نویسنده: محمد رضا شمس
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند. یک روز زن آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر ما یک بچه قدّ ِ انگشت هم داشتیم، خوب بود.»
هفت ماه بعد زن یک بچه به دنیا آورد، قد یک انگشت. اسم بچه را «تام انگشتی» گذاشتند. روزی کشاورز رفت جنگل، هیزم بیاورد. زیر لب گفت: «کاش کسی گاری را به جنگل میآورد.»
تام انگشتی گفت: «من میآورم!»
کشاورز خندید و گفت: «تو خیلی کوچکی پسرم، نمیتوانی.»
تام انگشتی گفت: «میتوانم.»
چند ساعتی که گذشت، تام انگشتی از مادرش خواست او را توی گوش اسب بگذارد. مادر گذاشت. تام اسب را هی کرد و به طرف جنگل برد. اسب طوری میرفت که انگار یک آدم بزرگ او را هدایت میکند. دو مرد غریبه که از آنجا میگذشتند، گاری را دیدند و دنبالش راه افتادند.
گاری رفت تا به کشاورز رسید. تام انگشتی فریاد زد: «سلام، پدر! من آمدم.»
کشاورز تام را پایین آورد و روی یک پر کاه نشاند. همین که چشم آن دو غریبه به تام افتاد، از تعجب دهانشان باز ماند. چند دقیقهای که گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: «اگر این کوچولو را به سیرک ببریم، پول خوبی گیرشان میآید.»
آنها پیش دهقان رفتند و گفتند: «این پسر را به ما میفروشی؟»
کشاورز گفت: «نه، این بچهی عزیز من است. من او را با تمام طلاهای دنیا عوض نمیکنم.»
تام انگشتی از چین و چروک کت پدرش بالا رفت، روی شانهی او نشست و در گوشش گفت: «قبول کن پدر، من دوباره پیش تو بر میگردم.»
پدر قبول کرد و در مقابل کیسهای طلا، تام انگشتی را به آنها داد. یکی از مردها تام را روی شانهاش گذاشت و با سرعت از آنجا دور شدند. تا غروب راه رفتند. هوا داشت تاریک میشد که تام، یواشکی از روی شانهی مرد سر خورد و پایین آمد و لای علفها پنهان شد. وقتی دو غریبه کاملاً از آنجا دور شدند، تام انگشتی خودش را به طویلهای رساند و روی دستهای کاه خوابید.
صبح، نوکر ارباب به طرف طویله رفت تا به گاو و گوسفندها علف بدهد. نوکر یک راست به جایی رفت که تام انگشتی بیچاره خوابیده بود. خواب او آن قدر سنگین بود که با سر و صدای نوکر هم بیدار نشد. تام وقتی بیدار شد که با یک مشت کاه، توی دهان گاو رفته بود. او فریاد زد: «وای، خدای من! من چطوری توی این آسیاب افتادم؟» اما کمی بعد فهمید که کجاست و برای اینکه بین دندانهای گاو له نشود. فریاد زد: «سیر شدم، دیگر علف نمیخواهم. از بس خوردم دارم میترکم.»
نوکر که گاو را میدوشید، صدا را شنید و این طرف و آن طرف را گشت. اما کسی را ندید. بیچاره آن قدر ترسید که از روی صندلی لیز خورد و افتاد روی زمین، سطل شیر را هم ریخت. بعد با سرعت به طرف اربابش دوید و فریاد زد: «ارباب! ارباب! گاو حرف میزند.»
ارباب خودش را به طویله رساند. تام انگشتی دوباره فریاد زد: «بس است دیگر، علف نمیخواهم!»
ارباب هم ترسید و دستور داد گاو را بکشند. گاو را کشتند و دل و جگرش را دور انداختند. گرگ گرسنهای از راه رسید و دل و جگر گاو را درسته قورت داد. تام انگشتی ناامید نشد. فکری کرد و ازتوی شکم گرگ داد زد: «گرگ عزیز! من غذای خوشمزهای برایت سراغ دارم.»
گرگ گفت: «کو؟ کجاست؟»
تام انگشتی داد زد: «توی خانهای که زیاد از اینجا دور نیست. تو باید از راه آب وارد خانه بشوی. آنجا هر قدر بخواهی، میتوانی شیرینی، چربی و سوسیس بخوری.»
و نشانی خانهی پدرش را به گرگ داد.
گرگ دوید و دوید تا به خانهی کشاورز رسید. از راه آب خودش را به انبار رساند و تا میتوانست، خورد. وقتی خوب سیر شد، برگشت. اما آن قدر شکمش گنده شده بود که از سوراخ رد نمیشد. تام انگشتی که همین را میخواست. شروع کرد به سر و صدا کردن و تا جایی که میتوانست، جیغ زد. گرگ گفت: «ساکت باش! مردم را خبر میکنی.» تام انگشتی گفت: «چه حرفها! تو حسابی غذا خوردهای. من هم میخواهم خودم را سرگرم کنم.» و دوباره با تمام قدرت، شروع کرد به فریاد زدن. کشاورز و زنش تبر و داس را برداشتند و به طرف انبار دویدند. گرگ را کشتند و تام انگشتی را بیرون آوردند. زن گفت: «نمیدانی چقدر نگرانت شدیم.»
تام انگشتی نفس بلندی کشید و گفت: «خدا را شکر که میتوانم دوباره در هوای آزاد نفس بکشم.»
پدر گفت: «تو مگر کجا بودی؟»
تام انگشتی جواب داد: «توی شکم گاو، توی شکم گرگ و حالا هم اینجا هستم، پیش شما.»
بعد همه چیز را از اول تا به آخر برای آنها تعریف کرد.
پدر گفت: «ما دیگر تو را حتی با تمام ثروت دنیا عوض نمیکنیم.»
بعد سه تایی خوشحال و خندان به خانه رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
هفت ماه بعد زن یک بچه به دنیا آورد، قد یک انگشت. اسم بچه را «تام انگشتی» گذاشتند. روزی کشاورز رفت جنگل، هیزم بیاورد. زیر لب گفت: «کاش کسی گاری را به جنگل میآورد.»
تام انگشتی گفت: «من میآورم!»
کشاورز خندید و گفت: «تو خیلی کوچکی پسرم، نمیتوانی.»
تام انگشتی گفت: «میتوانم.»
چند ساعتی که گذشت، تام انگشتی از مادرش خواست او را توی گوش اسب بگذارد. مادر گذاشت. تام اسب را هی کرد و به طرف جنگل برد. اسب طوری میرفت که انگار یک آدم بزرگ او را هدایت میکند. دو مرد غریبه که از آنجا میگذشتند، گاری را دیدند و دنبالش راه افتادند.
گاری رفت تا به کشاورز رسید. تام انگشتی فریاد زد: «سلام، پدر! من آمدم.»
کشاورز تام را پایین آورد و روی یک پر کاه نشاند. همین که چشم آن دو غریبه به تام افتاد، از تعجب دهانشان باز ماند. چند دقیقهای که گذشت، یکی از آنها به دیگری گفت: «اگر این کوچولو را به سیرک ببریم، پول خوبی گیرشان میآید.»
آنها پیش دهقان رفتند و گفتند: «این پسر را به ما میفروشی؟»
کشاورز گفت: «نه، این بچهی عزیز من است. من او را با تمام طلاهای دنیا عوض نمیکنم.»
تام انگشتی از چین و چروک کت پدرش بالا رفت، روی شانهی او نشست و در گوشش گفت: «قبول کن پدر، من دوباره پیش تو بر میگردم.»
پدر قبول کرد و در مقابل کیسهای طلا، تام انگشتی را به آنها داد. یکی از مردها تام را روی شانهاش گذاشت و با سرعت از آنجا دور شدند. تا غروب راه رفتند. هوا داشت تاریک میشد که تام، یواشکی از روی شانهی مرد سر خورد و پایین آمد و لای علفها پنهان شد. وقتی دو غریبه کاملاً از آنجا دور شدند، تام انگشتی خودش را به طویلهای رساند و روی دستهای کاه خوابید.
صبح، نوکر ارباب به طرف طویله رفت تا به گاو و گوسفندها علف بدهد. نوکر یک راست به جایی رفت که تام انگشتی بیچاره خوابیده بود. خواب او آن قدر سنگین بود که با سر و صدای نوکر هم بیدار نشد. تام وقتی بیدار شد که با یک مشت کاه، توی دهان گاو رفته بود. او فریاد زد: «وای، خدای من! من چطوری توی این آسیاب افتادم؟» اما کمی بعد فهمید که کجاست و برای اینکه بین دندانهای گاو له نشود. فریاد زد: «سیر شدم، دیگر علف نمیخواهم. از بس خوردم دارم میترکم.»
نوکر که گاو را میدوشید، صدا را شنید و این طرف و آن طرف را گشت. اما کسی را ندید. بیچاره آن قدر ترسید که از روی صندلی لیز خورد و افتاد روی زمین، سطل شیر را هم ریخت. بعد با سرعت به طرف اربابش دوید و فریاد زد: «ارباب! ارباب! گاو حرف میزند.»
ارباب خودش را به طویله رساند. تام انگشتی دوباره فریاد زد: «بس است دیگر، علف نمیخواهم!»
ارباب هم ترسید و دستور داد گاو را بکشند. گاو را کشتند و دل و جگرش را دور انداختند. گرگ گرسنهای از راه رسید و دل و جگر گاو را درسته قورت داد. تام انگشتی ناامید نشد. فکری کرد و ازتوی شکم گرگ داد زد: «گرگ عزیز! من غذای خوشمزهای برایت سراغ دارم.»
گرگ گفت: «کو؟ کجاست؟»
تام انگشتی داد زد: «توی خانهای که زیاد از اینجا دور نیست. تو باید از راه آب وارد خانه بشوی. آنجا هر قدر بخواهی، میتوانی شیرینی، چربی و سوسیس بخوری.»
و نشانی خانهی پدرش را به گرگ داد.
گرگ دوید و دوید تا به خانهی کشاورز رسید. از راه آب خودش را به انبار رساند و تا میتوانست، خورد. وقتی خوب سیر شد، برگشت. اما آن قدر شکمش گنده شده بود که از سوراخ رد نمیشد. تام انگشتی که همین را میخواست. شروع کرد به سر و صدا کردن و تا جایی که میتوانست، جیغ زد. گرگ گفت: «ساکت باش! مردم را خبر میکنی.» تام انگشتی گفت: «چه حرفها! تو حسابی غذا خوردهای. من هم میخواهم خودم را سرگرم کنم.» و دوباره با تمام قدرت، شروع کرد به فریاد زدن. کشاورز و زنش تبر و داس را برداشتند و به طرف انبار دویدند. گرگ را کشتند و تام انگشتی را بیرون آوردند. زن گفت: «نمیدانی چقدر نگرانت شدیم.»
تام انگشتی نفس بلندی کشید و گفت: «خدا را شکر که میتوانم دوباره در هوای آزاد نفس بکشم.»
پدر گفت: «تو مگر کجا بودی؟»
تام انگشتی جواب داد: «توی شکم گاو، توی شکم گرگ و حالا هم اینجا هستم، پیش شما.»
بعد همه چیز را از اول تا به آخر برای آنها تعریف کرد.
پدر گفت: «ما دیگر تو را حتی با تمام ثروت دنیا عوض نمیکنیم.»
بعد سه تایی خوشحال و خندان به خانه رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.