نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. سه تا خرس بودند كه با هم توی خانهی كوچكشان، در دل یك جنگل بزرگ زندگی می كردند. یكی از خرسها كوچولو بود؛ آن یكی متوسط و سومی خرس خیلی بزرگی بود. هركدامشان هم یك كاسه برای آش خوردن داشتند: خرس كوچولو، كاسه كوچك، خرس متوسط كاسه متوسط و خرس بزرگ، كاسه بزرگ.هركدام از خرسها برای خودشان یك صندلی داشتند: صندلی كوچك برای خرس كوچولو، صندلی متوسط برای خرس متوسط و صندلی بزرگ، برای خرس بزرگ.
غیر از كاسه و صندلی هركدام از خرسها یك تختخواب هم برای خوابیدن داشتند: تختخواب كوچك برای خرس كوچولو، تختخواب متوسط برای خرس متوسط و یك تختخواب خیلی بزرگ هم برای خرس بزرگ.
یك روز خرسها برای صبحانه آش پختند. بعد سفره را پهن كردند، كاسهها را چیدند و آش را توی كاسهها ریختند تا بخورند؛ اما آش خیلی داغ بود. این بود كه رفتند تا كمی توی جنگل گردش كنند تا وقتی برگشتند آش خنك شده باشد. این خرسها، خرسهای باتربیتی بودند.
وقتی خرسها از خانه بیرون رفتند، دختر كوچكی كه اسمش "گولدی لاك" بود، آمد به خانهی آنها. خانه دخترك، آن طرف جنگل بود. مادرش او را دنبال كاری به جنگل فرستاده بود. دخترك از پنجره توی خانه خرسها را نگاه كرد. بعد هم از سوراخ كلید نگاه كرد؛ چون كه دختر باادبی نبود و این چیزها را درست یادش نداده بودند. در را باز كرد و رفت توی خانه خرسها. خرسها هیچ وقت در خانهشان را قفل نمیكردند. چون كه فكر نمیكردند كسی بدون اجازه پایش را توی خانه بگذارد. خرسها به هیچ كس شك نداشتند. كسی را هم توی عمرشان اذیت نكرده بودند. به خاطر همین فكر نمیكردند كسی بخواهد اذیتشان كند.
گولدی لاك در را باز كرد و توی خانه رفت. وقتی كاسههای پر از آش را روی میز دید، خوشحال شد. اگر دختر باتربیتی بود، صبر میكرد تا خرسها بر میگشتند. آن وقت میتوانست با آنها بنشیند و صبحانه بخورد. آنها قیافههای ترسناكی داشتند؛ اما خرسهای خوب و مهماننوازی بودند. خلاصه دخترك بیادب اهمیتی به این چیزها نداد و همین طوری نشست به خوردن آش خرسها. اول آش خرس بزرگ را مزهمزه كرد؛ ولی دید كه خیلی داغ است و فقط یك كمی خورد. بعد آش خرس متوسط را چشید. دید كه خیلی سرد است. چیزی از آن نخورد. بعد رفت سراغ آش خرس كوچولو. دید كه نه زیاد داغ است و نه زیاد سرد. این بود كه تمام آش خرس كوچولو را خورد و ته كاسه را هم لیسید. بعد هم اصلاً یادش رفت كه مادرش او را دنبال كاری فرستاده است. افتاد دنبال پروانهها تا بگیردشان و بالهایشان را بكند؛ اما هرچه دوید نتوانست پروانهای بگیرد. خسته شد. برگشت و روی صندلی خرس بزرگ نشست تا خستگی در كند؛ اما دید صندلی خرس بزرگ اصلاً نرم نیست و نمیشود راحت رویش نشست. رفت روی صندلی خرس متوسط نشست. صندلی خرس متوسط هم خیلی نرم بود و نمیشد روی آن راحت نشست. وقتی كه روی صندلی خرس كوچولو نشست، دید كه نه زیاد سفت است و نه زیاد نرم و خیلی خوب و راحت است. این بود كه روی آن نشست، اما صندلی شكست و دخترك محكم خورد زمین. خیلی عصبانی شد و چون دختر بداخلاقی بود شروع كرد به غرغر كردن. بعد هم خوابش گرفت و رفت طبقه بالا، آنجا كه اتاقهای خواب خرسها بود. اول روی تختخواب خرس بزرگ خوابید. ولی متكا و تشك آن خیلی بلند بود. مجبور شد روی تختخواب خرس متوسط بخوابد؛ اما دید كه تشك خرس متوسط خیلی فرو رفته و پر از چاله و چوله است. این بود كه پا شد و رفت روی تختخواب خرس كوچولو خوابید. متكا و تشك تختخواب خرس كوچولو خیلی راحت و خوب بود. دخترك لحاف را كشید روی خودش و راحت دراز كشید تا خوابش برد.
خرسها كه فكر میكردند دیگر حالا آشها خوب خنك شده برگشتند به خانه تا صبحانه بخورند. اما دخترك هول هولكی قاشق خرس بزرگ را توی كاسه جا گذاشته بود. خرس بزرگ عصبانی شد و نعره زد: «یك نفر به آش من دست زده!»
خرس متوسط هم به كاسه آش خودش نگاه كرد و دید پر است؛ ولی قاشق خورده است. این بود كه با صدای متوسطش گفت: «یك نفر به آش من دست زده!»
خرس كوچولو هم به كاسه آش خودش نگاه كرد. دید كه كاسه خالی است و قاشقش هم توی سفره افتاده. با صدای آرام گفت: «یك نفر به آش من دست زده و همهاش را خورده!»
خرسها خانه را بو كشیدند و فهمیدند كه كسی به خانه آنها آمده و تمام آش خرس كوچولو را خورده است. شروع كردند به گشتن خانه تا پیدایش كنند و درس خوبی به او بدهند.
گولدی لاك، وقتی از روی صندلی خرس بزرگ بلند شده بود، بالش را درست سر جایش نگذاشته بود. به خاطر همین خرس بزرگ با عصبانیت و صدای خیلی بلند گفت: «یك نفر روی صندلی من نشسته بوده!»
گولدی لاك بالش صندلی خرس متوسط را هم مچاله كرده بود. خرس متوسط با صدای متوسطش گفت:«یك نفر روی صندلی من نشسته بوده!»
آخر سر هم خرس كوچولو با صدای آرام گفت: «یك نفر روی صندلی من نشسته و آن را شكسته!»
خرسها فكر كردند كه بهتر است بیشتر بگردند تا شاید كسی را كه این كارهای زشت را انجام داده بود، پیدا كنند. بنابراین رفتند طبقه بالا و توی اتاق خواب. گولدی لاك، متكای خرس بزرگ را از جایش بیرون كشیده بود و روی زمین انداخته بود. خرس بزرگ با صدای بلند نعره زد: «یك نفر روی تختخواب من خوابیده بوده!»
گولدی لاك تخت خرس متوسط را هم به هم ریخته بود. خرس متوسط با صدای متوسطش گفت: «یك نفر روی تختخواب من خوابیده بوده!»
وقتی خرس كوچولو آمد و به تختش نگاه كرد، دید كه لحاف سر جای خودش است و متكا هم سر جای خودش. روی متكا هم سر دختركی بود. البته كلّه دخترك، سر جای خودش نبود! چون او حق نداشت بدون اجازه روی تخت یك نفر دیگر بخوابد.
خرس كوچولو با صدایی آرام گفت: «یك نفر روی تختخواب من خوابیده و هنوز هم اینجاست!»
گولدی لاك توی خواب صدای خرس بزرگ را شنیده بود، ولی آن قدر خوابش سنگین بود كه فكر كرده بود صدای باد و رعد و برق است. صدای خرس متوسط را هم شنیده بود؛ فكر كرده بود كه دارد خواب میبیند؛ اما وقتی صدای نرم و نازك خرس كوچولو را شنید، تندی از خواب بیدار شد. بلند شد و نشست. وقتی سه تا خرس را آن طرف تخت دید، از این طرف تخت پرید پایین و رفت سراغ پنجرهها. پنجرهها باز بود. چون خرسها هر روز صبح كه از خواب بیدار میشدند، پنجرهها را باز میكردند تا هوای اتاق عوض شود. خلاصه، گولدی لاك بیتربیت از پنجره بیرون پرید.
ما نمیدانیم كه آیا وقتی دخترك پرید پایین، پایش شكست یا نه. نمیدانیم وقتی كه توی جنگل فرار میكرد، گم شد یا به خانه خودشان رسید. این را هم نمیدانیم كه وقتی به خانه رسید، مادرش او را تنبیه كرد یا نه؛ ولی این را میدانیم كه خرسها دیگر اصلاً دخترك را ندیدند.
پینوشتها:
1. روبرت ساوش
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم