یك افسانه‌ی كهن اروپایی

جوجه اردك زشت

تابستان بود و دهكده هوای خیلی خوشی داشت. رنگ گندمها، طلایی شده بود؛ ولی بلوطها هنوز سبز بودند. خرمنها در میان مزرعه جمع شده بود. لك لكی با آن پاهای درازش آن نزدیكی راه می‌رفت و با زبان مصری كه
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جوجه اردك زشت
 جوجه اردك زشت

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

یك افسانه‌ی كهن اروپایی

تابستان بود و دهكده هوای خیلی خوشی داشت. رنگ گندمها، طلایی شده بود؛ ولی بلوطها هنوز سبز بودند. خرمنها در میان مزرعه جمع شده بود. لك لكی با آن پاهای درازش آن نزدیكی راه می‌رفت و با زبان مصری كه مادرش یادش داده بود، حرف می‌زد.
دور تا دور مزرعه و علفزار، درختها صف كشیده بودند. پشت درختها یك دریاچه بود. بله؛ دهكده واقعاً زیبا بود. در آفتابی‌ترین قسمت دهكده، خانه‌ی بزرگی بود كه خندقی دور آن كنده بودند. گیاهان مختلف از دیوار خانه بالا رفته بودند. كناره‌ی خندق هم پر از گل و بوته بود. زیرا این شاخه‌ها و برگها شبیه یك جنگل كوچك بود. در لای این گلها و بوته‌ها اردكی توی لانه‌اش نشسته بود. به زودی جوجه‌های او بیرون می‌آمدند. او از نشستن روی تخمها خسته شده بود. روزها بود كه از لانه‌اش بیرون نرفته بود. مدتها می‌شد كه برایش مهمان نیامده بود. بقیه‌ی اردكها هم به جای آنكه با او صحبت كنند و سرگرمش كنند، برای خودشان به خندق می‌رفتند و شنا می‌كردند.
بالاخره یك روز تخم‌ها یكی یكی با صدای چیپ چیپ شروع كردند به شكستن. تمام جوجه اردكها به دنیا آمدند و سرشان را از تخم بیرون آوردند و گفتند: «كواك كواك!»
بعد، شروع كردند به تماشای بوته‌ها و برگهای سبز دور و برشان. مادرشان به آنها اجازه داد تا هر قدر كه می‌خواهند تماشا كنند، چون كه رنگ سبز برای چشمهایشان خوب بود.
جوجه‌ها گفتند: «چقدر این دنیا بزرگ است!» وقتی آنها توی تخمها بودند، نمی‌توانستند به این راحتی حركت كنند.
مادرشان به آنها گفت: «فكر می‌كنید این همه‌ی دنیاست؟ این دنیا تا دورهای دور ادامه دارد؛ ولی من هیچ وقت همه جای دنیا را ندیده‌ام.»
مادر جوجه اردكها اول فكر می‌كرد كه همه جوجه‌ها از تخم بیرون آمده‌اند؛ امّا كمی كه دقّت كرد،‌فهمید كه هنوز یكی از تخمها نشكسته است. بعد بلند شد و گفت: «بزرگترین تخم هنوز اینجاست. نمی‌دانم چقدر دیگر باید منتظر بمانم.» بعد دوباره سر جایش نشست.
یك اردك پیر كه برای دیدن آنها آمده بود، پرسید: «خوب؛ چه كار می‌كنی؟»
اردك مادر جواب داد:‌«كار این یكی تخم، خیلی طول كشیده است. پوستش نمی‌شكند. به بقیه هم نگاه كنید. اینها قشنگترین بچه اردكهایی هستند كه من تا حالا دیده‌ام. اینها همه شبیه پدرشان هستند؛ اما حیف كه او دیگر به اینجا نمی‌آید تا ما را ببیند!»
اردك پیر گفت: «اجازه بده تا من این تخم آخری را ببینم. مطمئن هستی كه این یك تخم اردك است؟ قبلاً صاحبخانه، یك بار همین حقه را به من زده است. من با آن جوجه‌های عجیبی كه از تخم بیرون آمدند، مشكل زیادی داشتم. خیلی از آب می‌ترسیدند. من هم دلیلش را نمی‌فهمیدم. سرشان فریاد می‌كشیدم و كتكشان می‌زدم؛ ولی فایده نداشت. اجازه بده ببینم. بله؛ این یك تخم بوقلمون است! بهتر است این یكی را ول كنی و شنا كردن را به بقیه‌ی بچه‌ها یاد بدهی.»
مادر جواب داد: «باز كمی روی آن می‌نشینم. صبر می‌كنم و من می‌توانم تا وسط تابستان هم بنشینم و صبر كنم.»
اردك پیر گفت: «هر كاری كه میلت است بكن.» و بعد از آنجا رفت.
بالاخره تخم بزرگ هم شكست: چیپ، چیپ! و جوجه‌ای از تویش بیرون آمد؛ ولی چقدر بزرگ و زشت بود!
اردك به آن نگاه كرد و گفت: «این یك جوجه اردك غول است! هیچ كدام از جوجه‌هایم تا حالا شبیه این نبوده‌اند. نكند یك جوجه بوقلمون باشد؟ به هر حال زود معلوم می‌شود. حتماً باید توی آب برود. اگر نرود، خودم پرتش می‌كنم توی آب!»
فردای آن روز، هوا خیلی خوب بود. خورشید روی برگ‌هایی كه لانه اردك‌ها را پوشانده بود، می تابید. اردك مادر با تمام جوجه‌هایش به طرف خندق رفتند.
مادر پرید توی آب و گفت: «كواك كواك!» و بعد تمام جوجه‌ها یكی یكی توی آب پریدند. آنها زیر آب می‌رفتند و زود بالا می‌آمدند و شنا می‌كردند. جوجه‌ی زشت خاكستری هم مثل بقیه، خوب شنا می‌كرد.
مادر گفت: «نه؛ این بوقلمون نیست. ببین چقدر خوب شنا می‌كند! خوب سرش را بلند نگه می‌دارد. این جوجه‌ی خودم است. تازه،‌ زیاد هم زشت نیست.»
آن وقت رو به جوجه‌ها كرد و گفت: «كواك كواك! حالا با من بیایید تا دنیا را نشانتان بدهم. بعد هم شما را با همه آشنا می‌كنم؛ ولی همیشه باید نزدیك من باشید تا كسی شما را اذیت نكند. مواظب گربه هم باشید!»
بعد همه با هم رفتند توی حیاط مخصوص حیوانها. آنجا خیلی شلوغ بود. دو تا جوجه هم لب حوض، سر گرفتن یك ماهی با هم دعوا می‌كردند؛ ولی آخر سر، گربه آن ماهی را قاپ زد و برد.
مادر به بچه‌ها گفت: «جوجه‌های من. دنیا همین طور است كه دیدید.» البته دهان مادر هم آب افتاده بود؛ چون خودش هم دلش می‌خواست كه سر ماهی را بخورد!
مادر گفت: «از پاهایتان خوب استفاده كنید. درست بگویید: كواك كواك. وقتی به آن اردك پیر كه در آنجا نشسته رسیدید، سلام كنید. او از همه اردكها پیرتر است. یك حلقه‌ی قرمز دور پایش دارد. این مهمترین چیزی است كه یك اردك می‌تواند داشته باشد. خوب، حالا همه چیز را فهمیدید. كواك، كواك! حالا روی انگشتان پا راه بروید. یك جوجه اردك ِخوب، پاهایش را خوب از هم باز می‌كند. حالا به اردك پیر نزدیك شدیم. سلام كنید و بگویید: كواك!»
جوجه‌ها همین كار را كردند. اردك‌های دیگر به آنها نگاه كردند و گفتند:‌«نگاه كنید! یك عده به ما اضافه شده است! انگار خودمان كم بودیم!» ناگهان چشم آنها به جوجه اردك زشت افتاد و با تعجب گفتند:‌ «وای خدایا! این جوجه اردك چقدر زشت است؛ نمی‌توانیم او را تحمل كنیم.»
مادر گفت: «كاری با او نداشته باشید. آزاری كه به شما نرسانده است.»
یكی از اردك‌ها گفت: «این جوجه آن قدر زشت و بد تركیب است كه باید از اینجا اخراج شود.»
اردك پیر، حلقه‌ی قرمزی را كه دور پایش داشت، تكان داد و گفت: «تمام جوجه‌های تو قشنگند، غیر از این یكی. خیلی بد شد كه این یكی زشت شده است. ‌ای كاش این را از اول می‌شناختی.»
مادر جواب داد: «زیبا نیست؛ ولی خوب و مهربان است. شنا هم خوب بلد است. امیدوارم كه روز به روز بهتر و حتی كوچكتر شود تا مثل بقیه جوجه اردك‌ها باشد. این دیرتر از همه به دنیا آمد. به خاطر همین قیافه‌اش یك كمی تغییر كرده.»
مادر اینها را گفت و بعد آرام با دست به پشت جوجه اردك زشت زد و گفت:‌«تازه، این جوجه نر است. من مطمئن هستم كه وقتی بزرگ شود، قوی می‌شود و بالاخره توی این دنیا به یك جایی می‌رسد.»
اردك پیر گفت: «همه جوجه‌ها زیبا و قشنگند. حالا راحت باشید. اگر سر ماهی هم پیدا كردید، برای من بیاورید.»
با این حرف اردك پیر، اردك‌ها دنبال كارشان رفتند؛ ولی از آن به بعد بعضی از اردك‌ها و حتی پرنده‌های دیگر، وقتی جوجه اردك زشت را می‌دیدند مسخره‌اش می‌كردند، هلش می‌دادند و كتكش می‌زدند. همه می‌گفتند كه این خیلی بزرگ است. یك روز بوقلمون بزرگ كه خودش را شاه پرنده‌ها می‌دانست، به او حمله كرد و آن قدر كتكش زد تا خسته شد. جوجه بیچاره دیگر نمی‌دانست چكار كند و به كجا فرار كند. خیلی ناراحت بود. هر روز كه می‌گذشت وضع بدتر می‌شد و او را بیشتر اذیت می‌كردند. همه دنبالش می‌دویدند و اذیتش می‌كردند. حتی برادرها و خواهرهایش هم با او رفتار خوبی نداشتند و می‌گفتند: «ای جوجه بدتركیب؛ خدا كند گربه بگیردت»!
حتی یك روز مادرش هم گفت: «كاش به دنیا نمی‌آمدی تا این قدر برایمان گرفتاری درست نمی‌شد.»
اردك‌ها و جوجه اردكها او را می‌زدند. مرغها مسخره‌اش می‌كردند. حتی دختری كه به آنها غذا می داد، محكم او را با لگد زد. جوجه اردك زشت هم غمگین و خسته، یك روز از پرچین مزرعه آن طرف پرید و از آنجا فرار كرد. چشمهایش را بسته بود و فكر می‌كرد كه همه‌ی این بدرفتاریها به خاطر زشتی‌اش است. رفت و رفت تا به مردابی رسید كه اردك‌های وحشی آنجا زندگی می‌كردند. آن قدر خسته و غمگین بود كه شب را آنجا ماند.
صبح روز بعد اردكها آمدند تا این تازه وارد را ببینند. جوجه اردك زشت مرتّب دور خودش می‌چرخید و سلام می‌كرد و به آنها احترام می‌گذاشت. آنها پرسیدند: «تو دیگر كی هستی؟ خیلی زشتی! ولی مهم نیست؛ به این شرط كه با هیچ كدام از افراد فامیل ما عروسی نكنی!»
بیچاره جوجه اردك، او اصلاً به فكر عروسی نبود. فقط اجازه می‌خواست تا در میان بوته‌ها زندگی كند و كمی هم آب بنوشد. جوجه اردك زشت دو روز تمام آنجا ماند. بعد دو تا غاز نر آمدند به آنجا. آنها هم تازه از تخم بیرون آمده بودند. جوجه اردك را كه دیدند گفتند: «آهای رفیق، تو آن قدر زشتی كه ما از تو خوشمان آمده. حاضری با ما بیایی سفر؟ یك مرداب دیگر همین نزدیكیهاست كه غازهای زیبایی آنجا زندگی می‌كنند. اردك خانمهای زیبا هم آنجا هستند. تو آن قدر زشتی كه بین آنها مشهور می‌شوی!»
درست در همین موقع صدای «تق!تق!»‌گلوله آمد كه به طرف غازهای وحشی شلیك می‌شد. شكارچی‌ها مرداب را محاصره كرده بودند و پشت سر هم شلیك می‌كردند. كم كم ابری از دود باروت، آسمان بالای مرداب را پوشاند.
سگ‌ها كنار آب‌های كم عمق، این طرف و آن طرف می‌رفتند. بوته‌ها را می‌شكستند. جوجه اردك كوچولو خیلی ترسیده بود. سرش را چرخاند تا زیر بالهایش پنهان كند كه ناگهان یك سگ بزرگ، كنارش ظاهر شد. زبان سگ از دهانش بیرون آمده بود. داشت جوجه اردك را نگاه می‌كرد. جوجه اردك ترسید؛ اما سگ به جوجه اردك كاری نداشت و راهش را كشید و رفت.
جوجه اردك گفت: «خدایا شكر! من آن قدر زشتم كه سگ هم نمی‌خواهد مرا بخورد.» بعد همان‌طور كه صدای گلوله‌ها را می‌شنید، آنجا بی‌حركت نشست. غروب شده بود؛ ولی با این حال جرئت نمی‌كرد از جایش تكان بخورد. چند ساعت دیگر صبر كرد و بعد با سرعت تمام شروع كرد به دویدن تا از مرداب دور شود. از میان مزرعه‌ها و چمنزارها گذشت و به راه خودش ادامه داد.
نزدیكی‌های شب به یك خانه‌ی كوچك و قدیمی رسید. این كلبه چنان خرابه‌ای بود كه جوجه اردك زشت نمی‌دانست داخل آن برود یا نه. ناگهان باد تندی وزید و او مجبور شد هر طور شده از لای در داخل آن كلبه بشود. توی كلبه، ‌پیرزنی با گربه و مرغش زندگی می‌كرد. گربه، كه اسمش "سانی" بود، می‌توانست پشتش را خم كند و به زمین بمالد، طوری كه موهایش جرقه بزند. مرغ كه پاهای كوتاهی داشت، اسمش "مرغ پاكوتاه" بود. این مرغ تخمهای خوبی می‌گذاشت. پیرزن آنها را مثل بچه های خودش دوست داشت.
صبح كه شد پیرزن و گربه و مرغ، همگی جوجه اردك زشت را دیدند. گربه و مرغ شروع كردند به سر و صدا درآوردن. پیرزن هم گفت:‌ «این دیگر چیست؟»
چشم‌های پیرزن خوب نمی‌دید. به خاطر همین فكر كرد این یك اردك چاق و چله است كه از خانه فرار كرده است. گفت: «خوب شد. دیگر تخم اردك هم داریم؛ به شرط این كه این اردك نر نباشد!»
این شد كه پیرزن سه هفته جوجه اردك را نگه داشت. گربه، آقای خانه و مرغ هم خانم خانه بود. آنها همیشه درباره‌ی دنیا با هم حرف می‌زدند. فكر می‌كردند كه كلبه‌شان اندازه نصف دنیاست؛ آن هم نصفه‌ی بهتر دنیا! جوجه اردك هم گاهی در این باره حرف‌هایی می‌زد كه گربه و مرغ اهمیت نمی‌دادند.
یك روز مرغ از جوجه اردك زشت پرسید: «تو می توانی تخم بگذاری؟»
جوجه اردك گفت: «نه».
مرغ گفت:‌«پس لطفاً دهانت را ببند و حرف نزن!»
گربه هم پرسید: «می توانی پشتت را خم كنی تا جرقه تولید كنی؟»
جوجه اردك باز هم گفت: «نه، نمی‌توانم».
گربه گفت: «پس بهتر است وقتی كه دو نفر دارند با هم حرف‌های مهم می‌زنند، تو ساكت باشی!»
جوجه اردك غمگین شد و یك گوشه نشست. بعد به فكر هوای تازه و نور خورشید افتاد. آرزو كرد ‌ای كاش می‌توانست توی آب شنا كند. بعد تصمیم گرفت درباره‌ی این موضوع با مرغ صحبت كند.
مرغ گفت: «مگر دیوانه شده‌ای؟ تو بیكاری. به خاطر همین فكرهای بیخود می‌كنی. سعی كن تخم بگذاری یا جرقه بزنی. آن وقت دیگر همه‌ی مشكلات حل می‌شود!»
جوجه گفت: «ولی شنا كردن در آب خیلی لذت دارد. موقع شیرجه زدن، وقتی كه آب از روی سرم رد می‌شود، خیلی لذت می‌برم.»
مرغ گفت: «شاید این سرگرمی خوبی باشد؛ ولی من فكر می‌كنم كه تو دیوانه شده‌ای. از گربه بپرس. او عاقلترین موجودی است كه من دیده‌ام. از او بپرس كه از شنا كردن و شیرجه رفتن در آب خوشش می‌آید یا نه. از پیرزن بپرس. پیرزن باهوش‌ترین موجود روی زمین است. تو فكر می‌كنی كه او هم از شنا لذت می‌برد؟»
جوجه گفت: «تو احساسات و حرف‌های مرا نمی‌فهمی».
مرغ گفت:‌ «اگر حرف تو را من نمی‌فهمم، پس چه كسی می‌فهمد؟ تو نباید خودت را باهوشتر از گربه و پیرزن و من بدانی. احمق نشو و خدا را به خاطر كمك‌هایی كه ما به تو كرده‌ایم شكر كن. مگر تو توی این اتاق گرم و بین افراد دانا زندگی نكرده‌ای؟ ولی انگار تو دیوانه‌ای و زندگی كردن با تو هیچ لذتی ندارد. حرف من را باور كن. من خیر و صلاح تو را می‌خواهم. من واقعیت را به تو می‌گویم. تو باید تا حالا دوستان خوبت را شناخته باشی. بهتر است یا تخم بگذاری، یا جرقه بزنی.»
جوجه گفت:‌«من به دنیای بزرگ می‌روم».
مرغ گفت:‌«هر كار كه دلت می‌خواهد، بكن!»
جوجه اردك از آنجا رفت. شیرجه زد توی آب و شنا كرد. همه از زشتی او تعجب می‌كردند، پاییز رسید، برگ‌ها زرد و قهوه‌ای شدند و باد هم از درختان جدایشان كرد. هوا خیلی سرد شد، ابرهای سنگین آسمان را گرفت و تگرگ و برف بارید. كلاغی بر روی نرده از شدت سرما قارقار می‌كرد. جوجه اردك بیچاره نمی‌دانست چكار كند و در سرمای زمستان به كجا پناه ببرد.
یك روز عصر، وقتی آفتاب داشت غروب می‌كرد، یك دسته از پرنده‌های بزرگ میان بوته‌ها ظاهر شدند. جوجه اردك تا آن روز پرنده‌هایی به آن زیبایی ندیده بود. آنها سفیدِ سفید بودند و گردن‌های دراز و نرمی داشتند. بله، این پرنده‌ها "قو" بودند. قوها بالهایشان را باز كردند و به سوی سرزمینهای گرم پرواز كردند. در آسمان بالا و بالاتر رفتند. جوجه اردك زشت چنان ناراحت بود كه روی آب دور خودش می‌چرخید و سر و گردنش را دنبال آنها توی هوا تكان می‌داد. بعد چنان فریادی كشید كه خودش هم ترسید. نمی‌توانست آن پرنده‌های شاد و زیبا را فراموش كند. وقتی آنها ناپدید شدند، جوجه اردك ته آب فرو رفت و وقتی بالا آمد، باز احساس تنهایی و غم كرد. نمی‌دانست آن پرنده‌ها چه بودند و كجا رفتند؛ ولی از ته دل به آنها علاقه داشت. البته نه حسودیش می‌شد و نه از دیدن آن پرنده‌ها آرزو كرد كه مثل آنها باشد. فقط دوست داشت كه اردك‌ها او را تحمل كنند و اذیتش نكنند.
هوای زمستانی آن قدر سرد شد كه جوجه اردك مجبور بود همه‌اش توی آب شنا كند تا آب یخ نزند؛ ولی هر شب سوراخی كه توی آن شنا می‌كرد، كوچك و كوچكتر می‌شد. بعد چنان همه جا یخ بست كه جوجه اردك بین یخها گیر كرد.
صبح زود، یك روستایی كه از آنجا رد می‌شد اردك را دید. روستایی یخ را شكست و جوجه اردك زشت را گرفت و آن را پیش زنش برد. در خانه‌ی مرد روستایی روز به روز حال جوجه اردك بهتر شد. بچه‌های خانه خواستند با او بازی كنند امّا او ترسید؛ فكر می‌كرد كه بچه‌ها می‌خواهند اذیتش كنند. از دست بچه‌ها فرار كرد. ظرف شیر را انداخت و شیر روی زمین ریخت. زن عصبانی شد و او را دنبال كرد، جوجه اردك دوید و سُر خورد و افتاد توی ظرف آرد و از توی آرد آمد بیرون. فكرش را بكنید كه حالا چه قیافه‌ای پیدا كرده بود! زن فریاد می‌كشید و می‌خواست او را بزند. بچه‌ها كه می‌خواستند او را بگیرند به هم می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند؛ فریاد می‌كشیدند و می‌خندیدند. از بخت خوب، در باز بود و جوجه اردك پرید روی برفها و فرار كرد و خودش را لای بوته‌های صحرا پنهان كرد. اگر تمام سختیها و بیچارگیهایی را كه جوجه اردك بیچاره توی آن زمستان سرد كشید برایتان بگویم، حسابی ناراحت و غمگین می‌شوید.
وقتی بالاخره خورشید با نور و گرمایش شروع به تابیدن كرد، جوجه اردك زشت، توی مرداب و میان بوته‌ها، دور از همه زندگی می‌كرد. حالا دیگر بهار زیبا آمده بود و تمام پرنده‌ها آواز می‌خواندند.
با آمدن بهار، ناگهان جوجه اردك بالهایش را باز كرد و توی هوا تكانشان داد. آن وقت یكهو خودش را در بین درخت‌های سیب كه پر از شكوفه بودند، دید. بوی عطر گلها همه جا را پر كرده بود. چقدر بهار زیبا بود!
همین موقع سه تا قوی زیبا را دید كه دارند به طرفش می‌آیند. قوها بالهای زیبایشان را باز كردند و بر روی آب مرداب نشستند و شروع كردند به شنا كردن. جوجه اردك فوراً این پرنده‌های زیبا را شناخت و با شادی گفت: «من باید پرواز كنم و بروم پیش آنها و مانند آنها شنا كنم. آنها ممكن است مثل همه مرا اذیت كنند. چون كه من خیلی زشت هستم، اما مهم نیست.»
بعد پرید توی هوا و به طرف قوها رفت و مثل آنها روی موج‌های آب نشست و شروع كرد به شنا كردن. آنها او را دیدند و به سرعت به طرفش شنا كردند. جوجه اردك بیچاره فكر كرد كه الان تكه پاره‌اش می‌كنند، این بود كه از ترس چشمهایش را بست و منتظر ماند تا قوها برسند؛ اما كسی او را اذیت نكرد. جوجه اردك برای یك لحظه چشمهایش را باز كرد، ناگهان در آب زلال مرداب چیز عجیبی دید. این تصویر خودش بود. او دیگر یك جوجه‌ی زشت خاكستری نبود، بلكه حالا خودش هم یك قو بود. یك قوی بزرگ و زیبا. او از تمام سختی‌هایی كه كشیده بود خوشحال و راضی بود؛ چون حالا قدر زندگی را بیشتر می‌فهمید.
قوهای بزرگ دور او چرخیدند و او را ناز كردند. چند تا بچه به داخل باغ آمدند و مقداری ذرت و نان خشك را توی آب ریختند. بعد یكی از بچه‌ها كه از همه كوچكتر بود با خوشحالی فریاد زد: «یك قوی تازه اینجاست!» بقیه بچه‌ها هم با شادی فریاد زدند: «بله، یك قوی تازه اینجا آمده!»
بچه‌ها دست زدند و شادی كردند و بعد به دنبال پدر و مادرشان رفتند. قوهای دیگر هم سرشان را خم كردند و به او خوشامد گفتند.
او خجالت كشید و سرش را میان پرهایش پنهان كرد. نمی‌دانست كه به چه چیز فكر كند. حالا خیلی خوشحال بود؛ ولی اصلاً مغرور نشده بود. قوی زیبا و مهربان كه زمانی او را به خاطر زشتی می‌زدند و مسخره می‌كردند، حالا می‌شنید كه همه به او می‌گویند: «چه پرنده زیبایی. او زیباترین پرنده است!»
گلها شاخه‌هایشان را جلوی او خم می‌كردند و خورشید نورش را بر بال‌های بلند و گردن كشیده او می‌انداخت. همه از تماشای او لذت می‌بردند، قوی مهربان با خودش گفت:‌ «آه چه دنیای عجیبی. وقتی جوجه اردك زشتی بودم، هرگز فكر نمی‌كردم كه روزی این قدر شاد و خوشحال باشم و این قدر مرا دوست داشته باشند!»

پی‌نوشت‌ها:

1. هانس كریستین آندرسن

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط