نویسنده: محمد رضا شمس
دختر مهربانی بود که چشمان آبی و گیسوان بلند و طلایی داشت. او دختر بازرگان ثروتمندی بود. پدرش او را خیلی دوست داشت. وقتی مادر دختر مرد، بازرگان زن دیگری گرفت. نامادری زنی سنگدل و خودخواه بود. او دو دختر به نامهای «آناستازیا» و «گرزیلا» داشت. دخترها از خودش بدتر بودند و قلبی به سیاهی زغال داشتند. آنها دخترک را کتک میزدند و او را مجبور میکردند. تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام داد.
یک روز آناستازیا گفت: «این غاز احمق نباید با ما غذا بخورد.» بعد غذایش را جدا کردند. لباسهایش را گرفتند و او را به اتاق زیر شیروانی فرستادند.
دخترک از صبح تا شب کار میکرد. شب هم آناستازیا و گرزیلا او را مجبور میکردند روی خاکسترها بنشیند، به همین دلیل به او سیندرلا یعنی دختر خاکسترنشین میگفتند.
روزی جارچیها جار زدند که پادشاه میخواهد جشن باشکوهی بر پا کند. این جشن سه روز طول میکشید. پادشاه میخواست از بین دخترهای جوان همسری برای پسر خود انتخاب کند. آناستازیا و گرزیلا وقتی این خبر را شنیدند خیلی خوشحال شدند. سیندرلا را صدا زدند و گفتند: «موهای مان را شانه کن. کفشهایمان را برق بینداز و کمربندهایمان را ببند. میخواهیم به جشن برویم.»
سیندرلال گفت: «من هم میآیم.»
آناستازیا و گرزیلا با بد جنسی خندیدند و گفتند: «حتماً بیا. حیف است کسی تو را با این لباسهای پاره و سر و صورت پر از خاکستر نبیند.» بعد توی سرش زدند و موهایش را کشیدند و گفتند: «زودتر کارهایی را که بهت گفتیم، انجام بده.»
سیندرلال با چشمان پر از اشک، کارها را انجام داد. او با حسرت به نامادری و خواهرهایش نگاه کرد که با لباسهای ابریشمی و جواهرات گران قیمت به جشن رفتند و آه کشید. ناگهان پری مهربانی جلوی رویش ظاهر شد. پری پرسید: «چرا آه کشیدی؟»
سیندرلا چیزی نگفت. پری دوباره پرسید: «حتماً دوست داری به جشن بروی؟»
سیندرلا گفت: «با این سر و وضع چطوری میتوانم به آنجا بروم؟»
پری مهربان گفت: «غصه نخور. الان درستش میکنم.»
و از او خواست برایش یک کدو تنبل بیاورد. سیندرلا آورد. پری عصایش را به کدو تنبل زد و آن را به کالسکهای زیبا تبدیل کرد. بعد چهار موش را به چهار اسب و دو مارمولک را به شکل کالسکهرانهایی در آورد که لباسهای فرم پوشیده بودند.
آن وقت گفت: «حالا میتوانی به جشن بروی.»
سیندرلا به لباس پارهی خود اشاره کرد و گفت: «با این لباسها؟» پری دوباره عصای جادوییاش را تکان داد. لباسهای پاره جای خود را به لباسهایی از ابریشم با دکمههای طلایی و کفش بلوری و جواهرات گران قیمت دادند. فقط چهرهی دوستداشتنی سیندرلا فرق نکرد. سیندرلا از خوشحالی خندید.
پری مهربان گفت: «حالا سوار کالسکه شو و برو! اما یادت باشد نیمه شب قصر را ترک کنی، چون همه چیز به شکل اولش بر میگردد.»
وقتی سیندرلا قدم توی قصر گذاشت، همهی چشمها به طرفش برگشتند. سیندرلا به قدری زیبا شده بود که همه انگشت به دهان ماندند. شاهزاده در تمام مدت جشن به سیندرلا نگاه میکرد و چشم از او بر نمیداشت. قلب سیندرلا از شادی به تندی میزد، تا اینکه اولین زنگ ساعت به گوش رسید. سیندرلا در حالی که میخندید، دوان دوان از قصر بیرون آمد. شاهزاده به دنبالش دوید. اما به او نرسید. به جایش لنگه کفش بلوری سیندرلا را دید. شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده آن دختر زیبا را پیدا کند. او به جارچیها دستور داد همه جا جار بزنند که شاهزاده با دختری عروسی میکند که لنگه کفش بلوری اندازهی پایش باشد.
صبح روز بعد شاهزاده و خدمتکارانش به درِ تک تک خانهها رفتند و لنگه کفش را به پای دخترهای جوان امتحان کردند، اما کفش بلوری به اندازه پای هیچ کدام از آنها نبود. تا اینکه به خانهی بازرگان رسیدند. آناستاریا و گرزیلا هم لنگه کفش را امتحان کردند، لنگه کفش آن قدر کوچک و ظریف بود که دخترها حتی نتوانستند پنجهی پای خود را داخل آن کنند.
شاهزاده که کاملاً ناامید شده بود، ناگهان سیندرلا را مقابل خود دید، سیندرلا از خجالت سرش را پایین انداخته بود. قلب شاهزاده تند تند زد. پرسید: «تو کی هستی؟»
نامادری فوری جواب داد: «او خدمتکار ماست.» شاهزاده از سیندرلا خواست کفش را امتحان کند، لنگه کفش کاملاً اندازهی پایش بود. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و لباسهای پارهی سیندرلا به لباسهایی تبدیل شدند که در جشن پوشیده بود. شاهزاده از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، فوری از او خواستگاری کرد. در همان روز مراسم عروسی سر گرفت و به افتخار آنها جشنی با شکوه بر پا شد. نامادری و دخترها هم از حسادت دق کردند!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.
یک روز آناستازیا گفت: «این غاز احمق نباید با ما غذا بخورد.» بعد غذایش را جدا کردند. لباسهایش را گرفتند و او را به اتاق زیر شیروانی فرستادند.
دخترک از صبح تا شب کار میکرد. شب هم آناستازیا و گرزیلا او را مجبور میکردند روی خاکسترها بنشیند، به همین دلیل به او سیندرلا یعنی دختر خاکسترنشین میگفتند.
روزی جارچیها جار زدند که پادشاه میخواهد جشن باشکوهی بر پا کند. این جشن سه روز طول میکشید. پادشاه میخواست از بین دخترهای جوان همسری برای پسر خود انتخاب کند. آناستازیا و گرزیلا وقتی این خبر را شنیدند خیلی خوشحال شدند. سیندرلا را صدا زدند و گفتند: «موهای مان را شانه کن. کفشهایمان را برق بینداز و کمربندهایمان را ببند. میخواهیم به جشن برویم.»
سیندرلال گفت: «من هم میآیم.»
آناستازیا و گرزیلا با بد جنسی خندیدند و گفتند: «حتماً بیا. حیف است کسی تو را با این لباسهای پاره و سر و صورت پر از خاکستر نبیند.» بعد توی سرش زدند و موهایش را کشیدند و گفتند: «زودتر کارهایی را که بهت گفتیم، انجام بده.»
سیندرلال با چشمان پر از اشک، کارها را انجام داد. او با حسرت به نامادری و خواهرهایش نگاه کرد که با لباسهای ابریشمی و جواهرات گران قیمت به جشن رفتند و آه کشید. ناگهان پری مهربانی جلوی رویش ظاهر شد. پری پرسید: «چرا آه کشیدی؟»
سیندرلا چیزی نگفت. پری دوباره پرسید: «حتماً دوست داری به جشن بروی؟»
سیندرلا گفت: «با این سر و وضع چطوری میتوانم به آنجا بروم؟»
پری مهربان گفت: «غصه نخور. الان درستش میکنم.»
و از او خواست برایش یک کدو تنبل بیاورد. سیندرلا آورد. پری عصایش را به کدو تنبل زد و آن را به کالسکهای زیبا تبدیل کرد. بعد چهار موش را به چهار اسب و دو مارمولک را به شکل کالسکهرانهایی در آورد که لباسهای فرم پوشیده بودند.
آن وقت گفت: «حالا میتوانی به جشن بروی.»
سیندرلا به لباس پارهی خود اشاره کرد و گفت: «با این لباسها؟» پری دوباره عصای جادوییاش را تکان داد. لباسهای پاره جای خود را به لباسهایی از ابریشم با دکمههای طلایی و کفش بلوری و جواهرات گران قیمت دادند. فقط چهرهی دوستداشتنی سیندرلا فرق نکرد. سیندرلا از خوشحالی خندید.
پری مهربان گفت: «حالا سوار کالسکه شو و برو! اما یادت باشد نیمه شب قصر را ترک کنی، چون همه چیز به شکل اولش بر میگردد.»
وقتی سیندرلا قدم توی قصر گذاشت، همهی چشمها به طرفش برگشتند. سیندرلا به قدری زیبا شده بود که همه انگشت به دهان ماندند. شاهزاده در تمام مدت جشن به سیندرلا نگاه میکرد و چشم از او بر نمیداشت. قلب سیندرلا از شادی به تندی میزد، تا اینکه اولین زنگ ساعت به گوش رسید. سیندرلا در حالی که میخندید، دوان دوان از قصر بیرون آمد. شاهزاده به دنبالش دوید. اما به او نرسید. به جایش لنگه کفش بلوری سیندرلا را دید. شاهزاده تصمیم گرفت هر طور شده آن دختر زیبا را پیدا کند. او به جارچیها دستور داد همه جا جار بزنند که شاهزاده با دختری عروسی میکند که لنگه کفش بلوری اندازهی پایش باشد.
صبح روز بعد شاهزاده و خدمتکارانش به درِ تک تک خانهها رفتند و لنگه کفش را به پای دخترهای جوان امتحان کردند، اما کفش بلوری به اندازه پای هیچ کدام از آنها نبود. تا اینکه به خانهی بازرگان رسیدند. آناستاریا و گرزیلا هم لنگه کفش را امتحان کردند، لنگه کفش آن قدر کوچک و ظریف بود که دخترها حتی نتوانستند پنجهی پای خود را داخل آن کنند.
شاهزاده که کاملاً ناامید شده بود، ناگهان سیندرلا را مقابل خود دید، سیندرلا از خجالت سرش را پایین انداخته بود. قلب شاهزاده تند تند زد. پرسید: «تو کی هستی؟»
نامادری فوری جواب داد: «او خدمتکار ماست.» شاهزاده از سیندرلا خواست کفش را امتحان کند، لنگه کفش کاملاً اندازهی پایش بود. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و لباسهای پارهی سیندرلا به لباسهایی تبدیل شدند که در جشن پوشیده بود. شاهزاده از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، فوری از او خواستگاری کرد. در همان روز مراسم عروسی سر گرفت و به افتخار آنها جشنی با شکوه بر پا شد. نامادری و دخترها هم از حسادت دق کردند!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.