و از دخترش كیندی مواظبت كند و زیر سایه، از شیر كره بگیرد. كمی هم سوپ و سوسیس بپزد. این كار سادهای بود. بله، او قبول كرد!
فردایش لی سی صبح زود بیدار شد. یك كوزه آب برداشت و داس بزرگ را هم روی دوشش گذاشت و به سمت مزرعه به راه افتاد. فریتزل كجا بود؟ او توی آشپزخانه بود و برای صبحانهاش داشت كمی سوسیس خوشمزه سرخ میكرد. نشسته بود و ماهیتابه را روی آتش گرفته بود. صدای جلز و ولز سوسیس را میشنید و در عالم خیال سیر میكرد. فكر میكرد كه یك لیوان آب سیب با این سوسیها واقعاً خوشمزه است. این بود كه ماهیتابه را روی تاقچه گذاشت و رفت تا از زیرزمین یك لیوان پر از آب سیب بیاورد. آخر آنها همیشه یك ظرف پر از آب سیب توی زیرزمین داشتند. سر ظرف آب سیب را باز كرد و لیوانش را زیر آن گرفت. آن وقت با لذت آب سیب را تماشا كرد كه توی لیوان ریخته میشد.
وای! این چه صدایی بود كه از آشپزخانه آمد؟ صدای افتادن ظرف. نكند سگ، سراغ سوسیها آمده بود؟ بله خودش بود. وقتی كه فریتزل به بالای پلهها رسید، سگ را دید كه تمام سوسیها را به دهان گرفته و با سرعت دارد فرار میكند. فریتزل دنبال سگ دوید و فریاد زد: «صبر كن!»
ولی سگ به حرف او اهمیت نمیداد. فریتزل میدوید، اسپیتز هم میدوید. فریتزل تندتر دوید، اسپیتز هم تندتر دوید و بالاخره سگ از آنجا خیلی دور شد و فریتزل هم حسابی خسته شد. شانهاش را بالا انداخت و گفت: «چیزی كه از دست رفت دیگر رفته است. دیگر غصه خوردن فایده ندارد.» بعد در حالی كه نفس نفس میزد به طرف خانه برگشت و صورتش را با دستمال قرمزش پاك كرد.
ولی آب سیب چه شد؟ او شیر مخصوص آب سیب را بسته بود؟ نه، این كار را نكرده بود. فریتزل با قدمهای بلند به طرف خانه دوید. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. همهی آب سیبها روی زمین ریخته بود و همه جا را گرفته بود. فریتزل به زیرزمین نگاه كرد و سرش را خاراند و گفت: «چیزی كه از دست رفت، دیگر رفته است. پس غصه خوردن بیفایده است.»
حالا وقت گرفتن كره از شیر بود. ظرف مخصوصی را كه زیر سایه یك درخت بود برداشت و با تمام قدرتش شروع به كار كرد. كیندی كوچولو هم آنجا زیر سایه درخت بازی میكرد. آسمان آبی بود و خورشید طلایی هم نور و گرمایش را به همه جا میریخت. گلها هم مانند چشمان فرشتهها زیبا بودند. فریتزل فكر كرد: زندگی واقعاً زیباست؛ ولی پاهایم یك كم درد میكند. خوب است كمی خستگی در كنم؛ اما راستی گاو چی شد؟ از دیروز تا حالا، یك قطره آب هم نخورده است. بیچاره گاو! پاك یادم رفته بود.
فریتزل با قدمهای تند یك سطل آب خنك برای گاو برد. وقتی كه به طویله رسید، حیوان بیچاره را دید كه از شدت تشنگی زبانش از دهان بیرون آمده است. معلوم بود كه گاو بیچاره گرسنه هم هست. بنابراین فریتزل تصمیم گرفت گاو را به چمنزار ببرد تا شاید چیزی بخورد؛ ولی باید فكری هم برای كیندی میكرد. اگر گاو را میبرد، كیندی به دردسر میافتاد. نه، بهتر بود كه گاو را به چمنزار نبرد. بهتر بود كه گاو را ببرد روی سقف! روی سقف؟ بله روی سقف! سقف خانه فریتزل چوبی یا آجری نبود. آن را با خاك پوشانده بودند و مقداری زیادی علف و یونجه و گل روی آن سبز شده بود. بردن گاو هم روی پشت بام اصلاً كار سختی نبود. خانه فریتزل روی بریدگی یك تپه ساخته شده بود. باید از روی تپه بالا میرفت و بعد به روی پشت بام میرسید. این تنها كاری بود كه میتوانست انجام بدهد. خیلی زود این كار را هم كرد. معلوم بود كه گاو بالای پشت بام را دوست دارد. فوراً شروع به خوردن كرد و فریتزل هم با عجله پایین آمد و شروع كرد به كره گرفتن.
ولیای وای! میدانید آنجا زیر درخت چه دید؟ كیندی داشت با ظرف كره بازی میكرد كه یك دفعه ظرف كره افتاد روی زمین؛ درش باز شد و شیر و كره ریخت روی كیندی و حسابی كثیفش كرد. فریتزل چشمهایش را میمالید و گفت: «دیگر از كره خبری نیست! ولی چیزی كه رفته است، رفته است. غصه خوردن فایدهای ندارد.»
كیندی را جلو نور خورشید گذاشت تا سر و لباسش خشك شود. خورشید! بله الان ظهر شده بود و او هنوز غذا درست نكرده بود. به زودی لی سی هم میآمد به خانه تا غذا بخورد! فریتزل با عجله رفت توی باغچه. كمی سیب زمینی و پیاز و هویج و كاهو و لوبیا و شلغم و كرفس چید. فكر كرد كه با كمی از هركدام از سبزیها میشود غذای خوشمزهای درست كرد. بغلش پر از این سبزیها بود كه به خانه برگشت. حتی نتوانست در را ببندد.
توی آشپزخانه روی یك صندلی نشست و شروع به تمیز كردن و پوست كندن سبزیها و میوهها كرد. با سرعت كار میكرد و تمام آشغالها میریخت روی زمین. كمی بعد سر و صدای زیادی از بالای سرش شنید. زود از جایش پرید و دید كهای وای! گاو رفته به لبهی پشت بام و هر لحظه ممكن است بیفتد پایین و گردنش بشكند.
طناب خیلی بلند و كلفتی را برداشت و به پشت بام رفت. حالا به دقت گوش كنید تا به شما بگویم كه او چه كار كرد! یك سر طناب را به گردن گاو بست و سر دیگرش را از دودكش پایین انداخت و بعد رفت توی آشپزخانه و سر طناب را كه آویزان بود گرفت و كشید و آن را محكم به دور كمرش بست. بله او واقعاً این كار را كرد! آن وقت به خودش گفت: «این طوری نمیگذارم كه گاو از لبه پشت بام پایین بیفتد.»
فریتزل كمی چوب ریخت توی اجاق و یك دیگ بزرگ پر از آب هم روی آن گذاشت و گفت: «بالاخره همه چیز درست شد. الان آش خوشمزهای درست میكنم. حالا باید سبزیها را بریزم توی دیگ.» بعد هم این كار را كرد.
- حالا باید كمی گوشت بریزم توی دیگ! و این كار را هم كرد.
-حالا باید آتش را روشن كنم.
ولی فرصت نكرد این كار را بكند. چون بالاخره گاو از لب پشت بام افتاد پایین و فریتزل بیچاره را هم كشید توی دودكش! او دیگر نه میتوانست پایین بیاید و نه میتوانست بالا برود! وسط دودكش گیر كرده بود و مرتب جیغ میكشید!
بعد از مدتی لی سی در حالی كه كوزه آبش را با یك دست و داس بزرگ را با دست دیگر گرفته بود، از مزرعه به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید و آن صحنه را دید، فریاد كشید و گفت: «ای وای این دیگر چیست كه از لبه پشت بام آویزان شده!؟ گاو؟» بله گاو بود كه آن بالا داشت تاب میخورد.
لی سی فوراً دست به كار شد. داس را برداشته و طناب دور گردن گاو را برید. گاو با چهار پا آمد روی زمین و ایستاد، و خوشبختانه سالم و سرحال بود. بعد لی سی نگاهی به باغچه كرد و دید كه درش باز مانده است. البته بزها و اردكها و غازها همه آنجا بودند. همه حیوانات كاملاً سیر و سرحال بودند؛ ولی متأسفانه از سبزیهایی كه در باغچه كاشته بودند اثری نمانده بود! لی سی به طرف خانه دوید حالا دیگر چی میدید؟ میدید كه ظرف كره و شیر برگشته و خالی شده و كیندی هم با لباس كثیف زیر نور خورشید نشسته و دارد گریه میكند. لی سی به زیرزمین نگاه كرد. آب سیب روی زمین ریخته بود و كف زیرزمین را تا پلهها پر كرده بود. نگاهی هم به آشپزخانه انداخت. كف آشپزخانه پر از آشغال و پوست و ظرفهای كثیف بود!
بعد لی سی به اجاق نگاه كرد و با تعجب گفت: «وای! این دیگر چی است كه توی دیگ افتاده!»
دو تا دست و دو پای سیاه از دیگ بیرون آمده بود و داشت تكان میخورد و از توی آب هم حبابهای هوا بیرون میآمد.
لی سی فریاد زد: «وای! این دیگر چیست؟» او نمیدانست كه وقتی كه گاو را نجات میداده، توی خانه چه اتفاقی برای فریتزل افتاده است. بله؛ وقتی او طناب را بریده بود فریتزل بیچاره از توی لوله دودكش افتاده بود توی دیگی كه پر از آب و سبزی بود. حسابی هم خیس شده بود. حالا جای شكرش باقی بود كه فریتزل فرصت نكرده بود زیر آب را روشن كند و آب دیگ به جوش نیامده بود وگرنه...
لی سی وقت را از دست نداد، دوید و دست و پای فریتزل را كه از توی دیگ بیرون آمده بود، گرفت و او را بیرون كشید. فریتزل از توی دیگ بیرون آمد. در حالی كه از لباسش آب میچكید، یك تكه درشت كاهو هم روی كلهاش چسبیده بود. یك مقدار كرفس هم رفته بود توی جیبش و كمی اسفناج هم روی گوشهایش بود.
لی سی گفت: «این جوری كار خانه را انجام میدهی؟»
فریتزل جواب داد: «لی سی تو راست میگفتی كه كارت در خانه اصلاً ساده نیست.»
لی سی گفت: «روز اول خیلی سخت است. ولی فردا شاید اوضاع بهتر شود و بتوانی كارها را بهتر انجام بدهی.»
فریتزل فریاد زد:«نه، نه. آنچه كه رفته است، دیگر رفته و خانهداری من هم از امروز تمام شده است. اجازه بده، فردا برگردم به مزرعه سر كار خودم. از این به بعد هرگز نمیگویم كار من از كار تو سختتر است.»
لی سی گفت: «حالا كه حرف مرا قبول كردی، باشد. من هم مطمئن هستم كه میتوانیم از این به بعد به خوبی و شادی با هم زندگی كنیم.»
پینوشتها:
1. ونداگگ
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم