نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
در زمانهای خیلی قدیم، در سرزمین آفریقا، خرگوشی زندگی میكرد به اسم "واكیما" كه خیلی تنبل بود. بهترین دوست واكیما، فیلی بود به اسم "وان جووا". آنها با هم توی یك مزرعه زندگی میكردند. وان جووا از زندگی كردن با واكیما خسته شده بود؛ چون كه خرگوش تنبلی میكرد و فیل ناچار بود همه كارها را خودش انجام بدهد. بالاخره روزی از روزها وان جووا به واكیمای تنبل گفت: «بهتر است از این به بعد هركدام از ما برای خودش مزرعه داشته باشد. تو مال خودت، من هم مال خودم. آن وقت هرچقدر كاشتیم، با هم تقسیم میكنیم. واكیما هم قبول كرد. (1)هركدام برای خودشان زمینی پیدا كردند؛ خاكش را خوب شخم زدند و بذرهایشان را كاشتند؛ ولی واكیما به جای اینكه توی مزرعه كار كند، هر روز میرفت جنگل و میوههای وحشی میخورد و زیر درختها میخوابید. وقتی هم كه شب میشد، دست و صورتش را پاك میكرد و با آه و ناله بر میگشت خانه؛ طوری كه هركس او را میدید؛ خیال میكرد حسابی كار كرده و حالا خیلی خسته است.
اما وان جووا كشاورز خوبی بود. ذرت، سیب زمینی، لوبیا و همه جور سبزی میكاشت. وقتی هم كه شب میشد، واقعاً خسته بود؛ با این حال اصلاً چیزی نمیگفت.
هر شب موقع شام، واكیما خودش را كنار آتش غذا می انداخت و میگفت: «وای كه چقدر خستهام. امروز كارم سخت بود. مجبور شدم از صبح تا حالا یك ریز كار كنم.»
وان جووا حرفهای او را باور كرد و برای دو نفر غذا میپخت. واكیما هم دست و رویش را میشست و مینشست و میخورد!
یك شب، وقتی كه شام میخوردند، وان جووا گفت:«واكیما؛ من فكر میكنم تو خیلی توی مزرعهات كار میكنی.»
واكیما سرش را تكان داد و گفت: «ما باید خیلی كار كنیم تا قبل از شروع باران غذای كافی ذخیره داشته باشیم.»
هفتهها و ماهها گذشت. بالاخره وقت درو كردن كشتزارها رسید. یك شب وان جووا یك سبد پر از ذرت و سیبزمینی سفید با خودش به خانه آورد؛ با حوصله آنها را پخت و بعد او و واكیما آن غذا را خوردند. واكیما گفت: «این ذرتها خیلی خوب و شیرین هستند. من هیچ وقت سیبزمینیهای
به این خوبی هم نخورده بودم.»
فردا شب واكیما با یك سبد بزرگ پر از ذرت و سیبزمینی به خانه آمد و گفت: «می دانم وان جووای عزیز؛ این خوراكیها به خوبی خوراكیهای تو نیستند.» وان جووا آنها را با دقت نگاه كرد. متوجه شد كه خیلی شبیه ذرتها و سیبزمینیهای مزرعه خودش است، با این حال چیزی نگفت. آنها را گرفت و پخت و با هم نشستند و خوردند.
فردا صبح، وقتی وان جووا به مزرعهاش رفت، دید دزدی به مزرعهاش آمده و مقداری سیبزمینی و ذرت برده است. شب كه شد به واكیما گفت: «دیشب دزد به مزرعهام زده.»
واكیما خودش را عصبانی نشان داد و گفت: «اتفاقاً دزد به زمین من هم زده. حالا ما باید چكار كنیم؟»
البته واكیما داشت دروغ میگفت؛ چون كه خودش از باغ وان جووا دزدی كرده بود. او اصلاً توی مزرعهاش چیزی نداشت.
وان جووا گفت: «باید كاری كنیم كه دیگر دزدها طرف مزرعه نیایند. باید یك راهی پیدا كنیم.»
روز بعد وان جووا كنار رودخانه رفت؛ مقداری گل درست كرد و با آن گِلها یك مرد گلی ساخت. مرد گلی دستهایش را بلند كرده بود و قیافه ترسناكی داشت. او آرام و با دقت مرد گلی را برد به مزرعه و بین سیبزمینیها و ذرّتها روی زمین گذاشت. وقتی كارش تمام شد، هوا تاریك شده بود و ماه،آن بالا در آسمان بود. مرد گلی هم با سایه سیاه و بزرگش آنجا ایستاده بود.
آن شب، بعد از اینكه فیل و خرگوش شام خوردند، فیل رفت خوابید؛ اما واكیمای خرگوش یواشكی خودش را به مزرعه وان جووای فیل رساند تا كمی از سیبزمینیها را بچیند. یكدفعه چشمش افتاد به مرد گلی كه توی تاریكی شب ایستاده بود. خیلی ترسید. با خودش فكر كرد: نكند این فیل است كه آنجا منتظر است تا مرا بگیرد و حسابم را برسد.
واكیما جرئت نكرد از جایش حركت كند. مرد گلی هم حركت نكرد. بالاخره واكیما به خودش جرئت داد و گفت: «سلام وان جووا، این موقع شب اینجا چكار میكنی؟ ولی مرد گلی جواب نداد.
واكیما كمی عصبانی شد و گفت:«تو وان جووا نیستی! تو یك دزد هستی كه آمدهای ذرتهای او را بدزدی. جواب بده؛ وگرنه میروم به وان جووا میگویم.» ولی مرد گلی باز جوابی نداد.
واكیما نزدیكتر رفت و پرسید: «تو كی هستی؟ چرا جواب نمیدهی؟» ولی مرد گلی باز هم ساكت بود.
واكیما با احتیاط دور مرد گلی گشت. مرد گلی زیر نور ماه خیلی بزرگ به نظر میآمد. واكیما داد زد: «اگر جواب ندهی؛ كتكت میزنم!» ولی مرد گلی جوابی نداد.
واكیما جلوتر رفت و با تمام قدرت مشتی به مرد گلی زد؛ اما دستش توی گل گیر كرد. حالا او دم به دم عصبانیتر میشد. این بود كه فریاد زد: «ولم كن! وگرنه با لگد میزنمت!» ولی مرد گلی ولش نكرد. واكیما هم لگد محكمی به مرد گلی زد. آن وقت پایش هم توی گل گیر كرد. كلی تقلّا كرد كه پایش را بیرون بكشد؛ ولی مرد گلی ولش نكرد كه نكرد. واكیما حالا دیگر خیلی عصبانی و خسته شده بود. با آن یكی پایش به شكم مرد گلی زد. آن پایش هم توی گل گیر كرد. فریاد زد: «ای بدجنس؛ ولم كن؛ وگرنه گازت میگیرم و شكمت را با این دندانهای قوی و بلندم پاره میكنم.» ولی مرد گلی او را ول نكرد.
واكیما دندانهایش را توی گل فرو كرد؛ اما دیگر نمیتوانست دندانهایش را هم بیرون بیاورد. حالا دیگر نمیتوانست دستها و پاها و سرش را تكان بدهد و مثل یك مجسمه به مرد گلی چسبیده بود. نه می توانست حركت كند و نه میتوانست فریاد بزند و از كسی كمك بخواهد. خلاصه توی تله گیر افتاده بود.
ماه آهسته آهسته پایین آمد و همه جا تاریك شد؛ ولی واكیما نتوانست كاری بكند. بالاخره صبح شد و خورشید آرام آرام از پشت تپهها بالا آمد. پرندهها شروع كردند به خواندن آوازهای صبحگاهی. وان جووا هم خیلی زود از خواب بیدار شد و رفت به مزرعه. میخواست ببیند مرد گلی دزد را دستگیر كرده یا نه و دید كه مرد گلی واكیما را گرفته است. این بود كه فریاد زد: «ای حیلهگر؛ پس تو محصول مرا میدزدیدی؟ تو مگر خودت مزرعه نداشتی؟ حتماً دزدیدن ذرت و سیب زمینی برایت راحتتر از كار كردن بوده. تو حیوان تنبل و بیفایدهای هستی. الان حسابی ادبت میكنم.» بعد آن قدر واكیما را كشید تا از گیر مرد گلی آزاد شد. واكیما خیلی خجالتزده به نظر میآمد. وان جووا دلش به حال او میسوخت. خرگوش تنبل با شرمندگی پرسید: «می خواهی چه بلایی سرم بیاوری؟»
وان جووا كمی فكر كرد و گفت: «تو به من دروغ گفتهای و سیبزمینیها و ذرتهای مرا هم خوردهای؛ پس من هم باید تو را بخورم.»
واكیما ترسان و لرزان گفت: «تو نمیتوانی مرا زنده زنده بخوری، قبل از آن من باید بمیرم.»
وان جووا با ناراحتی پرسید: «حالا چه كار كنم؟» دلش نمیخواست دوستش را بكشد.
واكیما جنگل را نشان داد و گفت: «مرا به طرف آن درخت پرت كن. وقتی كه زمین بخورم میمیرم. بعد مرا بخور.»
وان جووا خرگوش را بلند كرد و به طرف شاخههای یك درخت پرت كرد؛ ولی وقتی واكیما روی زمین افتاد؛ نمرد. حتی زخمی هم نشد. از جایش بلند و با سرعت به طرف جنگل فرار كرد.
وان جووا میدانست كه دیگر نمیتواند خرگوش را بگیرد. برای همین او را به حال خود گذاشت و برگشت به مزرعهاش. از آن به بعد دیگر وان جووا و واكیما، از هم جدا زندگی كردند.
پینوشتها:
1. قصهای از آفریقا.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم