نویسنده: محمد رضا شمس
در کشوری دوردست، آسیابان پیر و سالخوردهای در یک آسیاب قدیمی زندگی میکرد. آسیابان، زن و فرزندی نداشت. در عوض، سه شاگرد داشت که سالها بود برایش کار میکردند. یک روز آنها را صدا کرد و گفت: «من دیگر پیر شدهام و نمیتوانم کار کنم. هر کدام از شما که بهترین اسب را برای من بیاورد، صاحب آسیاب خواهد شد.»
شاگرد سوم که «هانس» نام داشت، از دو شاگرد دیگر کوچکتر بود. خیلی هم مهربان بود. اما دو شاگرد دیگر چشم دیدن او را نداشتند. اصلاً هم دلشان نمیخواست آسیاب به او برسد. روز بعد هر سه شاگرد با هم به راه افتادند.
تا شب راه رفتند. بعد نان و پنیری خوردند و خوابیدند. وقتی خواب هانس سنگین شد، دو شاگرد که خود را به خواب زده بودند. از جایشان بلند شدند و پاورچین پاورچین از آنجا دور شدند.
فردای آن روز وقتی هانس از خواب بیدار شد و دوستانش را ندید، با خودش گفت: «یعنی چه اتفاقی افتاده است؟»
و چون چیزی به فکرش نمیرسید، به طرف جنگلی که از دور پیدا بود، رفت. وقتی به آنجا رسید، با خود گفت: «حالا من تنهایی چه کار کنم؟ چه جوری اسب پیدا کنم؟»
در همین فکرها بود که گربهای خال خالی به او نزدیک شد و دوستانه گفت: «من میدانم که تو چه آرزویی داری/ اگر هفت سال وفادارانه به من خدمت کنی، زیباترین اسبی را که به عمرت دیدهای، به تو خواهم داد.»
هانس فکر کرد: «خب، این گربهی بسیار عجیبی است! اما پیشنهاد بدی هم نیست. فکر میکنم بهتر باشد امتحان کنم و ببینم راست میگوید یا نه.»
گربه او را با خود به قصر طلسم شدهاش برد، آنجا پر از گربه بود. گربهها مثل برق از پلهها بالا و پایین میرفتند و کار میکردند. غروب که شد، گربهی خال خالی و هانس پشت میز نشستند و مشغول خوردن شام شدند. بعد میز را جمع کردند و گربه گفت: «خب، هانس، حالا باید برایم قصه بگویی.»
هانس گفت: «نه، نه! من نمیتوانم قصه بگویم! اصلاً این کار را بلند نیستم!»
گربه به خدمتکارانش دستور داد: «او را به رختخوابش ببرید.»
گربههای دیگر نیز بلافاصله او را به اتاقش بردند؛ یکی از آنها کفشهایش را در آورد، دومی جورابهایش را و سومی هم چراغ را خاموش کرد. صبح روز بعد، گربههای پیشخدمت دوباره وارد اتاق شدند؛ یکی جورابهایش را به پایش کرد، یکی بند شلوارش را بست، سومی کفشهایش را آورد، چهارمی صورتش را شست و پنجمی با دمش آن را خشک کرد. هانس گفت: «باز جای شکرش باقی است که این کارها را با ملایمت و آرامی انجام میدهید.»
هانس مجبور بود تمام روز برای گربهی خال خالی چوپ ببرد. گربه برای این کار یک تبر و چند اره به او داده بود که همگی از طلا بودند، اما پتکی که در دست داشت از جنس مس بود.
هانس همان جا ماند و کار کرد. او هر روز غذای خیلی خوبی میخورد، اما کسی را به جز گربه و خدمتکارانش نمیدید. یک روز گربه به او گفت: «برو مرغزار مرا درو کن و علفهایش را درگوشهای پهن کن تا خشک شوند.» و یک دامن بلند نقرهای و یک سنگ چاقو تیزکنی طلایی به او داد و گفت که آنها را سالم برگرداند. هانس رفت. وقتی کارش تمام شد، داس و سنگ و علفها را به قصر برگرداند و از گربه پرسید: «وقت آن نرسیده که پاداش مرا بدهی؟»
گربه گفت: «نه، هنوز کار دیگری باقی مانده که باید برای من انجام بدهی.»
هانس پرسید: «چه کاری؟»
گربه گفت: «باید یک خانهی کوچک برای من بسازی.»
بعد چند ستون، مقداری بند و گیره و بست و چیزهای دیگر به او داد که همگی از جنس نقره بودند.
وقتی خانه آماده شد، گربه از هانس پرسید: «دوست داری اسبهای مرا ببینی؟»
هانس جواب اد: «بله، البته که دلم میخواهد!»
گربه او را به اصطبل بزرگی برد. توی اصطبل، دوازده اسب بسیار اصیل و زیبا بودند که بیصبرانه سم بر زمین میکوبیدند. هانس از دیدن آنها خیلی خوشحال شد، اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که گربه غذای آن روزش را به او داد و گفت: «به خانهات برگرد، من تا سه روز دیگر اسب را برایت خواهم آورد.»
هانس بارو و بندیلش را جمع کرد و به راه افتاد. گربهها راه رسیدن به آسیاب را به او نشان دادند. اما چون لباس تازهای به او نداده بودند. هانس مجبور شد با همان لباسهای هفت سال پیش خود به آسیاب برگردد. دو شاگرد دیگر زودتر از او برگشته بودند و هر کدام یک اسب با خود آورده بودند؛ اما اسب یکی، کور بود و اسب یکی، لنگ. آنها پرسیدند: «پس اسب تو کجاست، هانس؟»
هانس جواب داد: «تا سه روز دیگر میآید.»
آنها با شنیدن این حرف خندید و داد زدند: «بله، هانس! میآید! میآید!»
هانی توجهی نکرد و خواست وارد خانه بشود، اما آسیابان پیر نگذاشت و به او گفت: «با این سر و وضع نمیتوانی وارد شوی.» بعد کمی غذا به او دادند تا همان بیرون خانه بنشیند و بخورد. شب هم دو شاگرد قبول نکردند که در کنار او بخوابند، هانس به ناچار به طویله رفت و روی کاه خشک دراز کشید. صبح روز بعد، وقتی هانس از خواب بیدار شد. کالسکهی باشکوهی از راه رسید که شش اسب زیبا و گرانبها آن را میکشیدند، یک خدمتکار هم اسب هانس را با خود میآورد. کالسکه ایستاد، شاهزاده خانم زیبایی بیرون آمد و وارد آسیاب شد. این همان گربهی خال خالی بود. شاهزاده خانم از آسیابان پیر پرسید: «کوچکترین شاگردت کجاست.»
آسیابان جواب داد: «توی طویله است.»
شاهزاده خانم گفت که هانس را صدا کنند. هانس بیچاره قبل از آمدن، لباسهای پاره پارهاش را با چند تکه ریسمان به خود بست تا زیاد خجالت نکشد، بعد به حضور شاهزاده خانم رفت. خدمتکار شاهزاده خانم پس از حمام کردن هانس، لباسهای زیبایی را که با خود آورده بود به او داد تا بپوشد. بعد شاهزاده خانم به خدمتکارش دستور داد اسب هانس را بیاورد. تا چشم آسیابان پیر به اسب افتاد، با صدای بلند گفت: «تاکنون هیچ کس چنین اسب بینظیری را ندیده است.» شاهزاده خانم گفت: «این اسب مال کوچکترین شاگرد شماست.»
آسیابان پیر هم فوری گفت: «این آسیاب هم همینطور.»
اما شاهزاده خانم به او گفت که میتواند هم اسب و هم آسیاب را برای خودش نگه دارد و بعد هانس وفادار را در کالسکه، پهلوی خود نشاند و با هم از آنجا دور شدند. آنها ابتدا به خانهی کوچکی رفتند که هانس به کمک ابزارهای نقرهای ساخته بود. آن خانهی کوچک، قصری بزرگ و باشکوه شده بود. شاهزاده خانم با هانس ازدواج کرد و هانس آن قدر ثروتمند شد که تا پایان عمر به هیچ چیز احتیاج نداشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
شاگرد سوم که «هانس» نام داشت، از دو شاگرد دیگر کوچکتر بود. خیلی هم مهربان بود. اما دو شاگرد دیگر چشم دیدن او را نداشتند. اصلاً هم دلشان نمیخواست آسیاب به او برسد. روز بعد هر سه شاگرد با هم به راه افتادند.
تا شب راه رفتند. بعد نان و پنیری خوردند و خوابیدند. وقتی خواب هانس سنگین شد، دو شاگرد که خود را به خواب زده بودند. از جایشان بلند شدند و پاورچین پاورچین از آنجا دور شدند.
فردای آن روز وقتی هانس از خواب بیدار شد و دوستانش را ندید، با خودش گفت: «یعنی چه اتفاقی افتاده است؟»
و چون چیزی به فکرش نمیرسید، به طرف جنگلی که از دور پیدا بود، رفت. وقتی به آنجا رسید، با خود گفت: «حالا من تنهایی چه کار کنم؟ چه جوری اسب پیدا کنم؟»
در همین فکرها بود که گربهای خال خالی به او نزدیک شد و دوستانه گفت: «من میدانم که تو چه آرزویی داری/ اگر هفت سال وفادارانه به من خدمت کنی، زیباترین اسبی را که به عمرت دیدهای، به تو خواهم داد.»
هانس فکر کرد: «خب، این گربهی بسیار عجیبی است! اما پیشنهاد بدی هم نیست. فکر میکنم بهتر باشد امتحان کنم و ببینم راست میگوید یا نه.»
گربه او را با خود به قصر طلسم شدهاش برد، آنجا پر از گربه بود. گربهها مثل برق از پلهها بالا و پایین میرفتند و کار میکردند. غروب که شد، گربهی خال خالی و هانس پشت میز نشستند و مشغول خوردن شام شدند. بعد میز را جمع کردند و گربه گفت: «خب، هانس، حالا باید برایم قصه بگویی.»
هانس گفت: «نه، نه! من نمیتوانم قصه بگویم! اصلاً این کار را بلند نیستم!»
گربه به خدمتکارانش دستور داد: «او را به رختخوابش ببرید.»
گربههای دیگر نیز بلافاصله او را به اتاقش بردند؛ یکی از آنها کفشهایش را در آورد، دومی جورابهایش را و سومی هم چراغ را خاموش کرد. صبح روز بعد، گربههای پیشخدمت دوباره وارد اتاق شدند؛ یکی جورابهایش را به پایش کرد، یکی بند شلوارش را بست، سومی کفشهایش را آورد، چهارمی صورتش را شست و پنجمی با دمش آن را خشک کرد. هانس گفت: «باز جای شکرش باقی است که این کارها را با ملایمت و آرامی انجام میدهید.»
هانس مجبور بود تمام روز برای گربهی خال خالی چوپ ببرد. گربه برای این کار یک تبر و چند اره به او داده بود که همگی از طلا بودند، اما پتکی که در دست داشت از جنس مس بود.
هانس همان جا ماند و کار کرد. او هر روز غذای خیلی خوبی میخورد، اما کسی را به جز گربه و خدمتکارانش نمیدید. یک روز گربه به او گفت: «برو مرغزار مرا درو کن و علفهایش را درگوشهای پهن کن تا خشک شوند.» و یک دامن بلند نقرهای و یک سنگ چاقو تیزکنی طلایی به او داد و گفت که آنها را سالم برگرداند. هانس رفت. وقتی کارش تمام شد، داس و سنگ و علفها را به قصر برگرداند و از گربه پرسید: «وقت آن نرسیده که پاداش مرا بدهی؟»
گربه گفت: «نه، هنوز کار دیگری باقی مانده که باید برای من انجام بدهی.»
هانس پرسید: «چه کاری؟»
گربه گفت: «باید یک خانهی کوچک برای من بسازی.»
بعد چند ستون، مقداری بند و گیره و بست و چیزهای دیگر به او داد که همگی از جنس نقره بودند.
وقتی خانه آماده شد، گربه از هانس پرسید: «دوست داری اسبهای مرا ببینی؟»
هانس جواب اد: «بله، البته که دلم میخواهد!»
گربه او را به اصطبل بزرگی برد. توی اصطبل، دوازده اسب بسیار اصیل و زیبا بودند که بیصبرانه سم بر زمین میکوبیدند. هانس از دیدن آنها خیلی خوشحال شد، اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که گربه غذای آن روزش را به او داد و گفت: «به خانهات برگرد، من تا سه روز دیگر اسب را برایت خواهم آورد.»
هانس بارو و بندیلش را جمع کرد و به راه افتاد. گربهها راه رسیدن به آسیاب را به او نشان دادند. اما چون لباس تازهای به او نداده بودند. هانس مجبور شد با همان لباسهای هفت سال پیش خود به آسیاب برگردد. دو شاگرد دیگر زودتر از او برگشته بودند و هر کدام یک اسب با خود آورده بودند؛ اما اسب یکی، کور بود و اسب یکی، لنگ. آنها پرسیدند: «پس اسب تو کجاست، هانس؟»
هانس جواب داد: «تا سه روز دیگر میآید.»
آنها با شنیدن این حرف خندید و داد زدند: «بله، هانس! میآید! میآید!»
هانی توجهی نکرد و خواست وارد خانه بشود، اما آسیابان پیر نگذاشت و به او گفت: «با این سر و وضع نمیتوانی وارد شوی.» بعد کمی غذا به او دادند تا همان بیرون خانه بنشیند و بخورد. شب هم دو شاگرد قبول نکردند که در کنار او بخوابند، هانس به ناچار به طویله رفت و روی کاه خشک دراز کشید. صبح روز بعد، وقتی هانس از خواب بیدار شد. کالسکهی باشکوهی از راه رسید که شش اسب زیبا و گرانبها آن را میکشیدند، یک خدمتکار هم اسب هانس را با خود میآورد. کالسکه ایستاد، شاهزاده خانم زیبایی بیرون آمد و وارد آسیاب شد. این همان گربهی خال خالی بود. شاهزاده خانم از آسیابان پیر پرسید: «کوچکترین شاگردت کجاست.»
آسیابان جواب داد: «توی طویله است.»
شاهزاده خانم گفت که هانس را صدا کنند. هانس بیچاره قبل از آمدن، لباسهای پاره پارهاش را با چند تکه ریسمان به خود بست تا زیاد خجالت نکشد، بعد به حضور شاهزاده خانم رفت. خدمتکار شاهزاده خانم پس از حمام کردن هانس، لباسهای زیبایی را که با خود آورده بود به او داد تا بپوشد. بعد شاهزاده خانم به خدمتکارش دستور داد اسب هانس را بیاورد. تا چشم آسیابان پیر به اسب افتاد، با صدای بلند گفت: «تاکنون هیچ کس چنین اسب بینظیری را ندیده است.» شاهزاده خانم گفت: «این اسب مال کوچکترین شاگرد شماست.»
آسیابان پیر هم فوری گفت: «این آسیاب هم همینطور.»
اما شاهزاده خانم به او گفت که میتواند هم اسب و هم آسیاب را برای خودش نگه دارد و بعد هانس وفادار را در کالسکه، پهلوی خود نشاند و با هم از آنجا دور شدند. آنها ابتدا به خانهی کوچکی رفتند که هانس به کمک ابزارهای نقرهای ساخته بود. آن خانهی کوچک، قصری بزرگ و باشکوه شده بود. شاهزاده خانم با هانس ازدواج کرد و هانس آن قدر ثروتمند شد که تا پایان عمر به هیچ چیز احتیاج نداشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.