سه برادر

سه برادر با پدر پیر و بیمارشان، در خانه‌ای که بالای یک تپه‌ی سرسبز بود، زندگی می‌کردند. آنها زمانی ثروتمند بودند، ولی به خاطر اتفاقات بدی که برای‌شان افتاد، ثروت خود را از دست دادند و آن قدر فقیر شدند که
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه برادر
 سه برادر

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سه برادر با پدر پیر و بیمارشان، در خانه‌ای که بالای یک تپه‌ی سرسبز بود، زندگی می‌کردند. آنها زمانی ثروتمند بودند، ولی به خاطر اتفاقات بدی که برای‌شان افتاد، ثروت خود را از دست دادند و آن قدر فقیر شدند که حتی به سختی می‌توانستند برای پدر بیمارشان دارو بخرند.
یک روز که پیرمرد حالش بد بود و لحظه‌های آخر عمرش را می‌گذراند، پسرها را صدا کرد و گفت: «فرزندان عزیزم! شما در این مدت، خیلی برای من زحمت کشیدید. دلم می‌خواهد هر طور شده از زحمات شما قدردانی کنم و چیزی به شما بدهم تا مرا به خاطر داشته باشید. یک آسیاب دستی برای برادر بزرگ‌ترتان، یک عصای چوبی و یک پیاله که از کدو ساخته شده برای برادر وسطی و یک طبل بزرگ با کمربند برای برادر کوچک‌ترتان گذاشته‌ام. امیدوارم خداوند به شما خیر و برکت بدهد.»
بعد از مدتی پیرمرد از دنیا رفت. سه برادر تصمیم گرفتند خانه‌ی پدری را ترک کنند و از آنجا بروند. آنها ارثیه‌ای را که پدرشان باقی گذاشته بود، برداشتند و راه افتادند.
رفتند و رفتند تا به یک سه راهی رسیدند. قرار گذاشتند هر کدام از راهی بروند و بعد از ده سال، همدیگر را همان جا ملاقات کنند. برادر بزرگ از جاده‌ی سمت راست، برادر وسطی از جاده‌ی وسط و برادر کوچک‌تر از جاده‌ی سمت چپ رفت. برادر بزرگ‌تر، آسیاب دستی را به دوش گرفته بود و می‌رفت. او رفت و رفت و رفت تا شب از راه رسید و همه جا تاریک شد. برادر بزرگ‌تر، ترس دزدها و جانوران وحشی، به بالای درخت رفت و همان جا ماند.
نیمه‌های شب از زیر درخت صدایی شنید. گوش‌هایش را تیز کرد؛ چند دزد سر تقسیم اموال دزدی جر و بحث می‌کردند. ناگهان فکری به خاطرش رسید؛ اول شاخه‌های درخت را محکم تکان داد، قطرات شبنم بر روی راهزنان ریختند. بعد سنگ‌های آسیاب را به هم مالید. صدایی شبیه رعد و برق ایجاد شد. راهزنان از صدای رعد و ریزش باران ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. برادر بزرگ‌تر از درخت پایین آمد. صندوقی پر از پول و جواهر آنجا بود. جعبه را برداشت و با عجله از آنجا دور شد. صبح به دهکده‌ای رسید. خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید و با یکی از دختران دهکده ازدواج کرد و به خوبی و خوشی زندگی کرد.
پسر دوم، در حالی که با غم و اندوه به پدر و مادرش فکر می‌کرد، در طول جاده قدم می‌زد و می‌رفت تا اینکه شب شد و به یک گورستان قدیمی رسید. تصمیم گرفت شب را همان جا بماند.
نیمه‌های شب، صدای قدم‌های کسی را شنید. نگاه کرد. دیوی به آن طرف می‌آمد. فوری پشت یک سنگ قبر پنهان شد. ناگهان دیو با صدای وحشتناکی گفت: «اسکلت خواب‌آلود، بیا بیرون تا با هم گردش کنیم.»
برادر وسطی فکری کرد. با صدایی آرام گفت: «تا حالا کجا بودی؟ خوشحال می‌شوم با تو بیایم.»
دیو با تعجب فریاد زد: «تو نمرده‌ای؟ آهنگ صدایت فرق می‌کند. چه اتفاقی افتاده؟ بگذار کاسه‌ی سرت را لمس کنم.»
برادر وسطی از تاریکی استفاده کرد و کاسه‌ی کدویی‌اش را جلو برد و گفت: «بیا اینجاست. لمس کن تا ببینی که من یک اسکلت هستم.»
دیو دستش را روی کاسه کشید و گفت: «کاملاً درست است، اصلاً مو ندارد. انگار خیلی وقت است که مرده‌ای. بگذار بازویت را ببینم.»
پسر عصای چوبی را جلو برد و گفت: «بفرما، ببین.»
دیو عصای چوبی را لمس کرد و گفت: «آه، راستی راستی خیلی نازک است، تو باید از گرسنگی مرده باشی. خیلی خب، بیا برویم، امشب عقل دختر ارباب ده را می‌دزدیم. ها! ها! ها!»
آنها با هم به دهکده رفتند و بیرون خانه‌ی ارباب ده ایستادند. دیو گفت: «اسکلت، همین جا منتظر باش، من می‌روم و عقل دختر را می‌دزدم و می‌آیم.»
بعد به خانه رفت. کمی بعد برگشت. چیزی در دست‌هایش بود. گفت: «این عقل اوست، چقدر زیباست. ببینم. کیسه داری؟»
پسر جواب داد: «بله.»
عقل دختر را گرفت و داخل کیسه‌اش گذاشت. بعد نخ آن را محکم بست و با دیو به گورستان برگشتند.
همین موقع صدای قوقولی قوقوی خروسی بلند شد. دیو گفت: «دیگر باید بروم، به زودی می‌بینمت. فعلاً بهتر است عقل پیش تو باشد»
دیو ناپدید شد. پسر تا صبح منتظر ماند. وقتی هوا روشن شد، کیسه را نگاه کرد. کیسه باد کرده بود. انگار چیزی داخل آن بود. راه افتاد و به طرف دهکده رفت. آنجا شنید که دختر ارباب، شب گذشته به طور ناگهانی درگذشته است.
پسر کیسه را داخل پیراهنش پنهان کرد، پیش ارباب رفت و گفت: «من می‌توانم دختر شما را زنده کنم.»
ارباب گفت: «اگر او را زنده کنی، پاداش خوبی به تو می‌دهم.»
پسر همه را بیرون کرد و در اتاق را از داخل محکم بست. پنجره‌ها را پوشاند و یک پرده اطراف تخت کشید. بعد کیسه را جلوی بینی دختر گذاشت و بند آن را شل کرد. عقل از آن خارج شد و سوت‌کشان وارد بینی دختر شد. دختر چشم‌هایش را باز کرد. پسر در اتاق را باز کرد. ارباب و زنش به داخل اتاق دویدند و دختر را در آغوش گرفتند و از خوشحالی به گریه افتادند.
پدر دختر به برادر وسطی پیشنهاد کرد به عنوان پاداش با دخترش ازدواج کند. پسر هم از خدا خواسته قبول کرد.
آنها با هم ازدواج کردند و به این ترتیب، پسر دوم زندگی تازه‌ی خود را شروع کرد.
اما پسر کوچک‌تر، همان‌طور که می‌رفت، محکم روی طبل می‌کوبید. او رفت و رفت تا به یک جنگل رسید. صدای طبل در تمام جنگل می‌پیچید. ناگهان ببری زردرنگ، رقص‌کنان از جنگل بیرون آمد و پشت سر او راه افتاد. برادر کوچک‌تر خیلی ترسید. می‌ترسید ببر رویش بپرد و او را بخورد؛ برای همین در حالی که طبل می‌زد، برگشت و ببر را نگاه کرد. به نظر می‌آمد که ببر رفتاری دوستانه دارد.
برادر کوچک‌تر و ببر رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند.
مردم از دیدن او با یک ببر رقصان تعجب کرده بودند. ببر اهلی بود، چون به هیچ کس حمله نمی‌کرد. مردم برای پسر جوان پول جمع کردند. خبر به گوش حاکم رسید.
حاکم که علاقه‌ی زیادی به کارهای غیر عادی داشت از پسر جوان دعوت کرد تا در قصر برنامه اجرا کند. برادر کوچک و ببر به قصر رفتند. دختر حاکم جوان را دید و عاشق او شد. آن‌ها با هم ازدواج کردند. ببر هم در قصر ماند.
ده سال گذشت. برادرها به محلی که از هم جدا شده بودند، برگشتند. آنها سرگذشت‌شان را برای هم تعریف کردند. بعد هر سه به سوی قبر پدر و مادرشان رفتند تا یادی از آنها بکنند و از دعای خیر آنها سپاسگزاری کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط