نویسنده: محمد رضا شمس
«پیتر» برای تعطیلات به خانهی پدربزرگش رفته بود. خانهی پدر بزرگ کلبهی روستایی زیبایی بود که در کنار جنگل قرار داشت. پیتر کلی اسباببازی داشت. در مزرعه و حیاط هم حیوانات دوست داشتنی زیادی بودند که با او بازی میکردند. او میتوانست هر جایی که دوست داشت، برود. فقط پدر بزرگش به او گفته بود یک کار را نکند و آن بیرون رفتن از دری بود که به جنگل باز میشد. چون در آنجا یک گرگ زندگی میکرد.
نیاز به گفتن نیست که پیتر چقدر دلش میخواست به جنگل برود. پس یک روز که پدر بزرگ فراموش کرده بود در را قفل کند، پیتریواشکی بیرون رفت و وارد جنگل شد. اردک هم دنبالش راه افتاد و تند تند کواک کواک کرد و گفت: «بیا برویم توی رودخانه با هم شنا کنیم.» سینه سرخی که بالای درخت بود، بال و پر اردک را نگاه کرد، گفت: «تو دیگر چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی پرواز کنی؟»
اردک با دلخوری جواب داد: «تو چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی شنا کنی؟»
با ورود گربه که دنبال غذا بود بگو مگو قطع شد. گربه به دنبال سینه سرخ دوید. سینه سرخ به نوک درختان پرواز کرد. اردک با قدمهای کوتاه گربه را دنبال کرد و نوکش زد. گربه به بالای درخت خزید.
پدر بزرگ سر و صداها را شنید، بیرون دوید و پیتر را به خانه برگرداند و با سرزنش گفت: «اگر گیر گرگ میافتادی، چه کاری میکردی؟»
پیتر با غرور گفت: «من از گرگ نمیترسم.» از میان در حیاط به گرگ که زیر درخت غان ایستاده بود، نگاه کرد. گرگ، اردک بیچاره را بلعیده بود و حالا منتظر بود که گربه پایین بیاید و او را هم یک لقمه کند.
وقتی پدر بزرگ رفت، پیتر تصمیم شجاعانهای گرفت. او میخواست هر طوری شده دوستانش را نجات بدهد. فوری طنابی برداشت، آن را حلقه کرد و روی شاخهی درخت انداخت. طناب به شاخه گیر کرد. پیتر آن را کشید و محکم کرد. بعد روی طناب خزید و خودش را به سینه سرخ رساند و به او گفت: «سعی کن حواس گرگ را پرت کنی.»
سینه سرخ دور سر گرگ چرخید و چرخید. گرگ سرش گیج رفت. پیتر از این فرصت استفاده کرد و کمندش را انداخت. کمند دور دُم گرگ افتاد. پیتر کمند را کشید. گرگ سر و ته بالا آمد. پیتر او را از یکی از شاخههای درخت غان آویزان کرد. مرغابی از شکم گرگ سرخورد توی گلویش و از آنجا آمد توی دهانش. گرگ دهانش را باز کرد. مرغابی افتاد پایین. کواک کواک.
در همین موقع سر و کلهی سه شکارچی پیدا شد. آنها تا گرگ را دیدند، تفنگها را به طرفش نشانه گرفتند. پیتر که نگران دوستان خود بود، با آخرین توان سر شکارچیان فریاد زد: «شلیک نکنید، من و سینه سرخ گرگ را دستگیر کردهایم، باید او را بیندیم و تحویل باغ وحش بدهیم.»
پیتر و شکارچیها گرگ را پایین آوردند و به یک چوب دراز بستند تا این طوری او را به باغ وحش ببرند. وقتی پدر بزرگ از راه رسید و موضوع را فهمید، از اینکه چنین نوهی شجاعی دارد، احساس غرور کرد. آن وقت او هم با این گروه کوچک به طرف باغ وحش راه افتاد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
نیاز به گفتن نیست که پیتر چقدر دلش میخواست به جنگل برود. پس یک روز که پدر بزرگ فراموش کرده بود در را قفل کند، پیتریواشکی بیرون رفت و وارد جنگل شد. اردک هم دنبالش راه افتاد و تند تند کواک کواک کرد و گفت: «بیا برویم توی رودخانه با هم شنا کنیم.» سینه سرخی که بالای درخت بود، بال و پر اردک را نگاه کرد، گفت: «تو دیگر چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی پرواز کنی؟»
اردک با دلخوری جواب داد: «تو چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی شنا کنی؟»
با ورود گربه که دنبال غذا بود بگو مگو قطع شد. گربه به دنبال سینه سرخ دوید. سینه سرخ به نوک درختان پرواز کرد. اردک با قدمهای کوتاه گربه را دنبال کرد و نوکش زد. گربه به بالای درخت خزید.
پدر بزرگ سر و صداها را شنید، بیرون دوید و پیتر را به خانه برگرداند و با سرزنش گفت: «اگر گیر گرگ میافتادی، چه کاری میکردی؟»
پیتر با غرور گفت: «من از گرگ نمیترسم.» از میان در حیاط به گرگ که زیر درخت غان ایستاده بود، نگاه کرد. گرگ، اردک بیچاره را بلعیده بود و حالا منتظر بود که گربه پایین بیاید و او را هم یک لقمه کند.
وقتی پدر بزرگ رفت، پیتر تصمیم شجاعانهای گرفت. او میخواست هر طوری شده دوستانش را نجات بدهد. فوری طنابی برداشت، آن را حلقه کرد و روی شاخهی درخت انداخت. طناب به شاخه گیر کرد. پیتر آن را کشید و محکم کرد. بعد روی طناب خزید و خودش را به سینه سرخ رساند و به او گفت: «سعی کن حواس گرگ را پرت کنی.»
سینه سرخ دور سر گرگ چرخید و چرخید. گرگ سرش گیج رفت. پیتر از این فرصت استفاده کرد و کمندش را انداخت. کمند دور دُم گرگ افتاد. پیتر کمند را کشید. گرگ سر و ته بالا آمد. پیتر او را از یکی از شاخههای درخت غان آویزان کرد. مرغابی از شکم گرگ سرخورد توی گلویش و از آنجا آمد توی دهانش. گرگ دهانش را باز کرد. مرغابی افتاد پایین. کواک کواک.
در همین موقع سر و کلهی سه شکارچی پیدا شد. آنها تا گرگ را دیدند، تفنگها را به طرفش نشانه گرفتند. پیتر که نگران دوستان خود بود، با آخرین توان سر شکارچیان فریاد زد: «شلیک نکنید، من و سینه سرخ گرگ را دستگیر کردهایم، باید او را بیندیم و تحویل باغ وحش بدهیم.»
پیتر و شکارچیها گرگ را پایین آوردند و به یک چوب دراز بستند تا این طوری او را به باغ وحش ببرند. وقتی پدر بزرگ از راه رسید و موضوع را فهمید، از اینکه چنین نوهی شجاعی دارد، احساس غرور کرد. آن وقت او هم با این گروه کوچک به طرف باغ وحش راه افتاد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.