بلبل امپراتور

در زمان‌های قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی می‌کرد که قصر زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینی‌های زیبا وگران‌بها که خیلی هم ظریف و شکننده بودند. در این قصر، باغ بزرگی بود که حتی باغبان از انتهای آن
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بلبل امپراتور
بلبل امپراتور

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
در زمان‌های قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی می‌کرد که قصر زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینی‌های زیبا وگران‌بها که خیلی هم ظریف و شکننده بودند. در این قصر، باغ بزرگی بود که حتی باغبان از انتهای آنخبر نداشت. این باغ به جنگلی انبوه با درختان سر به فلک کشیده می‌رسید. در میان این درختان، بلبلی زندگی می‌کرد که آواز دلنشینی داشت.
جهانگردان زیادی از تمام نقاط دنیا به آنجا می‌آمدند و با دیدن قصر و باغ دهان‌شان از تعجب باز می‌ماند، اما وقتی آواز بلبل را می‌شنیدند، یک صدا می‌گفتند: «این یک چیز دیگر است!»
یک روز امپراتور برای شنیدن این صدای جادویی به باغ رفت. او تا آن روز بلبل را ندیده بود. اما وقتی بلبل را که یک پرنده‌ی خاکستری معمولی بود دید، ناامید شد، اما وقتی آوازش را شنید، اشک از چشمانش سرازیر شد. امپراتور آن قدر از آواز بلبل خوشش آمد که دستور داد دمپایی طلایی‌اش را به گردن او بیندازند. بلبل قبول نکرد و گفت: «اشک امپراتور بهترین پاداش برای من بود.»
بلبل را به قصر آوردند و در قفسی طلایی انداختند. او اجازه داشت روزی دو مرتبه از قفس بیرون بیاید و در باغ گردش کند. دوازده خدمتکار دنبالش راه می‌افتادند. هر کدام از آنها یک ریسمان ابریشمی در دست داشت که به پای بلبل بسته شده بود. البته این گردش هیچ لذتی برای بلبل نداشت. خلاصه تمام مردم شهر از این پرنده‌ی زیبا حرف می‌زدند. حتی یازده تا از بچه‌های دوره گرد اسم خود را به بلبل تغییر دادند.
مدتی بعد بلبلی کوکی به امپراتور هدیه شد. این یکی بسیار با شکوه بود و پرهایی روشن داشت که با سنگ‌های گران‌بها تزئین شده بود. اگر چه این پرنده ماشینی بود، اما به زیبایی آواز می‌خواند. این پرنده از بلبل واقعی بهتر بود، چون فرار نمی‌کرد و همیشه آماده‌ی خواندن بود و هر آوازی را که می‌خواستی، می‌خواند. برای همین او را در قصر نگه داشتند و بلبل واقعی را به جنگل برگرداندند. چند ماهی گذشت. مقام بلبل کوکی هر روز بالاتر رفت. حتی به او لقب آوازه خوان مخصوص امپراتور را دادند. حالا همه‌ی چینی‌ها آوازهای او را از حفظ بودند و با او هم صدا می‌شدند. حتی امپراتور گاهی به هوس می‌افتاد که چهچه بزند و با پرنده‌ی عزیزش بخواند. تا اینکه یک شب، وقتی بلبل کوکی برای امپراتور لالایی می‌خواند، صدایی گفت: «زی زی زینگ!» و بعد چیزی شکست.
- تترق!
و دل و روده‌ی پرنده بیرون ریخت و همه جا پخش شد. پرنده‌ی کوکی دیگر نخواند. امپراتور که عادت کرده بود با آواز پرنده بخوابد، دیگر نخوابید و از شدت بی‌خوابی بیمار شد. پزشکان او را معالجه کردند و گفتند: «تا فردا صبح بیشتر زنده نیست.»
شب امپراتور، سرد و رنگ پریده، روی تختخواب بزرگش افتاده بود و به سختی نفس می‌کشید. انگار مرگ روی سینه‌اش نشسته بود و تاج طلایی او را به سر گذاشته بود. ناگهان، از بیرون پنجره، صدای آوازی دلنشین به گوش رسید. این همان بلبل کوچک خاکستری بود که روی لبه‌ی فواره نشسته بود. بلبل خبر بیماری امپراتور را شنیده و آمده بود تا با آوازش او را شاد کند. بلبل خواند و امپراتور به خواب شیرینی فرو رفت. صبح امپراتور سر حال و با نشاط از خواب بیدار شد. انگار نه انگار که بیمار بوده است. هنوز هیچ کدام از خدمتکارانش نیامده بودند، چون فکر می‌کردند که او مرده است. فقط بلبل بود که در کنارش نشسته بود و آواز می‌خواند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط